جهت اطلاع

امروز جلسه چهارم آب درماني ام بود و ديشب هم 2 تا مهمون سوئيسي داشتم که هيجان حضور و انگليسي بلغور کردن و تا ساعت 12:30 شب بيدار موندن … عملا سبب شد تا 5 بعداز ظهر يک کله غش کنم.
اينقدر امروز تو استخر خوب بودم و حرکات محيرالعقولي! که درمانگرم مي گفت بدون ذره ايي مشکل انجام ميدادم که خودم انگشت به دهان موندم.
فقط حساب کن بدون اينکه دستم رو بگيره و در حالي که دستهاش حائل بود براي حفاظت بيشتر تونستم عرض استخر رو به تنهايي قدم بردارم و برسم اون طرف…………. هورا.:smug
ولي بسيار بسيار خسته ام و انگار اورست رو فتح کردم.
فايل صوتي رو نگذاشتم چون به شدت اشک درآوره . نوشته ديروز به تنهايي بار غمناک داشت ديگه اينم ميزدم تنگش مي شد خود يه فيلم هندي بيست.آزار ندارم بی جهت اذیت کنم کسی رو.
در مورد نوشته ام توضيحات تکميلي دارم که شايد در آينده نوشتم ببخشيد که نيمی از کامنتها بي جواب مونده به دلايلي که در بالا گفتم.
من به اين دو توريست عزيز و دوست داشتني وعده دادم تو شهرهايي که رد ميشن دوستان من مي تونن راهنماشون باشن براي ديدن نقاط ديدني شهر …بچه ها روي کمکتون حساب مي کنم ها … اول ميرن جنوب و بعد شمال کشور.
پ.ن: اگه کسی شماره آب درمانی ام رو می خواد برام ایمیل بزنه violet_with_ms2@yahoo.com
هر جلسه یک ساعته 9 هزار تومن هزینه شه و جاش هم توی الهیه است. در ضمن اینجا مخصوص خانم هاست و سانس مردونه هم نداره.



خاطره جاری…

این نوشته به روز نمی باشد.
تو زمان خودش این واقعه و یادآوری خیلی اذیتم کرد.جسته و گریخته تو نوشته هام گریزی هم به حال و هوام زدم که بارزترین نوشته “حرف بزن” بود.
با ادمهاي زيادي ملاقات کردم. بخصوص تو اين پنج سال وبلاگ نويسي، اون هم آدمهايي که کاملا غريبه بودن ومن مي دونستم خوب من ومي شناسن ولي من چيز زيادي ازشون نمي دونم… ولي اينبار سخت تر از هميشه بود اين ملاقات … از هرکسي ديگه اشناتر بود . تو بازيهاي زمان بچگيمون اون هميشه پرنس ماجرابود و من پرنسس اون … ولي حالا اون يک غريبه بود يک غريبه کامل با ويولت حاضر.
بايد تنها مي رفتم و اين کار رو سختر مي کرد با توجه به اينکه يه مسافت پياده روي به زعم من طولاني رو پيش رو داشتم … ولي چاره نبود بايد مي رفتم … همش به خودم دلداري مي دادم که حداکثر سه ساعت ديگه خونه ام و همه چيز تموم شده …
هيچ هيجان خاصي براي آماده شدن نداشتم … خيلي به خودم نرسيدم. حتي ميشه گفت از سرواکني آرايش کردم و لباس پوشيدم. اگه يه قرار وبلاگي داشتم مطمئنم بيشتر از اينها به خودم مي رسيدم و هيجان حضور داشتم.
ديدمش … پشت پنجره نشسته بود و بهم خيره شده بود … سعي کردم قدمهاي بعدي رو مطمئنتر بردارم و کمتر ضعف تو پاهام مشهود باشه …تيغ آفتاب مي زد تو سر و صورتم و همين ضعف چشمهام رو مشهود تر مي کرد … سرم به دوران افتاده بود… از اضطراب بهش زبون درازي کردم!!!!( دقيقا عين 9 سالگيم وقتي بچه ها ريختن دم خونه مون و بهم خبر دادن فلاني عاشقته! و وقتي ديدم پسر ه وايستاده سرکوچه و داره نگام ميکنه، بهش زبون درازي کردم!) ….
در رو باز کرد و اومد طرفم… از زير چشم نگاش مي کردم … خجالت مي کشيدم … من و خجالت؟ اونم با اين سن و سالي که جفتمون پيدا کرده بوديم … خنده دار بود…. نگاه اون هم کاوشگر و پر از سئوال بود … حتما اون هم خجالت مي کشيد… چشمها همون بود… همون نگاه سبز رنگ و شوخ با لبخند کج و پر از استفهام.
بعد اينکه با هم سلام عليک کرديم براي تلطيف جو با خنده گفتم:
– جون من، از کار افتاده به اين خوشگلي و خوش تيپي ديده بودي؟
– نه ولله … لعنت به من اگه دروغ بگم.
– چقدر پير شدي!!! چقدر لاغر شدي چقدر…
– آره؟ داغون شدم،نه ؟… انتظار ايني که مي بيني رو نداشتي؟…حالا برعکس تو.
– من؟ پير نشدم؟ شکسته نشدم؟
– نه ! حتي به جرات مي تونم بگم بهتر از قبل هم شدي، لا مصب ! قالي کرموني … يه نمه از قبل چاقتر شدي . موهات! مدلش عوض شده …کوتاهشون کردي…هيچ وقت با اين مدل مو نديده بودمت. کجا راحتتري بشينيم؟
بقیه مطلب در ادامه نوشته
این آهنگ تقدیم به همه لیلا نامهای خواننده وبلاگ
ممنون از فرستنده آهنگ :love
مجنون لیلا- مازیار
لينک دانلود

Continue Reading »



سومين جلسه آب درماني ام بود.(هفته گذشته)
جلسه پيشش رو کنسل کرده بودم بخاطر حال به شدت خرابم و درمانگرم هم گفته بود اگه بياي فقط بايد تو آب وايستي تا اسپاسم بدنت آزاد شه و کمي استراحت کنه.
با هدايت دستهاش گوشه استخر کنار ميله ها ايستادم. گفت سرت رو بگذار رو لبه استخر و سعي کن بدنت رو شل کني،شنا بلدي؟
– بله يه زماني عضو تيم شنا بودم.
– خيلي خوب پس بدنت رو رها کن بذار زانوهات با فشار آب بياد بالا و خم شه.
– نميشه، خيلي سفته مقاومت مي کنه.
– تلاش کن، ميشه ذهنت رو متمرکز کن رو عضلات چهار سر زانوت و بهشون فرمان بده.
چشمام رو بستم و سرم روي لبه استخره با دستهام ميله کنار استخر رو چسبيدم .سعي مي کنم متمرکز کنم فکرم رو و بخاطر بيارم، بخاطر بيارم که چطور سبک ميشدم و روي آب مثل پر شناور.
صداي مينو جون به خودم ميارتم
– آفرين خيلي خوبه، شل تر …شل تر.
از زير چشم نگاه ميکنم پاهام در راستاي سرم روي آب قرار گرفته. خيلي آروم دستهام رو از ميله جدا مي کنم ولي سرم هنوز روي لبه استخره.
با خودم ميگم مي توني، برو. آهسته مي گم: مينو جون احساس مي کنم مي تونم از لبه استخر جدا شم، برم؟ – برو.
آروم با دستهام پارو ميزنم و از لبه استخر کنده ميشم. سرم رو تا اونجاييکه ممکنه ميدم عقب که زير آب نره. دست درمانگرم رو زير کمرم احساس مي کنم ولي بعد چند ثانيه انگار بهم اعتماد مي کنه که زير آب نميرم و رهام ميکنه.
خيلي آروم عين يه پر روي آب شناورم و با موجهاي کوچولو آب بالا و پايين ميرم …آرامشي دارم که سالهاست تو بدنم تجربه اش نکردم.
به نرمي و راحتي عرض استخر رو بدون کمک، شناور روي آب ميرم … وقتي دوباره عمودي ميشم درمانگرم يه آفرين پر انرژي بهم ميگه و اضافه مي کنه… با اين حرکت اسپاسمت تحت کنترل و فرمان مغزت بود بايد سعي کنيم همين و بکشونيم بيرون آب و تو زندگي عادي.
پ.ن: به مرور از آب درماني و موفقيتهام وفوايدش مي نويسم. چيزي که خيلي راضي ام ميکنه اينکه درمانگرم کاربلده و کاملا به بيماري من و اينکه چي برام سمّه اشراف داره.



بعد از ظهر قبل اینکه بیام پایین یه بستنی سالار توت فرنگی رو با لذت هرچه تمامتر خوردم… بعد از تناول احساس کردم چه حال خوبی دارم و چقدر پر انرژیم و رفتم سر یخچال و ظرف توت فرنگی رو برداشتم و از خجالت چندتاییش دراومدم( راه اضافه ایی که در حالتی غیر این، امکان نداشت برم) بعد هم که اومدم از 17 تا!!! پله پیش روم بیام پایین برخلاف همیشه که یه پا یه پا با احتیاط هرچه تمامتر میام، راحت با کمک هر دوتا پا اومدم و قسمتی رو هم که باید راه میرفتم با اتکا یک دست به دیوار ( نه هر دو دست) در حالیکه پاهام رو روی زمین نمی کشیدم بلکه گام برمیداشتم طی کردم.
وقتی رسیدم تو از ذوقم گوشی تلفن رو برداشتم و گزارش کارم رو دادم به امید. اونم خوشحال گفت پس پاشو تا میتونی راه برو. گفتم: نه دیگه تنبلیم میاد و تازشم خسته میشم.:smug

زنده باد بستنی سالار



1- بابا ميگه” دخترم چي مي خواي؟ هرچي هوس کردي بگو خودم ميرم برات مي خرم” شيطنتم گل ميکنه و مي خوام ماخوذ به حيا بازي در نيارم و بشم يه دختر کوچولو لوس مي گم ” بستني” بابا ميگه ” شهروز! پاشو برو براي خواهرت بستني بخر!!” شهروز اعتراض ميره هوا” خوبه معني خودم برات بخرم رو هم فهميديم!”
ضرب المثل مرتبط: خرج که از کيسه مهمان بود، حاتم طائي شدن آسان بود.
2- صبح ساعت 7 با صداي قار قار يه کلاغ پر سر و صدا از خواب بيدار شدم تو خواب بيدار فکر کردم اگه بهنام ( همسر يکي از دوستام) بجاي من با اين صدا بيدار شده بود چه حالي ميکرد… آخه عاشق کلاغ و صداشه!!!، خدا شانس بده.
3- ديروز براي ورزش دادن انگشتهام نخود پاک ميکردم . ولي حدود غلاف 50 يا 60 بود که انگشتهام مثل چوب خشک شد و از حال رفتن و اين بي جوني تا شب و موقع خواب ادامه داشت… بايد به مامان بگم تا فصلشه، باقالي و نخود بده پاک کنم شايد يکم انگشتام راه بيفته يعني خطم چون خودکار تو دستم بند نميشه شده يه چيزي در حد افتضاح.
4- ديشب تقريبا تا صبح نخوابيدم، دندونم رو عصب کشي کرده بودم. بعد از ظهر ناغافل اميد زنگ زد که برات وقت گرفتم آماده باش بيام دنبالت .
فکم درد ميکنه و اگه تو خواب فکهام بهم قفل ميشد از شدت درد از خواب مي پريدم. گفته بود مسکن بخورم ولي احساس ميکردم درد تو درجه ايي نيست که احتياج به مصرف مسکن داشته باشم و فوقش يه شب خواب و بيداريه.
ببينم قيمت عصب کشي يه دندونه 4 کاناله چنده؟ من 300 هزار تومن سلفيدم!! البته که دکترش متخصص روت کانال بود. قبلا ها 4 يا 5 دفعه آدم بايد ميرفت مي اومد ولي حالا تو يک جلسه کار تمومه.
پيوست براي مخاطب خاص: بعضيا يه عصب کشي که مي کنن تمام زار و زندگيشون ميريزه بهم … خدا رو شکر که من اين همه ننه من غريبم نيستما!!!.:nottalking



بخاطر مجله “مردم و جامعه” زياد تو آرشيوم مي گردم.
امروز برخوردم به نوشته ايي که مال 20 اسفند 82 بود. با تيتر خيانت موضوع روزي که هرکدوم به انحا مختلف باهاش دست بگيربانيم و از رگ گردن بهمون نزديک تره! ولي با پاک کردن صورت مسئله سعي در فراموش کردن و ناديده گرفتنش داريم و نه حل کردنش چرا که مرگ خوبه! ولي واسه همسايه.
هنوز هم بر سر اين تفکرم هستم که اگر خيانت ديديم به شرط نرمال بودن طرف مقابل چه از لحاظ روحي و چه جن سي، اولين خطا و اشتباه متوجه خودمونه و به احتمال خيلي زياد يه جاي رابطه کم گذاشتيم که طرف رو به فکر شخص ديگه انداختيم تا کمبودش رو جبران کنه.
مخالفم با شگرد حذف رقيب. اون نه يکي ديگه وقتي مزه اين عمل رفته باشه زير دندون يار و به قولي قبح کار ريخته شده باشه، فکر مي کنيد با حذف رقيب همه چيز تموم ميشه؟ اون باگ و اون کمبوده هنوز هست که سبب سوق دادن دوباره يارمون به سمت غير بشه. اون رو پيدا و حل کرديم؟ نه.



وقتي مطلب پست قبلي رو نوشتم اصن فکر نمي کردم تا اين حد ازش استقبال شه و اينقدر کامنت خوب و پر از نکات آموزنده و تجربه هاي مفيد هر چند دلهره آور، جذب کنه… از همکاري همگي ممنونم و اينکه ما رو تو تجربه هاي تلختون شريک کرديد.
.
.
.
وقتي پله ها رو برخلاف عادت اين چند روز بدون کمک و يا در آغوش ديگري بالا يا پايين ميرم … مي فهمم که یه کمی حالم بهتره.
وقتي چند قدم باقي مونده تا ميز ناهارخوري رو با سختي برميدارم براي بودن با بقيه و نه تنها رو مبل مخصوص خودم نشستن و سيني غذا رو تحويل گرفتن … مي فهمم که یه کمی حالم بهتره.
وقتي روي تخت دراز مي کشم و از کسي نمي خوام که بياد پاهاي بي جونم رو روي تخت قرار بده و پتو رو روم بکشه … مي فهمم که یه کمی حالم بهتره.
وقتي بعد از مدتها حاضر ميشم که نه براي يک قرار درماني و فقط به صرف تفريح از خونه خارج شم … مي فهمم که یه کمی حالم بهتره.
وقتي بعد از مدتها براي دل خودم و نه ديگري مداد سیاه رو برمیدارم و یه خط مشکي مي کشم بالاي چشمم … مي فهمم که یه کمی حالم بهتره.
وقتي نوشته ايي مي نويسم که از دو خط بيشتره … مي فهمم که یه کمی حالم بهتره.
وقتي نوشته ايي مي نويسم که ميدونم تو کامنت دونيش فحش خورم مَلس ميشه … مي فهمم که یه کمی حالم بهتره.:wink