ماجرای یه گربه دردمند

دیروز از خونه رفتم بیرون… همراهم کنار یه مغازه ایستاد و پیاده شد…بیکار بودم و شروع کردم به نگاه کردن به دور و برم… نگاهم افتاد دیدم یه گربه تو پیاده رو دراز کشیده با مقدار متنابهی پی پی! اطرافش که ازش دفع شده بود…یه وری خوابیده بود و من دوتا پاهاش رو می دیدم به اضافه یه دستش… هرچه دقت کردم،اون یکی دستش رونمی دیدم باضافه اینکه به زعم(؟) من سینه اش در اثر نفس کشیدن خیلی تند تند بالا و پایین میرفت… وقتی همراهم اومد،گربه رو نشونش دادم و گفتم ببین دست داره؟… یه نگاهی انداخت و گفت،نه از بازو یه دست نداره ولی الان قطع نشده…گفتم از بدنش پی پی ها ریخته بیرون؟چه کمکی میشه بهش کرد؟…گفت برای خودت ماجرای فکری درست نکن،گیریم که دامپزشکی هم بردیش می تونی نگهش داری؟…بهترین کمک تو اینه که با یه بیل بزنی راحتش کنی…
به این میگن منطق خالص…چیزی که من هیچوقت نتونستم سرلوحه خودم قرار بدم.