خبر کنسرت

مکان: سالن همایشهای برج میلاد تهران… در دوسانس

من سانس دوم رو میرم…اگه کسی مایله بیاد خوشحال میشم ببینمش.

ظاهرا قیمت بلیطها از 30 هزارتومن تا 90 هزار تومنه… بستگی به جای صندلی.

روی عکس کلیک کنید در سایز بزرگتر ظاهر میشه.



دست من نبود…

ماندنت دستِ من نبود
رفتنت هم دست من نبود
آوردنت به این خانه دست من بود
بالایِ اتاق نشاندنت
گل به پایت ریختن
حرف‌های قشنگ زدن
دوست داشتنت
با نفس‌هایت نفس کشیدن
عشق ورزیدن
عشق ورزیدن
با عطر تنت زندگی‌ کردن
پرستیدنت دستِ خودم بود
.
.
.
نوشته ایی کاملا وصف حال ، از نیکی فیروزکوهی



بی تاب دستهای توام
که حلقه زند بر پیکرم
بازوانی پوشیده از موی سیاه…
در جنگ با سپیدی اندام من
.
.
.
و من چه غمگینم امروز
در نبود بازوانی که متعلق به توست.



“سالگرد آزاد سازی خرمشهر بر همگیمون مبارک” Smile

 

 

چونه اش درد میکنه و طعم ِگس خون زیر زبونشه.
از کجاست؟… زبونش رو از دهن خارج میکنه و گرداگرد لبها و حتی پایینتر میکشه…شوری خون و متعاقب اون سوزش، جستجوش رو متوقف می کنه…

این یعنی حس داره… یعنی زنده است… با وجود تمام نکبتی که احاطه اش کرده.

 

 

 

پ.ن:امروز هم راه رفتم،بیشتر و با کیفیتی بهتر از دیروز



امروز بعد از مدتها راه رفتم.

فک کنم یه شش یا هفت قدمی شد…با توجه به حال عمومی و بیحالی ناشی از روزهای قرمز تقویم…انتظار زیادی از خودم نداشتم.
برای اینکه به خودم انگیزه بدم…همش با خودم تکرار می کردم “آفرین، قدم بردار، همین سبب میشه خوش هیکل!!! بمونی و همین کوچولو شکمت هم آب شه!!”…. همین حرفها سبب میشد که تسلیم خستگی و بعضا تنبلی نشم و قدم بعدی رو بردارم.

کیفیت راه رفتنم نمیگم خیلی مطلوب و عالی ولی خوب بود. چون پاهام رو روی زمین نمی کشیدم و قدم بر میداشتم.

الان که نشستم میگم یذره استراحت می کنم بعدش میرم قرقره میزنم تا دستام هم تمرین کرده باشه.

پ.ن: اینم بگم که حال داشته باشم یا نداشته باشم، خودم رو مجبور می کنم هرشب یه نیم ساعتی چهارزانو بشینم و کم کم درد عضلات کشیده شده روون و کشاله روونم داره کمتر و کمتر میشه.
صبح به صبح هم به محض چشم باز کردن یه کوچولو تمرینات دستم رو انجام میدم.



13 مهر 88 نوشته شد:

“دیدی آدم بعضی موقع ها از بعضی کِسا بی دلیل می ترسه. احساس منم نسبت به تو همینه. هاله ایی از سیاهی دورت رو گرفته . راحت نیستی و تو لفافه و پشت کلمات قلمبه و سلمبه موضع گرفتی که شاید بتونی از وجود لرزان و ضعیف و شکننده درونت پشت اون عربده های تو خالی و حریف طلبیدنهای الکی، محافظت کنی. شفاف نیستی مثل یه رود روون … و همه اینها سبب میشه ازت بترسم و تکلیفم رو در قبالت ندونم.
جسارتت بیشتر من و یاد یک گرگ درنده میندازه و انگاری همش معذب جلوت وایستادم و می خوام سر دو وَر یقه ام رو هم بیارم مبادا سفیدی سینه ام تو چشم بزنه و نگاه حریص تو رو جذب کنه.
چرا از من خوشت اومده؟ اونم به این سرعت. چه چیز خاصی تو وجود من هست که در بقیه نیست؟ زنهایی خیلی راحتتر و آزادتر برای تو وجود دارند.
خودت رو شرح دادی ولی نه اونجوری که من دلم می خواد. دلت می خواد ورق بخوری؟ و در حالیکه هر صفحه با لذت مزه مزه میشه خونده بشی؟ باشه منم عاشق کتاب خوندنم ولی نه هرکتابی. به صرف این عشق و با وجودیکه فیزیکم و محدود شدن تواناییهام سالهاست که مجبورم کرده گوشه ایی بشینم و در سکوت نظاره گر گذشت زمان باشم ولی هر جفنگی دستم بیاد نمی خونم .ممکنه سالها منتظر و تشنه یک کتاب خوب باقی بمونم ولی حاضر نیستم مغزم و وقتم رو با چرندیات پر کنم.”



همین چند خط،عمیقا بغضم رو ترکوند.

“با دقت بیشتری تو ایینه به خودم خیره می شم ……….. این خط عمیق بین دو ابرو کی ایجاد شد؟ چطور متوجه نشدم؟ چیزی رو که مطمئنم اینه که در اثر اخم کردن ایجاد نشده ! من و اخم؟ نه ! امکان نداره. پس چی؟
یادم میره به سالهای گذشته. حالا دیگه مطمئنم … منبع ایجاد این خط عمیق چیه!.

این سالها عمیق فکر کردم.
این سالها عمیق درد کشیدم …
… و این سالها عمیق نگاه کردم.”