کمی از خود

وقتی درگیر یه بیماری مزمن میشی،یادمیگیری یا بهتر بگم مجبور میشی که در لحظه زندگی کنی.

از لحظه لحظه هایی که حالت خوبه و انرژی داری استفاده کنی برای زندگی کردن.

مدتها بود حال خوبی نداشتم،شاید بیشتر از یک ماه…این حال بد ادامه داشت تا همین یکی دو روز پیش… دیروز یکهو احساس کردم حالم بهتره و همینم سبب شد کلی کار شخصی و غیر شخصی تلنبار شده که انرژی لازم برای انجامشون رو نداشتم رو انجام بدم تازشم بعداز ظهر با کمک دوستی بیشتر از  یک ساعت ورزش کنم و دستی رو که اصلا بیشتر از ۲۰ درجه از بدنم جدا نمیشد ، بالای سرم ببرم به دفعات متعدد.

حس خوبیه ،که به مدد بیماری مزمنت بارها تو زندگیت تجربه می کنی… حسی که قادر به انجام هرکاری هستی و هیچ اراده ایی قادر نیست جلوت رو بگیره.

پ.ن: دوستی می گفت تو خیلی تلوّن احوال داری و این اصن خوب نیست… خدمت ایشون و بقیه دوستانی که اینطور فکر می کنند باید عرض کنم تا حالا با عزیزی!گرفتار یک بیماری مزمن به درستی قاطی نشدی که به راحتی با احوالات سالم خودت مقایسه می کنی و چنین نظرساده نگرو اشتباهی میدی،عزیزک.

سعید مدرس



در ارتباط با نوشته پایین:

 

“تو سکوت می‌کنی / و فریاد زمانم را نمی‌شنوی.
یک روز / من سکوت خواهم کرد
و تو آن روز برای اولـین بار / مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید…!”



همیشه واژه “اولین بار” یه حس خوب،مطبوع و گرمی برات داره… اصن قلقلکت (؟) میده. مثل خاطره اولین روزی که رفتی مدرسه یا دانشگاه یا چه میدونم سرکار…اولین باری که بوسیده شدی یا بوسیدی، خاطره اولینباری که قدم گذاشتی تو یه دنیای دیگه مث مادر یا پدر شدن یا حتی دنیای زنانگی یا مردانگی….

وقتی خیلی از کارها برات عادت و روتین زندگیت نباشه،ممکنه انجام خیلی از کارهای منفی هم همیشه به یادت بمونه و برات اولین بار باشه ولی اینبار با یه طعم ِ گس یا حتی تلخ و گزنده.

مثل چی؟

مثل اولینباری که تلفنش رو جواب ندادی یا حتی بدتر قطعش کردی. اولینباری که با شنیدن صداش یا دیدن عکسش قلبت به ضربان نیفتاد و تو دلت قربون و صدقه اش نرفتی اولینباری که تلفظ اسمش یا شنیدن نامش قلبت رو به لرزه ننداخت…

این اولینبارها هم همیشه یادت می مونه ولی یادآوریش نه تنها خوشایند نیست بلکه حتی ممکنه یه بغض گنده و سر نگشوده رو مهمون قلبت کنه.

 

پ.ن: اگه برای خودت و یه رابطه ارزش و احترام قائلی نگذار هیچ وقت اولین بارها از نوع دوم تجربه بشه  اگرم قائل نیستی که خُب هیچی.



چند وقتیه که زیاد تفال می زنم به دیوان حافظ…. برخلاف نظر خیلی از دوستان خیلی بجا و بامفهوم به من جواب میده ،حالا چه حکمتیه؟ الله  اعلم.

بعضی مواقع آنچنان وصف الحال نیتمه که خودم هم چار شاخ می مونم.

امروز هم خیلی دلگیر و عصبانی بودم از بی توجهی و سهل انگاریهای این به اصطلاح آدمیزاد … ناراحت بودم برای مال دنیا که با بی توجهی های اطرافیانم به راحتی بر کف رفت… در عین ناراحتی یه درددل کوچولو کردم و تفال زدم… این شعر اومد... حالا حق دارم بگم خیلی درست جواب من و میده؟



نشسته و گریه می کنه،حرفهای مرد مثل یه پتک کوبنده می خوره وسط سرش… فک می کنه مردک چقد خودخواهه،همش نگران اینه که مبادا آسیب و خللی تو آزادی های فردیش بوجود بیاد،نکنه یه وقت زیر سئوال بره!! اصن فک نمیکنه طرف مقابلش هم آدمه و با تمام احساسات  ِیه فرد زنده ،هرکاری دلش می خواد انجام میده شاید به این بهانه که مَرده و قادره جلو احساساتش رو بگیره و فک نمیکنه اینکار چه بلایی ممکنه سر عقل و احساس طرفش بیاره!!! حتما مردک با خودش فک می کنه،توضیح میدم،دروغی ندارم بگم!! کارم منطقی بوده!!!حتمن هم با خودش میگه،همه چی آرومه من چقدر خوشحالم!!!…ولی آخه پس اون چی؟

یه زنه و به دید مردش یه ضعیفه… اصن مگه نمیگنن،مردی گفتن زنی گفتن…

ولی اون که به اینچیزا و این حرفها اعتقادی نداشت… برای خودش ارزش و احترام قائل بود … برای شخصیتش که داشت ذره ذره خورد میشد.

باید تمومش میکرد… ولی آخه حیف بود… تازه،تازشم مَردُم چی میگن!!!!

سرش و تکون میده و اشکاش رو پاک میکنه و با خودش زمزمه میکنه…. عرض یه رابطه مهمه نه طولش.

ولی خب

……….هنوزم گریه میکنه………………

 

صدبار بهت گفتم،دنیای ما اندازه هم نیست ….

 

Continue Reading »



نوجوون که بودم یه کتاب خونده بودم از ر-اعتمادی.

اصن یادم نیست اسمش چی بود یا حتی خلاصه داستان و مضمونش فقط یه چیزی رو از داستان خوب یادم میاد که هنوزم تو سن چهل سالگی،یادش می افتم.

یه دختر ایرانی رفته بود خارج از کشور برای ادامه تحصیل و اونجا عاشق یه اجنبی!!! میشه… خوب یادمه یه قسمتی از داستان پسره رو می شونه و میگه تو هیچی نگو فقط بذار من به فارسی و به زبون مادریم “قربون صدقه “ات برم….

حالا هربار که این آهنگ آقای صولتی رو گوش میدم و اون “جونم” گفتن هاش رو می شنوم که از ته ته دلش ادا میکنه،بی اختیار یاد خونده های نوجوونی ام می افتم و اون کتاب ممنوعه ر- اعتمادی.

.

.

حالا تو این سن و سال دل به آدمی دل بستم که در ظاهر هیچ وجه تشابهی بین ما وجود نداره و هرکدوم از یه دنیای دیگه هستیم با عوالم خودمون.

ولی خوب اون احساس من و می خواد و من وای، فقط اون رو می خوام.

البته که پاهام خسته است …من حتی با همین پاها میرم تا حدی که جا هست… میگن جوینده،یابنده است و…

وقتی غصه دارم،دلم غم داره و اشکام لبریز…اشکام رو روی گونه ام،پاک می کنه با اون دستای زمخت ولی پر مهرش و میگه جوووونم…نکن گریه،من اینجام…بذار دستات و تو دستام…. Smile

Continue Reading »