نسيم بهاري موهام رو ميريزه تو صورتم … در حاليکه دستم رو از روي دسته کاغذهاي زيرش بر ميدارم که طُرّه موها رو به کناري هدايت کنم … ،چرکنويس نوشته هام همراه نسيم خنک ابر بهار به پايين، به سمت حياط همسايه هدايت ميشه … تا کمر از لبه ايوون خم شدم وبا چشم تاب خوردن آروم کاغذ و در نهايت فرودش رو توي دستاي تو نگاه مي کنم … نگاهم گره مي خوره توي اون نگاه نافذ اون چشماي سياه که با لبخند هميشه کج آرميده کنج لبش کاغذ رو روي هوا شکار ميکنه و با نگاه اجمالي بهش، بوسه ايي بر سطور ميزنه و حرکتي به نشانه اداي احترام … ميره به سمت خونه بدون کلمه ايي حرف رد و بدل شده، فقط نوازش نگاهها.
يادم نيست دقيقا چقدرديگه تو ايوون نشستم فقط مي دونم سومين فنجون يخ کرده چاي بهار نارنج به نيمه خودش رسيده بود که کاغذي رقص کنان تو دامانم فرود اومد… سرم رو بلند کردم. بله! فرستنده پسر همسايه اس، دوست هميشه خموش خودم.
سطور و کلماتش عشوه گرانه از جلوي چشمانم رد ميشه …نوشته نوشته من نيست اما مفهوم و حس کلمات انگار از قلب من بيرون جهيده ولي اينبار توسط دست و قلبي ديگه… خداي من چقدر هماهنگي، چقدر شناخت و چقدر همدلي … يعني ميشه؟ اين هموني نيست که ميگن يه روح در دو بدن؟
.
.
.
سالها از اون روزها ميگذره…هيچگاه تماس ما فراتر از تلاقي و ع ش ق بازي نگاهها نرفت … تو ازدواج کردي، منم همينطور. تو خونه و زندگي داري و من ميهماني نه چندان عزيز و عشق و همراهي … ديگه هيچ وقت همديگر رو نديديم وهيچگاه اين سئوال تو ذهنم جواب داده نشد که درسته ميگن يه روح در دو بدن؟ پس چرا خدا نمي خواست و نميگذاره هيچگاه اين دو بدن بهم بپيوندن و يکي بشن؟ و روح بيچاره اش هم از پارگي و دونيمه شدنش نجات پيدا کنه.
ontknow
پ.ن:دلم می خواد اولين داستانم رو با صدای خودم بشنويد، من يک نريشن خون حرفه ايي نيستم پس امکان اينکه تونسته باشم حس لازم رو تو صدام بيارم کمی بعيد به نظر ميرسه.
**حذف شد**