![](http://vili.special.ir/parsaimages/post_title_right.jpg)
ميگه: تومني هفت صنار با دوستهات فرق مي کني.
ميگم : رو چه حسابي به اين نتيجه رسيدي؟
ميگه: تو يک زني که کاملا موجوديت رو ثابت کردي بعنوان يک زن و دنبال هيچ متممي بنام “مرد” يا همون شوهر نبودي…… همين هم سبب شده که دوستت داشته باشم و ساعت 11 شب خسته و مُرده،بکوبم بيام دنبالت که فقط برسونمت خونه و برم دنبال کارم……
پ.ن: هميشه فکر مي کردم چرا اينقدر دوستانم بهم محبت دارند و کارهايي رو بي هيچ منتي برام انجام ميدن که شايد افراد نزديک و خانواده هم انجام ندن…. يکي از دلائل رو فهميدم!!!.
به خودم میگم ، اخر یک روز این شوخی های مسخره تموم میشه و شما ویلی ، روی زمین ناهموار راه میری
شاید بعضی ها بگن کسی مث تو به دفعات سقوط میکنه.اما من موافق نیستم.چون اونایی که حتی به صعود فکر نکردن از همون اول سقوط کردن.اما ادمایی مث تو حتی سقوط شون هم صعودی زیبا و به یاد ماندنی میشه….
بهت افتخار میکنم.همین
پ.ن: فیلم مستندی که در ساختش همکاری داشتم،دیروز خبردار شدم که برگزیده شده و به جشن خانه سینما راه پیدا کرده… عنوان فیلم هست “زن،در سایه ام اس”…. خانم نیازی تبریک می گم و خسته نباشید.
سلام ویولت خانم
ممنون بابت وبلاگ ارزشمندت.من در اصفهان یک کلینیک روانشناسی دارم و میخوام به تمامی کسانی که بیماری ام اس دارند بگم که من خوشحال خواهم شد این دوستان را اگر نیاز به مشاوره و خدمات روانشناسی داشتند را به صورت رایگان ببینم یا تلفنی به اونها کمک کنم. اینم آدرس و شماره من:
اصفهان- میدان آزادی-ابتدای خیابان سعادت آباد- مقابل بانک صادرات- مرکز مشاوره الفبای زندگی
تلفن:6612214-6612400-0311
همراه: 9787 212 0912
براتون آرزوی شادمانی در زندگی را دارم
احسان کاظمی
احساس خیلی خوبیه که توانایی و جسارت این رو داشته باشی که بگی” نمی خوام در موردش صحبت کنم!” و مخاطبت هم اینقدر با جنبه و با شعور باشه که بی هیچ دلخوری و حرف اضافه ایی، درکت کنه و سریش نشه و توضیح نخواد.
پ.ن: و این جسارت و مدیون تجربه و گذر سن هستم.
پ.ن:ساعت 7 بعداز ظهر شبکه 3 سیمای جمهوری اسلامی ایران ،برنامه ماه عسل بچه های ام-اس سنتر شرکت می کنند.
دارم از اضطراب خفه میشم…بازم یکی دیگه از شوخی های زندگی اومده سر وقتم….خدا جون،قصد نداری بس کنی؟
پ.ن: می دونم گنگ نوشتم ولی تو حال و حوصله توضیح دادن نیستم فقط می خواستم به این روش شاید بتونم بالا بیارم!!! احساس می کنم سر دل ِ احساسم سنگینه.
پ.ن: کسی می دونه قانونی هست که ساعت کار اداری برای بیمارانی همچون ام اس کم شده باشه؟
برگرفته شده از یک ایمیل:
بسیار دور از هم قد کشیدهایم . هر یک بر فراز صخرهای بلند و درهای عمیق؛ میانمان که با هیچ خاکستری پر نخواهد شد.
جدایمان کردند؛ از روز اول مهر. با پوششهای متفاوت.
مانتو و مقنعه و چادر تیره بر من پوشاندند و تو را با لباس فرم و کلهای تراشیده به ساختمانی دیگر فرستادند. من را به مدرسهی دخترانه و تو را پسرانه .
دانشگاه هم که رفتیم جدایمان کردند. با ردیفهای دور از هم . نیمکتهای خانمها و آقایان. با درها و راهروها و ورودیها و خروجیهای خواهران و برادران .
جدایمان کردند و ما بسیار دور از هم قد کشیدیم . در اتوبوس با میلهها و در حرم و امامزاده با نردهها و در دریا و ساحل با پارچههای برزنتی . ..
آنقدر دور و غریب از هم بزرگ شدیم تا تو شدی راز درک ناشدنیای برای من؛ و من شدم عقدهی جنسی سرکوب شدهای برای تو.
تا هر جا که دیگر نتوانستند جدایمان کنند، در تاکسی و خیابان، از زور ناداني و بیماری و عقدههای جنسی، من در پي يك نگاه و توجه و متلك از تو باشم … و تو خود را به من بمالی و برهنگی ساق پایم حالی به حالیات کند و نگاه حریصات مانتو ام را بدرد .
جدا و بسیار دور از هم قد کشیدیم انقدر که تا پایین تنه هایمان معذب مان کرد خیال کردیم عاشق شدهایم و چون عاشق هستیم باید ازدواج کنیم و بعد هم با هزاران عقدهی بیدار و خفته به زیر یک سقف رفتییم
بسیار دور از هم قد کشیدیم. انقدر که دیگر نگاهمان نیز یکدیگر را خوب و درست ندید و نگاههای انسانی جای خود را به نگاه جنسیتی دادند درهمه جا. در محل کار، در محافل فرهنگی و علمی و حتی جلسات سیاسی .
و من باید تقاص همهی این فاصله ها را بپردازم . تقاص دوری از تو و بر صخرهای دیگر قدکشیدن را . تقاص تو را ندیدن و نشناختن را .
باید که تنم بلرزد وقتی هوا تاریک میشود و من تنها در خیابانم؛ وقتی دنبال کار میگردم؛ وقتی تاکسی سوار می شوم .
اینجا یک مستراح عمومی است به وسعت یک کشور.
آخر سالیان سال است که در همه جای دنیا، فقط مستراحها را زنانه و مردانه کردهاند.
ديشب احساسهاي عجيبي داشتم و همين هم سبب شد بي خوابي بزنه به سرم و حدود 3 بعد از نصفه شب خوابم ببره.
احساس مي کردم صداي قِرقِر تسمه کولر مي شنوم و همينطور چيکه کردن کابين کولر… اين صداها مي بردم به بيشتر از 25 سال پيش. وقتي تو حياط مي خوابيديم و اين صداها موزيک ِ لاينفک شبونه بود… صداي کولر همسايه…
قبل اينها صداي جيک جيک جوجه به گوشم مي رسيد و انگار تمام خاطرات بچگي با اين صدا زنده مي شد… حس و حال خوبي بود.ولي انگار احساس کودکي تو بزرگسالي، با خودش ترس و وحشت مياره،احساس نا امني و همين ترس سبب مي شد خوابم نبره.
با خودم گفتم پاشم يه عود روشن کنم شايد بوي خوش متصاعد شده ازش سبب شه انرژي هاي منفي ازم دور شه،شايد…