![](http://vili.special.ir/parsaimages/post_title_right.jpg)
جمعه گذشته رفتم دیدن فیلم “برف روی کاجها” به کارگردانی پیمان معادی،همون روز طوفانی و پرخاک که سبب شد تا دم خفه شدن بخاطر قادر نبودن به سرفه کردن،پیش برم.
تیزر فیلم رو قبلا دیده بودم و به نظرم فیلم خوب و قابل قبولی اومده بود باضافه اینکه اسم قوی و پر طمطراق پیمان معادی هم پشتش بود.
فیلم در کل فیلم بدی نبود ولی انتظار من یکی رو برآورده نکرد.
به یه موضوع روتین و نخ نما شده تو سینمای ما بنام خیانت پرداخته بود…فیلمی ساده و بدور از هیاهو،یه فیلم خالی و خلوت و به قولی کاملا Direct که به هیچ عنوان درگیرت نمی کرد که بخوای معما گشایی کنی و یه راست دستت رو می گرفت و می برد سر مشکل پیش اومده…چیزی که بارها بارها پیش اومدنش رو تو زندگیهای اطرافت دیدی و برات تازگی نداره و الانم به مدد شبکه های ت .. تخیلی و فیلم و سریالاهاشون بازم این داستان رو دیدی ولی حالا با کمک رنگ و لعاب اضافه و چاشنی دروغ و ریای بیشتر تا جاییکه حتی خیانتهای موازی!! رو به خوردت بده.
موضوع فیلم ” جدایی نادر از سیمین” هم بظاهر خیلی ساده و پیش پا افتاده بود…ولی خوب اینجاست که تفاوت کارگردان و پرداختنش به یه موضوع بظاهر ساده مشخص میشه… و اینکه تو یک ساعت و نیم میخکوب بشی رو صندلی و حل شی تو مشکلات بظاهر ساده و معمولی و روتینی که بارها دور و برت اتفاق افتاده.
سکانسهای پایانی فیلم برام جذابیت داشت
… وقتیکه زن قصه آماده میشد با یه مردی غیر از همسرش بره کنسرت-اون اضطراب اون هیجان،اون لاک زدن و آرایش کردن… ووقتی با شوهر نادمش بعد گذران اون شب مواجه میشه میگه…… من احساسات و هیجانی رو تو این مدت تجربه کردم که سالهاست فراموششون کرده بوم….
به نظرم تمام پیام فیلم تو همین یه جمله بود،جمله ایی که تونست احساسات بیننده اش رو قلقک بده و بازم به نظر من این رمز و چراغ سبز ِ خیانت ه تو یک رابطه…. عادی شدن یک رابطه…چیزی که تو نوعی بی تفاوت ازش رد میشی و به خیال خودتت همه چیز آرومه و تو چقدر خوشحالی.
فقط از یه سریال ترکی دسته چندم برمیاد که وسط سریال هنرپیشه اش بره دماغش رو عمل کنه!!! و از قسمتهای بعدیش با دماغ جدید و چهره جدیدش ظاهر بشه و به ایفای نقش بپردازه…. در یک کلام گوربابای مخاطب و شعورش،خودم و عشقه.
فقط از یه شبکه ایرانی مستقر در خارج!!! برمیاد که به شیوه آب دوغ خیاری،سر و ته یه سریالی که هنوز تموم نشده و کلی قسمتهاش مونده رو به طرز تابلویی جمع کنه و پایان سریال رو اعلام کنه … دریک کلام گوربابای مخاطب و شعورش کرده فعلا که ما تُرک تاز صحنه رسانه ایی ام و خودمون رو عشقه.
اول.
یادم میآید هشت سال پیش را. انتخابات به دور دوم کشیده شده بود و همهی نیروهای تحولخواه تمام امکانات خود را بسیج کرده بودند تا هاشمی بر احمدینژاد پیروز شود. در یکی از آن روزها، در دفتر کاری در خیابان چهارمردان قم، نشسته بودیم. محمد–ص با عصبیت سیگار میکشید و میگفت: «اگر احمدینژاد در انتخابات پیروز شود دیگر ایران جای زندگی کردن نیست و من از ایران میروم.» و من نیز با خود فکر میکردم که چطور میتوانم این چهار سال احتمالی را تحمل کنم. گمانم این بود که با پیروزی احمدینژاد دنیا به آخر خواهد رسید.
احمدینژاد بازی را برد و محمد هم از ایران رفت. او حالا در نروژ زندگی میکند. و من – مانند خیلیهای دیگر – اینجا ماندم. آن چهار سال احتمالی تبدیل به هشت سال شد. و ما واقعا دوران سختی را تجربه کردیم؛ از هرجهت. مشخصا، من به دلیل ماجراهای بعد از انتخابات حتی دستگیر هم شدم؛ ده روز در بازداشتگاه وزارت اطلاعات و حدود سه ماه در زندان لنگرود قم.
بله. دوران تنگی را گذراندیم و اقتصاد کشور متلاشی شد. اما جانسختی به خرج دادیم و زنده ماندیم. و و این روزگار تلختر از زهر گذشت. و البته دنیا هم به آخر نرسید. و حالا به دوران بعد از احمدینژاد فکر میکنیم.
دوم.
در نگاه به گذشته، باید بپذیریم که بخش عمدهای از کنشهای ما پس از انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸، انتحاری و نومیدانه بود. اما عالم سیاست جای کنشهای امیدوارانه است و نه انتحاری. کنش انتحاری و نومیدانه لاجرم به بازی باخت – باخت میانجامد. و همینطور هم شد. حکومت باخت و ما هم شدیدا ضربه خوردیم. تا آنجا که من میدانم بخش اعظم نیروهای تحولخواه با این حکم موافقاند. فقط دعوا بر سر این است که کدام طرف بیشتر باخت. خیلیها با خوشحالی میگویند که باخت طرف مقابل سنگینتر بود. اما راستش من چنین عقیدهای ندارم. زیرا ما میتوانستیم از بازی باخت – باخت جلوگیری کنیم و نکردیم. دست به کنشهای انتحاری، نومیدانه و بسیار خطرناک، زدیم. این باعث شد طرف مقابل نیز – که بقای خود را جدا در خطر میدید – برای حفظ خود هم که شده دست به عکسالعمل شدید و خشن بزند.
از آن همه ماجرا، تصویری در ذهن من مانده که خوب به فهم بحث فعلی کمک میکند. در عاشورای ۸۸، رانندهی آن تویوتای نیروی انتظامی قصد له کردن مردم را نداشت. فقط میخواست به هر نحو ممکن از معرکه بگریزد. به همینترتیب، کنشهای نومیدانه و انتحاری ما باعث شد طرف مقابل برای فرار از مهلکه هم که شده ما را زیر بگیرد. ما باختیم. آنها هم باختند. کم و زیادش اهمیت اندکی دارد.
به نظر من، مهمترین درسی که باید از آن ماجرا میگرفتیم این بود که «کنش انتحاری و نومیدانه چارهی کار نیست…»
سوم.
برگردیم به امروز. بسیار خوشحالم که خاتمی دعوتهای متعدد را برای کاندیدا شدن نپذیرفت. او طبعا دلایل خود را داشت. اما به نظر من، حضور او در انتخابات جدا میتوانست بازی باخت – باخت دیگری را آغاز کند. بازیی که ما احتمالا از آن جان سالم به در نمیبردیم. جالبتر – عجیبتر و خطرناکتر – اینکه بعضی از دعوتکنندگان خاتمی این را در نظر داشتند و حتی رویش حساب هم میکردند! گویی یکبار باختن شدید و ضربه خوردن بسیار کافی نبوده و آنها – واقعا – به دنبال آنند تا کار اصلاحطلبی را یکسره کنند. آنچنان که رشید اسماعیلی در مقالهی به زعم من درخشان «در ضرورت نیامدن خاتمی، ۱۰ گزاره در پاسخ به محمدرضاجلاییپور» نوشت:
“هسته سخت و اصلی بسیاری از تحلیلها و استدلالها به سود حضور محمد خاتمی در انتخابات ریاست جمهوری سال ۹۲ این است که با نامزدی او اصلاحطلبان میتوانند بازی حاکمیت را به هم بزنند و اجازه ندهند که حاکمیت انتخابات را بیهزینه مهندسی کند. به جد معتقدم که شرکت در انتخابات به منظور تحمیل هزینه به حاکمیت خصوصا در موازنهی قوای کنونی نه یک سیاست اصلاحطلبانه است و نه کمکی به گذار مسالمتآمیز ایران به دموکراسی میکند. (مگر اینکه تلفات سال ۸۸ را مفید بدانیم) «سیاست تحمیل هزینه» به حاکمیت یک بازی «دو سر باخت» است، به این معنا که اگرچه برای حاکمیت گران تمام میشود ولی هزینه آن برای اصلاحطلبان سنگینتر خواهد بود. چنانکه جریانات سال ۸۸ نیز هزینهی سنگینی برای نیروهای اصلاحطلب و تحولخواه داخل کشور داشت، بدون اینکه پرداخت این همه هزینه روزنهای به اصلاح و گذار مسالمتآمیز بگشاید. پیامد هزینههای پرداختشده طی قریب به ۴ سال گذشته فروپاشی تشکیلات سیاسی و اضمحلال یا دستکم تضعیف شدید شبکهها و نهادهای مدنی مدافع اصلاحطلبی و دموکراسی خواهی بودهاست…”
و یا آنچنان که وبلاگ ایمایان در یادداشت «هاشمی ۹۲» نوشته است:
“برای اینکه بدانیم و ببینیم که آیا وضع فعلی شایستهی ماست یا نه، بررسی دلایل دعوتکنندگان از خاتمی را پیشنهاد میکنم. اگر پژوهشگری پیدا شود و مجموع نامهها و نوشتهها را بررسی کند به نظرم به یأس نسبی برسد. اینها استادان و فرهیختگان ما بودند و هستند. غرض اینکه ادّعایی بیش از آنچه حقّ ماست نداشته باشیم. در ضمن، گرچه میدان سیاست و اجتماع با آزمایشگاه علوم تجربی تفاوت میکند ولی بد نیست این دوستان هم به کارنامهی خود نگاهی بیفکنند. اسب تروای اصلاحطلبان این بار واقعاً شوخی شوخی نزدیک بود به میان سبزها بیاید و آنان را از هم بپاشد.”
هر دو مقاله بسیار خواندنیاند. و من خواندنشان را به کنشورزان امروز ایران توصیه میکنم. اما اگر بخواهم پیام این دو مقاله را در یک جمله خلاصه کنم آن این است که «کنش انتحاری و نومیدانه چارهی کار نیست.»
چهارم.
ویژگی اصلی کنش امیدوارانه این است که یک، ماجرا را همه-هیچ (صفر یا صد) نمیبیند و دو، دچار این خیال باطل نیست که این آخرین شانس ماست و دنیا بعد از آن به آخر خواهد رسید. متاسفانه در ماجراهای چهار سال پیش کنش ما هیچکدام از این معیارها را نداشت. بازی را همه –هیچ دیدیم و تمام فرصتها را برای مذاکره و دستیابی به راهحلی مسالمتآمیز و منطقی از دست دادیم. همه را میخواستیم و به کمتر از همه هم راضی نبودیم. به همین دلیل فراموش کردیم که سیاست هنر چانهزنی است. از طرف دیگر، تصور کردیم که این آخرین شانس ماست، پس اگر ببازیم برای همیشه شکست خوردهایم و هرگز نمیتوانیم سر راست کنیم. دقیقا بر اساس این تصورات بود که دست به کنشهای کاملا انتحاری زدیم. و آن شد که نباید میشد.
پنجم.
به انتخاباتی دیگر نزدیک میشویم. یادمان باشد که در عالم سیاست، رویکرد صفر یا صد (همه یا هیچ) بسیار خطرناک است. یادمان باشد که حتی اگر اینبار هم شکست بخوریم فرصتهای دیگری در آینده نصیبمان خواهند شد. پس نباید در دام کنشهای انتحاری بیفتیم. یکبار این راه را رفتیم و ما را به جای مناسبی نرساند.
یادمان باشد که بازی هیچوقت تمام نمیشود…
نوشته ر.محمودی
اینکه وقتی ذهنم درگیر میشه سکوت میکنم عادتمه. اینکه وقتی سکوت میکنم خیره میشم عادتمه. اینکه وقتی خیره میشم باید یه چیزی بخونم هم ادامه عادتم!!
این شد که شما رو پیدا کردم! در پی یک روز با ذهن درگیر و وب گردی در چند سال گذشته و تا به خودم اومدم وقتی ویندوز بالا می اومد بلافاصله کلیک میشد رو وبلاگ شما…
اینکه چی شد امروز بعد از سالها هر روز خوندنتون به صدا اومدم هم شاید شبیه پیدا کردنتون باشه!!
من همیشه وقتی میدیدم دیگران میان نظر میگیرن تعجب میکردم که چه جالبه کمک گرفتن از ادم هایی که نمیشناسیشون!!
حالا خودم تو اون نقطه ام ! شاید لازمه یه کم از خودم بگم :
در استانه سی سالگی م . دانشجو ارشد و با شرایط مالی و اجتماعی خوب.اما به قول روباه شازده کوچولو ” همیشه یه پای بساط لنگه “!!
بگذریم از جزییات، زیاد وقتت رو نگیرم، اصل ماجرا رو بگم : یه پسری وارد زندگیم شده. خواستگار. یکی دو سال با من اختلاف سن داره. سختی کشیده اساسی!! اما با پشتکار زیاد. به هر چی داره خودش رسیده. دانشجو دکترا تو بهترین دانشگاه و تلاش هر روزه برای تحصیل و کار … با اعتقادات یه کم مذهبی و اخلاق بسیار مهربون و اروم! تا اینجاش همه چی خوبه اما یه تیکه که من دارم به مشکل میخورم خانواده شون! خانواده ای کاملا مذهبی با تعداد زیاد و ساکن روستا!!! و د رمقابل من با خانواده ای کاملا راحت – نه بی حجاب، منظورم ازادی عمل. هر کی دوست داره حجاب میکنه. هر کی نه راحته- و از نظر رفاه مالی د راسایش کامل!!! حجابش زیاد برام مهم نیست. چون خودش تا اینجا که تغصب خاصی نداشته. بیشتر فرهنگ برام مهمه.
ویولت جان واقعا برام سوال که این ادم خودش رو با این شرایط خیلی خوب شخصیتی بپذیرم این خانواده بعدها مشکل ساز نمیشه؟؟!!
اطرافیانم هر کی یه حرفی میزنه! خیلی ها میگن نه!! خیلی ها هم سکوت میکنن!
نمیدونم. بد جور گیر کردم.
شاید نظر دوستان. برام یه جورایی شده مثل اجتماعی که فرداها قراره ما رو ببینن و نظر بدن!!
بازم معذرت میخوام که از حریم خصوصی و مجازی ت دارم برای زندگی شخصی خودم استفاده میکنم! هر چند که شما عادت کردی…
بازم مرسی و ممنون.
ویولت:من که میگم همه چی بستگی به میزان وابستگی سنتی مرد قصه به خانواده اش داره و اینکه تو چقدر قصد کنترل و خط کشی بایدها و نبایدها و در یک کلام اذیت کردن خودت و اون رو داری.
این ما هستیم که به مردم اجازه قضاوت کردن و سرک کشیدن در خصوصی ترین مسائل زندگیمون رو میدیم و اگه محکم پشت همسرت باشی و با رفتارت هم نشون بدی که این انتخاب توئه و قبول داری همه تفاوتها رو و اجازه دخالت یا اظهار نظر به کسی هم نمیدی،فک نمی کنم مشکل حادی بوجود بیاد.
این نظر منه اجازه بده ببینیم باقی دوستان چه نظری دارن.
ادامه بازی سخت و نفس گیر شده… بعد اتفاقات سال ۸۸ با خودم عهد کردم که تو بازیهای سیاست شرکت نکنم… ولی الان با این وضعیت بد کشور اعم از سیاستهای داخلی و خارجی و حتی بدتر، شنیدن زمزمه هایی درباب تجزیه، هرچند که بخوام در ظاهر همه چیز رو به خنده و شوخی و مسخره بازی بگذرونم …،ولی وقتی با خودم تنها میشم فک می کنم که واقعا تصمیم درست چی می تونه باشه؟
اگه اهل سیاست و بازی کثیفش هستید و می خواید تحلیلهای خوب و منطقی بخونید، بروید اینجا.
منم دیدم امروز پایان مهلت ثبت نامه و دیگه کسی با من کاری نداره!!!!
رفتم موهام روکوتاه کردم،کوتاهتر … به غایت کوتاه.
تو آیینه دیدم،آرایشگرم با هر قیچی که میزنه،میخنده.بهش میگم
– به چی می خندی؟مضحک شدم؟
– میگه نه… خیلی دل و جرات داری… اگه یکی به من بگه بیا موهات رو اینقدی کن،امکان نداره قبول کنم یا ریسک کنم.
همین الان شنیدم… این آقا وانتیه اومده… و من همچنان بی پا هستم و در هوس خرید کردن ازش ،چون منظورش من ِ شیرینی خورم .