آقای قاضی

از قدیم بر این اعتقاد بودم که وقتی دونفر در اوج دوست داشتن و تفاهم حرفشون میشه و کدورت پیش میاد و اصطلاحا بینشون شکرآب میشه یه نفر سومی باید باشه نا حرف دونفر رو برای همدیگه ترجمه کنه تا اون سوتفاهمه از بین بره.
همیشه اون نفر سوم که با آدم یکرنگ باشه و به دور از حب و بغض حرف بزنه و قضاوت و نصیحت کنه، موجود نیست.
واسه همین من یه شخصیت خیالی بنام “آقای قاضی” برای خودم ساختم که دونفری(با صاحب دعوا!!) میریم پیشش و طرح دعوی می کنیم و آقای قاضی با شنیدن حرف دو طرف دعوا سعی در میانجیگری می کنه… خوبی این روش اینه که حرفهای نگفته و قلمبه شده ته دلت رو هم بی خجالت و رودروایستی بیان می کنی… و حرفی که از نظر تو یه معنی دیگه و خاص میده از دیدگاه دیگری،بدون سانسور میشنوی و بعد قضاوت می کنی.

‏چرا کشتیش؟
+آقای قاضی با من خیلی مهربون بود .
_خب این که خوبه .
+آقای قاضی با بقیه هم همونقد مهربون بود….

مثلا،دیالوگ بالا رو برام فرستاده،میدونم هیچ کُشتنی نه تو برنامه اون هست و نه من و فقط یه دیالوگ خیالی ه ظاهرن… ولی توجه ام به کُنه نوشته جلب میشه… ظاهرا علاوه بر اون با دیگران هم زیادی مهربونم وبه این خاطر مهربونی من برای اون دیگه مفهوم خاص بودنش رو از دست داده… و این یعنی زنگ خطر.

پ.ن: جالبی و کاربردی این شخصیت سازی اینه که آقای قاضی من اصلن قضاوت نمی کنه و نسخه برات نمی پیچه و فقط یه شنونده خوبه که از بالای عینکش به تو نگاه میکنه و سبب میشه بهتر و حتی روشنتر به قضیه پیش اومده نگاه کنی و بعد خودت تصمیم بگیری که راه درست برخورد با مشکلت چیه.



خوش آمدی سال نو

۱۴۹۰۱۹۳۳۷۰۹۰۴

سال نو مبارک باشه



۲ دقیقه مونده به تحویل سال یه کنسرو که تو آب گذاشته بودیم با صدای وحشتناکی ترکید و محتویتاش چسبید به سقف!!(اتفاقی که تا الان که ۴۵ سالمه تا حالا تجربه نکرده بودم،آخه کنسرو چیه که بترکه) و همه سراسیمه و وحشت زده شدیم… خلاصه آخرین اتفاق ۹۵ به خیر گذشت و فقط ترس و کثافتکاری به جا گذاشت.



دلتنگی های اخیرم من و یاد خونه قدیمی و خاطراتش انداخت که مکتوب کردم و قصد چاپ کردنش و دارم مثل این:
چندروز تعطیل رو رفته بودم خونه خاله ام، خونه ایی یک طبقه با حیاطی دراندشت که حالا جاش یه آپارتمان پنج طبقه سر براورده بود شاید دل تنگی برای اون خونه قدیمی وجودم رو پراز حسهای منفی کرد.
احساس کسالت داره خفه ام میکنه عجیب یاد دوران کودکیم و خاطرات خوبش افتادم احتیاج به ریشه هام دارم ریشه هایی که تو محله قدیمی و لابلای خونه های آشنای گذشته کنار درخت تنومند گردو باغچه خاک شده. کجاست اون خونه هایه یه طبقه که فقط خودت بودی و خودت، کجان اون همسایه های یک و دل و صمیمی که از فامیل بهت نزدیک تر بودن و می تونستی تو عزا و شادی روشون حساب کنی.
واقعا بچه های الان ریشه و خاطره ایی دارن؟ محل براشون معنا و مفهومی داره؟
هنوز که هنوزه وقتی بر می گردم به محله دوران کودکیم تصاویر رو سعی میکنم با چشمام ببلعم هرچند که اونجا هم از یورش ساخت و سازهای جدید بی نصیب نمونده وقتی جوب پهن و پر آب سر کوچه رو میبینم بی اختیار یاد تابستونهای گرم و داغ میفتم که تفریح مون سپردن پاها به آب خنک جوب بودش و اگه در این حین آشغالی در گذر آب به پاهامون گیر میکرد جیغ شادی مون میرفت هوا که ماهی گرفتیم ! یادمه هفت یا هشتا بچه پشت سر هم طوریکه پاهمون رو دو طرف جوب گذاشته بودیم وامیستادیم وبا یه تخته چوب که از صندوقهای چوبی میوه برداشته بودیم و میخ وسطش که نخ پلاستیکی دور جعبه شیرنی بود رو بهش وصل کرده بودیم به عنوان قایق مینداختیم وسط آب جوب خروشان و غریو شادیمون به آسمون می رفت.
هیچ وقت یادم نمیره که شلوار ورزشی نارنجیم رو با اون خطهای سورمه ایی بغلش میپوشیدم و میزدم تو دل کوچه و قر میدادم و راه می رفتم و تو اون عالم بچگی فکر میکردم چه تیکه ایی شدم واسه خودم!
اولین باری که بهم خبر دادن پسری ازم خوشش میاد رو هیچ وقت یادم نمیره کلاس سوم دبستان بودم که زنگ خونه رو زدن خونه ما شمالی بود. وقتی آیفون رو برداشتم دیدم دوستم شیواست که با هیجان میگه بیا دم در. منم با همون لباس خونه پریدم دم در وقتی در رو باز کردم دیدم یه ایل دختر بچه منتظرمم و با شادی و هیجان طوریکه می پریدن وسط حرف همدیگه و رقابت میکردن برا دادن خبر مسرت بخشی که داشتن! لُپ کلام این بود که پسر خوش تیپ و چشم سبز محل که اون موقع فکر کنم ۱۳ یا ۱۴ سالش بود برام پیغام فرستاده که چشمش منو گرفته! از خجالت سرخ شدم بخصوص که دیدم خودش سرکوچه واستاده و داره نگاهم میکنه زیر چشم نگاهی به سرتاپام انداختم و دیدم با یه پیژاما راه راه اومدم دم در و با موهای چرب و چیلی ول دورم از حرص دلم(یا به عبارتی خجالت از سر و وضعم که حالا که یکیم پیدا شده عاشقم بشه ببین چی چی تنمه!) یه زبون درازی جانانه بهش کردم و اومدم تو خونه…
یادباد
آن روزگاران یاد باد

… شاید دلم خواست و بیشتر از این نوشتهای قبلن مکتوب شده گذاشتم.



روزهای عجیبی رو می گذرونم.
روزهای آخر اسفند ۹۵.
تو دوران گذرم،قبلن هم ناتوانی داشتم ولی الان مثل یک هیولا داره دندونهاش رو بهم نشون میده. هم خودم دارم اذیت میشم و هم دور و بریهام.
خونه ایی که توش بیشتر از بیست سال زندگی کردم و عاشق ،زن و بیمار شدم رو کوبیدن و ساختن… هیچ وجه مشترک و نزدیکی با این خونه جدید ندارم و کاملن غریبه ام هرچند که شیک و امروزیه.
باید از ابتدا شروع کنم شاید که انس بگیرم با محیط جدید و ناتوانی های جدیدترم.



دیشب فیلم #فروشنده رو برای دومین بار دیدم.
دفعه اول که دیدم به نظرم فیلمی نیومد که بخوام برای بار دوم ببینمش.ولی بعد گرفتن اسکار گفتم ارزش دوباره دیدن فیلم هست.
تو بار دوم نکات ظریفی توجه ام رو جلب کرد که اصلن بار اول متوجه اش نبودم( و این فرق یک فیلم بین حرفه ایی و غیر حرفه ایی رو مشخص می کنه)و دیدم به نظر من اصلن پیام فیلم اون چیزی نبود که به ظاهر داشتیم می دیدیم.
زن و مرد قصه هر کدام نماینده یه طرز تفکر و شاید حکومت یا کشوری در حال حاضر بودن…زن که مستقیم بهش ظلم شده بود و مرد که فقط این ظلم رو با گوشت و خونش حس کرده بود و حالا دنبال احقاق (زنده کردن) حقش و انتقام گیری بود ولی زن که مستقیم مورد ظلم واقع شده بود حاضر بود از حقش بگذره و ببخشه…
داستان آشنای زندگی خیلی از ماها و اینکه هر چند انتقام شیرین تره ولی بتونیم خودمون رو کنترل کنیم و منطقی فکر کنیم و هدف خشم آنیمون نشیم و بگذریم و بخشش کنیم.
این نظر من بود،نظر شما چیه؟