خزعبل نامه!

فکر می کنم امروز حال جسمیم بهتره. ولی وقتی بلند میشم چند قدمی راه برم، پاهام یاری نمی کنه و از مچ میشکنه و انگشتهام زیر پام جمع میشه …
چرا اینقدر بغض دارم؟ حوصله کسی یا چیزی رو ندارم. حالا می فهمم زر مفت زیاد زدم. پاش که بیفته منم می شکنم مثل همه آدمهای دیگه. شایدم توقع ام از خودم زیادیه. هنوز زمانی نگذشته. باید به خودم زمان بدم تا با قضیه کنار بیام.
اینروزا خیلی یاد فیلم لیلا می افتم و اون صحنه و صدای ضربهای لباس عروس روی پله ها تو گوشم دنگ دنگ می کنه…احساس زن نازایی رو دارم که بجرم ناباروری خودش میره خواستگاری واسه شوهرش!!!
خنده داره ها.یادته همیشه دویدنت رو مسخره می کردم. می گفتم عین اردک میدوی! ولی دیشب که رفتی آشغال رو بندازی تو سطل و تندی برگشتی سمت ماشین. تو دلم ضعف کردم واسه دویدنت.
چرا کار رو سخت می کنی؟بذار ازت بدم بیاد.بذار از دستت حرصم بگیره و بیفتم سر قوز که حالت رو بگیرم. اینطوری راحتترم و دلم میاد ازت انتقام بگیرم و با خودم میگم ک** لقشم کرده حالا نشونش میدم با کی طرفه!!
وقتی می خواستم از ماشین پیاده شم، واکر رو نیاوردی. گفتم چرا واکر نیست؟من که نمی تونم راه برم.حالا چه جوری برم تا خونه. گفتی مخصوصا نیاوردمش. دلم می خواد بغلت کنم ببرم!!! لعنتی چرا کار رو سخت می کنی برام؟
خفه ام کردی اینقدر دقه به ساعت زنگ میزنی و ابراز علاقه می کنی یا اس ام اس میزنی… چیه؟فکر می کنم احساس گناه داری و می خوای یه جوری توجیه کنی. آره؟
اگه چند روزی ننوشتم لطفا نگرانم نشید.باید با خودم کنار بیام و حداقل این بغض لعنتی آب شه.
شعر آهنگ بیانگر ناگفته هامه
شادروان فرزین

لینک دانلود



نا بخشوده

لازم به تذکره که اين نوشته رو شخصي نوشته که طرف به ظاهر نامَرد يک ماجراي عشقيه و شخص تَرک کننده. و دلايلش رو براي شکستن يک قلب و خارج شدن از يک رابطه عشقي نوشته.
لطفا جواب سئوالها در کامنتها رو خودت بده.
در ضمن با توجه به نوشته ات فکر کنم خانمي درسته؟ اگه آره دست مريزاد بابا(البته شوخي بودا)
یک سئوال برای من پیش اوده. اگه دلایلت برای جدایی از نظر خودت کاملا منطقی و بجا بوده چرا حتی برای انتخاب اسم مستعارت “نابخشوده””unforgiven” رو انتخاب کردی؟ با قضیه کنار نیومدی؟
تذکر: بچه هایی که قصد دارن کامنت خصوصی بذارن، حتما حتما باید تیک ” پیام خصوصی” رو فشار بدن وگرنه کامنت میره تو دید عموم.
عشق! واقعا وجود داره؟
دلم ميخواست کشف کنم چيزي به اسم عشق رو. چيزي که دست هات رو ميرسونه به ماه در حالي که پاهات روي زمينن!
روز اول چشم هاش اونقدر باهام حرف زدن که دلم نمي خواست ازشون دل بکنم. اونقدر نگاهش پاک بود که مي ترسيدم لياقت نداشته باشم نگاهشون کنم.
از بخت بدت از هر چيزي خودتو منع کني فقط عطشت بيشتر ميشه! چشم هامو مي بستم که چشم هاشو توي ذهنم ببينم.
لحنش مهربون بود اما معلوم بود که يه فاصله اي وجود داره. بين خودم و خودش. دلم ميخواست اين فاصله ي لعنتي رو وردارم. يادمه سري اول که نشسته بوديم تمام سعي خودم رو کردم، تمام لوندي و هرچيزي که بلد بودم رو بکار بردم و تنها چيزي که بدستم اومد اين بود که اون هم به چشم هام نگاه کرد. اون لحظه ميخواستم بميرم تا اون نگاه آخرين نگاهي باشه که توي عمرم ديدم. بعد از روز ها تلاش براي کسب رضايتش داشتم از اين يوسف دست نيافتني نا اميد مي شدم که يه روز بهم گفتم در حد خودت دوستت دارم. گفتم اميدوارم لياقت داشته باشم، اميدوارم لياقته اين که دوستت داشته باشم رو داشته باشم. زندگيم عوض شده بود. هم من و هم اون براي اولين بار قلب هامون رو قسمت کرده بوديم. صيح ها وقتي چشم هام رو باز مي کردم احساس مي کردم زنده ام! حسي بود که سال هاي بي عشقي و کنج خونه بودن باعث شده بود طعمش از يادم بره.
اون لحظه نمي دونستم زمان با من چه ميکنه! عشق شروع شده بود. محبت هاي بي دريغ. مسته مست بوديم از شراب عشق اونقدر مست که وقتيکه همديگه رو ميشناختيم و تفاوت نظر هامون رو ميديدم به روي خودمون نمي آورديم.(ويولت:اينجاست که ميگن عشق کور و کَره)
داشتم کم کم تغيير مي کردم، مي شدم اون کسي که ما بين حرف هاش به زبون مي آورد و من بدون اين که فکر کنم تغيير مي کردم. مي دونستم تغيير تا يه حدي بايد وجود داشته باشه، به خودم که اومدم ديدم حالم از اين شخصيت جديدم به هم ميخوره. کسي که از خودش اراده نداره. سالها عقايدم به کجا رفته بودن؟ وقتي خودم رو توي آيينه نگاه مي کردم ديگه اين من جديد رو نميشناختمش! با خودم کلنجار مي رفتم که بايد خوده اوني که من دوست دارم رو هم دوست داشته باشه! آخه من کي بودم؟ يه آدم تنها که مثل جزامي ها از همه ي اون آدم هايي که دنبال رابطه مي گردن فرار مي کنه! آدمي که بيشترين حرفش با کسي که تازه باهاش آشنا شده “سلام” هست. آدمي که حتي يک نفر رو جلوش بکُشن هم عکس العملي نشون نميده!
احساس کردم غمگين شده،
– تورا چه شده؟
– حس مي کنم اونقدري که من تورو ميخوام، تو منو نميخواي. احساس مي کنم ديگه دارم کم کم تموم ميشم اما اصلا به چشم تو نمياد… احساس مي کنم احساسي که اوايل داشتي رو ديگه نداري.
نمي تونستم بهش بگم اين به خاطره اينه که الان تو هم به من علاقه داري. و اين به خاطره اينه که علاقه ات داره روز به روز زياد تر ميشه. نمي تونستم بگم من الان از خودم حالم به هم ميخوره. من اون آدمي نيستم که تو ديديش. فقط نمي تونستم بگم! چون مي ترسيدم قلبش بشکنه، مي ترسيدم غرورش بشکنه. مي ترسيدم فکر کنه دارم بهونه ميارم. خسته بودم، خسته و شکسته.
نه در رفتن حرکت بود و نه در ماندن سکوني، شاخه ها را از ريشه جدايي نبود… (احمد شاملو)
روي تک تک رفتار هام حساس شده بود، به روي خودش نمياورد چون دوستم داشت اما ميديدم وقتي داره ريز ريز مثل دونه هاي تسبيح با هر حرکت ميريزه پايين.
تا جايي که ميتونستم محبت مي کردم اما کم کم محبته من به هيچ چشمي نيومد.
کم تر از قبل مي تونستم حسش کنم .من به دست آورده بودمش، مشکل چي بود؟ چرا بي حس شده بودم؟ اون همون چيزي بود که ميخواستم. هم من رو ميخواست و هم من اون رو ميخواستم. دلم ميخواست برگردم به همون دورانه بي عشقي. دلم ميخواست دوباره تنها بودن رو حس مي کردم. شايد اگر فرصتي مي داد تا با تنهايي هام خداحافظي کنم احساس نمي کردم که به دو تا تيکه تبديل شدم.

Continue Reading »



امشب 9 آذر 88 ته. خوابم نمیبره و به تصمیمم فکر می کنم.امشب یه شب متفاوته دوباره بالغ شدم. تو زایش خودم حضور دارم و تمام درد و نفس حبس شدنهاش رو حس می کنم. تو درونم فریاد میزنم ،ضجه. باید پاره ایی از تنم رو از خودم جدا کنم. درد داره و ترس. تنهام و توی تنهایی خودم باید از پس همه چیز بر بیام. اگه بتونم اینکار رو بکنم و از خودم جداش کنم دیگه مال من نیست مال خودشه .
بعد تلفنت مرمرجان، گریه کردم. حتی موقعی که باهات حرف میزدم بغض داشتم و سعی می کردم کوتاه کوتاه جواب بدم که لرزش صدام لوم نده …حتی الانم گریه می کنم. بچه شدم نه؟ شاید خداحافظی با یک خصلت بچه گانه سخت باشه؟ اینکه بخوای از چیزی که تمام و کمال مال خودته بگذری و اخلاص!!! کنی.خانم شدم بزرگ شدم بالغ شدم.
.
.
.
این عشق اسمانی که نه مادیات درش دخیله و نه خواهشهای نفسانی، تصمیم و از خود گذشتگی آسمانی هم می خواد. تو قید و بند زمینی نباید محصور بشه ….تصمیم گرفتم. روی کمکم حساب کن. نمیگذارم ببازی.
حتی الان هم که به نداشتنت فکر می کنم با همه اوهون تلپ هایی که داشتم و منم منم هام و دماغ بالا گرفتنها و تز صادر کردنهام، اعتراف میکنم که گریه ام می گیره و می ترسم از روزهایی که قراره حضور نداشته باشی هرچند که به تنهایی عادت داشته باشم و بلد باشم چطور باهاش کنار بیام…. تنهام با وجود تمام شلوغی بظاهر درو و برم.
نمیدونم چرا حتی وقتی نوشته خودم رو هم می خونم، گریه می کنم.
برای نابخشوده عزیز: می دونم گفته بودم نوشته ات رو امروز میذارم.ببخشید اورژانسی شد.نوشته شما بی حرف پیش برای فردا
.
یعنی برای آپلود آهنگ با این سرعت کوفتی اینترنت از صبح رسما….

Continue Reading »