همه هنرمندان تازه درگذشته

تو این مقاله از همسر متوفی اینجانب هم یاد شده.

لینک مطلب

 



موشه دایان

یه چیزی رو متوجه شدم… وقی با هرو چشم نگاه می کنم به نظرم همه چیز تا به تا میاد و به عضلات چشمهام فشار میاد.

ولی وقتی یه چشمم رو با دست می گیرم با اون یکی چشم راحت می بینم و همه چیز درسته… پس دو تا چشم با هم انطباق ندارن و تداخل ایجاد میشه !!! و هر کدوم به تنهایی کارشون رو درست انجام میدن.

غلط نکنم باید بشم موشه دایان.

پ.ن: نسل جدیدی ها می دونن موشه دایان کیه و برای چی من گفتم باید بشم مث اون؟ یا هم نسلهای خودم فقط می فهمن منظورم چیه؟

پ.ن۲: ظاهرا هم نسلهای خودمم نمی دونن Wink

پ.ن۳:دو بینی ندارم این یه کوفت دیگه است



چند روز بود چشمهام قیلی ویلی میرفت…جوریکه ماهیچه چشمهام همش دچار اسپاسم بود و وقتی به یه نقطه خیره میشدم احساس می کردم ،دیدم قرینه نیست و یه چشمم داره به غرب نگاه میکنه اون یکی به شرق.

به دیگران می گفتم،الان چشمام چپه؟ می گفتن نه همه چیز عادیه،حس خودته.

این چند روز هم بیش از حالت عادی عصبی بودم پس شاید تظاهر اونه. گفتم شایدم حمله بیماری باشه…باید ۷۲ ساعت صبر می کردم ببینم این حالت ادامه پیدا می کنه یا نه که بتونم اسم حمله بیماری روش بذارم…

الان ۷۲ ساعت گذشته،خیلی بهترم ولی کاملا مشکل حل نشده،پس فک نمی کنم حمله باشه.

فک می کنم این بیماری هر نوغ بلای خواسته سرم آورده فقط همین مونده که بره سراغ ظاهرم و چشمام هم انحراف پیدا کنه و چپ بشه!!!



از بعضی از اخلاقهای خودم خیلی خوشم میاد.

مثلا یکیش که من اسمش و گذاشتم “مدیریت بحران” . اونم اینه که وقتی بدترین حادثه هم برام اتفاق بیفته دست و پام رو گم نمی کنم و بجای زانو غم به بغل گرفتن سریع فکر چاره می افتم و اصطلاحا گیر نمی کنم تو طوفان حوادث.

مثلا یکی از بهترین دوستام که بی اغراق از خواهر بهم نزدیکتره و تو موقعیتهایی که حتی مادرم از پس حلش بر نمی اومده با یه تلفن من(هر ساعت از شبانه روز) خودش رو به من رسونده و کمکم کرده،داره برای همیشه از ایران میره . نبودش برای من و موقعیت خاصم،چون با بودن اون و حضورش زندگی برام خیلی راحتر و قابل تحملتر میشد، یعنی مرگ.

روزهای اول همش به اشک و آه گذشت ولی بعد چند روز خودم و جمع و جور کردم و گفتم خوب حالا چی؟زندگی ادامه داره…می خوای بمیری؟ فک کن با نبود این دوست و کمکهای عالییش می خوای چیکار کنی؟… زندگی کردن بدون اون رو یاد بگیر………..

خورده بودم زمین و هیچ کمکی نبود که بتونم رو کمکش حساب کنم برای بلند شد،گریه ام گرفته بود از این همه استیصال .فک کردم اگه هیلا بود الان با یه تلفن به دادم میرسید ولی خب حالا که نیست باید چیکار کنم؟بجای گریه و زاری بهتره فکر کنم و بهترین راه حل رو انتخاب کنم…قصد ندارم بگم چی شد و چی نشد ،راه حل رو پیدا کردم فقط بهم ثابت شد که زندگی هنوز ادامه داره و بخاطر امثال من و غصه هامون از جریان نمی افته.

 



خونه نیستم



این روزا همش به فکر هومان( همسر سابق و متوفی ) ام… مرگ مرتضی پاشایی، مرگ هومان رو برام زنده کرد.

شاید بخاطر شباهت های زیاد… هر دو رو سرطان از میان ما برد، هر دو جوانمرگ شدن، هردو هنرمند بودن و موسیقی هنر اولشون، هردو در قطعه هنرمندان به خاک سپرده شدند…

بی اختیار گریه ام می گیره… یاد آخرین صحبت تلفنی مون می افتم… صدا همون بود،پر قدرت و پر انرژی و خندان. برای همین باورش برام سخت بود که بتونم درجه بد حالیت رو حدس بزنم… بهت گفتم برای تغییر روحیه برو مسافرت. گفتی نمی تونم. گفتم چرا؟ – نمی تونم پشت ماشین بشینم برای یه مسافت طولانی، بعدشم نباید از آنکلوژیستم دور باشم… تو لابلای حرفات گفتی الان چند ماه که از شدت درد روی صندلی بحالت نشسته می خوابم… اونجا بود که فهمیدم این صدای شاداب فقط ظاهر قضیه ست… دیگه حتی به تلفنهام هم جواب ندادی،فهمیدم درد ظاقتت رو از بین برده.از دوستات شنیدم که ظاهرت خیلی از بین رفته و شکسته شده… می دونستم ،شیمی درمانی بد کوفتی ه………………….. اصن من چرا دارم اینا رو می نویسم؟ مگه غیر اینه که ۱۴ سال از جدایی ما می گذره؟پس چرا راحتم نمیذاری؟ اصن همش تقصیر این مرگ هنرمند عزیزه…………… شایدم چون حدود یک ماه دیگه سالگرد درگذشت توئه…شاید.

روحت شاد

پ.ن: و این سئوال دوباره تو ذهنم پر رنگ شده، چرا تو این ۱۴ سال بعد ازجدایی،همیشه ارتباطتت رو با من حفظ کردی؟حتی بعد ازدواج دومت. چرا روزهای آخر عمرت هم با من تماس داشتی؟چرا نذاشتی فراموشت کنم؟ … حالا خیالت راحت شد؟… هم خودت رو به کشتن دادی هم من و رو صندلی چرخدار نشوندی…. آخه چرا؟ Frown



از لحاظ جسمی خیلی خسته ام.

همش با خودم تکرار می کنم ،ارادی دست مُشت شده ات رو باز کن… یا وقتی بلند میشم مثلا بشینم رو توالت با خودم زمزمه می کنم بیشتر رو زانوهات وایستا(ارادی)

فیزیوتراپم عصر ِ دیر وقت میاد پیشم…بهش میگم این ساعتها خسته ام… میگه خودتون رو شرطی نکنید، مگه از صبح تا حالا چیکار کردین که خسته باشین؟

انگار هیچکی اون یکی رو نمی تونه درک کنه… بابا ام اس مساویه با خستگی حالا میخواد کار مضاعف انجام داده باشی یا نداده باشی… من صبح که چشمام رو از خواب باز می کنم خسته ام!!!.

خودم رو موظف کردم بنویسم،هرروز حتی شده چند خط…ببینم می کشم تا ادامه یا نه.مگه غیر اینه که همیشه نوشتن برای من جزو ساده ترین کارها بوده؟ Wink



  • Page 1 of 2
  • 1
  • 2
  • >