جایزه ایی برای عملکردی دیگر

من جمعه دعوت شدم،برای دریافت جایزه…ظاهرا فیلم مستند “زن در سایه ام اس” که از طرف انجمن ام اس ایران جایزه گرفته.(این قسمتی از فیلمه که به درخواست من کارگردان در اختیارم قرار داده)

پنج شنبه هم اکران عمومیه فیلمه و شرکت برای عموم آزاده پس اگه کسی دلش می خواد فیلم کامل رو ببینه فرصت خوبیه که شرکت کنه.

 

پ.ن: هنوز خودم آدرس جشنواره رو ندارم فقط میدونم سعادت آباده و از ساعت ۴ تا ۷:۳۰.به محضی کهذ آدرس بدن می نویسم همین جا.

اضافه شد:

آدرس:سعادت آباد-بلوار پاکنژاد-بلواردریا- خ مطهری شمالی-اداره کل فرهنگ و ارشاد استان تهران – پنج شنبه ساعت ۶ بعداز ظهر نمایش فیلم.( مدت فیلم ۴۰ دقیقه است)

در ضمن اکران رایگانه و احتیاج به تهیه بلیط نیست.

 



خاطره ایی تا ابد باقی

سوم خرداد روز آزادسازی خرمشهر مبارک.
این خاطره هیچ ربطی به آزادسازی خرمشهر نداره ولی خاطره مردی ه از روزهای جنگ و دیدن شهادت رفیقش و هم رزمش به چشم…دردی ه که یه مرد دیده و تحمل کرده تا این روز یه خاطره بزرگ و ارزشمند باشه و من و تو بتونیم آزاد تو کشوری که ۸ سال جنگ رو تحمل کرد،زندگی کنیم.

“فروردین سال ۶۵ برای خودم کهنه سرباز جراری شده ام . از والفجر ۸ برگشته ایم به منطقه قدیم خودمان شرهانی و تا جاگیر شدیم بهمان تک زده اند . بعد از سه شبانه روز بیخوابی ، بی غذایی ، کم آبی ، خون و آدم کشی ، حوالی ظهر روز چهارم روی خاکریز ولو شده ام و چشم به دوربین با خودم زمزمه میکنم : “الان بزنمشون یا بذارم بیشتر بشن ؟” . بار دیگر گرای شان را چک میکنم . یادم می آید محلشان را قبلا ثبت کرده ام . دستم میرود بسمت بیسیم که دستی به شانه ام میخورد . برمیگردم و تمیزترین و شسته رفته ترین سرباز کل خط را میبینم . خوشی دیدارش ثانیه ای دوام نمی آورد : “احمق تو اینجا چیکار میکنی ؟ سرتو بدزد . تک تیرانداز دارن ” . میخندد : “تو چرا این ریختی شدی ؟” . واقعا هم با آن چکمه ها و خون های خشک شده روی لباسهایم حتما قیافه جالبی پیدا کرده ام . میکشمش پایین خاکریز بسمت ساختمان تلمبه خانه . امن ترین جایمان آنجاست . در راه به سرتاپای ارتش فحش میدهم که او را به اینجا فرستاده و او فقط میخندد . پشت دیوارهای نیمه خراب تلمبه خانه میبینم افسری از آتشبارمان هم آنجاست . میپرسم که چه خبر است . میگوید که بجای من آمده تا من برگردم به عقب . برای محکم کاری افسری را هم با خود آورده با حکم فرمانده که البته او هم در اصل ککش نمیگزد که من اینجا در چه وضعی هستم و احتمالا بخاطر فشار توپچی ها این دستور را داده “بابا این دیدبان رو بکشید پایین ، پدر مارو درآورد از بس شب و روز دستور تیر داد” . یکربع مخالفت شدید من بی اثر می ماند . آن وسط ها بیسیم را میگیرم و زهرم را هم میریزم : “هدایت ، ثبتی ۱۸ رو ۵ تا بیا روش ، شیشمی رو هم زمانی بفرست ، جان مادرت جمع بزن” . برمیگردم بسمت افسر : “حسین به این منطقه وارد نیست . اینجا هیچ کاری نمیتونه بکنه” . راننده ای که اینها را آورده بازویم را میگیرد و بکناری میکشد : “آقا …فلانی… ، بخدا مادرم فقط منو داره . رضایت بده زودتر برگردیم عقب” . نگاهی به چشمانش می اندازم . حسین بازوی دیگرم را میکشد : “حالا بیا یه عکس با هم بگیریم …” دوربین را به راننده میدهد و خودش را شق و رق میکند . از زور خستگی دستم را به شانه اش میگذارم و آویزانش میشوم “حسین اینجا با جاهای دیگه فرق داره ، حسین اینجا آدمو میکشن ، تو فقط بشین تو تلمبه خونه و ثبتی ها رو ردیف بزن ، بیرون نیا . من فقط میرم یه دوش بگیرم و یه چیزی بخورم و چند ساعت بخوابم . فردا برمیگردم . فقط تا فردا خودتو حفظ کن” . باز هم میخندد . رویش را میبوسم و سوار جیپ می شوم ….

میرسیم به آتشبار … گزارش … احسنت و آفرین … حمام … سنگر خودم … حمید سفره نهار را انداخته و منتظر است . بابا بذارین من فقط سه ساعت بخوابم . می نشینم و اولین قاشق را پر میکنم که امربر فرمانده در چارچوب در ظاهر میشود : “آقا …فلانی… دیدگاه جواب بیسیمو نمیده” . قاشق از دستم می افتد . میپرم بیرون . فرمانده جلوی سنگرش ایستاده : “ماهینی جواب نمیده” . دلشوره تمام هیکلم را میخورد : “یه جیپ بدین من برمیگردم دیدگاه” چیزی از لحنم میخواند که مخالفت نمیکند . افسری را هم با ما راهی میکند . در برگشت فقط یک صدا در مغزم دور میزند : “داری بسمت مرگ میری” . میرسیم به تلمبه خانه . داخل ساختمان میدوم . میبینم پتویی پهن کرده و راحت دراز کشیده . با دیدنم از جا میپرد . سالم است . نگاهی به بیسیم میکنم . خاموش است . سراسیمه شده : “چی شده ؟ چرا برگشتی ؟” . می خندم . چه کار دیگری میشود کرد : “آخه بیسیمو چرا خاموش کردی پسر” . نگاهی به بیسیم می اندازد “اهه … این چرا خاموشه ؟” در این بین راننده و افسرمان هم سر میرسند . افسرمان روی منبر میرود که : “ماهینی بیسیمو هیچوقت خاموش نکن ….” چهار نفری وسط ساختمان بتنی ایستاده ایم . سقفش آنقدر خمپاره خورده که سوراخ سوراخ شده و آرماتورهایش مثل توری بالای سرمان است . ذهنم خسته ام فقط میگوید : “جامون امن نیست . جامون امن نیست …” صدای سوت خمپاره ۸۰ . مال ماست …. گریزی از گلوله ای که اسم تو را رویش کنده اند نیست . خمپاره خود را به آرماتورهای سقف میکوبد و از همان بالا عمل میکند . حتی فرصت نمیکنم خم بشوم . از موج انفجار هرکدام به گوشه ای پرت میشویم . از شدت زنگ گوشهایم چیز دیگری نمیشنوم . دود و غبار همه جا را گرفته . دستی به صورتم میکشم . سالمم . حسین کجاست . از دور صدای راننده را میشنوم که از مادرش حلالیت می خواهد . صدای خواندن یک آواز محلی را میشنوم . افسرمان است . ابله ، موجی بازی درمی آورد . “حسین کجاست …” سینه خیز پیش میروم . به پایش میرسم . بالاتر میروم . سرش را بدست میگیرم ….. صورتش آرام است . عزیزم بود . یکی از ما بود … و از پیشمان رفت ….

 



یه روزی فکر میکردیم چی میشه اگه یه روزی همه پروانه شن و تو سطح شهر پیاده روی پروانه ای داشته باشیم.
یه روزی که خیلی دور نیست….. همه آرزو داشتیم… به جامعه نشون بدیم ام اس ناتوانی نیست. روی پاهامون وایسیم و بگیم اگه میگیم ام اس داریم، به پاهامون زل نزنید.
حالا اون روز رسیده حالا قراره جمعه ساعت ۸ صبح، همه پروانه ها تو میدون هفت تیر جمع بشن و پیاده روی پروانه ای شکل بدن.
مثل همیشه، مهم نیست ام اس داری یا نداری، مهم نیست که تا حالا همراه بودی یا نبودی، اما بیا و جمعه ۲ خرداد پروانه شو….
جمعه ۲ خرداد، پروانه های نارنجی ام اس از میدون هفت تیر شروع به حرکت میکند و تا پارک لاله این پیاده روی رو ادامه میدن…
بعضی وقت ها، به جای پرواز باید روی زمین محکم بایستی، این مواقع تاثیر گام های تو بیشتر از هر شعاری میشه…
جمعه ۲ خرداد، هر کدوم از گام های تو میشه نشون دادن چهره درست ام اس…

 

 

پ.ن: اگه حالم مساعد باشه منم شرکت می کنم….شما چطور؟ در ضمن برای شرکت کردن تو این مراسم لازم نیست حتما “ام اس” داشته باشی… بلکه این نوعی همراهی ه.



آنهایی که “از ایران” رفته اند همانطور که دارند یک غذای سر دستی درست می‌کنند تا تنهایی بخورند، فکر می‌کنند آنهایی که مانده‌ند الان دارند دور هم قورمه سبزی با برنج زعفرانی می‌خورند و جمعشان جمع است و می‌گویند و می‌خندند.

آنهایی که مانده اند “در ایران” همانطور که دارند یک غذای سر دستی درست می‌کنند فکر می‌کنند آنهایی که رفته‌ند الان دارند با دوستان جدیدشان گل می‌گویند و گل می‌شنوند و از آن غذاهایی می‌خورند که توی کتاب‌های آشپزی عکسش هست.

آنهایی که رفته‌ند فکر می‌کنند آنهایی که مانده‌ند همه‌ش با هم بیرونند. کافی‌شاپ، لواسان، بام تهران و درکه می‌روند. خرید می‌روند… با هم کیف دنیا را می‌کنند و آنها را که آن گوشه دنیا تک افتاده‌ند فراموش کرده‌ند.
آنهایی که مانده‌ند فکر می‌کنند آنهایی که رفته‌ند همه‌ش بار و دیسکو می‌روند و خیلی بهشان خوش می‌گذرد و آنها را که توی این جهنم گیر افتاده‌ند فراموش کرده‌ند.

آنهایی که رفته‌ند می‌فهمند که هیچ کدام از آن مشروب‌ها باب طبعشان نیست و دلشان می‌خواهد یک چای دم کرده حسابی بخورند.
آنهایی که مانده‌ند دلشان می‌خواهد یکبار هم که شده بروند یک مغازه ای که از سر تا تهش مشروب باشد که بتوانند هر چیزی را می‌خواهند انتخاب کنند.

آنهایی که رفته‌ند، پای اینترنت دنبال شبکه ۳ و فوتبال با گزارش عادل یا سریالهای ایرانی و اخبارهایی با کلام پارسی و ایرانی هستند.
آنهایی که مانده‌ند در حسرت دیدن کانال‌های ماهواره بدون پارازیت کلافه می‌شوند و دائم پشت دیش هستند.

آنهایی که رفته اند می‌خواهند برگردند.
آنهایی که مانده‌ند می‌خواهند بروند.

آنهایی که رفته‌ند به کشورشان با حسرت فکر می‌کنند.
آنهایی که مانده‌ند از آن طرف، دنیایی رویایی می‌سازند.

اما هم آنهایی که رفته اند و هم آنهایی که مانده‌ند در یک چیز مشترکند:

آنهایی که رفته اند احساس تنهایی می‌کنند.
آنهایی که مانده‌ند هم احساس تنهایی می‌کنند.

آنها که می‌روند وطن‌فروش نیستند.
آنهایی که می‌مانند عقب مانده نیستند.

آنهایی که می‌روند، نمی‌روند آن طرف که مشروب بخورند.
آنهایی که می‌مانند، نمانده‌‌ند که دینشان را حفظ کنند.

آنهایی که می‌روند، یک ماه مانده به رفتنشان غمگین می‌شوند. یک هفته مانده می‌گریند و یک روز مانده به این فکر می‌کنند که ای کاش وطن جایی برای ماندن بود.
و آنهایی که می‌مانند، می‌مانند تا شاید وطن را جایی برای ماندن کنند.

“نشریه دانشجویی شریف”



با خوندن کامنتها و نقطه نظرات در مورد نوشته قبلی( دوستانی بسان خیار چمبر)به این نتیجه رسیدم که در حالت خوب قضیه حداکثر ۲۰% متوجه منظور من ازنوشتن اون پست شدن.

من قصد قضاوت اون خانم و آقا و اون دوست نما رو نداشتم…که بحث در اونمورد خودش یه نوشته جداگانه می طلبه. اصن ما فرض رو بر اینمیذاریم که کار اون آقا وحشتناک و چشم پوشی اون خانم هم احمقانه بوده… حرف من سر برخورد بی تفاوت اون یه مُشت دوسته که باوجودیکه شنیدن یه دوست وارد حریم خصوصی دوست دیگر و از قضا مشترکشون شده ساکت و بی تفاوت موندن،که از نظر من این ورود به حریم خصوصی دیگری تحت هیچ شرایط و بهانه ایی قابل قبول نیست و به قول دوستی مگه مرد قحطه؟؟؟… این مصداق این ضرب المثله که مرگ خوبه ولی برای همسایه.
مُشت نمونه خروار ِ.همین آدمهای بعضا بی تفاوت، جامعه رو تشکیل میدن…چرامتعجب می شیم از آمار تماشاگر صحنه اعدام؟ جامعه ما از لحاظ اخلاقی سقوط کرده .اینم یه نمونه کوچکش که من تعریف کردم.
همین آدمها،مادرهای جامعه هستند…کسی که در برابر یه همچین خبطی که هیچ توجیه منطقی نداره ساکته و به دوستیش ادامه میده بدون هیچ عکس العملی،فک میکنی چه سجایای اخلاقی در چنته داره که فردا روزی،به فرزندنش یاد بده و منتقل کنه؟



نشسته پیشم و سر درددلش باز میشه…
-چند سال بود که از رابطه ام میگذشت،عاشقانه دوستش داشتم.ولی خوب هر دونفری با هم ممکنه مشکل پیدا کنن و ماهم از این قاعده مستثنا نبودیم…زد و قهر و اختلاف بینمون بوجود اومد…خیلی ناراحت و دلتنگ بودم ولی هرکاری می کردم،رفع کدورت نمیشد…تا همین خانومِ بظاهر دوست اومد مث شما( البته دور از جون امثال شما) که از قضا صمیمی ترین دوستم هم بود پای درددلم نشست و وقتی دلتنگیهای من و دید پیشنهاد داد واسطه شه و من و این آقا رو آشتی بده….
سرت و درد نمیارم که با همین ترفند به شوهرم نزدیک شد و بعد یه روز خیلی الکی با من یه دعوای زرگری راه انداخت و قطع رابطه کرد و رفت…
چندماه بعد،من و همسرم آشتی کردیم و من خیلی اتفاقی فهمیدم اون بظاهر دوست تو همون ایام به همسر من نزدیک شده و حتی یکبار هم باهاش رابطه خیلی خصوصی برقرارکرده و بعدش هم شوهرم به هر دلیلی که به خودش مربوطه عین یه دستمال کاغذی کثیف پرتش کرده تو سطل زباله…
حالا من حرفم سر اون دوست نما نیست چون چیزی که زیاده آدم نامرد و بی مرام، تو دور و برمون…
از قضا و خیلی اتفاقی از کار این خانوم من سند مستدل دستم دارم که هر زمان و برای هرکی رو کنم،متوجه میشه حرفام خواب و خیال نیست و کاملا غلطی بوده واقعی و انجام شده…
به بعضی از دوستای مشترکمون که وجودشون برام مهم بود قضیه رو با ارائه سندم گفتم و هشدار دادم که فلانی قابل اعتماد نیست و دزد ناموسه…
حالا شنیدم همون دوستان!!! به اتفاق خانوم ِِناموس دزد یه قرار دورهمی گذاشتن…شما جای من بودی چه عکس العملی نشون میدادی؟

با تاسف سری تکون میدم و میگم ما داریم تو جامعه بی تفاوتی زندگی میکنیم که با شنیدن خبر اعدام در ملاعام برای بچه پفک می خریم و میریم تماشا…
بدبختی و ناراحتی و مرگ!!! مال همسایه است و نه ما!!!
من اگه جای تو بودم دور یه همچین آدمهایی رو قلم می گرفتم چون اینها دوستانی بالفطره نامردن که در آینده بالفعل خواهند شد و زهرشون رو توخوشبختی آدمهای دور و برشون خواهند ریخت… بگذار و بگذر.

پ.ن: به نظر من واژه دوست خیلی مقدسه و خیلی انتظارات رو با خودش میاره که به همون نسبت به هر کسی نمیشه گفت دوست.