جهت روشن شدن اذهان عمومی

فقط خواستم عرض کرده باشم… که من یکبار کمک خواستم از خوانندگان،تو پاس کردن هزینه هام اونم بخاطر هزینه مضاعف ساخت بالابر و همزمان عیدی پرستارم.
حالا بر هر علتی که برای هر شخص محترمه… یاری سبزی!! صورت نگرفت و من فقط یک دریافتی داشتم که اونم نمی دونم از طرف دوستان حقیقی بود یا مجازی…
خواستم اعلام کرده باشم که یک وقت کسی فکر نکنه من کمکها رو گرفتم ولی به روی خودم نمیارم و خدای نکرده مثل اکثر مسئولین دارم چراغ خاموش حرکت می کنم  Razz .

آدرس تلگرامم : @violetweblog



جدید و قدیم -اردیبهشت ۸۳

خاطره ایی قدیمی از امید
“اصلا نمی تونم افکارم را جمع و جور کنم و حس نوشتن درم مرده صبح کامنت هاتون را خوندم و همینطور چند تا ایمیل که برام آمده بود دیروز هم یک بحث کوچولو با امید داشتیم که طبق معمول که باهام بحث نمیکنه و منو در حسرت یک دعوای حسابی میگذاره و با جمله حق کاملا با توست، خلع سلاحم میکنه.
نمی دونم کتاب بازی ها رو خوندید یا نه؟ یک کتاب روانشناسیه در مورد اینکه دو طرف همدیگر را وارد بازی های احساسی میکنن و طرفی که بالغه از لحاظ عقلی نباید وارد این بازی بشه چون دورو تسلسلی بیشتر نیست بدون اینکه به نتیجه منطقی برسیم. حالا حکایت من و امید ست ،من سعی میکنم رو نقاط حساس اون دست بگذارم و عصبانیتش را تحریک کنم که اون هم به صدا در بیاد و تو دعوا اگه دلخوری ازش دارم بهش بگم(من دلخوری از زمین و زمان میبافم زیاد تعجب نکنید!)ولی اصلا وارد بازی که من راه میندازم نمیشه و با جمله حق با توست جلوی تمام حمله های منو میگیره و بور شده به جا میمونم.
تمام اظهار نظر های شما رو قبول دارم ولی من نمی تونم پاسخگو باشم چون تو مغز و افکار امید نیستم فقط میتونم بگم همانطور که قبلا هم نوشتم بارها و بارها تو همچین موقعیتی قرار گرفتم که بخاطر مریضیم کنار گذاشته بشم، اینبار هم ممکنه مثل همیشه باشه ولی حالا یک کم روغن داغ احساسیش زیاد شده باشه، نمیدونم ولی مهم نیست فکر کنم اینقدر قدرتش را داشته باشم(عاجزانه از خدا میخوام که اگه ندارم بهم بده هنوز وقت هست) که اگه اینم مثل بقیه باشه با قدرت تمام بگم به یه ورم(با عرض معذرت یکم قاطی کردم) و برم دنبال زندگیم تا حالا که بهم بد نگذشته امیدوارم این چند صباح مونده را هم به بهترین نحو بگذرونم.
ولی مطمئنم چون بهش اعتقاد کامل دارم بهترین فرد در بهترین زمان برای گذران باقی عمرم پیش روم قرار میگیره مطمئنم شما هم برام دعا کنید.”

جدید: خوب خدا قدرت لازم برای گفتن ” به یه ورم” رو بهم داد و مثل همیشه کنار گذاشته شدم،هرچند به ظاهر خود خواسته بود و تموم کننده رابطه من بودم…و از اونجایی که من هیچ وقت کینه ایی از کسی به دل نمی گیرم،حتی الانم با امید در ارتباطیم( یه ارتباط خوب) هرچند که الان میدونم لقمه درستی برای همدیگه نبودیم،اون هنوزم ازدواج نکرده و من کلی سر همین موضوع سر بسرش میذارم…
زندگی من کماکان ادامه داره و حتی آدم مناسبتری وارد زندگیم شده که دلم نمی خواد در موردش بنویسم،حالا کی قراره این زندگی و رنج متعاقبش تموم شه،منم چیزی نمیدونم…
پ.ن: من به پرستارم می خوام عیدی بدم (حدود ۵۰۰ تومن)و مطمئنم آدم کاملا موجه و درستیه… اگه شما می خواید دم عیدی کار خیری بکنید و به کسی کمک کنید و جا و فرد مناسبی رو مد نظر ندارید… این شماره حساب منه،می تونید پول به حساب من بریزید تا هم کمکی باشه به پول پرداختی من و هم اینکه پولتون در جای مناسب و درستش خرج بشه… ممنونم.
راستی من یه بالابر(بالای ۳ میلیون) دادم برای خودم بسازم،اگه پولی که میریزید بیشتر از مبلغ عیدی باشه ،اجازه می خوام که خرجش کنم برای بالابر ساختنم.
شماره کارت ِ من ۵۸۹۴۶۳۱۸۳۱۰۴۳۴۵۰ کارت ِ بانک رفاه بنام شراره رضوی.
پ.ن:این نوشته رو تو وبلاگ هم میذارم،برای کامنت احتمالی.
آدرس کانال تلگرامم: @violetweblog



اردیبهشت ۸۳
مروری بر گذشته
چند روزیه که ذهنم درگیر گذشته ست و به بهانه های مختلف یک فلاش بک به گذشته میزنم چهارشنبه شب هم برنامه هزار راه نرفته (که توصیه میکنم هر وقت تونستید وقت برای دیدنش بگذارید) در مورد جدائی و اینکه بهترین شیوه جدا شدن چیه صحبت میکرد، راه کار رو در نوشتن دیدم شاید با مرورش دیگه کمتر به یادم بیاد برای همین جسته گریخته ازش مینویسم.
وقتی تصمیم گرفتم از هومان جداشم آذر ماه بود حدود چهار سال پیش یک شب دیگه به نهایت رسیدم و ازش خواستم منو برسونه خونه مامان اینها وقتی علت را ازم پرسید گفتم از لحاظ روحی خیلی خسته ام و احتیاج دارم فکر کنم وقتی به نتیجه رسیدم ماحصل فکرم را به اون هم میگم،چند روزی خونه مامان اینها بودم چون مامانم هم آنفلونزا گرفته بود همه چه خانواده خودم چه اون فکر میکردن به این خاطره که من اونجام.خیلی نشستم فکر کردم به اینکه این زندگی شلم شوربا رو تموم بکنم یا نه میتونستم به همین حالت ادامه اش بدم ما دوتا، دوست دختر دوست پسر شرعی بسیار ایده آلی برای هم بودیم ولی اگه میخواستیم در مقام زن و شوهر ظاهر بشیم فاجعه بود اصلا توقعاتمون در حد و اندازه همدیگه نبود من دلم یک زندگی خانوادگی نرمال میخواست دلم میخواست میتونستم رو زندگیم حساب کنم برنامه ریزی داشته باشم حتی دلم بچه میخواست ولی زندگیم این اجازه را بهم نمیداد هر روزی که از خواب پا میشدم فکر میکردم امروز دیگه همه چی تموم میشه اصلا سفتی زمین را زیر پام احساس نمی کردم انگار داشتم تو ابرها راه میرفتم و دور تا دورم مه بود و هیچی را نمی دیدم یک مثال میزنم تا شاید موقعیتم بیشتر درک بشه ما با کمک خانواده من یک خونه نقلی و بسیار قشنگ اجاره کرده بودیم یکسال که از اجاره گذشت هومان گفت جمع کن بریم با مامانم زندگی کنیم (اونم نه تو دو طبقه مجزا بلکه تو یک آپارتمان)من هم که به اخلاق مامانش کاملا آشنا بودم و میدونستم آبمون تو یک جوب نمیره و با اون باید کاملا سیاست دوری و دوستی رو اعمال کرد گفتم اگه قبول نکنم چی؟گفت باید جدا شیم یا تو بری خونه مامانت و من هم برم خونه مامانم تا وضعیت مالی من بهتر شه من هم که اصلا دلم نمی خواست اینکار را بکنم که اسم شوهر روم باشه و خونه مامانم مجردی زندگی کنم و راه حل طلاق را برای اون موقع هم نمیپسندیدم میخواستم تمام تلاشم را کرده باشم و پیش وجدان خودم تبرئه باشم که دیگه سازی نمونده که من بهش نرقصیده باشم پس رفتم برای زندگی با مادر شوهر نوشته های اون موقعم رو هنوز دارم چقدر نوشتم که باید مثبت باشم باید دیدم رو مثبت کنم اگه تا حالا مشکلی بوده بخاطر حساسیت های بیش اندازه خودم بوده مشکل تو منه نه مادر شوهرم تمام این جملات تاکیدی را با خودم مرور میکردم تا ملکه ذهنم بشه و کارم تو آینده راحتر باشه…
شبی که میخواستم خونه را ترک کنم به تمام این چیزها دوباره فکر کردم به اینکه من حتی به فردای این زندگی مطمئن نیستم کی فکر میکرد خونه را پدر من اجاره کنه یکسال هم اجاره بده که آقا دامادش به اصطلاح پشتش را ببنده سر یکسال که دیگه خودش باید مسئولیت خونه زندگیش رو قبول کنه به آغوش مادرش پناه ببره!!!
همسر من بچه طلاق بود و تو وابستگان نزدیکش هم این مسئله رایج دایی نداشت و زن سالاری مطلق تو خانواده شون حاکم بود و اگه فرد طلاق نگرفته ای هم تو خانواده بود تره واسه شوهره خرد نمیکرد و متاسفانه مادرش بجای استقلال دادن به اون هرچه بیشتر و بیشتر به خودش وابسته اش کرده بود و تمام تواناییش را گرفته بود که تو هر کاری وابسته اون باشه تعبیر من این بود که هدفش برنگشتن بچه ها به سمت شوهر سابقش بود .
شاید بپرسید چرا من با همچین کسی ازدواج کردم؟من هیچی در مورد خانواده اش نمی دونستم تا دم ازدواج حتی موضوع طلاق مادرش را هم نمی دونستم چون مادرش دوباره ازدواج کرده بود و من فکر میکردم خوب اون پدرشه هرچه بیشتر میگذشت میفهمیدم تو چه منجلابی گیر کردم و تفاوت فرهنگی و خانوادگیمون یک سال نوریه بعدش هم اگه متوجه چیزی هم میشدم چون عشق چشمام رو کور کرده بود و خام وعده وعید های قبل ازدواج بودم اهمیت نمیدادم .
مدتی رو که خونه مامان بودم خیلی فکر کردم یک مدتی هم که گذشت بابا اینها دیدن موندن من اونجا مشکوکه و چون تا حالا دعوا یا گله و شکایت مهمی از من ندیده بودن مسئله براشون عجیب بود هیچ وقت یادم نمیره بابا کشیدم کنار و پرسید چی شده؟ گفتم هیچی بابا جون میخوام از هومان جدا شم طفلک پیر مرد نزدیک بود دوتا شاخ رو سرش سبز شه گفت آخه چرا شما که همیشه عاشق معشوق بودین کافیه یکی پشت سر هومان حرف بزنه تو شکم طرف را سفره میکنی !گفتم هنوزم همینطوره ولی با هم نمی سازیم گفت علتش؟من که نمی خواستم توضیح اضافه بدم و خودم را هدف سین جین کردن بقیه قرار بدم برای دست بسر کردن بابا گفتم مثلا میاد خونه من خوشم نمیاد جوراب هاش را گوشه اتاق ول کنه بره ولی اینکار را میکنه بابا گفت یعنی تو واسه یک جوراب میخوای زندگیت رو بهم بزنی؟؟؟؟؟؟؟؟خوب من میگم بهش جوراباش را بگذاره یک گوشه!!!(بابا بمیرم برات که اینقدر ساده ایی)
خلاصه ما یکسال بدون اینکه جدا شیم دور از هم زندگی میکردیم اینم خودم خواستم چون به نظرم آدم وقتی با طرف باشه و هدفش جدایی باشه راحتتر طرفش را فراموش میکنه در غیر این صورت انگار یکهو میافتی تو یک چاه سیاه عمیق .تمام مهمونی ها رو باهم میرفتیم فقط بعد از اتمام مهمونی هومان من را میگذاشت دم خونه خودمون و میرفت حتی سکس مون هم قطع نشد.
در این مدت (همانطور که گفتم خونه مشترک ما منزل مادرش بود) مادرش اپسیلون از سرویس های هومان کم نکرد که این بشر احساس کنه بیلبیلکی بنام زن از زندگیش حذف شده در صورتی که اگر مادر خوبی بود نمیگم به بچه اش گشنگی میداد ولی میتونست حداقل لباس هاش را نشوره بگه بده خشکشوئی که لااقل بفهمه بعد از رفتن من یک تغییری تو زندگیش ایجاد شده و نظم همیشگیش نیست …بگذریم.
بالاخره بعد از یکسال تصمیم به جدایی قطعی گرفتیم که اون هم آسون نبود تو مطالب قدیمی نوشتم دیگه اینجا تکرار مکررات نمیکنم فقط خاطره دادگاهمون را مینویسم.
هومان دنبال کار طلاق بود و چون توافقی بود رفت برگه اش را گرفت آورد خونه من امضاء کردم و گذاشت تو نوبت(اینم بگم چند بار باید میرفتیم ولی هومان به انحا مختلف از اومدن طفره رفت) روزی که نوبتمان بود من از کلاس طراحی میومدم و تخته شاسی و ورق طراحی … دستم بود وقتی وارد مجتمع شدم از ترس داشتم سنکوپ میکردم همه مینی بوسی و لشکر کشی آمده بودند ما دوتا جوجو غوغو دست تو دست هم رفته بودیم جدا شیم!!!به هومان گفتم از پیش من جم نمی خوری ها من میترسم اولش تا نوبتمون بشه واستادیم کنار پنجره (دادگاه طبقه سوم بود)و هومان شروع کرد به یاد دادن طراحی گوشه و زوایا پشت بوم روبرو!!! (خودش طراح و نقاش هم هست)حالا تصور کنید تو اون فضا که همه دعوا داشتن ما داشتیم با هم طراحی میکردیم یک صندلی خالی شد هومان گفت بیا بشین خسته نشی من نشستم و گفتم کیفت را بده من بگیرم سنگینه!!خانمی که بغل دستم بود با تعجب و شک نگام کرد گفت برادرته؟گفتم نه همسرمه گفت پس اومدی اجازه ازدواج بگیری؟گفتم نه اومدم جدا شم(تصور کنید لحظه به لحظه چشای خانومه گشاد تر میشد)
گفت ببینم معتاده؟من:نه
اون:دست بزن داره من:نه
اون:هوو اورده سرت؟ من:نه
اون:خرجی نمیده؟ من :نه
اون با عصبانیت:پس چه مرگته؟ من :تفاهم نداریم
گفت پاشو پاشو خودت را جمع کن خوشی زده زیر دلت.
خلاصه که به قول هزار راه نرفته ما هزار راه را رفتیم و در اوج تفاهم و محبت از هم جدا شدیم لحظاتی هم داشتیم که از دست هم دلگیر بودیم و قهر و قهرکشی ولی خیلی زود متوجه به بیراه رفتنمون شدیم و برگشتیم تو راه اصلی چون از اولش به هم قول داده بودیم گوش شنوا و زبون گویا بدون کینه برای گفتن مشکلاتمون داشته باشیم برای همین دنیایی درس داشت این عشق و بعدش زندگی مشترکمون الان که با مناسبت و بی مناسبت بهم زنگ میزنه همه میگن تو دیونه ایی که جواب تلفنش را میدی تازه با لفظ چطوری عزیزم باهاش حرف میزنی آیا واقعا دیونه م؟ من که فکر نمی کنم .
فقط انسانم انسانی که اگه فردی باهاش جور نبود ازش متنفر نمیشه همین و همین.
الانِ من: حالا که ۲ سال از مرگش میگذره و من گاه و بیگاه یادش می افتم و گریه ام میگیره…هنوزم براش خیرات میدم و دعاش میکنم،فک میکنم عشق رو در مفهوم واقعیش تجربه کردم هر چند تاوان سختی پرداخت کردم و این تو یک زندگی که تکراری هم نداره ارزشمنده.
این نوشته رو تو وبلاگ هم میذارم،هرچند که قدیمیه…ولی داستان عشق ِ بدون نفرت همیشه تازگی داره.

آدرس کانال تلگرام من: @violetweblog



به گمانم بزرگترین دارایی ِ زندگی ِ آدمیزاد، همین انسانهای اطرافش،
همین کسانی که برایت پیغام می گذارند
که اعلام می کنند حواس شان به تو هست

همین کسانی که با دو سه خط پیغام نشان می دهند چقدر دل شان پی ِ تو، دل ِ تو و درد ِ توست …
که چقدر خوب تو را می خوانند
همین افرادی که پیگیرند…که نباشی دلگیرند …
همین آدم هایی که دلتنگ ات می شوند و بی مقدمه برایت می نویسند
وقت هایی دو سه خط شعر می فرستند
که بدانی خودت… وجودت… خوب بودن حال و احوالت برای کسی مهم است…

آدمیزاد چه دلخوش می شود گاهی، با همین دو سه خط نوشته…دو سه خط پیغام، از کسی حتی آن سر ِ دنیا …
حس ِ شیرینی ست که بدانی بودن ات برای کسی اهمیت دارد، نبودن ات کسی را غمگین می کند …
وقت هایی هست که می فهمی حتی اگر دلت پُر درد است، باید بخندی و شاد باشی، تا آدم هایی که دوستت دارند را، غمگین نکنی…

خواستم بگویم که چقدر این دارایی های زندگی ام، این انسانها، برایم پُر ارزش ند
که چقدر خوب است داریمشان …
پ.ن:نوشته بالا رو تو وبلاگ هم گذاشتم به آدرس: vili.special.ir اگه خواستید کامنت بگذارید
آدرس کانال تلگرام :@violetweblog



دوست عزیزم و هم کلاسی قدیمی دبیرستان ام،ریتا جان،در مورد ولنتاین نوشته:

ولنتاین مبارک
والنتین مقدس بر بالای صلیب شد تا عشق در دلها جاوید بماند.آرش در چنین روزی جانش را در تیر کمانش گذاشت و تا سر حدات عشق زنان و مردان ایران زمین رها کرد .وروز عشق نمادی شد بر اینکه یادمان نرود که عاشق باشیم.
آفریدگار عاشق در هفت روز آسمانها وزمین را آفرید.خدا عاشق انسان شد.
آدم وحوا را از بهشت راند تا در زمین بذر زندگی بیفشانند.
آدم وحوای عاشق پسران و دختران زمین را زاییدند.
گیاهان عاشق شدند و گل دادند.درختان عاشق میوه دادند وپرندگان سرمست از عشق آواز سر دادند و لانه ساختند و……
وعشق در هنر متجلی شد.هنرمند عشق رادر هنر فریاد زدبه آواز.در بوم نقاشی.بر صحنه تءاتر…..
عشق مجسم شد در پیکر یک زن در ضربه های تیشه ی استاد پیکر تراش.
عشق همان نقشی بود که فرهاد بر بیستون زد.
عشق معصومیت سیاوش در گذر از آتش بود.
باور کن که عشق زاییده معجزه نیست.عشق خالق اعجاز است.
عشق یک نگاه، دست لرزان،قلب پر التهاب ویک احساس گذرا نیست.
عشق مانند پروردن یک بونسای است، مثل عمل آمدن مروارید در دل صدف.صبر می خواهد در گذر زمان.
عشق در گذر از سختی و آسایش،رنج و فراغت، صحت وبیماری،فقر و مکنت به کمال می رسد.عشق فعل است باید بخواهی تا عاشق شوی،یک تلاش، عزم و اراده است.
آنرا در یک بسته زیبا تقدیم نمی کنند ،نه باور نکن دروغ قصه ها را کسی از قبل آنرا برای تو ننوشته که این یک هوس است نه عشق.
عشق یعنی ایثار، بخشش و به کمال رسیدن.
عشق زنجیر بر پای آزادی نیست دو بال پرواز است.
کور نیست، نوری استبر پیش راهت در کوره راههای زندگی.
عشق همان آغوش بی دغدغه و بی منتی استکه تو را در بر می گیرددر تلاطم طوفان زندگی.
عشق پای دیگر توست برای رفتن به سمت ابدیت.
عشق همان امیدی استکه طلوع زیبای هر صبح را به تو نوید می دهد.
عشق یعنی باران….باران و بازهم باران
در رو زهای بارانی عجیب عاشق می شویم
دو توده ابر یکدیگر را در بر می گیرند،رعد این عاشقی را فریاد می زند، از شکوه این عشق اسمان پر نور میشود وباران ….زاییده این عشق باریدن می گیرد.وآنگاه عاشقی را که در پیچ وخم روز مره گی فراموشمان شده بود را به یادمان می ارد.
یادمان می اید…… چه عاشقیم و بی پروا…
به قول شاعر عاشق..چتر ها را باید بست ، زیر باران باید رفت
خاصیت عشق بخشندگی و سخاوت است.از سخاوت عشق نهراسیم
تقدیم به عشق زندگیم: همسرم، فرهاد”
عشقتان مستدام دوست ِ خوبم❤️
آدرس کانال تلگرامم: @violetweblog



این روزا اشکم دم مشکم شده…خیلی یادت می افتم… میدونی دلم میسوزه،نمیدونم بیشتر برای خودم یا برای تو؟
به گذشته که نگاه می کنم،به گذران زندگیم…می بینم خیلی حال کردم! بیشتر از یه آدم عادی…حتی موقعیتهای به ظاهر منفی زندگیم هم یه جورایی هیجان انگیز و غیر عادی و حتی مثبت بوده،مثل طلاق یا بیماری…
زندگیم؟…خوب هیجان انگیز بود،فک کن،تجربه یادگیری یه ساز رو داشتم…با تورنومتر کار کردم و میدونم پیکاپ چیه،در کنارش آواز خوندم،هرچند تجربی و بدون فراگرفتن سولفژ…نقاشی کردم و تابلو کشیدم…سفالگری کردم و با چرخ کوزه گری کوزه ساختم و طراحی کردم و تو کوره گذاشتم،فک کن شاگرد استاد شروه بودم…عکاسی کردم،هرچند تجربی ولی میدونم استعدادم فوق العاده بوده و اگه یه دستم از کار نمی افتاد و می تونستم دوربین دستم بگیرم یحتمل(؟) تا حالا نمایشگاه عکاسی هم گذاشته بودم…از فرانسه تا اسپانیا رو با ماشین رفتم،یه تجربه فوق العاده،به عکسهایی که تو جاده و تو ماشین در حال حرکت از طبیعتش گرفتم نگاه می کنم حظ(؟) می برم…بلدم برقصم،اونم خیلی خوب…دانشگاه رفتم اونم دولتی و تهران،هرچند رشته مورد علاقه ام نبود ولی با محیطش آشنا شدم…یه فیلم ازم ساختن و بخاطرش کلی تشویق شدم و لوح گرفتم و حتی یه بار تو سالن میلاد ۲۰۰۰ نفر برام دست زدن…فیلم نامه نوشتم و بخاطرش با خیلی آدمهای کله گنده آشنا شدم…خانم جواهریان رو راهنمایی کردم و بخاطر بازیش تو طلا و مس جایزه بهترین بازیگر ِفیلم فجر رو گرفت…وبلاگ نوشتم و با هر نوشته اش زندگی کردم و به واسطه اون هم کلی معروف شدم و هم تقدیر شدم…بقیه اش رو یادم نمیاد و حضور ذهن ندارم ولی واسه همینا هم من یه آدم معمولی و عادی نیستم…پس تو بگو چرا اینقدر من گریه می کنم و از چی ناراحتم؟

@violetweblog
Picture 1284

Picture 1290

Picture 1300



این نوشته برای من بوی نون تازه و گرم میداد پس شییرش کردم.

گیسو شیرازی نوشته:

“پنج شنبه صبح بیدار شدم ، در مهتابی زیر آفتاب صبحگاهی با مربای بهارنارنج هدیه دانشجو صبحانه خوردم، لباس پوشیدم و با موسیقی در گوشهایم ، قدم زنان به سمت پنج شنبه بازار شهر رفتم، اسمان آبی و هوا دلپذیر و آشغالهای بین علفها به شدت آزاردهنده، یادم باشد با دهداری تماسی بگیرم راننده تاکسی آشنا بین راه اصرار که سوارم کند و من انکار که قدم می زنم ، نفس می کشیدم در یکی از کوچه های روستا تابلو آرایشگاه دیدم، داخل رفتم و در اتاقی تمیز با بانویی زیبا و چشم عسلی روبرو شدم که با دقت و وسواس ابرویی برایم ساخت ، کمانی و فقط سه هزار تومان گرفت، یادم باشد باز هم به سراغش بیایم با احساس خوش ابرویی بیرون آمدم و به جستجوی موکت فروشی در میدان رفتم ، سرامیک های هال را تیره رنگ گرفته بودم و حالا خاک امانم را بریده ، موکت سبز خوشرنگی انتخاب کردم و به مغازه خوش اخلاقش نقشه عجیب و غریب هال را نشان دادم و با شاگردهایش درگیر تحلیل هندسی مضحک دو متری یا سه متری و برش در کجا شدیم حساب کردم و به پنج شنبه بازار رفتم، پیرمرد نهال گل می فروخت، تمامی کیسه هایش را خریدم، شب بو، مینا، ناز، آناماریا؟ همیشه بهار . مرغ خریدم برای موقرمز که مهمانم بود و فاصله بین پرپر زدن مرغ تا تحویل کیسه حاوی تکه هایش فقط ده دقیقه بود یک روز گیاهخوار خواهم شد بقیه خریدها را انجام دادم و با راننده اشنا رفتیم سراغ موکتی که بریده بود و لوله کرده بود و منتظر بود با موکتی بیرون زده از شیشه ماشین به خانه برگشتم موقرمز منتظر بود، در را باز گذاشته بودم و رفته بود داخل ،زندگی در روستا یکی از جذابیت هایش همین باز گذاشتن در است ، مرغ را در اب نارنج و پیاز و نمک و فلفل و ادویه خواباندم و ذغال با آتش گردان به راه انداختم، چه حس خوبی دارد این آتش گردان و صدای جرقه ها و عطر زغال موقرمز جوجه ها را سیخ زد و من به سراغ کاشتن نهال ها رفتم ، صحبت می کردیم و به صدای غازهای همیشه شاکی همسایه می خندیدیم موقرمز از ترشی های شگفت انگیزش برایم آورده بود، با عطر چوچاقش ، ناهار محشری شد بعد از ناهار تا موقرمز چرتی بزند من هال و وسایل و بخاری را جمع کردم و موکت را اندازه گرفتم و بریدم و بالا و پایین کردم و در زوایای عجیب و غریب هال جا دادم و وسایل را دوباره پهن کردم و لذت بردم از فقدان دیدار سرامیک خاک آلود عصر را در گفتگو و مهتابی و چایی و عطر دودی در آن حوالی گذراندیم تا سرمای ملس که ما را به درون خانه و پای لپ تاپ و تصحیح پایان نامه ها کشاند به قول دوستی، از یک زمان خاص به بعد، نیاز به جشنی نیست ، همین که هست خوب است.”

@violetweblog

پ.ن:از این به بعد نوشته های جدید کانال تلگرام ام رو اینجا هم میذارم تا اگه کسی خواست بتونه کامنت بگذاره.