![](http://vili.special.ir/parsaimages/post_title_right.jpg)
ولی من با خودم زمزمه می کنم “این تابستان فراموشت می کنم”
دیشب رفتم این تئاتر و بسی لذت بردم…تئاتر ساده و روونی بود که احساسات زنانه ات رو بدجوری درگیر می کرد…حس آقایون بیننده هم جالب بود که تو گزارشی که گرفتم و این شنبه تو برنامه میذارم،هست وجالب بود نگاهشون به این حس زنونه.
هم خود محل تئاتر پُر پله بود(طبقه دوم ،خانه هنرمندان) و هم محلی که برای شام خوردن رفتیم… که به مدد مردان غیور!!! همراهم به سادگی که نه،ولی پشت سر گذاشته شد و رفتم بالا… البته با موزیک متن جیغهای خفیف من از ترس سقوط و یا بعضا دلگرمی دهنده به آقایون حمل کننده که مثلا دیگه چیزی نمونده برسیم!!!
موقع عکس گرفتن دوباره دچار شور حسینی شدم و ایستادم!!! و عکس ثبت شده از بنده در حال ابراز احساسات بخاطر ترس از سقوط و دهان باز!!! از اینهمه فعالیت و جسارت.
چون همیشه نظر؟انتقاد؟پیشنهاد؟
سعی کردم مدت زمان برنامه رو بخاطر راحتر دانلود کردن،کم کنم… که ظاهر موفق بودم.
ترجمه خونی آهنگ خارجی رو حذف کردم و می خوام آهنگهایی که با سلیقه خودم هم جور در میاد و حتی درخواستی رو بذارم…نظرتون چیه؟
آهنگ این هفته به انتخاب خودمه از آقای رضا روحپور بنام عروسک.
فولدر برنامه در دو حجم متفاوت و بدون فیلتر در trainbit…باید روی عدد31 کلیک کنید تو فولدر بازشه
فولدر برنامه در دو حجم متفاوت و بدون فیلتر در mediafire
فایل کم حجم آپلود شده در فضای وبلاگ. 31_LQ
دیشب عجب بگیر بگیری بود…بگم خاک عالم تو سر اون کسی که چند ساعت شادی رو هم نمی تونه ببینه به این جماعت؟ و باید یه جوری زهر کنه چه خوشی و چه پولی که بابت بلیط و چند ساعت مثلا تمدد اعصابش داده!
یعنی من دیشب به مدد و یاری امام زمان از سد ماموران زحمت کش!!! گذشتم و وارد سالن شدم….ویلچر جان سپاسگزارتم!!!!
سلام ویولت جان من تازه سایت شما رو دیدم..و با اون مطلب بکارت شروع شد، خیلی دلم میخواست برات کامنت بذارم اما نفهمیدم چه جوری میشه کامنت گذشت بخاطر همین ایمیل زدم…
نمیدونم چرا دیگه سیر شدم از شنیدن این مطلب…
منم میخوام یک روی دیگه داستان رو بگم،
من نمیدونم چرا هنوز دخترها به داستان سیندرلا ایمان دارن…که شاید روزی پسری پیدا بشه و اونا رو خوشبخترین زن دنیا بکنه…پس همه صبر میکنن و صبر میکنن…شاید واقعا روزی هم اون مرد اومد اما این همه زندگی که دور و ورتون میبینید فکر میکنید ارزش نچشیدن زندگی و داشته؟
من نمیخوام خیلی روشن فکرانه حرف بزنم اما میخوام از زندگی خودم بگم،،،
از یه نگاه دیگه…
من ۱۷ سالگی از ایران اومدم بیرون… هیچ گونه فشاری روم نبود که بخوام بکارتم و از دست بدم یا ازش خجالت بکشم…بیشتر هم بخاطر این بود که شاید سن کمی داشتم…
توی سن ۱۹ سالگی با پسری اشنا شدم اونم از نژاد ایرانی…رابطه ما۳ سال طول کشید و من بکارتم و از دست ندادم… من دختر آزادی هستم…از همان بچگی هیچ وقت فکر نمیکردم بدن من برای مردی هست یا من باید برای شوهری که در آینده میخواد بیاد یا نیاد زندگی کنم…
من سکشوالیتی sexuality خودم و بدن خودم و حق خودم میدونم و بس…
با این که اون آقا با من ۳ سال بود،با این که میدونستم هیچ کس نمیخواد منو گول بزنه…اما این اتفاق نیفتد.و من با بکارتی محکم تر از آهن از اون رابطه اومدم بیرنن.
چون یکی این که عشق زیادی از طرف من نبود…و از اون مهمتر این که بعد از یک سال بنده فهمیدم که آقا فوت فتیش foot fetishداره…(ویولت:این یعنی چی؟تا حالا نشنیده بودم.یه بیماری جن30 یه،نه؟)
و دو ساله بقیه رو ؛ آقا با کفشهای من سکس کرد…
گفتن این چیزا شاید خنده دارباشه… اما حقیقت داره.
اما نداشتن زندگی 3ک3 ای سالم آدم و نابود میکنه…
واقعا اگه من روزی با این مرد ازدواج میکردم؟ اگه من اونقدر با سکشوالیتی خودم راحت نبودام که راجبه اش حرف نزنم و از دهان اون نکشم؟ اگه من پیش اون میموندم؟!؟؟!!
توی سن ۲۳ سالگی تو یه ربطی دیگه که احساس کردم عاشقم..بکارتمو از دست دادم…
همیشه یه ترس داشتم که فردا صبحش چی میشه؟ آیا من پشیمون میشم؟آیا من نمیتونم توی چشم بابام نگاه کنم؟
اما باید بگم صبحش من همون دختر بودم…با همون افکار با همون بدن..با همون قالب…
دور و بر من پر ه از دخترهای ۳۰ به بالای مجرد…که حتا نمیتونن یه ربطی ساده رو نگه دارن…چون فک می کنن همه چیز خلاصه میشه تو بکارتشون….فکر میکنن وقتی بکارتشون رو از دست میدن تو آسمون آتیش بازی میشه…همه فرشتهها کل میزنن….
بعضیها هم فکر میکنن کلی درد میکشن..خون همه جا میریزه و روی شوهرشون سفید میشه…
که همه اینا با واقعیت خیلی فاصله داره….
نمیدونم چرا خیلی از خانوما سکس رو حق خودشون نمیدونن؟ نمیدونم چرا زنا نمیفهممن که مردا خیلی ضعیفن و جلوی اعتماد به نفس زن زانو میزنن؟
نمیدونم چند تا زن ایرانی این جرأت و دارن که حتا به شوهرشون بگن…آقا تو معشوقه خوبی نیس..تو درست به من دست نمیزنی…یا اصلا بگن باید تلأشت و بکنی که منو راضی کنی…یا آقای محترم اینجوری با من عشق ورزی کن…یا من امشب راضی نشدم فردا صبح بدهکاری…!
مطمئنم خیلی کم هستن…
و آخرین کلمه!!! مردی که دنبال بکارت واقعا شوهره خوبیه؟ واقعا پدر خوبیه؟ واقعا دوست خوبیه؟
من اشتباه زیادی کردم…اما میدونم سکس جزو اونا نیس…
دوست خوب نعمت بزرگیه که خدا رو شاکرم بخاطر داشتنش.
امروز صبح با صدای نوازندگان دوره گرد از خواب بلند شدم… مامان رو صدا کردم و ازش خواهش کردم از توی کشوم پول برداره و ببره بده بهشون.
وقتی برگشت گفت دوتا پیرمرد بودن…چقد هم دعا کردن…… احساس خیلی خوبی بهم دست داد.
پشت کامپیوتر نشستم،هدفون تو گوشمه و دارم کارهام رو انجام میدم که از گوشه چشم سایه چیزی رو می بینم،برمیگردم سمت عقب و می بینم یه چیزی داره سقوط میکنه روم…ناخودآگاه یه جیغ خفیف میکشم.
یه استند stand گوشه اتاقم هست،6 طبقه که دو طبقه اش پر از شکستنی و مجسمه ها و چیزهای تزئیناتی مختلفه و رو هر طبقه این استند،شیشه …
نمی دونم به چه علت این استند برگشت و به سمت من و سقوط کرد و در آخرین لحظه بجای اینکه رو سرم فرود بیاد،قدش کم و کوتاه اومد!! و سرش گیر کرد به دسته ویلچر و وایستاد و چون ضرب گرفته شد همه چیز با حداقل سرعت ریخت پایین در نتیجه هیچی به غیر از یه گلدون کوچیک چینی،نشکست!!! و منم آسیبی ندیدم…
تا چند لحظه گیج بودم از حادثه و بلایی که قرار بود سرم بیاد و به خیر گذشتنش.
ولی حالا باید بحران رو مدیریت می کردم!! وقت گیج گیج خوردن نبود…اتاق پر شده بود از وسایل ریز تزیینی ِپخش و پلا ،این طرف و اون طرف …خودم که نمی تونستم دوباره جمع و جورشون کنم.
گوشی تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به هیلا…ماجرا رو براش تعریف کردم…گفت خیلی خوب،دست به هیچی نزن. من بعداز ظهر از سرکار میام پیشت و برات دوباره می چینمش…
امروز 22 خرداده……
گرامی باد.
دست چپم مدتهاست که از کار افتاده و تواناییش شاید در حد 20 درصد باشه.
خیلی وقته که میرم حموم،یک دستی سر و بدنم رو میشورم.
اینبار با خودم گفتم،به زور هم شده از دستت کار بکش.دست راست رو اهرم دست دیگه کردم و سعی کردم با دست چپ چنگ بزنم به موهام.
بار اول دستم به حالت مشت شده بود…ولی بار دوم و سوم،کم کم انگشتهام از حالت فشردگی خارج شد و یه کوچولو فعالیت و همکاری تو شستن سرم از خودش نشون داد!!!.
خودم رو ملزم کردم که بلوز تن و لباس زیرهام رو با دست بشورم،توی تشت!!.
بار اول بلند کردن تشت ِ پر از آب و کف و تیکه های لباس و گذاشتنش روی توالت فرنگی با توجه به اینکه عملا یه دست نیمه کارآمد داشتم خیلی سخت بود…
ولی الان به تجربه یاد گرفتم اول تشت خالی رو بذارم روی توالت و بعد با شیلنگ توالت فرنگی پر از آبش کنم.
لازم نیست لباسهام رو بچلونم،چون لک و لوک که نیستن… همینکه یه کوچولو دست چپم رو بتونم ازش کار بکشم کافیه…
پ.ن:چون همیشه کامنت دونی برنامه 30 بازه برای دریافت کامنتهای درخور تا آپ برنامه بعدی.