ثبت خاطرات ِ سخت

توی فیس بوک مطلبی شییر شده با این مضمون:

“سختی تحریم را من و تو خوب درک نکردیم

آن پدری درک کرد که دختر ۱۹ ساله اش سرطان حنجره گرفت

آمپول ۱۳۰ هزار تومانی شد ۳۸۰ هزار تومان و پدری کارمند که حقوقش تنها ۳۰ هزارتومان افزایش داشت!

من و تو تحریم را درک نکردیم

پدری که کارگر بود و بیکار شد مجبور شد مسافرکشی کند ولی دید پراید ۱۸ میلیون شده درک کرد!

… من و تو فقط فهمیدم کامپیوتر , گوشی , لباس های برند , ماشین های خارجی گران شده

ولی آن های که مریض داشتند کمرشان را تحریم شکاند!

ولی باز هستند انسان های که دم از آزادی و روشن فکری , سیاست میزنند ولی میگوییند انرژی هسته حق مردم ایران است!

من انرژی هسته ای نمیخواهم
من میخواهم پدری مرگ کودک سرطانیش را نبیند!
میخواهم دختری مرگ پدرش را نبیند!!…”

 

 

کاملا باهاش موافقم. من و توی نوعی هنوز سختی این تحریم رو درک نکردیم شاید چون یه فشار و تنگنای اساسی به هیچ کدوم از ارکان زندگیمون وارد نشده.

شاید قیمت نجومی و خارج از تصور مثلا چه میدونم،”تن ماهی” برق از سه فازمون پرونده باشه ولی خدا رو شکر شاید لَنگ تهیه داروی نایاب برای بیمار عزیزتر از جانمون یا … نموندیم.

واقعا این “حق مسلم” به چه قیمتی و آیا به حق داره به زندگیمون ، می خواد که وارد بشه؟

این قضیه شده یه آش کشک خاله…پس بیاید کمک کنید تا بتونیم خاطراتمون رو از این روزهای سخت ثبت کنیم.

لطفن بنویس برام چی تجربه کردی؟

 



جهت اطلاع برای دوستان ساکن اصفهان “سلام ویولت جون امکان نمایش مجدد فیلم زن در سایه ام اس در اصفهان پیش آمده .فردا ساعت ۴ بعدازظهر( یک شنبه ۲۹ ۱۱ ۹۱ )در انجمن زنان حمایتگر طبیعت پخش میشه. لطفا در وبلاگت خبر رسانی کن . هر کس خواست بیاد شماره تماسم رو بهش بده. ممنون . میبوسمت ” شماه تلفن خانوم نیازی ۰۹۱۳۳۶۷۶۷۳۸



بچه ها یه سئوال کسی رو تو ثبت و احوال داریم؟…اگه آره میشه یه کامنت خصوصی برام بذاره تا درخواستم رو مطرح کنم



مکالمه دو نفر تو کوچه،که ناخواسته شنیدم

 

نفر اول(بلند): چی گفت؟…چی گفت؟….فحش داد؟

نفر دوم: نه بابا…گفت دَروس (نام محله ایی در تهران)….

 

فکر می کنم چه شباهت کلمه ایی!!!!!! Wink



جهت اطلاع و با کمال تاسف Frown
“«درمان قطعی ام‌اس در تبریز کشف شد» یک دروغ بزرگ است و دکتر صحرائیان دو روز بعد اعلام خبر رفته است تبریز و از نزدیک صحبت کرده است و تکذیبیه را فرستاده‌اند صدا و سیما و صدا و سیما مگر ممکن است تکذیب کند خبر ملی مردمی‌اش را؟”



برای دوستانی که پیگیر احوالات و سفرهای مارکوپولوئی”خاله جان من” هستند،عارضم.

ایشون از اول این هفته سفر استرالیاشون رو شروع کردن و قراره سه ماه طول بکشه…این اولین باریه که میره اونطرف و حتما براش خیلی جالبه.

 



از پله ها بالا میرفتیم.با هر پله صعود ،قلبم من تند تر میزد وصدای نفس های اون گرم ترو گرم تر میشد. به هم نگاه نمیکردیم اما با تمام وجود همدیگر رو حس میکردیم.حس اینکه اونهم همین حسو داره پروازم میداد.سبک بودم. بی دغدغه .دیگه واهمه ای رو که همیشه از دیدن چهره های جدید داشتم حس نمیکردم.

کلید رو به در اپارتمان قدیمیشون انداخت.برای اولین بار بود پدر و مادرش رو میدیدم.چهره مادرش واسه تعریف هایی که بارها برام کرده بود ، هیچ وقت غریبه نبود.چشمای مهربون و صمیمیش نشون میداد حرفای دخترش رو در مورد من از ته دل قبول کرده .با دیدن من روسریش رو جم و جوری کرد ، لبخندی زد و جاش رو به من داد.

پدرش نا آرام تر به نظر میومد .از جاش بلند شد ، دستم رو فشرد.سعی میکرد نگرانیش رو پنهون کنه . حس میکردم با وجود من نوع رابطش با تنها دخترش براش پیچیده و مبهم شده.وقتی اجازه گرفت که با هم به اتاقش بریم نوع جواب پدرش خیلی از پیش ساخته بود.معلوم بود بارها و بارها سر این موضوع با هم بحث داشتن.

ماهها ، هفته ها و روزها انتظار با بسته شدن درب اتاقش به پایان رسید.مثل ماهی های جون سختی که ساعت ها بدون آب مونده باشن ،همون پشت در اتاق همدیگر رو در آغوش گرفتیم.میتونم بگم با هم تصادف کردیم. فرصت نکرد عینکش رو ورداره. نتونستیم خودمون رو به وضعیت متعادل تری تو اتاق برسونیم. گرمای بدنش رو حس کردم ، موهای طلایی و مشکیش زیر چونم بوی عطر نسترن میداد . با صدای رنجورش و نحیفش آه بلندی کشید و بدن ظریفش رو بیشتر توی دستام فشُرد.سعی کردم به آرومی نوازش موهاش رو قطع کنم تا بتونم چند قدمی جابجا شم، اما با یه حرکت سریع مانع شد.دیگه حتی میلیمتری فاصله رو هم طاقت نداشت.بغض گلوم رو گرفت.معلوم بود فاصله ها معنی تلخی به نقطه تماسمون داده .یه احساس عجیب … ملغمه ای از در اوج بودن و اظطراب بود.

میخواستم بزنم زیر گریه.میدونستم تعجب میکنه، اما یاد یه چیزی افتادم. امیدوار بودم دیر نکرده باشم.با کمی نیروی اضافی دستاش رو از دور کمرم جدا کردم ، صورتشو به عقب بردم .چونش رو بالا کشیدم و با هر دو دست آروم عینکش رو ورداشتم. و من باز هم… دیر رسیدم .

حلقه اشک دور چشماش زیر نور اتاق برق میزد.

.

.

گوشه تخت نشست. عین یه گل پژمرده سرش رو بین دستاش پایین گرفته بود .حالا آروم و بی رمق تر گریه میکرد.میدونستم راه های ساده و احمقانه برای تسکین دادنش کارو بدتر میکنه.کنارش نشستم .یقه حلقه ای بلوزش رو از رو کتف دست چپش پایین دادم ،طوریکه پوست شفاف سینش کاملا پیدا شد.یه صفحه کاملا پاک و سفید که هیچ خطی بهش نبود.زیاد طول نمیکشید. دستم رو به جیب پیرهنم بردم .روان نویس قرمز همیشگیم رو در آوردم.نوک تیزش رو به سمت سینش نشونه رفتم .یه جا بالاتر از اونجایی که میدونستم اونجا قلبشه ، آروم و کلمه به کلمه نوشتم:

این مکــــان قبلا تسخیر شده است. لطفا مزاحم نشوید.

.

.

.

اول از اینکه قلقلکش اومده بود خندش گرفت.بعد در حالیکه لباشو واسم کج کرده بود یه خرده فکر کرد. چشماش برقی زد.لبخند زد.جون گرفت.شکفته شد…. Smile