بذار و برو

احساس زن حامله ايي رو دارم که شوهرش مثل پروانه دورش ميگرده تا مبادا آب تو دلش تکون بخوره حالا هرچند ويار زن بوي شوهرش باشه و دل آشوبگي و بداخلاقي … ولي من که مي دونم بعد 9 ماه انتظار زنه سر زا ميره، حالا ببين.



دو ساعت و نيم زمان مناسبیه برای اینکه عقل به سر انسان برگرده.:thinking

**حذف شد**

من خل شدم شما حالش و ببرید:tounge… چون این عکس رو می خوام تو Facebook بگذارم دلم نیومد شمایی که عضو نیستید نبینیدش … منم و مَمَر عزیزم.:love عکس مال حدود سه هفته یا یک ماه پیشه.


چون آهنگ رو قبلا گذاشتم، لینک دانلود نگذاشتم



همیشه دلم می خواست یه روز بارونی بمیرم…. و امروز چه روز قشنگیه برای مردن. نه؟:regular



فکر مي کنم بدترين روزها رو از لحاظ جسمي دارم ميگذرونم …انرژي ام حتي کف پام هم نيست اصن چيزي نيست که بخواد پايين يا بالا باشه. وقتي جسمم خرابه و تلاش بيش از حد دارم براي برداشتن حتي يک قدم به شدت اخلاقم هم بد ميشه و تحمل هيچ چيز و هيچ کس رو ندارم. حالا حساب کن تو اين وضعيت کار و رفت و آمد و ارتباطات خانوادگي هم بيش از معمول ه.
اين هفته پيش دکترم رفتم.
تند تند داشتم سئوالهام رو ازش مي پرسيدم که گفت بذار اول من بکار خودم برسم و معاينه ات کنم بعدا تو سئوالهات رو بپرس.
چندتا معاينه و تست حرکتي ازم گرفت که به سلامتي جواب همش ايفتيضاح بود. گفتم مي خوايد لباسم رو در بيارم ببينيد چقدر لاغر شدم ( برداشت شما محترم ولي من منظورم پالتو تنم بود) که گفت همينجوري هم کاملا مشخصه و جالب اينه که تمام بدنت يک تيکه لاغر شده نه قسمتي خاص مثلا پاها و فقط صورتت خيلي لاغر نشده. گفتم بله خدا با خودش گفته من که پدر اين بنده ام رو درآوردم بذار تو اين مرحله يه حالي بهش بدم و مانکنش کنم ولي صورتش بهم نريزه .
در مورد خبرهاي دارويي جديد ازش سئوال کردم و گفت همه چيز در حد حرفه و هيچ دارويي قطعي به تاييد نرسيده.
نتيجه معاينه اين بود که من نه تنها حالم بهتر نشده حتي ثابت هم نمونده و رو به بدتر شدن ه.
راستي ويزا رو گرفتم و براي شخص منتظر در خارج کشور هم فرستادم… همه چيز به موقع انجام شد هرچند شخص واسطه بين من و وزارت خارجه رسما سرويس شد اينقدر بهش زنگ زدم.
گفتم که حالم خوب نيست، بسيار زياد هم گرفتارم پس دلي آپ مي کنم نه برحسب عادت يا وظيفه… اگه آپ نکردم خواهشن کامنت نگذاريد نگرانتيم کجايي؟ اگه مُردم يا خودم رو کشتم حتما اميد بهتون خبر ميده و اگه خبر نداد يعني در قيد حياتم.



اصولا خيلي آرايش نمي کنم بخصوص وقتي تو خونه باشم.
بابا از اون مردهاي قديمي و سنتي که عاشق آرايش کردن زن خونه و تميز و مرتب گشتنشه، مامان هم انصافا کاملا برطبق همين اصول حرکت مي کنه. يادم نمياد روزي که مامان رژلب نداشته باشه يا بوي عطر نده.
هربار قراره از خونه برم بيرون يه چنددقيقه ايي رو جلوي آينه صرف مي کنم که خط چشمي بکشم يا رژلبي بزنم. اينم بگم که نهايت آرايش من تو همين چيزها خلاصه ميشه و اين که بخوام بشينم زيرسازي کنم براي آرايش يا سايه و چه و چه بزنم، هرگز. براي همين نميدونم چرا نحوه آرايش کردنم براي يه عروسي با وقتي که بخوام برم مثلا يه روسري بخرم هيچ فرقي باهم نمي کنه.!!
امروز که از حموم اومدم پليور يقه اسکي بادمجوني رو پوشيدم و به عادت اين چندوقت موهام رو ژل زدم و جينگول مينگول افشونش کردم. نشستم جلوي کامپيوتر،آينه جلوم بود و بابا هم خونه…يهو دلم خواست بخاطر دل بابا هم شده آرايش کنم. يک کم کرم ماليدم به صورتم و با مداد چشم مشکي دور تا دور چشمم خط کشيدم نگام افتاد به سايه دوسر بنفشم، درش رو باز کردم و ابتدا با سر ماتيکيش يه خط بالاي چشمم کشيدم و بعد با سر موييش يه خط کلفت بنفش رنگ. ريمل بنفش رو برداشتم و درش رو باز کردم ازبس ازش استفاده نکردم طفلکي خشک شده بود. کرم مايع کنار دستم رو برداشتم و چندقطره ريختم داخل ريمل و برس ريمل رو تا جاييکه لازم بود به داخل تيوپ کشيدم که کاملا با هم مخلوط بشن، نتيجه کار رضايت بخش بود. با صبر و حوصله مژه هام رو مهمون يه رنگ بنفش ملايم کردم. نوبتي هم باشه نوبت رژلب بود، به برکت وبلاگ و دوستان و فاميل انواع و اقسام رژلب در رنگهاي مختلف و تناليته بنفش رو دارم!! يه رنگ بادمجونيش رو انتخاب کردم و کلفت تر از اندازه طبيعي لبم، رژلب زدم.
عط کنزو بنفش رنگم رو برداشتم و دوتا پيس اينور، دوتا پيس اونور… بعدش نوبت لاک بود يه لاک بنفش…
وقتي از اتاق خارج شدم و چشم بابا بهم افتاد گل از گل پيرمرد شکفت : قربون دختر خوشگلم برم، جايي مي خواي بري بابا؟
– نه.
– پس؟
– ديدم شما خونه اي، بخاطر شما آرايش کردم.
کاشکي هميشه خوشحال کردن آدمها به همين راحتي بود.:regular



• وقتي گفت خودم ميام دنبالت يک کم ته دلم ضعف رفت، آخه راننده رالي بود و ترسيدم حين رفتن دل و روده ام بياد تو دهنم و همش مشغول ترمز گرفتن خيالي باشم … ولي خودمونيم عجب دست فرموني داشت ماشالله. تجربه هيجان انگيزي بود.
• به دوستم گفتم بايد کم کم پاشم برم توالت ولي اصن حسش نيست. بعد گذشت يکربع گفت نمي خواي بري؟ گفتم چرا بايد برم ولي حالش و ندارم. گفت پاشو پاشو قبل رسيدن به مرحله بحران بريم باهم بشين رو واکر خودم مي برمت … دختر کوچولوي دوستم جلو حرکت مي کرد و هرچيزي که جلوي راه ما بود از روي زمين جمع ميکرد! وقتي رسيدم دم در توالت مي گه، خاله! ميشه يه سئوال بپرسم؟ گفتم بگو عزيزم. ميگه چرا شما سوار کالسکه!!!! مي شين؟. بچه ها با اين افکار ساده بي سانسور و آناليز نشده موجودات بي نظيرن و چه حالي مي کنن بخاطر کمک کردن به يه آدم بزرگي که هميشه در تفکر خودشون موجود گنده و حامي اونهاست و حالا نيازمند کمک اين فسقلي ها.
• ديشب چه مه قشنگي تهران رو پوشونده بود. تجربه عکاسي تو تاريکي و اون هم مه رو نداشتم ولي سعي کردم چندتا عکس بگيرم که فقط قشنگي و غلظت مه نشون داده بشه.

DSC03277.jpg


DSC03278.jpg


DSC03281.jpg

• از نوشته هایی به این مهربونی و بی گناهی هیچ خوشم نمیاد :nottalking یک یا دوتا نوشته شمشیر از رو بسته شده دارم :teeth ولی چون خیلی خیلی اینروزا گرفتارم می ترسم از پس جمع و جور کردن و پاسخگویی به کامنتهاش برنیام که نذاشتمشون وگرنه دارم براتGrinevil…



وقتي 11 شب مياي کامنتها رو تاييد کني مي بيني دوتا کامنت برات گذاشته که ايميلت رو چک کن. يک کم هول برت ميداره که چي شده؟ بعد که ميل باکست رو چک مي کني مي بيني نوشته فردا بعد از ظهر تهران مي بينمت!!! به کسي چيزي نگو خودم پول ايراني دارم ميام فقط يه جاي خواب برام جورکن!!!…
يادت مي افته به 12 سال پيش که بعداز 20 سال برگشته بود ايران بدون اينکه به احدالناسي خبربده و وقتي خواهر و برادرها از در وارد ميشدن خيلي ريلکس مي اومد جلو و مي گفت سلام … و اونها بي توجه جواب سلامي ميدادن و دوباره مشغول صحبت مي شدن ولي بعد گذشت يک يا دو دقيقه دوباره برمي گشتن طرفش و هيجان زده مي گفتن چقدر شما شبيه ژوبيني! ژوبين؟ ژوبين خودتي؟… و اشک و جيغ و گريه و بوسه….
يا اونبار که به مناسبت تولد چهل سالگيش با اتو استاپ اومد ايران فقط واسه اينکه سندرم چهل سالگي گريبانش رو نگيره و به خودش ثابت کنه که هنوزم از پس کارهاي عجيب برمياد.
يا اون دفعه که با چتر پريد پايين و زد پاي خودش و داغون کرد.
اونوقته که با تمام وجودحس مي کني بدجوري حلال زاده ايي و تمام خل خل بازيات کِر همين داييت ه.:hug