تاریخ انتشار : شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۳ ساعت ۱۴:۰۳
فرشته طائرپور – از مهمانان حاضر در ضیافت همسر رئیسجمهور به مناسبت میلاد حضرت زهرا (س) – طی یادداشتی که آن را در اختیار خبر قرار داده، توضیحاتی را با عنوان «گزارش یک جشن» پیرامون آنچه در ضیافت سعدآباد گذشته، ارائه کرده است.
متن این یادداشت به شرح زیر است:
«اول، گزارش عینی
بیآنکه مجبور یا موظف باشم میخواهم “گزارش یک جشن” را بدهم. متن دعوتنامه بسیار ساده، متین و بری از شعارهای تکراری و گلدرشت بود: «همسر رئیس جمهوری اسلامی ایران از سرکار عالی دعوت مینمایند تا در مراسمی که به مناسبت ولادت حضرت فاطمه زهرا (س) و بزرگداشت مقام و منزلت زن برپا می گردد، شرکت فرمایید» … همین.
دعوتنامه را که دریافت کردم، پیش از گمانهزنی راجع به چند و چون مهمانی، از اینکه برای اولین بار در ۳۰ سال اخیر میدیدم که میزبان مراسمی همسر رئیسجمهور کشور است، متعجب و امیدوار و برای شرکت در آن، مشتاق و کنجکاو شدم. از صمیم دل امیدوار بودم که نشانههای پیدا و پنهانی از بیسلیقگی و شلختگی در کلیت و اجزای این مهمانی نباشد و این بدعت پسندیده، با حسن تدبیری زنانه برگزار شود و این رسم تکرار شود و بماند برای بعدیها، چه میزبان و چه میهمان.
برای همسالان من که اخبار اتفاقات تشریفاتی دوران رژیم شاه را بیواسطه و به خوبی به یاد میآورند، خبر میزبانی بانوی اول کشور در مراسم هنری، فرهنگی، خیریهای، بینالمللی و زنانه، مطلبی عادی و آشناست و حتی اگر این رسم را همسر شاه وقت ایران از فرهنگ غرب گرفته بوده، به نظر میآید که توجیه کافی روانی و اجتماعی داشته و میتوانسته برای زنان جامعه خوشایند باشد. اینگونه حضورها مانند بسیاری از آداب تشریفاتی دیگر، از جمله عبور از روی فرش قرمز، شنیدن سرودهای ملی دو کشور دیدارکننده و قرار دادن حلقه گل روی مزار شهیدان یا فقیدان کشور میزبان و … نمادی از تمدن و روزآمدی به شمار میآمدند … که البته هنوز هم میآیند و اجرا میشوند.
اما آنچه این بار تفاوت میکرد تحقق چنین اتفاقی پس از سی و چند سال وقفه و عادت کردن به شرایطی بود که در آن، ملت ما از هرگونه آشنایی با شخصیت، رفتار اجتماعی و فعالیت همسران مقامات، به خصوص رئیسجمهور کشور، محروم بوده و به مرور پذیرفته که زنان مسئولان کشور، تمایل یا اجازه برای حضور مستقل و برقراری ارتباط مستقیم با زنان فعال در حوزه سیاست، فرهنگ، اقتصاد و امور بینالملل جامعهشان یا زنان سفرای کشورهای دیگر ندارند و قرار نیست که از سایه همسرانشان خارج شوند و برای همین است که شاکله دولت ما، در انظار ملت خودمان و جامعه جهانی، شاکلهای صرفا مردانه است و هر چه هم که در تریبونها در مورد نقش تاریخی و اجتماعی همسر پیامبر، دختر پیامبر، نوه پیامبر و ایضا زنان پاکدامن جامعه، مطالبی گفته شود، شواهد امر حکم بر غیبت زنان از کنار مردان دارد.
القصه مهمانی راس ساعت مقرر در یکی از سالنهای کاخ سعدآباد که از هر نظر برای برگزاری چنین دیداری که زنان سفرای کشورهای خارجی نیز در آن شرکت داشتند مناسب و آبرومند بود، آغاز شد. همه چیز حاکی از نظم و سلیقه بود و در عین سادگی حسابشده، معنای واقعی برگزاری یک مراسم وزین و منظم را داشت.
مانند همه مراسم رسمی کشور، قرائت آیاتی از قران، آغازگر برنامه بود و به دنبال آن سرود جمهوری اسلامی نواخته شد. سپس همسر رئیسجمهور با ظاهری ساده و مناسب و رفتاری متین و مسلط، متنی را در تکریم مقام فاطمه زهرا (س) و نقش زنان در خانواده و جامعه، قرائت کرد که زنان خارجی حاضر در مجلس با استفاده از سیستم ترجمه همزمان در جریان محتوای آن قرار گرفتند. سپس خانم الهی قمشهای که برای اکثر مهمانان ایرانی چهرهای آشنا و محبوب بود پشت تریبون قرار گرفت و مطالبی را به نظم و نثر در مورد دختر پیامبر اکرم (س) و مقام و تواناییهای خدادادی زن بیان کرد. قدردانی و اهدای لوح تقدیر و یک سکه بهار آزادی به پنج بانوی کهنسال در عرصه فعالیتهای اجتماعی بخش بعدی برنامه بود که مورد تشویق بسیار مهمانان ایرانی و خارجی قرار گرفت. این پنج بانوی سالمند از موسسین و فعالان موسسات خیریه کهریزک، محک، بهنام دهشپور و محیط زیست کشور بودند که اغلب با عصا یا ویلچیر به روی صحنه رفتند.
سپس پنج کودک زیر ۱۰ سال با لباسهای محلی خطه آذربایجان، نمادی از مراسم شادمانی سنتی روستاییان آذربایجان را به نمایش گذاشتند و به دنبال آنان یک گروه موسیقی سنتی ایرانی، قطعات کوتاهی از موسیقی و ترانههای فولکلور خراسان، کردستان، لرستان و فارس را برای مهمانان خارجی و ایرانی اجرا کرد. در پایان نیز طرحهای زیبایی از لباسهای زنان ایرانی، با الهام از دورههای مختلف تاریخ ایران به نمایش گذاشته شد که به خصوص برای مهمانان خارجی، از جذابیت خاصی برخوردار بود.
… و اما شام. یک میز مستطیل در محوطه خروجی سالن مراسم، با ابعادی سه برابر یک میز غذاخوری خانگی گذاشته شده بود که روی آن دیسهایی از سالاد الویه، سمبوسه، سبزیجات و دلمه چیده شده بود. شامی سرد و ساده و به اندازه که ما را از تماشای ژلههای قرمز و زرد لرزان روی باقالیپلو و جوجه کباب، در مراسمی که در سالهای اخیر به کرات دیده بودیم، معاف میکرد.
اینم فیلم مستند کوتاه شده “زن در سایه ام اس” به کارگردانی خانم “زهرا نیازی”
جهت اطلاع عرض کنم مدت فیلم تقریبا ۱۶ دقیقه است…و برای اینکه فیلتر شکن نخواد برای دیدن و احیانا دانلود تو فیس بوک نذاشتم.
پ.ن:قابل دیدن و دانلود هست؟
این لینک فولدرهای برنامه “یک هفته با ویولت” ه. برای دانلود برنامه های گذشته.
می تونید وارد شید؟ قابل استفاده هست؟
امروز تا بدین لحظه کلی حال کردم با توانایی ها خودم.
مث چی؟
۱-باید حتما به دکتر صحراییان زنگ میزدم برای مطرح کردن موضوعی…هرچی زنگ میزدم اشغال بود و من مجبور بودم یادم نگه دارم تا ۵ دقیقه یکبار تماس بگیرم.
۲- تولد دوستی تو خارج کشور بود و باید یادم نگه میداشتم تا ساعت مناسب که بیداره بهش زنگ بزنم…
۳-باید مطلبی رو برای یه رسانه خارجی آماده میکردم تا شنبه،واسه همین همزمان شروع کردم به نوشتن و دادن تمرکز به افکارم…
۴-باید قرار یه مسافرت رو مدیریت میکردم و تماسهای مربوطش رو.
۵-باید برای شنبه یه جا رزرو میکردم برای دوستی که خودش اینجا نیست.
۶-با دوستی رد و بدل کردن آهنگهای مورد علاقه مون رو داریم…همزمان گوش دادن به آهنگهای انتخابی اون و انتخاب آهنگ خودم و پروسه دانلود و سپس آپلود و فرستادن با این سرعت زاغارت اینترنت…
۷-بازی کردن Rummy تو اینترنت که کار و علاقه همیشگیمه..
۸-خوندن مطالب فیس بوک و شییر کردن مطالب به درد بخورش.
۹-نوشتن همین پست…
بازم بگم؟ …. خدایی ایول ندارم؟
پ.ن: همه رو هم تا بدین لحظه درست انجام دادم.
باهاش قرار داره،ولی دلش عین سیر و سرکه می جوشه… اصن آمادگی ظاهری نداره.
حموم نرفته،شیو نکرده،خلاصه ،هلو هلو برو تو گلوی همیشه گی نیست.
وقتی دلیل نه احتمالیش رو بهش گفت،خندید و مسخره اش کرد و گفت اصلا می خوام این جنبه دوست نداشتنیت رو هم ببینم.
همین امروز،همین الان…دوستی این متن رو براش فرستاد:
“هر آدمی توی زندگی یک نفر بخصوص را می خواهدیک نفر که بی قید و شرط عاشقش باشدیک نفر که با او، خود خودش باشد، بی هیچ نقابی !یک نفر که بی هراس از موهای ژولیده و صورت رنگ پریده ات، با همان قیافه به آغوشش پناه ببری، و سرروی شانه هایش بگذاری…زن و مرد هم ندارد؛ توی زندگی مرد ها هم باید زنی باشد، که صورت ِ آفتاب خورده و عرق کرده و ته ریش نامنظمشان را به اندازه ی صورت هفت تیغه ی ادکلن زده دوست داشته باشد، شاید هم بیشتر.…آدم ها توی یک زندگی یک نفر بخصوص را می خواهند که برایش درد دل کنند، بی آنکه بترسند، بی آنکه هراس داشته باشند از حرف هایشان یک نفر که آن ها را همان طور که هستند دوست داشته باشد، همان طور غمگین، همان طور شیطان، همان طور پر حرف؛ همان طور ساکت، همان طور غُرغُرو و همان طور شلخته! آدمی که وقت ِ آمدنش آرام شوی و مثل چشمه از حرف های نگفته قُل قُل کنی و بجوشی… آدمیکه ساعت ِ دیدارش بخواهی بدوی جلوی آینه که “نکند مقبولش نباشم” آدم ِ تو نیست !توی زندگی هر کس، یک نفر بخصوص باید باشد”
موقع خوندن متن همش به نشونه تایید سرش و تکون میداد… بعد یه نفس عمیق کشید و یه لبخند زد به پهنای صورتش… چون با دلش درک کرد که یه نفر بخصوص ه تو زندگی معبودش.
دیروز برای من روز بازسازی و بازبینی خاطره ها بود.
اولیش با خواب شبانه شروع شد،خواب آدمی رو دیدم که کلی خاطره مشترک با هم داریم ولی الان حضور فیزیکی نداره…
کلی متعجب شدم از دیدن این خواب و یه علامت سئوال گنده اومد تو ذهنم که چرا این آدم؟
بعدش نزدیکهای ظهر داشتم برنامه “بلور بنفش” در بی بی سی رو نگاه میکردم که مصاحبه داشت با آقای “هوشمند
عقیلی”،آهنگهای قدیمی شون رو اجرا می کردند تا رسید به خوندن ترانه “دریا” یا به گفته خودشون”شنهای داغ”… و ترانه من و برد به سالها قبل که کنار ساحل دریای خزر برام می خوند…شنها همون شنها بود،دریا همون دریا بود ولی فقط یاد تو ،بجای تو اونجا بود…
بعدازظهر صدای چاقو تیز کن محبوبم رو شنیدم که داد میزد چاقو ت—یز می کنیم. دیدم موقعیت خوبیه بعد سالها که تو گرما و سرما و شرایط بد و خوب جوی شنونده فریادش و تلاشش برای درآورد یه لقمه نون حلال برای خانواده اش هستم،ارادتم رو به خودش و خودم ثابت کنم،به پرستارم که اتفاقا اونروز روز کاریش بود گفتم،میشه لطفا این قیچی ابروم رو ببرید بدید به این آقا برام تیز کنه؟۵ تومن هم علاوه بر دستمزدش بهش عیدی بدید لطفن…
گشت و گذار تو آرشیو و خوندن خاطرات خوب و بد و نوشته دیروز هم محصول همین روز خاص بود.
شب داشتم کانالها رو بالا و پایین میکردم که دستم رو یه کانال بی حرکت موند…آهنگی از ۲۵Band … که من کلی خاطره خوب دارم باهاش…
و این یه حُسن ختام شیرین و لذت بخش بود برای روز تبلور خاطره ها.
حال جسمانی خوبی ندارم و فک می کنم این دیگه آخرشه!!! از سر بیکاری نشستم آرشیو می خونم که برخورد می کنم به این نوشته ء تو در تو …و می بینم حال ِ از این بدتر هم داشتم ولی از سر گذروندم…. عجب صبری ویلی دارد!!!
۴ مرداد ۱۳۹۱
“تا تو هستی..هیچ بدی نشاید
این نوشته مال ۲۷ اردیبهشت ۸۸ ئه…اعتراف می کنم که با خوندنش وحشت زده شدم و فک کردم من چه لحظات سخت و بدی رو طی کردم تا بدین لحظه…الان میگم بدم؟نه.الان جزو روزهای پادشاهیمه… اینروزا و با این حال خراب ِروحی و جسمی احتیاج داشتم به این یادآوری…و کی از خودم و حرفها و تجربیات خودم،بهتر؟…خوبه نوشتمش حتی از لحظات بدم…تا الان بدونم اگر همت داشته باشی،هیچ بدی موندگار نیست.
تجربه کردم که میگما
“خوب حالا که حالم بهتر شده می تونم در مورد روزهای خیلی خیلی سختی که گذروندم بنویسم.
روز جمعه پیش نشستم بنویسم ولی اینقدر زار زدم موقع تایپ که مامانم اومد و خواهش کرد ننویسم و گفت با این حالت جماعتی رو هم ناراحت می کنی چند خطی که نوشتم این بود:
” فکر کنم تا بحال حال به این بدی رو تجربه نکردم.
از استیصال و بدبختی، وا دادم حسابی.
گریه می کنم و گریه می کنم. فکر کنم تو زندگی ام اینجوری تو یک روز اینقدرگریه نکرده باشم. همانطور که زار میزنم به مامان می گم ” خودم رو می خوام بکشم، خودتون رو ناراحت نکنیدا !!!!” جواب مامان گریه است و گریه و میگه تا وقتی زنده ام خودم خدمتت رو می کنم.
بابا میگه …”
به شرایطی رسیده بودم که از جام که بلند میشدم یهو جریان گرم و نمناکی رو روی پاهام حس میکردم بدون هیچ هشدار ومقاومتی از طرف من و این وضع بارها بارها در طول روز تکرار شد در حالیکه دو قدم فاصله داشتم تا توالت و پاهام هیچ یاری نمی کرد. دوردونه (دختر برادرم ۱۰ سالشه) خم میشد و پاهام رو خم میکرد که یه قدم یه قدم بیام جلو و بعد توالت شهروز(برادرم) می اومد و بغلم میکرد و میذاشتم رو تخت و من عین یه جنازه خیره میشدم به سقف بالا سرم … نه صدایی بود برای حرف زدن و نه چشمی برای خوندن.
کلماتی که از دهنم خارج میشد نامفهوم بود و در حالت خوبش مثل آدمهایی حرف میزدم که همین الان از یک خواب عمیق بلند شدن و هنوز منگ و گیجن و شل.
آب دهنم رو تو خیلی مواقع نمی تونستم جمع کنم و دائم دستمال دستم بود برای پاک کردن صورتم حالا اگه صورتم هم کج و کوله شده بود خبر ندارم و کسی هم بروم نمیاورد.
چشمام دیدش کم شده بود درست مثل آدمی که کُلر آب چشماش رو تار کنه.
دست و پاها که مرخص بود. این موردش تازه نبود عادت دارم به بالا و پایین شدنش.
تمام اعضای بدن درگیر بود یعنی رسما آقای ام اس یه حال و توجه اساسی به تمام اعضا بدن مبذول داشته بود… جایی برای امیدواری باقی می موند؟ با توجه به اینکه تو بدترین شرایط روحی هم بسر میبردم.
زار میزدم از ته دل تا حالا اینطوری گریه نکرده بودم، همیشه اشکهام بیصدا می چکید ولی الان ضجه میزدم. همه هول کرده بودن چون تا حالا من و اینطوری ندیده بودن مامان همه رو از اتاق بیرون کرد و گفت بذارید راحت باشه و گریه کنه احتیاج داره.
میدونم اززمان مسابقه دویچه وله اعصاب من تحریک شد از دیدن و خوندن کامنتهای بی انصافانه .ولی حال بدم هی شل کن و سفت کن بود تا همین یکماه اخیر که عوامل پشت همی مثل رفتن داییم، فوت شوهر خاله ام ،استرس فراهم کردن بهترین و خاطره انگیز ترین سفر برای دوستان توریستم( هرچند به من مربوط نبود ولی اگه به کسی بگم بسم لله تا ته تهش میرم به هرقیمتی شده) ،رفتن اومدن دندونپزشکی با همه اضطرابهای عصب کشی و روکش بعدش و رفت و آمد هاش و همزمان آب درمانی و خستگی های فیزیکی ناشی از ورزشها…فرصت نفس تازه کردن بهم نداد و مقاومتم رو شکست و نتونستم خودم رو جمع کنم و وا دادم به بدترین شکل ممکنه.
یکبار دیگه خدا خیلی جدی و صریح داشت باهام حرف میزد. تو سر یه دوراهی شفاف واساسی قرارم داده بود. یکبار دیگه سئوال قدیمیش رو تکرار کرد. ” این وضعیتته، یه وضعیت سخت و شاید تحمل ناپذیر. می خوای چیکار کنی؟ ادامه میدی و میجنگی؟ یا تحمل نداری و تمومش می کنی؟
روز دوشنبه تصمیم گرفتم خیلی قاطعانه به این وضعیت گند روحی خاتمه بدم و قرص گور باباش رو بخورم و خودم رو بکشم بالا و واقعا هم تونستم بدون هیچ داروی کمکی برگردم به وضعیت قبل و کارهام رو به تنهایی و بدون کمک دیگران انجام بدم مطمئنم حالا که خودم خواستم داروها هم بهترین کمک رو بهم میکنن در جهت بهتر شدن. بدون اینکه گریه کنم با خاله ام صحبت کنم و بهش تسلیت بگم و حتی دوتا جوک مرتبط هم براش تعریف کنم تا بخنده و بخندم.”