احساس کودکی

خاطرات كودكي زيباترند يادگاران كهن مانا ترند.

 درسهاي سال اول ساده بود آب را بابا به سارا داده بود.

 درس پند آموز روباه وکلاغ، روبه مكارو دزد دشت وباغ .

روز مهماني كوكب خانم است سفره پر از بوي نان گندم است .

كاكلي گنجشككي با هوش بود، فيل ناداني برايش موش بود.

با وجود سوز وسرماي شديد، ريز علي پيراهن از تن ميدريد.

تا درون نيمكت جا ميشديم ،ما پرازتصميم كبري ميشديم

 پاك كن هايي زپاكي داشتيم ،يك تراش سرخ لاكي داشتيم

كيفمان چفتي به رنگ زرد داشت دوشمان از حلقه هايش درد داشت

 گرمي دستان ما از آه بود برگ دفترها به رنگ كاه بود

 مانده در گوشم صدايي چون تگرگ، خش خش جارو ي با پا روي برگ

 همكلاسيهاي من يادم كنيد بازهم در كوچه فريادم كنيد .

همكلاسيهاي درد ورنج وكار بچه هاي جامه هاي وصله دار بچه هاي دكه خوراك سرد

كودكان كوچه اما مرد مرد كاش هرگز زنگ تفريحي نبود

جمع بودن بودوتفريقي نبود كاش ميشد باز كوچك ميشديم لا اقل يك روز كودك ميشديم

ياد آن آموزگار ساده پوش ياد آن گچها كه بودش روي دوش اي معلم ياد وهم نامت بخير ياد درس آب وبابايت بخير .

اي دبستاني ترين احساس من بازگرد اين مشقها را خط بزن



مناجات به زبان مادری

سوم دبيرستان بودم که معلم ديني ازمون خواست بعنوان کار کلاسي، آية الکرسي رو حفظ کنيم.

از اون تاريخ به بعد من اين آيه رو حفظ بودم و جا بجا مي خوندمش…وقت بيرون رفتن از خونه،موقع مسافرت ،قبل خواب و …
تا شد همين چند وقت پيش که يهو به خودم اومدم و از خودم سئوال کردم معني اين کلماتي که اتوماتيک وار و عين ورد بر زبونم جاري ميشه،چيه؟
اصن خودم مي فهمم چي دارم ميگم؟بهتر نيست همين مناجات رو فارسي به زبون بيارم که لااقل خودم هم بفهمم چي دارم ميگم؟

از اون موقع تا حالا هربار بنا به عادت شروع ميکنم به تکرار آيه،جلوي خودم رو مي گيرم و سعي مي کنم مناجاتي هر چند کوتاه داشته باشم با خداي خودم ولي به زبان فارسي.



میگه می خوام برم نمایشگاه کتاب،تو چیزی لازم نداری؟
میگم:نه.
– تو بیسواد خودمی!!!

اگه شکلک داشتم از این چونه خارونها و یا کله چرخون میذاشتم.

پ.ن:آقای امیر که دیروز زحمت کشیدید و پول به حساب ریختید،پول ریخته شده برای دو تا کودک یتیم هزینه شد…ممنون از محبتتون.



ديروز از اون روزهايي بود که حتي قدرت نداشتم پاهام رو بکشم روي تخت.
شب وقتي با زحمت توي تختم مستقر شدم و دراز کشيدم يادم افتاد بايد تلفن رو بگذارم روي شارژرش.
شارژر تلفن رو گذاشتم پايين تخت خوابم،کنار تختم هم دراورم قرار داره.بايد مي چرخيدم روي سمت چپ بدنم و با دست راست تلفن رو ميذاشتم توي شارژ.اينجوري عملا بايد سمت چپ بدنم که حداکثر 30٪ توانايي داره به کمکم ميومد.
چرخيدم سمت چپ ولي هرچقدر خودم رو کش دادم به شارژر نرسيدم.اتاق در تاريکي مطلق بود و من فقط با توجه به لامپ کوچيک قرمز روي دستگاه،جاش رو تشخيص ميدادم.
نياز بود بيشتر خم شم.لب ِ لب تخت بودم.براي اينکه تعادلم حفظ شه و با صورت برنگردم رو زمين. سرم رو از کنار دراور آوردم بيرون و گيرش دادم به دارور !!! تا سنگيني بدنم،برم نگردونه رو زمين…
وقتي کارم تموم شد هرکاري کردم دست چپم رو از حائل بودن در بيارم و جابجا شم تا سرم آزاد شه!! نشد که نشد.
تمام نيروم تموم شده بود و تقلاهام بي نتيجه!.وضعيت مضحکي بود.يه آدم گنده در آستانه سقوط از روي تخت در حاليکه عين خُلا سرم رو گير داده بودم به دراور کنار تخت …

با کمک مامان از اون وضعيت رها شدم ولي تا مدتها داشتم به وضعيتم مي خنديدم.

پ.ن: اگه می خواید از آپ وبلاگ خبردار شید لطفا فیدم رو به این آدرس تغییر بدید.

پ.ن:من هیچوقت تو مسائل مالی دخالت نمی کنم یا کسی رو ترغیب نمی کنم برای کمک مالی بجایی،مگر اینکه به گیرنده کمک مالی خیلی مطمئن باشم و این یکی از همون موارد استثناست.

یکی از دوستان نزدیکم که با بهزیستی هم همکاری داره برای کمک به عمل پیوند قرینه چشم یکدختر بی سرپرست کمک مالی جمع می کنه…
اگه مایل هستید کمکتون رو به این حساب واریز کنید
کارت:6202 2283 9911 6037
حساب:0310062257001
بانک ملی بنام خانوم مرجان بور

فقط هرکی هر مبلغی ریخت برای من خصوصی همینجا کامنت بذاره که صاحب حساب بدونه چه مبلغی برای کمکه و چه مبلغی پول خودش ِ…ممنون از همکاریتون.

پ.ن مهم:مبلغ مورد نظر برای هزینه عمل جمع شد،آیا دوستانی که پول واریز کردن یا در آینده اینکار رو می کنند…راضی هستند که پولشون خرج یه نیازمند دیگه بشه؟
چون همانطور که گفتم این خانم افراد نیازمند زیادی تحت پوشش داره و بهشون کمک مادی یا اجناس می رسونه که از نزدیک نیازمند واقعی بودنشون رو بررسی کرده.



نزديک به دوساله که تلويزيون از نظر من تحريمه و برنامه هاش رو نگاه نمي کنم حتي در حد چرخوندن کانالها.
کانالها رو براي کيفيت بهتر از ماهواره مي گرفتم ولي وقتي تنظيم کننده ماهواره اومد خونمون گفتم برنامه هاي صدا و سيماي جمهوري اسلامي رو براي من قطع کنيد.
اينکار فوايد زيادي داشته و مهمترينش اينه که من اصن از عزاداري هاي تحميلي و غير تحميلي یا شادهای تصنعی خبردار نمي شم و با اعصاب آسوده و فارغ از غم و غصه ايام ميگذرونم و اگه احياتا تو خيابون يا جايي ديگه به هيت و يا عزاداري بر بخورم،مي پرسم چه خبره؟و بايد مراجعه کنم به تقويم.



روزی به مختارالسلطنه اطلاع دادند که نرخ ماست در تهران خیلی گران شده است. مختارالسلطنه دستور داد که کسی حق ندارد ماست را گران بفروشد. چون چندی بدین منوال گذشت برای اطمینان خاطر با قیافه ی ناشناخته به یکی از دکان های لبنیات فروشی رفت و مقداری ماست خواست. ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید : چه جور ماستی می خواهی ؟ ماست معمولی یا ماست مختارالسلطنه ! مختارالسلطنه با حیرت و شگفتی از ترکیب و خاصیت این دو ماست پرسید. ماست فروش گفت: ماست معمولی همان است که از شیر می گیرند و بدون آب است و با قیمت دلخواه. اما ماست مختارالسلطنه همین طغار دوغ است که در جلوی دکان میبینید و یک ثلث ماست و باقی آب است و به نرخ مختار السلطنه می فروشیم و بدان نیز لقب دادیم. حال کدام می خواهی؟!
مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش به طور وارونه آویزان کرده و بند تنبانش رامحکم ببستند. سپس طغار دوغ را از بالا در دو لنگه شلوارش سرازیر کردند و شلوارش را از بالا به مچ پاهایش ببستند. سپس به او گفت: آنقدر باید به این شکل آویزان باشی تا تمام آبهایی که داخل این ماست کردی از شلوارت خارج شود که دیگر جرات نکنی ماست داخل آب بکنی!
چون سایر لبنیات فروش ها از این ماجرا با خبر شدند، همه ماست ها را کیسه کردند



دیروز روز بدی بود.
صبح که از خواب پاشدم احساس کردم بی حوصله ام.
هرچی به ماساژورم زنگ زدم که بپرسم،اونروز چه ساعتی منتظرش باشم؟ کسی پاسخگوم نبود.
حوالی ساعت 11:30 بود که اینترنتم قطع شد…شارژش به پایان رسیده بود. وقتی اینترنت نداشته باشم مثل مرغ سرکنده ام.با دایل آپ مشکلی ندارم چرا که 6 سال متمادی من با صبوری!! و دایل آپ،هر روز وبلاگ آپ کردم و دونه به دونه تایید کامنتها و جواب دادن به اونها… ولی اینبار فرق می کرد.تو مزرعه فیس بوکم محصولی کاشته بودم که زمان برداشتش نزدیک بود و غیر داشتن اینترنت پر سرعت نمی تونستم وارد مزرعه ام بشم.
زنگ زدم به مرکز اینترنت!!! که باباجون وصلش کنید تا من شارژ رو بفرستم… گفتن قوانین عوض شده و یه چند ساعتی طول میکشه…
بعد گذشت چند ساعت که اینترنت وصل شد…بدو بدو رفتم برم مزرعه تا محصول نگندیده برداشت کنم که دیدم ای دل غافل حالا شارژ VPN ام تموم شده…(خدا مادر فرید رو نگه داره براش که همیشه به داد من میرسه)

خلاصه شده بود حکایت یک روز قیف هست،قیر نیست…

عصری شوهر ماساژورم باهام تماس گرفت که فلانی تو بارون دیروز پاش لیز خورده و شکسته!!! الانم بیمارستانه و حالا حالا ها نمی تونه بیاد پیشتون…

تا داشت حالم با روش جدید بهتر میشد خدا گاوم رو زائوند برام.

خوب شد دیروز تموم شد وگرنه حالا حالا داشت برام.