مخاطب خاص

امروز یه بسته از فرانسه داشتم که خیلی خیلی سورپرایز و خوشحالم کرد:love ممنون دوست عزیزم. من چطوری جبران کنم این همه محبتت رو؟ با وجودیکه شروع خوبی برای روزم نداشتم و عصبانی بودم در حد*** روزم رو ساختی…بازم ممنون اصلا انتظار نداشتم.



یک سئوال سخت

اگه یه بچه ده ساله ازت بپرسه : هم جن س باز یعنی چی؟ چه جوری براش توضیح میدی؟



گفته بودم آب درماني من توي يک مرکز توانبخشيه.( ماه رمضون تعطيله وگرنه من کنار نذاشتمش).
به واسطه اين امر تو اين مدت آدمهاي معلول زيادي رو ديدم که در شرايط عادي امکان ديدنشون وجود نداره. کساني که فقط يه سر و گردن و بالاتنه اند و زائده هايي بجاي دست و پا دارند با اين وجود تند تند از اين طرف قل مي خورند به اون طرف! و صداي خنده هاشون فضا رو پر مي کنه.
البته که به نظر من زندگي براي اين افراد ساده تر از فرديه که زماني سالم بوده و در برهه اي از زمان سلامتيش رو از دست داده. اون به اين وضعيت خو گرفته و هيچ وقت طعم داشتن رو نچشيده ولي اين بايد باورهاش رو از داشتن به ديگر نداشتن تغيير بده.
کنار آسانسور مجتمع ايستاده! بودم و منتظر که يکي از اين دخترها قيژي با ويلچر برقيش اومد. تو يه سايز بدني خيلي کوچيک و دستهايي کوتاه و از کنار صندلي ويلچرش يه نميدونم چوب بود سيخ بود يا چي در آورد و باهاش دگمه آسانسور رو فشار داد!.
نتونستم از به زبون آوردن تحسينم جلوگيري کنم و گفتم: آفرين، چه فکر خوبي کردي! لبخند زد و گفت: دستم نميرسه و نمي تونم معطل اين بمونم كه يکي بياد برام دگمه رو بزنه…
ياد يکي از نوشته هاي باران تو سايت اسپشيال افتادم که مي گفت بخاطر ويلچر نشينيش چقدر معطل شده تا يکي از راه برسه و دگمه آسانسور رو بزنه.
اگه امثال من فراموش کنيم داشتم داشتم ها رو وبه دارم دارم هامون موشکافانه تر و دقيقتر فکر کنيم مي تونيم کيفيت زندگي مون رو براساس داشته هامون با چند تا تغيير کوچيک يا حتي بزرگ بهتر کنيم و درصد نا اميدي و استيصال رو کمتر.
لطفا چون همیشه انرژی مثبتتون رو دریغ نکنید.:love



پاهام به نهايت اسپاسم خودش رسيده بود طوريکه يک قدم رو هم با فشار زائد الوصفي که به خودم وارد مي کردم مجبور بودم بردارم.
اينجور موقع ها اگه مثانه ام اندکي مايعات توش باشه وقتي به خودم فشار ميارم که يک قدم پام رو بذارم جلو درست مثل حالتي مي مونه که يک فرد عادي سر توالت نشسته باشه و زور بزنه!! ميشه خودت رو کنترل کني؟ معلومه که نه و همين تلاش و زور آوردن براي راه رفتن منجر ميشه به اون چيزي که نبايد بشه.
روزي که حالم خيلي بده در حديکه خودم هم شک مي کنم حمله بيماري هست يا نه؟ چندبار در روز حتي تو فواصل کوتاه يک ساعت ممکنه اين اتفاق بيفته يعني هيچ ربطي به مثانه پر و دير عزم دستشويي رفتن و … نداره.
ارديبهشت ماه که فکر خودکشي ذهنم رو درگير کرده بود يکي از همين روزهاي سياه بود که مي ديدم به جايي رسيدم که خودم رو کنترل نمي تونم بکنم و ادامه زندگي با اين وضعيت امکان پذير نيست.
بيرون اومدن از اين فکر سياه رو مديون مامان هستم. برخورد آرام و منطقيش با اين موضوع سبب شد که من ِ خرس گنده که عين يه بچه کوچولو نمي تونستم خودم رو کنترل کنم، احساس گناه ِ کمتري داشته باشم. بهم گفت نمي خواد اصلا از جات بلند شي، ميرم يدونه از اين لگنها که تو بيمارستان ميدن برات مي خرم. هر وقت لازم داشتي صدام کن برات ميذارم. گفتم نه مامان همين مونده که لگني بشم … گفت خيلي خُب پوشکت مي کنم که استرس نرسيدن به دستشويي رو نداشته باشي و اعصابت کمتر تحت فشار باشه ول شدم شد جهنم!.گفتم نه! بدم مياد… يهو يه فکري به ذهنم رسيد. گفتم مامان اون توالت سيارم رو بذاريد کنار تختم با يه کاسه يا کيسه قيفش رو مهار کنيد با يه آب پاش براي طهارت گرفتن!!! هر وقت لازم بود در رو مي بندم استفاده مي کنم فقط شما خواستيد بيايد تو اتاق و در بسته بود بدونيد يه خبري ه.
با يک روش ساده استرس و ناراحتي که تو چند روز بهم وارد شده بود و گذرا بود و نه موندني و به مرگ راضيم کرده بود از خجالت و شرمي که برام ساخته بود، از سرم باز کردم… خيلي موقعها با کمي تغيير تو کيفيت زندگي مييشه به شرايط راحتتري دست پيدا کرد به شرطي که سخت نگيري…( رها _دختر اسفند) اين يکي از تجربيات شخصيمه که مبتلا شدن بهش به مرگ راضيت مي کنه ولي با کمي تغيير مي بيني که ميشه حلش کرد . قول داده بودم برات بنويسم.
بايد بپذيري که شرايط عوض شده و براي زندگي نرمال تر بايد تغيير کني و کاري رو انجام بدي که هيچ وقت تو مخيله ات هم نمي گنجيده.
پ.ن: مطمئنا خوشايند نيست که از بدبختي حقيقي که دچارش شدي با جزئیات برداري واسه چند هزار نفري که نمي شناسي بنويسي و بگي … ولي اينکار رو مي کنم به اميد روحيه دادن به حداقل يک نفر هم شده که ببينه هنوز آخر خط نرسيده.



يک چيزي رو لازمه توضيح بدم.
نزديک به ده نفر از دوستان برام کامنت گذاشتن که پيامک زدن به برنامه ماه عسل و درخواست کردن من و دعوت کنند به برنامه شون.
اين تعداد کمي براي درخواست حضور يک نفر از جامعه ء که نه چهره شناخته شده ايي از اونه و نه پشتش به پارتي کلفتي وصل مقدار کمي نيست که بخوان بي توجه باشند.
اول که ممنون از اين همه توجه و محبتتون نسبت به خودم. بعدش چرا پيامک؟ مگه يادتون رفته پيامک تحريمه؟ پس فقط در موارد خيلي خيلي ضروري ازش استفاده کنيد.
اگه يه نگاه به محتوي نوشته هاي من بندازند و دستشون بياد که من تو مطرح کردن مسائل بعضا تابو ، رودروايستي با کسي ندارم به هيچ عنوان جرات نمي کنند که آدمي مثل من رو يک ساعت تو برنامه زنده جلوي دوربين نگه دارند!
بعدشم من سر موضع ام هستم که ” ننگ ما، صدا و سيماي ماست” و به هيچ عنوان حاضر نيستم تو برنامه رسانه يک جانبه ايي شرکت کنم که فاجعه ملي مثل مرگ ندا آقا سلطان رو کتمان کرد يا آنچه که به سر ترانه موسوي اومد رو وارونه جلوه داد.
پس حتي اگه هم دعوت بشم که با وجود تمام شواهد نميشم، هم شرکت نخواهم کرد. ولي اين چيزي از ارزش محبت شما کم نميکنه بازم ممنون بابت توجه تون.



مرگ
نميدونم تو زمان بچگي ، تو چقدر بر اين باور بودي که زماني که با خانواده ات باشي امکان نداره اتفاقي براشون بيفته چون خدا تو رو دوست داره و در نتيجه هوات رو داره و بخاطر تو هم شده! اونها رو از خطر حفظ ميکنه.
شايد چون نسل جنگ بودم اين امر بهم مشتبه شده بود و بخاطر بمبارانها و موشک بارانهاي پياپي فکر مرگ ملکه ذهنم شده بود و براي دلداري ذهن کوچکم فکر مي کردم عزيز کرده خدام و به واسطه من، خانواده ام رو هم از خطر حفظ مي کنه. مثلا اگه قرار بود سفر جاده ايي انجام بدن، من با اصرار باهاشون ميرفتم که خداي نکرده تصادف مرگباري اتفاق نيفته!
تمام بچگيم با همين تفکر گذشت و ته دلم قرص بود که مرگ نابهنگام دور و برم نميگرده.
تا مرگ نويد اتفاق افتاد. تمام تصورات کودکيم مثل يه قصر شني فرو ريخت و ديدم آدمي که بهم نزديک بود بدون هيچ مصونيتي و نابهنگام از دنيا رفت بدون اينکه وجود مرگ زداي من بتونه از وقوع مرگ جلوگيري کنه.
و با تمام وجود احساس کردم مرگ چقدر نزديکه نزديک تر از رگ گردن….



لعنت، نتونستم خودم رو کنترل کنم… آخر گريه کردم.
ديروز تو جشن شرکت کردم هرچند حال عمومي خوبي نداشتم و سرحال نبودم.
با يکي از دوستان رفتم که دنيايي ممنونم بابت همراهيش، وقتي هم رسيدم آقايون پويا کوشنده و بهنام زحمت حمل بقيه راه رو کشيدن که بازم خيلي ممنون که با وجود خستگي ساعتهاي پاياني روز باز قبول زحمت کردن.
برخلاف جشنهاي پيش اينبار خلوت بود.مي گفتن براي حضور 350 نفر تدارک ديدن ولي فکر کنم ماکزيمم 100 نفر حضور داشتن شايد علتش مصادف شدنش با ايام ماه رمضان بود.
خانم آني دالتون صحبت کرد و شعري خوند وصفحال يک پسر ترشيده!! اقایی در مورد web2 صحبت کرد که به “مو قشنگ” لقب گرفت چون ماشالله مو داشت تا توي کمرش! و آقاي فرزاد فرومند برامون پيانو زد و دوتا آهنگ اجرا کردند. يک آقاي شاعر( که الان اسمشون يادم نيست) حرف زدنند و همينطور يه آقاي معمم وبلاگ نويس( مطمئنا آقاي ابطحي نبود)
جو حاکم بر اجتماعات بعد انتخابات جالبه. همه پر از حرفند و تابلو خودشون رو کنترل مي کنن که حرف زيادي! نزنن و حتي بقيه هم با علم به اين موضوع صحبتهاي ديگري رو کنترل مي کنند که به بيراهه نرند… به نظر من هنوز جامعه ملتهبه و آماده خيزش مجدد(حداقل نسل جوان)و هيچ چيز فراموش نشده و شايد مترصد يک جرقه.
قرار شد در مورد نويد صحبت کنم و ميکروفن بيسيم رو دادند دستم. نمي دونم چي شد. همه چيز خوب بود. شاد و خندوون بودم يه قرص آرام بخش هم قبلش خورده بودم ولي وقتي شروع به صحبت کردم گفتم از اينکه حضورم در وبلاگستان رو تا آخر عمر مديون نويد هستم …ديدم صدام داره ميلرزه و کم کم بغض تو گلوم جمع شد و اون کاري که نبايد ميشد شد و زدم زير گريه و نتونستم ادامه بدم … بد شد، بايد از نويد مي گفتم حداقل اداي دينم بود.
البته که بعد از گذشت دقايقي و مسلط شدن به خودم دوباره ميکروفن رو گرفتم و يه شرح مختصري از زندگي نويد را گفتم.
آخر مراسم افطاري دادند.
دوستان زيادي رو ملاقات کردم بخصوص خوانندگان خاموش! که قول دادن از اين به بعد خاموش نباشند!!!:wink
چقدر از ديدن خارپشت عزيزم خوشحال و هيجان زده شدم بخصوص که با توجه به سبک نوشتنش فکر مي کردم يه خانم يا آقاي پخته و سن و سال داره ولي برخلاف تصورم يه دختر خانم جوون و ناز. رو هيچ شناختي از افراد تو اين دنياي مجازي نميشه حساب کرد چون انديشه و فکر معمولا سن واقعي برنميداره و صاحب يک نوشته پخته و مغز دار ميتونه متعلق به يک جوون نو رسيده! باشه.
پ.ن: راستی امید بدون اینکه به من بگه اومده بود جشن. من ردیف اول نشسته بودم و یه لحظه که سرم رو برگردوندم یه چهره آشنا تو ردیفهای پشتی توجه ام رو جلب کرد که وقتی نگاه من رو دید سرتکون داد و اشاره کرد به تلفن.
وقتی تلفنی باهاش صحبت کردم گفت دلم برات تنگ شده بود اومدم ببینمت!! ولی نمی خوام شناخته بشم جلو نمیام.
آخه من چیکاره بیدم؟:surprise
این بچه های پرشین نمی خوان عکسها رو آپ لود کنن؟ خودم دست بکارشم و عکسهایی که گرفتم بذارم؟
عکسهای پرشین بلاگ