جایزه محمد امین و پراکنده ها

1-بی بی سی اعلام کرد جایزه ” محمد امین” را امسال به وبلاگ نویسان ایرانی اهدا کرده که بیشترین سهم رو در پوشش خبری بعد از انتخابات داشتن.
و این جایزه به نمایندگی به خانم ” دلبر توکلی” روزنامه نگار ایرانی داده شده.
وقتی عکس خانم توکلی رو تو صفحه تلویزیون دیدم. چهره شون به شدت برام اشنا زد. دلبر جان فکر می کنم من و تو یه زمانی شاید حدود 8 سال پیش باهم همکلاس زبان کلاسهای آزاد جهاد دانشگاهی بودیم … اگه گذرت به این وبلاگ و این نوشته افتاد خوشحال میشم برام ایمیل بزنی و باهات در ارتباط باشم.
2- پنج شنبه که خريد رفتم يه انگشتر بدل با سنگ درشت بنفش رنگ ديدم که مارکدار بود ولي بدل و خيلي به دستم مي اومد و دلم رو بُرد . وقتي قيمتش رو پرسيدم گفت 60/000 تومان. برق از سه فازم پريد. هرکاري کردم که خودم رو راضي کنم بخرمش،نتونستم. فکر کردم اونقدر پول عطينا ندارم که بدم بابت يه انگشتر بدل با این قیمت … هي گفتم به يه بهانه به خودم کادوش بدم، اميد گفت برش دار کادو من … ولي باز هيچ رقمه نتونستم خودم رو راضي کنم …ولي بدبختي هنوز چشمم دنبالشه يهو ديدي يک کلک جور کردم سر خودم رو گول بمالم برم بخرمش.
3- اين پتويي که خريدم اينقدر نازک و سبکه که وقتي مي ندازي روت هيچ بار رواني از سنگيني پتو بهت تحميل نمي کنه که حس کني پتو روته و احساس امنيت و گرما کني. انگار ملحفه انداختي ولي در کمال تعجب گرم گرمي. تا صبح متعجب مي خوابي که چطوره که چيزي روت نيست ولي سردتم نميشه.
4- ديروز که فهميدين تهران زلزله اومد؟ اون لحظه من تو توالت و سر خلا بودم که يهو شنيدم مامان داد ميزنه: ويولت کجايي؟ گفتم: توالت. گفت: چيکار مي کني؟! گفتم: همون کاري که همه ميان توالت مي کنن!!! و در توالت رو باز کرد براي اطمينان خاطرش! گفت: زمين خوردي؟ گفت: نه مي بينين که،چطور؟ صداي گرومپ اومد و ساختمون لرزيد گفتم شايد تو خوردي زمين( نميدونم اين مامانم من و چي فرض کرده؟کو* چون تانک؟!!!) گفتم نه بابا، شايد بالايي ها يه چيزي ول دادن رو سقف…. و بعدا فهميديم زلزله بوده.
5- راستی می دونید چرا اینروزا عکسام بی کیفیته؟ چون آقا شهروز(برادرم) زحمت کشیدن دوربین امانتی که بهشون سپرده بودم به رسم یادگاری دادن به آقا دزده!!! و من الان دوربین ندارم و باید برم یدونه جدیدش رو بخرم …. از بس که اینروزا کم خرجم.

اضافه شد

6- یه چیز دیگه، زده به سرم موهام رو کامل بلوند کنم و شاید چند تایی، های لایت توش درآرم… حدود 10 سال پیش یا بیشتر اینکار رو کردم و دودسته نظر داشتم یا می گفتن خیلی بهت میاد یا می گفتن اصن بهت نمیاد. نظر حد وسط نداشتم.
الان تقریبا همه مخالفن بخاطر آسیبی که به مو میزنه با توجه به اینکه من موهای پر و مقاومی ندارم و به انحا مختلف سعی دارن رایم رو بزنن.آرایشگرم هم یکمی از موهام رو قیچی کرده که تو مواد بذاره ببینه چقدر رنگ باز میکنه و مقاومتش چطوره.
من می گم اگه بهم نیاد فوقش چند لاخش رو لای فویل نگه میدارم بقیه اش رو تیره می کنم که مش بشه البته که با توجه به پوست سفیدم فکر نمی کنم بهم نیاد. نظر خودم روی موی تیره است و به نظرم سکصی تر میاد برای یه زن ولی چه کنم که ویرش افتاده تو تنم حالا که سن خودم نشون نمیدم خوب موهام رو روشن کنم تازه بیام رو 37 نه 27 فعلی.
حالا شما چی می گید؟ رنگ کامل کنم یا مش پُره سفید یا ماسه ایی بزنم؟
این روزا خیلی زنم.خیلی.



متفاوت بودن هزینه داره

قبول کردم که آدم متفاوتي باشم.
شايد هم شروع علنيش رو گذاشتم با نوشته قبلی که مجبورم مي کنه جوابگو باشم در قبال نوشته و بيان عريان يه حس هرچند بي پشتوانه ولي دفاع مي طلبه.
اگه بخوام بنويسم و نوشته ام چيزي براي خوندن و درک کردن داشته باشه و صرف دل مشغولي نباشه، بيان يه حس زنانه باشه صرف نظراز هر قالب سالم و بي نقص يا مريض و دردمند … بايد بي پروا تر باشم و قوي تر در قبال هر پرسشي که ارزش جوابگويي داشته باشه.
بايد ساده و کوتاه و موجز نظرم رو بگم … متفاوت بودن هميشه برام لذت بخش بوده، سالهاست پذيرفتمش … ادامه ميدم.
از اين به بعد ممکنه خيلي نوشته هاي نامتعارف و بحث انگيزي از من بخونيد که هيچ پشتوانه عملي نداشته باشه ولي يک دنيا حس پشتشونه. مجبورم نکنيد که چون دنياي واقعي و در مقابل افراد حقيقي و محق تو احساسشون نسبت به خودم جوابگوي دنياي مجازي هم باشم. اينا فقط يک سري نوشته است بي مخاطب خاص و بس.
_______
این آهنگ رو هم جناب نقطه گذاشته بود از متن آهنگ خوشم میاد… با حال شمشیر از رو بستنم مطابقه
تقدیم به مخاطب خاصشGrinevil
بهنام صفوی- خسته شدم

لینک دانلود



وقتي نصفه شب با صداي دينگ دينگ موبايل يعني که اس ام اس داري، بيدار ميشي و کورمال کورمال پاکت حاوي پيامکت رو مي جوري …. لبخند مي شينه روي صورتت. غرق لذت مي شي از اين همه توجه و محبتت … مي فهمي يه تفکر يه احساس هست که اون موقع شب به فکر توئه و بي خوابي زده به سرش و خواسته که حسش رو با تو شريک باشه …
احساسش درست مثل اين مي مونه که نصفه شب خواسته، بشي طلبيده بشي با نوازش دستان جستجوگری و داغی لبهایی و هُرم نفسهایی گرم… براي يه آغوش براي يه تمنا … فقط تو… واين دوست داشتني و قابل احترامه.:love
پ.ن: جسارتم خيلي بيشتر از قبله و مي دونم با اين نوشته اولين کسي رو که بايد جوابگوي ابهامش باشم اميده! ولي مگه کسي که مي نويسه و حسهاش رو به اشتراک ميذاره لزوما بايد براي دونه به دونه اش مثال عملي داشته باشه؟
کاوه یغمایی- هنوزم می بینمت

لینک دانلود



سالها بود اين همه احساس رضايت و سرمستي و مفيد بودن نکرده بودم از گذران اوقاتم.
ديشب با ضرب و زور قرص تونستم سه نصفه شب بخوابم در حاليکه 8 صبح بايد بيدار ميشدم براي رفتن به آزمايش خون، ناشتا. با صداي زنگ موبايل گيج گيج خورون از جام بلند شدم ولي انگار امروز واقعا روز من بود 10 تا پله پيش روم رو بدون زحمت خاصي دوپا دو پا از پله ها بالا اومدم و 7 تاي بقيه رو هم نه دوپا ولي به نسبت سبک و راحت طي شد. همه چيز قرار بود امروز با من سر سازگاري داشته باشه و تمام رِفلکسهاي بدنم طبيعي بود بدون اينکه چون هميشه بخواد معطل يا اذيتم کنه.
سه شنبه شب خبر خوبي از يک مرکز معتبر اينترنت داشتم مبني بر دادن سرويس پرسرعت( البته هرچند گرون ولي به دليل فقدان سرويس تو محله ما همينم گرون و با پارتي بازي) و صبح تماس گرفتم براي عقد قرار داد و اگه خدا بخواد راحت شدن از دايل آپ 37.2 پر سرعت!!!!!!!! با اين حجم کار…. گورباباي پولش اعصابم راحت ميشه.
صبح اومد دنبالم و رفتيم دم در آزمايشگاه و بدون اينکه نياز باشه حتي از ماشين پياده شم خود خانم اومد و تو ماشين ازم خون گرفت و کلي خوشبحال شدم از اين عدم تکون تکون خوردن. بعدش رفتيم کله پزي! و گوشت و زبون زديم به بدن و من چند قدم مورد نياز رو با کمک دستهاي اميد راه رفتم وويلچر از ماشين پياده نکردم و اين يعني عالي.
بايد پولي رو به حساب اميد منتقل مي کردم. رفتيم بانک شماره گرفتيم و تا نوبتمون بشه تو پاساژ يه دور زديم و من در کمال ناز شستم! يه پتوTT براي خودم از اميد کادو گرفتم و حالش رو بردم. رنگاوارنگ بود ولي من طوسي با نوار دوزي بنفش برداشتم که رنگ خنثي باشه و به هر رنگ ملحفه ايي بياد.
وقتي رفتيم تو بانک خواستم که برام کارت صادر کنن که هربار احتياج به حضور فيزيکي خودم نباشه. گفتن امروز چون پنج شنبه است و نصفه روزن اينکار رو انجام نميدن، مگر رييس بانک دستور بده. گفتم خيلي خوب ميرم پيشش، لااقل امضام رو بگيره تا توي هفته يکي ديگه بياد بقيه کارهام رو انجام بده … وقتي رفتم پيشش و خواسته ام رو مطرح کردم گفت هيچ نيازي به هفته ديگه نيست حضور داشته باشيد دستور ميدم همين الان کارهاي شما رو انجام بدند و در عرض نهايت نيم ساعت کارت صادره تو دستام بود …. باور کن اگه اين بيماري خيلي فعاليت و توانايي فيزيکي رو ازم گرفته مزايا منحصر بفردي هم در اختيارم گذاشته که هيچ وقت نااميد ناتواني يا ناکارآمديم نشم و هيچ کجا کارم لنگ نمونه.
با استفاده از کارت صادر شده من، اميد پول رو هم جابجا کرده بود حساب به حساب و ديگه لازم نبود بريم بانک بعدي براي دنباله کارمون… حالا که وقت صرفه جويي شده بود پيشنهاد دادم بريم مجتمع خريد کنيم… وقتي يک کيف پر پول داري و نگران نيستي از خرج کردنش. چي مي تونه لذت بخش تر باشه؟
ديگه وارد جزئيات نمي شم. همين بس که يه پالتو خريدم يک مانتو و يه ساعت توپ!!! البته اولين ساعتي که دست گذاشتم روش با اجازه تون 2 ميليون و خورده ايي تومن قيمتش بود! آما ساعت بودا… بعد هي گاماس گاماس قيمت رو پايينتر آوردم تا يه جا معقول به توافق قيمتي و سليقه ايي رسيدم.
اتفاق با نمکي که تو پاساژ افتاد اين بود که موقع پرو کفش چند تا خانم ژيگول اومده بودن تو مغازه و حواس آقاي ما معطوف اين جيگران لغزان!!! بود و کفش رو بجاي اينکه تو پام بکنه داشت مي چپوند تا چشمم!!! حالا من از زور عصبانيت و خنده از اون وضعيت مسخره که توش گير کرده بودم، نمي دونستم فحش بدم؟ بخندم؟گريه کنم؟ فقط هي تکرار ميکردم بدبخت هيز!!! بذار ميرم تو وبلاگ مي نويسم آبروت رو ميبرم!!!! اونم هي مي گفت بخدا خانمه داشت قيمت کفشاي تو رو که در آورده بودي مي پرسيد! منم حواسم جمع شده بود و خنده ام گرفته بود…. منم هي مي گفتم آره جون خودت! و از حرصم تند تند پاستيل مي خوردم که ديدم لب برچيده ميگه حالا چرا عين بچه ها قهر کردي يه پاستيل هم تعارف نمي کني؟!… هيچي ديگه آشتي کرديم.
در آخر هم خواستم بريم ناهار بيرون و پيتزا تنوري سنگي ايتاليايي بخوريم و با کمال خوشوقتي ديدم بدون هيچ فشاري تحمل کردم که از 9 صبح تا 2 بعدازظهر دستشويي لازم نشم….
امروز روز من بود مطمئنم
در حالت عادیم انجام هر یک کدوم از اینکارا و تحمل استرس معولش از پا می انداختم و به دومی نمی رسید ولی امروز……….. این همه کار عقب مونده انجام دادم. مثلا گرفتن کارت رو بالای سال بود که دست دست می کردم هم اوضاع عمومی جور باشه هم خودم حال انجام کار رو داشته باشم و دووم بیارم.:eyelash
___________________
اضافه شد
چون قسمت دعواش خیلی مورد استقبال واقع شد بیشتر علنی میشه:goon
حسودم؟نه بابا اگه پام اونجوری نپیچیده بود بهم خودم بیشتر هیزی می کردم. خدا چشم رو داده واسه دیدن و حظ بردن…کفرانه اگه دید نزنی. ولی ساکت نمی شینم از کسی بخورم. آی می گما جیگرم حال اومد.
اون لحظه هم یه بند می گفتم: ای خدا. از هرچی بدم می اومد سرم اومد. مرتیکه هیز! حالا بقیه چی می گن؟ايی ای ای آشغال!! میگن زن ه رو نشونده رو ویلچر خودش چشم چروونی میکنه!!! آخه نامرد لااقل پشت سرم هیزی کن نه بر بر جلو چشم من! صبر کن به عزا می شونمت!!! چشات رو از کاسه در میارم !هیزی می کنی؟( و تند تند پاستیل میذاشتم دهنم رفع عصبانیت شه!)…و باقی قضایا واسه رفع رجوع از طرف امید و پاسخ من…پررو پاستیل هم میخواد کف××م نمیدم بخوری…
دعوای بچه ها رو دیدید یه نموره خشن تر!!! حالا میدونستم بخاطر مصرف کورتنه که آستانه تحملم اومده پایین ولی آی دلم می خواست قشرق راه بندازم و غیرمنطقی جیغ جیغ کنم و الحق که خوب هم از پس هم بر میایم. هیچکدوم از اون یکی نمی خوره.


دیگه ساک پتو رو از دستم گرفته بود که جا نداشتم! خیلی حال میده تو دستت و رو پاهات پر از خرید باشه اونم نه با یه پول باد آورده و زحمت نکشیده که قدرش رو ندونی حالا هرچند رو ویلچر نشسته باشی … مهم اون لبخند رضایته ست.



تا حالا مرگ رو به این نزدیکی و واضحی نخونده بودم.:sad
بالا بیار برادرم، ما همه با توییم شانه ها و چشمهای جویای هرکدوم از ما تسکین دهنده غمت:
“پيام خصوصی:فقط براي شبنم عزيزم …
شبنم جان سلام، ميدوني امروز چه روزيه؟ روز تولدت. 22 مهرماه. ميخواستم از اون روز بگم. توصيفش كنم. اما نمي تونم. چون چيز زيادي نمي دونم. نميدونم وقتي دنيا اومدي چي كاركردي. بقيه چي كار كردن و چي گفتن و… . پس نمي تونم روز تولدت رو تعريف كنم. اما به جاش روز مرگت رو خوب يادمه. ميخوام 14 شهريور رو توصيف كنم. روز پَر كشيدن و اوج گرفتنت رو. مطمئنم اگه ميدونستي قراره اون روز به من چي بگذره، هيچوقت تركم نميكردي.
ساعت 9 صبح، روز چهار شنبه ، سر كارم هستم. موبايلم زنگ ميخوره. پشت خط ، خواهرِ بزرگمه. (مامان ليندا و پوريا) . صداش مي لرزه. ميگه نادر ، سريع خودت رو برسون بيمارستان.
– چيزي شده؟
– نگران نشو. شبنم حالش خوب نيست.
قلبم داره سقوط ميكنه. نميدونم رو خيابون دارم رانندگي ميكنم يا رو آسمون. هر طور شده خودم رو ميرسونم . كلي آدم تو اتاقه. بيرون اتاق هم هستند. مي شناسمشون ولي يادم نيست ، كجا ديدمشون. يكيشون فكر كنم شوهر خواهرمه، ميخواد بغلم كنه، ميگه : فقط آروم باش. چند بار اين جمله رو تكرار ميكنه. دستش رو پس ميزنم و مات و مبهوت اطرافم رو نگاه ميكنم. پدرم صورتش رو با دستهاش پوشونده. وارد اتاق ميشم. يادم نميآد امروز كي پيش شبنم بوده. دستام داره ميلرزه، پاهام هم همين طور. فقط ميخوام بشينم. زير لب زمزمه ميكنم : چي شده؟ مامان دستام رو ميگيره و فشار ميده، آروم باش . آروم باش. نگاهم ميافته به تخت. نميدونم روي تخت كي خوابيده. ملافه روشه. دل و رودم ميپيچه به هم. قلبم داره منفجر ميشه. هنوز هم باور نكردم. ملافه رو كنار ميزنم. صداي جيغ و فرياد بلندتر ميشه. نه نميتونه شبنم باشه. من خودم صبح پيشش بودم. نميدونم چه حاليه اما قلبم داره از سينم ميزنه بيرون. يخ كردم. فقط ميخوام بالا بيارم. رنگش سفيده سفيده. دنبال چيزي هستم. دستهاش. دستم رو تو دست بي جونش ، قلاب ميكنم. شبنم جان چرا؟ چرا اينقدر زود؟ حتي نذاشتي يه خداحافظي باهات بكنم. گرماي دستش رو حس ميكنم. شايد به اين خاطر كه من سردتر از اونم. جاي جاي تنش كبوده. كبودي هايي كه هيچوقت به من نشون نداد. خشكم زده. نميدونم دارم چي كار ميكنم. حلقه ازدواجمون هنوز دستشه. انگشتر رو در ميارم و به جاي خاليش نگاه ميكنم. به ردِ حلقه اي كه هميشه دستش بود. تو مشتم محكم فشارش ميدم. از تخت دورم ميكنند. فقط التماس ميكنم كه بذارين باهاش حرف بزنم. بذارين خداحافظي كنم. اما نميذارن.
مادرش داره ضجه ميزنه. شراره رو ميبينم. رو زمين نشسته و زانوهاش رو بغل كرده. يادم ميآد كه از شب قبلش ، با شبنم بوده. ميرم سمتش. شراره خانم چي شد؟ اونم مثل من خشكش زده. زبونش بند اومده. بريده بريده ميگه : نفهميدم كِي رفت. حالش خوب بود. حالش خوب بود. اين جمله رو چند بار تكرار ميكنه.
نميدونم چه طور، كِي و بعد از چند ساعت، ميرسيم قبرستان. خاك كردنش يادمه. خيلي سردمه. يكي كُتش رو ميندازه رو شونه هام. نميدونم از كجا فهميد. من كه نگفتم سردمه. اشك صورتم رو پوشونده. اما گريه نميكنم. جزئيات يادم نيست اما موقع خاك ريختن، فرياد ميكنم كه شبنم زنده ست. خودم گرماي دستهاش رو حس كردم.
نمي دونم آروم شدم يا رمقي ندارم. بلندم ميكنند و سوار ماشين ميشيم. مثل اينكه اينجا رو ميشناسم. نزديك خونه خودمون. ميگم پياده ميشم. ميخوام برم خونه. مادرم نميذاره. ميگه حالت خوش نيست، كار دست خودتت ميدي. ميدونم منظورش چيه. اما به زور هم كه شده ، پياده ميشم. خواهرم اصرار داره بياد تو. اما ميخوام تنها باشم. لباسهامو پرت ميكنم رو مبل. كفشهامو وسط پذيرايي در ميارم. عصبيم. همه جام گِلي شده. كجا؟ نميدونم. ميرم حموم و يادم نميآد چند ساعت زير دوش ميشينم. سرم رو ميكنم تو سينك توالت. ميخوام بالا بيارم. معدم خاليه. فقط اوغ ميزنم. ميآم بيرون و يه پيرهن مشكي پيدا ميكنم و مي پوشم. سرم داره ميتركه. چشمهام ميسوزه. هنوز سردمه. چند تا قرص مسكن و آرام بخش و خواب آور گير ميآرم و پتو رو دور خودم ميپيچم و رو كاناپه خوابم ميگيره.
صبح شده . صداي اذون ميآد. دارن در ميزنن. به خودم ميآم. در نميزنن. دارن در رو ميشكونن. در رو باز ميكنم، پدر و خواهرمند. ديگه چيزي يادم نميآد. چشمهام رو باز ميكنم. تو بيمارستانم. بهم سرم زدن. دكتر ميگه فشارت افتاده. چيزي نخوردي؟ بابا ، كيك و يه پاكت شيركاكائو دستشه. ميده به من ميگه بخور واست خوبه. ميگم مراسم شام غريبان چي شد؟ خواهرم ميگه همه سراغت رو ميگرفتن. خشكم زده . پس من كجا بودم؟ پدر شونه هامو ميماله. آروم باش . لازم نيست خودت رو سرزنش كني. همه با من مهربونند. اما چرا؟ خواهرم ميگه : ديگه نميذارم بري خونه. اما هرطور شده مجبورشون ميكنم جلوي خونه پيادم كنن. ميگم نگران نباشين كار احمقانه نميكنم.
همه چي رو يه بار ديگه تو ذهنم مرور ميكنم. تنها چيزي كه يادمه، رد حلقه رو انگشتته. يادم نميآد چي پوشيده بودم. لباسهام رو زير و رو ميكنم و بالاخره گيرش ميآرم. اندازه هيچ كدوم از انگشتام نيست. ميندازم تو زنجيرِ دورِ گردنم. حلقه خودم رو در ميآرم. ردي رو انگشتم نيست. ميگيرمش رو آتيش اجاق. سرخِ سرخ شده. فورا ميكنمش تو انگشتم. آتيشم ميزنه. اما مهم نيست. درش نميآرم. ميذارم همون جا سرد شه. خون از انگشتم مي چيكه رو فرش. اما توجهي نميكنم.
يه بار كه خودم تنهايي ميآم سرِ مزارت، بارون ميگيره. بعدِ بارون بوي خاك نميآد. يه بوي عجيب. بوي آسمون. اما ما زمينيها بي بوي خاك نفسمان بند ميآد. فورا اونجا رو ترك ميكنم.
بقيه روزهام تعريفي نداره، خلاصه ميشه تو سر خاك رفتن و تنهاييم تو خونه. نميخوام بگم وسوسه نشدم و فكرهاي احمقانه به سرم نزد. نه. چند باري تا مرزش پيش رفتم. ولي جرئتش رو نداشتم.
دو ماه از مرگت ميگذره و هنوز پيرهن مشكي پوشيدم. به اجبار اطرافيان بالاخره تصميم ميگيرم يه سفر برم مشهد. بيست روز ميمونم. عوضم ميكنه. يه آدم ديگه ميشم. ياد بچه ها مي افتم. يعني كم كم داره همه چي ، يادم ميآد. دو تا بچه داريم. اما كجان؟ چرا از اون موقع تا حالا نديدمشون؟ زنگ ميزنم به شراره و چيزي رو كه تا حالا ازش نپرسيده بودم، ميپرسم. ميپرسم: شبنم قبل از مرگش چيزي نگفت؟ سفارشي نكرد؟
ميگه: «چرا . فقط گفت نگرانم ، شراره . نگران بچه ها. نادر بهم گفته اگه تو نباشي، بچه ها رو هم نميخوام. نذارين جاي خالي مادر و پدر رو با هم حس كنن. » بايد برگردم. منتظرم هستند.
شبنم جان ، حالي برام نمونده كه بقيش رو تعريف كنم. كاغذ خيسه خيسه. غير از چند شاخه گل ، تدارك ديگه اي نديدم. فقط خواستم بگم ، تولد 28 سالگيت مبارك.
خصوصي واسه خودِ خودت نوشتم. اگه خواستي پابليشش كني مختاري. “

ممنون بابت اجازه آخر نوشته ات.
فردا خونه نیستم
این مطلب برای فردا



امروز ايران رسما تعطيله بعلت شهادت… منم مي خواستم تعطيل باشم ولي ديدم يه موضوع به ذهنم ميرسه که برام جالب هم هست و مي نويسمش و هم اطلاع رساني کردم براي خارج نشينان که بدونن علت سوت و کوري وبلاگستان چيه.
من جزو آدمهايي بودم که قبل انتخابات حداقل و کم کم 10 تا اس ام اس روزانه داشتم که بالغ بر هشت تاش شايد جک و فکاهي بود ولي بعد انتخابات و تصميم خاموش مردم مبني بر تحريم پيامک دريغ از حتي يک دونه روزانه حتي اگر کار واجب باشه… اين اتحاد و همبستگي خاموش رو دوست دارم و بهش احترام ميگذارم.
ديشب خيلي خيلي از خودم راضي بودم. دستشويي و توالت رو شستم با وجوديکه دوبار تو کف و کثافت معلق شدم و ليز ليزک بازي خودم رو دوباره عمودي کردم … ولي بسيار از عملکردم راضي بودم و از هيجان انجامش خوابم نميبرد… بعدا شايد تعريف کردم.
مثل پارسال یه نظر سنجی در مورد وبلاگ بانوان اینجا هست….اگه دلتون خواست نظر بدید.
محبوب ترین وبلاگ ها



به بهانه يک کامنت
برای چیزی که می خوای بجنگ
من تو يک خانواده مذهبي، سنتي- روشنفکرو به شدت تحصیلکرده از هر دو طرف بزرگ شدم. همين بس که يکي از پدربزرگهاي من مجتهد بودن( البته مجتهد 50 سال پيش نه به رسم و رسوم الان) و اون يکي فعال سياسي. تو اين محيط پر از تضاد فرهنگي من پا گرفتم و ياد گرفتم که تفاوت فرهنگها و طرز فکر ها رو ببينم و به اختلافشون احترام بگذارم و نخوام چيزي رو به چيز ديگه تحميل کنم. ياد گرفتم تو اين محيط پر اختلاف و تضاد، تربيت و ايدئولوژيم رو خودم انتخاب کنم در مواردي که مي خوام سنتي و مذهبي رفتار کنم يا گرايشم به چيز ديگه ميره؟ ياد گرفتم فکر کنم و هرچيز رو به صرف اينکه بزرگترم گفته اين خوبه نپذيرم و بخوام به خودم ثابت شه. بعنوان تک دختر خانواده بودن زندگي راحتي نداشتم و براي تک تک آزاديهايي که الان به نظر مياد دارم ،جنگيدم و خودم رو ثابت کردم و مجبور کردم که بپذيرنم، در کنار خودشون و نه دورادور.
دختري بودم که يادمه تو سن 15 سالگي تو اوج خواستنها و خواهشها و غرايز وقتي يه شب کنار دريا و کنار چوبهاي آتيش زده شده براي فرار از سرما و فضايي رمانتيک، پسر همسايه ويلا که از قضا خوب چيزيم بود! چه از لحاظ قيافه و کلاس خانواده و موقعيت… به شوخي با زنجير دور کليدش زد رو پام در عوض هر برخورد لوندانه ايي که براي مخ زني اونجا جاش بود گفتم: فکر نمي کنم اينقدر باهم صميمي شده باشيم که اجازه داشتي باشي همچين شوخي بکني!!!
حد و حدود خودم رو هميشه تشخيص دادم خيلي کارهايي هم کردم که يکدونه اش تو کت هيچ عرف و سنت ايراني نميره و شنيدنش موهاي توي نوعي رو سيخ مي کنه… ولي انجام دادم و تجربه کردم و مسئوليت کارم رو هم پذيرفتم.
وقتي خواستم ازدواج کنم يه لشکر مخالف داشتم بخصوص که برخلاف سنت مرسوم نه جشن مي خواستم و نه جهاز. فقط مي خواستم خودم و خودش باشيم. همون شبي که رفتيم محضر فهميدم اشتباه کردم و طرف مرد راه نيست ولي نمي خواستم زود جا بزنم و 4 سال خواستم که بسازم و شرايط رو عوض کنم ولي در نهايت هم نشد …وقتي هم برگشتم خونه هيچ قشون کشي نکردم و درست مثل تصميم به ازدواجم گفتم مي خوام جدا شم و اين دليل بر بد بودن هومان نيست، با هم اينده ايي نداريم و بي سر و صدا جداشدم.
بعد طلاق هم شرايط خيلي سختي داشتم يه زن مطلقه جوون بودم تو اين جامعه نه چندان تميز و بي گناه .زني که يک کار نسبتا خوب رو از دست داده بود و کنار گذاشته بود و حالا هيچ کار و درآمدي نداشت باضافه يک مريضي با آينده تاريک و نامعلوم … باز هم بايد از صفر شروع مي کردم و دوباره خودم و توانايي هام رو ثابت مي کردم و تاثير گذار باقي مي موندم نه تاثير پذير … سخت بود بخدا که سخت بود براي لحظه لحظه داشتنشون جنگيدم.
برادري دارم که هيچ رقمه تساوي يک زن و يک مرد تو کتش نميره و من خواستم که خودم رو بهش ثابت کنم و بهم و خواسته ام احترام بگذاره… فکر نکن منم همه چيز برام مهيا بوده و سقف آسمون با تمام امکانات و آزادي ها و راحتي ها برام باز شده و يا چون بيمارم رعايتم ميشه. اتفاقا شايد مشکل اينجا باشه که هيچکي من و به چشم يک بيمار نگاه نمي کنه و بخواد رعايتم رو بکنه و توقع توقع از يک آدم سالمه و بس.
يادمه اولين شبي که بعد جدايي ام مهموني بودم و برگشتم خونه فردا صبحش مامان و خاله ام که اصن زاد و زندگيش خارج کشوره و تو سنتهاي اينجا گير نکرده بهم گفتن تو الان يه زن مطلقه ايي!! بايد بيشتر رعايت کني! دير نبايد بياي خونه، همسايه ها چي مي گن؟ فهميدم دوباره شروع شد و بايد کفشام رو ور بکشم براي عوض کردن همه چيز … بايد جنگيد.
آره الان 6 ساله که يه دوست پسر فيکس دارم و تو همين خونه ايي با اين تفکرات سنتي يا روشنفکري رفت و آمد ميکنه براي اينکه براش جنگيدم چون ارزشش رو داشته و جاش انداختم البته که خودش هم خوش مايه بوده … الانم دوستان دختر يا پسرم کساني که مورد تاييدمم توي خونه رفت و آمد مي کنن چون قبل هر چيز خواستم که انسان بودنم ديده بشه نه زنانگي يا مطلقه بودنم.
الان دوست پسري دارم که هر از چندگاهي سر تنشهاي عاطفي پيش اومده با هم حرف ميزنيم و مي خنديم به ريش اظهار نظرهايي در مورد غيرت داشتن يا نداشتن مرد يا زن ماجرا! حداقلش اينه که جرات حرف زدنش رو داريم چيزي براي قايم کردن وجود نداره . من مي نويسم از گامبالوئم از اين موجود دوست داشتني، دوست پسرم هم مي خونه و خوشحاله به خوشحالي من … حتما چيزي بوده که اون نتونسته بهم بده و وجود گامبالو بي هيچ خطري پرش کرده و همين کمک مي کنه به بهبود رابطه من و اميد.
حقشه شايد تا يک هفته ديگه هم رفت زن گرفت … خوب بره اونم چيزي رو خواسته که من نتونستم براش ايجاد کنم پس نبايد از حق طبيعيش محرومش کنم. ولي مطمئنم حس دور خوردن ندارم که حتي اگه دور هم زده بشم حتما مستحق اين رفتار بودم.