سالروز

امروز سوم خرداده و سالروز آزادسازی خرمشهر که برای هر ایرانی روزی ست پرافتخار و برای نسل من پر از خاطره… سالگرد این روز فرخنده رو تبریک میگم…. زنده و پایدار باد ایران.



حالی در لحظه

اینقدر حال میده،هدفون بذاری روگوشت و در حالیکه آدل داره آهنگ ِ Set fire..ش رو می خونه،عکسهای معشوقت رو نگاه کنی.

زل بزنی به کراوات شلش وچهره برافروخته از الکلش رو… قربون صدقه اش بری تو دلت، دلت ضعف بره برای لباش و اون چال ِ خوشگل و هوس انگیز… حتی هوس اون دماغ کوچولوش رو بکنی… هوس ِ اون جدی بودناش که در یک کلام می خواد بهت ثابت کنه مرده و به دید اون تو ضعیفه! ولی یه ضعیفه دوست داشتنی و قابل احترام… و تو ریز ریز تو دلت بخندی و فک کنی بذار اینجوری فک کنه… لحظه رو عشقه و اون آغوش جادویی که حاضر نیستی با چیزی عوضش کنی.



کسی یادش هست اون دورانی که می خواستی به دوست غیر هم جنست زنگ بزنی،از خونه میزدی بیرون و میرفتی یه تلفن همگانی خلوت گیر می آوردی و با هزار امید و آرزو سکه ۲ ریالی رو می نداختی تو تلفن (آیا بخوره آیا نخوره) و زنگ میزدی و هی دعا دعا میکردی خودش برداره!!!

نه مثل حالا که یه موبایل تو جیب هرکسی هست و سیم ثانیه با خودِخود طرفت تماس میگیری،خیلی راحت… شاید واسه همینم هست که عشقهای این دوره کلی توفیر داره با اون دوره،چون حتی تماس گرفتن باهاش هم دیگه زحمت و دلشوره ایی برات نداره و مشترک مورد نظر در دسترسته.

 

پ.ن:امروز صبح بعد گذشت ِ کمتر از یک هفته ،حال خوب و نرمالی دارم و انرژیم تخیله شده نیست و قشنگی های زندگی رو می بینم. Smile

پ.ن۲: یادتونه داخل کیسوسک بخصوص اگه جای خلوت و دنجی بود اکثرا بوی شاش می اومد؟Big Smile)

انگار محل قضای حاجت بعضی تنگش گرفته ها بود Wink



و بازهم خردادماه…الان چندین سال هست که ما به خرداد پرحادثه عادت داریم.



این نوشته ایی ِکه به نظرم هرکدوم از ما شده یکبار،باید تو زندگیمون مطالعه اش کنیم.

یکی از اساتید دانشگاه  خاطره جالبی را که مربوط به سالها پیش بود نقل میکرد:

“چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم،
سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین
شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.
دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟
گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.
پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟
کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه!
گفتم نمیدونم کیو میگی!
گفت همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه!
گفتم نمیدونم منظورت کیه؟
گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم!
بازم نفهمیدم منظورش کی بود!
اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی
که روی ویلچیر میشینه…
این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر،
آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم
پوشی کنه…
چقدر خوبه مثبت دیدن…
یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو
میشناختم، چی میگفتم؟
حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!!
وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم…
شما چی فکر میکنید؟
چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم

 

ویولت:فک کنم همین دید مثبت به شخص خود من کمک کرده که بتونم با همه وضعیت بد و اسفناکی که درگیرش هستم به زندگیم ادامه بدم و چه بسا از خیلی از لحظاتش لذت هم ببرم و ثانیه ایی به کمبود و نبود توانایی هام فکر نکنم و خودم رو زنی نشسته بر ویلچر نبینم چرا که در درجه اول من یه انسان قوی و توانا از لحاظ فکریم که به موقعش دشمن و بدخواهم رو با یه تفکر درست آچمز می کنم و می شونم سرجاش… کاش همه ما یاد می گرفتیم که کمی مثبت تر به وقایع دور وبرمون نگاه کنیم.



دیشب،شب سختی داشتم.حتی قادر نبودم بدون کمک از سر توالت فرنگی بلند شدم( تو خود حدیث مفصل بخوان از این مُجمل)

همش به خودم دلداری میدم که بدنت داره سم زدایی می کنه واسه همینه که حالت تا این حد بد میشه.

تاحالا تجربه نکرده بودم که همش گشنمه ام باشه جز روزهایی که کورتن تزریق میکردم و معده ام حکم کوره قطار رو پیدا میکرد که مرتب باید ذغال سنگ بریزی توش تا راه بره… الانم فک می کنم چیزهایی که من می خورم حجم خاصی نداره واسه همینه که من مدام گشنمه… هرچی می خورم انرژی زاست مثل شیر بادوم یا همش عسل مصرف می کنم ولی من چرا اینقدر تخلیه انرژیم؟و دلم میخواد دراز بکشم و هیچ کار بدنی انجام ندم… کسی علتش رو میدونه؟



از جمعه صبح یه رژیم غذایی رو شروع کردم با طبع گرم تا رفته رفته بدنم از داخل گرم بشه. رژیم زیاد سختی نیست و برای من هم که آدم سختگیری در امور غذایی!!و خوردن نیستم ادامه اش به نظر سخت نمیاد.

به احتمال زیاد در آینده لاغر میشم چون خوردن برنج سفید جزو ممنوعیات این رژیمه…تو هرچیزی که دستور آماده کردنش رو داده حتما یه قاشق عسل هم هست،حتی سالاد!!!

امروز ناهار برای اولین بار توعمرم سالادی خوردم که علاوه بر کاهو وخیار و سیب!!! یه قاشق عسل هم داشت… ولی خداییش بد مزه نبود و طعم خوب و خاصی داشت.

قراره یه شش ماهی این رژیم رو رعایت کنم.خود پیشنهاد دهنده اش که قول بهبود ۱۰۰ در ۱۰۰ داده…اولش خودم زیاد خوشبین نبودم ولی بخاطر اینکه دل دوستان پیشنهاد دهنده رو نشکونم!!! گفتم باشه Smile ولی الان با گذشت سه روز به گفته مامان و حس خودم می بینم دست و پای همیشه به مثابه یه تکه یخ من،گرم شده و با دمای یه دست و پای عادی داره رقابت میکنه.

تا دیروز حال جسمیم خیلی بد بود طوریکه همون چند خط دیروز رو هم مردن مردن تایپ کردم ،شاید داشتم سم زدایی می کردم…ولی از امروز حالم خیلی بهتره نسبت به دو روز قبل.

یه جورایی حالم از هرچی مغز آجیل و چیزهای گیاهی ِ داره بهم میخوره. دلم کباب و هات داگ و پیتزا می خواد.

پ.ن: راستی یکی از چیزایی که باید بخورم چلغوزه… مامان دم خونه خودمون پرسیده نداشتن و گفتن باید از مشهد بگید براتون بیارن…آره؟ تهران از کجا می تونم تهیه کنم؟

اینم سایت یکی از دوستانه که صنایع دستیش رو برای فروش گذاشته… اگه دوست دارید سر بزنید.