ادبيات چاله ميدونی

اين مقاله کيهان رو شايد خونده باشيد.
مقاله ايي که در بدو خوندن حالت تهوع بوجود مياره و شرمسار از زن بودنت و نحوه نگرشي که بهت ميشه.
ولي خوب که با دقت بيشتر و بدون جبهه گيري مقاله رو بخوني، مي بيني همچين بيراه هم نميگه. من هم معتقدم که 80% اختلافات زناشويي مردُم از اتاق خوابشون نشات ميگيره وقتي که صبح ناراضي سر از بالين بلند کني اين نارضايتي تو تمام ابعاد ديگه زندگيت ريشه مي دوانه… ديگه مشکلات مالي زندگي ميشه غول و غير قابل تحمل و سزاوار جنگ و دعوا … ديگه مادر زن تبديل ميشه به وزير جنگ و مادرشوهر يه عفريته کامل و غير قابل بخشش…ديگه قناس تر از همسرت آدم رو زمين وجود نداره در حاليکه يه آغوش گرم و پر از محبت و يه دانش کامل به چگونه مهرورزي کردن و نه باري به هرجهت، مي تونه فشار زندگي و استرسهاي حاصل از اون رو به شدت قابل ملاحظه ايي تقليل بده…
حالا نويسنده اين مقاله،بنده خدا خواسته همين رو بگه ولي با چه ادبياتي؟ اينکه زن بايد خودش رو براي مردش بيارايه و حاضر به خدمت!! تو هر ثانيه و دقيقه باشه حتي رو کوهان شتر!!!!!! و سه بار در طول روز با همسر خلوت کنه(درست عين سه وعده غذا!!)و کلي توصيه هاي تهوع آور ديگه که خودتون بخونيد بهتره.
حکايت، حکايته بشين و بفرما و بتمرگه … متاسفانه اين مقاله ادبيات گفتمانش بتمرگه،همين.
در همین رابطه.



سه ریال

خيلي خوشم مياد از اين سريال “مرگ تدريجي يک رويا” بخصوص از تيتراژآخرش با صداي فوق العاده خواننده اش و شعر استخوون دارش.
از کات خوردن تصاوير خوشم نمياد.بازي ستاره اسکندري به نظرم فوق العاده است و فکر مي کنم نصف بيشتر بار سريال رو به دوش مي کشه.
اميدوارم آخر سريال مثل تمام سريالهاي که خوب شروع کردن عين ” يک مشت پرعقاب ” با بازي فوق العاده رضا کيانيان، به فنا نره و فرمايشي و سفارشي تموم نشه…..خواهش مي کنم، همين يکبار نه.



تو تاريکي سينما يه تراول 50 تومني رو سُروند تو انگشتهاي مشت شدم و در گوشم زمزمه کرد:
“اينم جايزه من براي تو،دختر تو مايه افتخار مني.”
تو این پنج سال این دومین باری بود که اینطور از ته دل این جمله رو بهم می گفت …نفس ام رو با آسودگي و سرخوشي دادم بيرون و عضلات منقبض شدم رو کش دادم…

رضا یزدانی-یکی درمیون-آلبوم هیس

لينک دانلود

همین آهنگ با کیفیت عالی.…ممنون از مارچ عزیز:love



اولين جوابي که بعد شنيدن حرفهاش بهش زدم اين بود:
” من فکر مي کنم، چون بنا به اصول اوليه ات عمل کردي و بر همون مبنا ازدواج.بايد اين آدم رو بپذيري و حق نداري الان که خودت تغيير فکري داشتي طرف مقابلت رو تقبيح کني.اين يک جورايي نامرديه، نيست؟به نظرم اين بها اون تصميم خام و نپخته و جوگير شدنته يک تصميم گيري بر اساس عقايد ديگران …شايد بها سنگيني باشه بخصوص با تغييرات در حال حاضر تو ولي خوب مستحق پرداختنشي و حق شروع يک رابطه جديد بر اساس عقايد جديدت رو نداري.”
نه اينکه به قانون سوختن و ساختن معتقد باشم،نه.ولي به شدت معتقدم وقتي کاري کردي و تصميمي گرفتي بايد پاي پس لرزه هاش بشيني و مسئوليت قبول کني بخصوص وقتي پاي کسي ديگه وسط ه.اگه اون موقع به توصيه اين و اون دنبال زن آفتاب مهتاب نديده بودي که حالش رو ببري الان که حالش رو بردي!!! و ديگه دلت رو زده حق نداري دنبال زني باشي که 4 کلام حرف حساب بشه باهاش زد ويا از مغزش بيشتر از حفظ کردن فرمول پخت قورمه سبزي کار کشيده باشه.
نميدونم با عصبانيت اين حرف رو زدم؟بخاطر حساسيت زيادم رو اين روش تصميم گيري هاي سنتي ه؟…يکم انصاف رو بايد بيشتر دخيل مي کردم؟ شايد بخاطر شکّم تو نظري که دادم خواستم نظر بقيه رو هم بدونم.
چطور مي گيد بايد طرفش رو هم وادار به تغيير کنه! بچه که نيستيم،آدمي با چه ميدونم مثلا سي و خورده ايي سال، تربيت شده يه محيط سنتي و بسته چطوري مي تونه افق ديدش رو وسعت بده؟ميشه؟ من که گمون نکنم.
تو این مورد به نظر من وجود یک شخص سوم نه تنها مثبت نیست بلکه مخرب هم هست، چون چیزی از جنس اعتماد وجود نداره ووجود این آدم میشه یه قوز بالا قوز دیگه.:hypnoid



مسئله رو يک کم بازترش مي کنم.
اکثر کساني که ازدواج مي کنن و حتي شايد خود من در سن 24 سالگي که ازدواج کردم. ازدواج رو يک نقطه عطف تو زندگيمون مي دونيم ،يه نهايت.ديگه کار انجام شده به هدف رسيديم،هرچي تلاش بوده در جهت بهتر بودن يا پيشرفت چه ظاهري مثل متناسب نگه داشتن اندام چه معنوي مثل درس خوندن و يا دنبال نوآوري بودن، انجام شده و از حالا به بعد زمان استراحته و نوعي رکود و رخوت ،خيلي هم بخواد تغيير تحول ايجاد شه آوردن يک فروند بچه به دنيا يا عوض کردن اتومبيل و خونه يا خريدن اونهاست.
اکثر خانومها، مردشون ميشه بت و خداي زندگي و گذشتن ازش به هردليلي مساويست با بي برنامگي، بي هويتي و نهايت مرگ…به زندگي مي چسبن به هر قيمتي که شده حتي اگه تو اين رابطه تحقيرشن. مردها هم به نوعي از نه شنيدن هراس دارن. مردنگيشون زير سئوال ميره اگه جواب منفي بشنون. کمتر مرديه که پيشرفت خانوم رو ببينه و دم نزنه يا خودش هم در جهت پيشرفت بر بياد بلکه ساده ترين راه رو تو سرکوفت زدن و محدود کردن خانوم مي بينه و اجبار کردنش به ادامه زندگي ولي بدون بال پروازي براي پريدن واوج گرفتن.
حالا اين شرايط رو تجسم کن که مرگ عاطفي اتفاق افتاده و ديوار اعتماد که مبنا هر زندگي مشترکيه به هر علتي فرو ريخته… تو هم به هزار يک علت که شايد مهمترينش وجود بچه است اين وسط مي خواي که زندگي مشترک رو ادامه بدي … ولي هرکاري مي کني طرف مقابلت(چه مرد و چه زن) بهت بي اعتماده و کار تو رو شروع يک خيانت يا بي توجهي تعبير ميکنه،از طرفي بالهات قيچي شده و تو فشار سخت روحي قرار گرفتي .طرف مقابلت مثل چسبک چسبيده بهت و اجازه نفس کشيدن بهت نميده و موجوديه صرف وابسته به تو با اين حال تصميم به موندن و ادامه دادن داري و مي خواي خرابي ها رو بسازي ولي ديدن اين رفتارها مثل اين مي مونه که يکي يه مشت خاک پاشيده تو چشمت…
تو باشي چيکار مي کني؟چطوري اون پرده حريم اعتماد رو ترميم مي کني؟چطوري زندگيت رو نجات ميدي؟

پ.ن: يک سري از نوشته هاي من با شنيدن يا خوندن درددلهاي بعضي از دوستانه که سبب ميشه جرقه نوشته ايي تو ذهنم شکل بگيره پس اگه قصد کامنت گذاشتن داريد به اين فکر کنيد که مي خوايد فردي رو تو بازسازي يا احيا يک رابطه کمک کنيد.



يک موقع آدم يک کاري مي کنه حالا يا بر اساس بي تجربگي،جوگير شدن و يا حتي عدم تجربه و مطالعه لازم که بعدا بدجوري توش مي مونه و اصطلاحا ، نه راه پيش داره و نه راه پس.
مثلا چي؟ زمان ازدواجته. يک سري اصول رو جامعه و خانواده يادت داده مثل اينکه بايد همسرت آفتاب مهتاب نديده باشه و چه و چه … با همين اصول ازدواج مي کني ولي بعد گذشت سالها با بالاتر رفتن تجربه زندگيت، نشست و برخاست با 4 تا آدم اهل زندگي يا ديدن افراد ديگه مي بيني، اي دل غافل درسته اون اصول اوليه شايد لازمه زندگي بودن ولي اصلا کافي نيستند. اگه مردي، توقع داري همسرت فعاليتهاي اجتماعي داشته باشه بدون وجود تو به صفر مطلق تبديل نشه و حرفي و مشغوليتي براي خودش داشته باشه و همش بند اين نباشه که تو براي لحظه لحظه اش تصميم بگيري و برنامه ريزي کني توانايي تحمل برخورد تو رو با ديگر همکاران خانم داشته باشه و با هر برخورد ساده ايي براي خودش داستانسرايي عاشقانه نکنه و اگر خانمي توقع داشتي علاوه بر اهل خدا و پيغمبر بودنش تحمل شنيدن دو کلمه حرف حساب رو داشته باشه و به تو به چشم جنس دوم نگاه نکنه و وقتي مي آي حرف بزني نعره نزنه که خانم شما آبگوشتت رو بپز!!!
حالا بايد چيکار کرد؟

تو ممکنه مرامت عوض شده باشه … ممکنه دیگه کلاست به من نخوره…ممکنه باعث دلخوری و سرشکستگیت باشم …ممکنه دیگه من و نخوای ولی من هنوز عاشقتم و می خوامت،بی تو می میرم بی انصاف …تکلیف چیه؟:sad
لطفا یه لحظه خودت رو جایگزین کن و همذات پنداری کن و جواب این سئوال رو بده، اگه تو همچین شرایطی گیر کنی چکار می کنی؟همچنان کامنت با اسم مستعارتر مجاز می باشد.:regular

سياوش قمیشی

لينک دانلود

یه خواهش خودمونی:لطفا شلوغش کنید،حرف بزنید نظر بگذارید….بذارید یادم بره چقدر آدم می شناستم.چقدر آدم عکسم رو دیده و دیگه پشت شهرداری هم داره عکسهام پخش میشه…بگذارید باز بشم همون ویولت جسورِ بی کله.



الان که اکثرا عکسهاي اونروز رو ديديد و باز هم اکثريت بر اين باور بوديد که ظاهرم مرتب و خوب بوده(راست و دروغش پاي خودتون که گفتيد!!!) جا داره که پشت صحنه اين مرتب بودن رو براتون تعريف کنم که ببينيد چه جوني کنده شده تا اون ظاهر حفظ بشه.
گفتم از صبح حال خوبي نداشتم و هرچقدر هم به سمت ظهر و بعد اون ،ساعت بيرون رفتن از خونه نزديک مي شدم، حالم بدتر مي شد و افتضاح تر از هميشه اين بود که سرم رو نمي تونستم صاف نگه دارم و عضلات گردنم ضعف مي رفت و سرم مي افتاد رو سينه ام!!! ساعت دو بعداز ظهر شده بود و من فقط تونسته بودم، مُردن مُردن ضدآفتاب به صورتم بزنم و يه ريمل و يه خط باريک بالاي چشم …قرار بود يک ربع ديگه از خونه خارج شيم و من هنوز کارهام مونده بود. زنگ در رو زدن،مَمَر بود که اومده بود دنبالم. وقتي وارد اتاق شد ديد من دراز به دراز رو تخت خوابيدم.
– پس چرا حاضر نشدي؟
– مَمَر، سرم رو نمي تونم صاف کنم انرژيم رفته زير صفر،ميگم نيام،هان؟
– نخير هم.مي آيي خوبش هم مي آيي درست مثل يه لِيدي.. خودم آماده ات مي کنم.الان مي خواي چيکار کني؟
– بايد لباس بپوشم ولي قبلش بايد لاک بزنم…ولي ولش کن.حال ندارم بشينم سرم رو خم کنم لاک بزنم.
– تو نمي خواد بشيني همينطور که دراز کشيدي دستت رو بذار رو شکمت من برات لاک مي زنم.لاکت کدومه؟
.
.
.
– مانتوت کجاست؟
– تو کمده، يه پيرهن محليه،آهان آره همون.
مانتو رو آورد و تنم کرد و يقه لباس زيري رو آورد بيرون و روي يقه پيرهن مرتبش کرد.
-آهان يه چيز ديگه انگشتر و تسبيح عقيقم تو کشوه همراه ساعت، اونم لطفا بيار دستم کنم.
-کدوم رژلب رو مي زني؟ رژگونه چه رنگي؟
– کفشات کجاست؟ بيارم پات کنم …يک کم پات رو فشار بده.
– مشکل اينجاست که پام حس نداره و نمي تونم فشارش بدم بره داخل کفش بذار پاشنه کش بدم بهت.
– نه نمي خواد، خودم درستش مي کنم.
حو صله تنظيم موهام رو نداشتم
مَمَر تل سرت رو بده من بزنم !!!!!!(اينجا دقيقا حکايت همون کفن و مُرده است!)
بعدش شال رو آورد و رو سرم تنظيم کرد و گفت بذار بال شال بريزه رو لباست جمعش نکن اينطوري قشنگتره.
توي مراسم هم که نشستيم،شال سُر بود و دقه به ساعت ليز مي خورد و من زمزمه مي کردم :مَمَر! و مي چرخيدم سمتش و اون درست مثل يک مادر مهربون شال رو مجدد برام تنظيم مي کرد چون دست خودم بالا نمي اومد و نمي تونستم اينکار رو انجام بدم.
وقتي رفتم رو سن همش نگران از دست رفتن حجابم بودم، هرچند که مطمئن بودم در صورت افتادن اين اتفاق مَمَر عين ناجي افسانه ايي از پله ها مياد بالا و به دادم ميرسه و نميذاره آب تو دلم تکون بخوره …… دوستت دارم دختر که اينقدر ماهي.:love:kiss
حالا راحت مي توني تصور کني که چقدر اونروز حال من بد بود Shockh…. تو مو بيني و من پيچش مو.
تو اين عکسي هم که خود بچه هاي پرشين گرفتن کاملا معلومه که ليز خوردم و سرم رو گذاشتم رو پشتي صندلي.

2yzd79s.jpg

عکسهای خوبی اینجا هست.
باز هم عکس و گزارش.