اتمام مبارک،مبارک!

ماه رمضان نود روز مي باشد که شما فقط سي روز آن را روزه مي گيريد و 60روز آن يارانه دولت به مردم مي باشد.:smug

پايان ماه مبارک رمضان بر تمامي روزه گيران آن مبارک. اميد که به تمام خواسته هاتون برسيد.
خدا رو شکر که سري سريالهاي ترويج کننده خرافه و خرافه پرستي و مرده پرستي تر و ترويج چُلمنگي زنان که تمام اعتبارشون به تعداد النگوهاي دستشونه!!! تموم شد… خدا رو شکر.Razzraying
اين ماه براي من خيلي کشدار و کسل کننده بود از بس که کار عقب افتاده دارم که همش موکول شده به بعد از ماه رمضان.



روزهایی پر از پول خرج کردن!

جهت اطلاع عرض کنم، شماي محترم! به هر علتي که مجبور به استفاده از کورتن طولاني مدت هستيد. حتما حتما حداقل سالي يکبار بايد دندونهاتون توسط دندانپزشک چک بشه چون خاصيت کورتن اينه که دندونها رو بدون ايکه در ظاهر چيزي معلوم باشه از زير پوسيدگي ميده و خراب ميکنه طوريکه مثل پنير دندون نرم و خراب ميشه يعني در ظاهر ممکنه يه خال رو دندون افتاده باشه ولي وقتي دکتر فِرِز رو ميذاره يهو يه چاه زيرش باز ميشه! که اصلا معلوم نبوده.
اگه هر سال دندونها چک بشه يهو يه درد عظيم و يه خرج عظيم تر رو دستتون نمي مونه و با يه عمليات ساده مشکل حل ميشه و ديگه به عصب کشي و روکش يا کشيدن نمي رسه. خود من هميشه اينکار رو مي کنم و هر شش ماه يه عکس کامل از دندونها مي گيرم و غيابي مي فرستم براي دکترم که اگه تشخيص پوسيدگي داد ميرم براي پر کردن در غير اينصورت که هيچي.
سه سال بود که دندونهام مشکل خاصي نداشت ولي عوضش رو امسال در آورده و علاوه بر يک روکش و جرم گيري تصميم دارم يه ايمپلنت هم انجام بدم يعني راحت نزديک به 2 ميليون تومن تو حسابم ميره!!!
البته دکتر من خيلي دکتر حساس و دقيقيه ميگه بايد ببينم ايمپلنت ميشه انجام داد و با توجه به بيماريت، بدنت يه جسم خارجي رو پس نميزنه؟ و سبب بدتر شدن حالت نميشه؟
خلاصه که فعلا در خدمت مسلم و مسلمين ِ دندونپزشکم.:teeth

tooth.jpg

ممنون از همه بچه هایی که برای روشن کردنم زحمت کشیدن.:teeth



فکر مي کنم وقتي مامان از خاطراتش براي مني که 30 سال باهاش اختلاف سني داشتم مي گفت، قابل هضم بود و با اکثرشون تا حد زيادي آشنا بودم. آخر تعجب وقتي بود که مي شنيدم مثلا با ده شاهي چه کارها که نمي کردن و چه چيزا که نمي خريدن.وقتي بچه بود راديو وتلويزيون وارد زندگيشون شده بود،همانجور که براي من بود حالا گيريم يک کانال بيشتر با ساعات طولاني تر.نهايت تغيير، صفحه هاي گرامافون به کاست يا همون نوار خودمون بود.اوضاع جوّي تغيير کرده بود يعني وقتي تعريف مي کرد که اينقدر برف مي اومد که اونها براي رفتن به مدرسه مجبور بودن از تونلهايي که کنده شده بود برن مدرسه کمي تا قسمتي شاخ در مي آوردم ولي خُب منم سابقه کود و تپه شدن برفها در اثر برف روبي پشت بومها رو داشتم با فاصله هاي 2 يا 3 متر از همديگه که سبب ميشد دورخيز کنيم و بدويم بالاش و از اونطرف سُر بخوريم بيايم پايين. حالا اگه روپوش اُرمک نمي خريديم يه نوع پارچه يه هوا بهتر مي پوشيديم.هنوز چراغ سه فيتيله ايي جهازش رو براي جا افتادن و بهتر پختن آبگوشت و کله پاچه و … تو آشپزخونه مي تونستم ببينم يه چيز بهتر اجاق گاز بود، ديگه مايکرو فر و ميکرو ويو و اينا کجا بود؟ کمتر مغازه ايي رو مي ديدي که بخاطر سبک سنتي و زنده نگه داشتن رسم و رسوم قديم شهرت و محبوبيتي بهم زده باشه.اطو ذغالي و چراغ نفتي و راديو هندلي هنوز جزو دکور لوکس خونه ها نبود.
ولي حالا اگه من يه بچه کلاس اولي داشتم با همون تفاوت سن و از خاطرات اون زمانم براش مي گفتم احتمالا فکر مي کرد دارم از آدم فضايي ها براش تعريف مي کنم …تکنولوژي با چه سرعتي تغيير کردي؟ اونم ظرف حداکثر 20 سال اخير، انقلاب هم خورد تنگش با تغييرات عظيم فرهنگي و پوششي، عشقها از “من نيازم تو رو هروز ديدن ه” شد “خودتو به من بچسبون!” :hypnoidديگه شد نور علي نور…بيراه نيست بچه موقع تک و تعريفاتت مشکوک به صحت و سقم قضيه براندازت کنه.:thinking

بچه هایی که خوندن فونت متن براشون به هر علتی سخته، من امکان بزرگتر کردن متن رو تو ستون سمت راست قرار دادم به ازا هر بار کلیک متن یک سایز بزرگتر میشه و بالعکس هم اگر رو کوچکتر کلیک کنید سایز فونت کوچک می شود.



” ته کلاس ما چندتا صندلي تکي بود که روي يکي شون، يه دختري مينشست به اسم آرزو که چشم هاي آبي و به غايت خوشگلي داشت و مدل موهاش هم مثل مدل موهاي همون خانم ناظمه بود(اينجوري! موهاش رو جمع ميکرد بالاي پشت سرش،مدلي که اون زمان خيلي مد و بود و البته الان اگه کسي موهاش رو زيرمقنعه اونجوري ببنده، مقنعه اش خيلي مسخره به نظر مياد) اين آرزو خانم خونه شون يک کوچه قبل از خونه ي ما بود و من هر روز با رعايت يه فاصله ي مشخص راه مي افتادم پشت سرش و تا دم خونه شون، مثلن مواظبش بودم (از کوچه ي مسجد منشورالسلطنه که مدرسه مون توش بود ميومديم بالا و سمت چپ مي پيچيديم توي کوچه ي پورياي ولي و بعدش هم از خيابون خورشيد ميرفتيم بالا، و ميپيچيديم توي خيابون پاستور)…
يه روز توي همون خيابون خورشيد، دو تا از پسرهاي شر کلاس گير دادند به اون و شروع کردند اذيت کردنش و کيفش رو انداختند توي جوي آب…
من هم که بچه جو گير! خودم انداختم جلو و طبعن در ازاي هر يه دونه اي که زدم ، چندتا خوردم،اما در نهايت عشق پيروز شد و اون دونفر فرار کردند، ارزو هم زر زر کنان کيف پاره اش رو بر داشت و راه افتاد به سمت خونه شون و من هم با روپوش پاره ولي خوشحال و با دلي مالامال از عشق افتادم دنبالش…
از شانس گل من، مادرش دم خونشون ايستاده بود و وقتي بچه اش رو ديد دويد جلو و شروع کرد به پرس و جو از آرزو…
نمي شنيدم که آرزو چي داره به مامانش ميگه، اما يادمه که هي بادست من رو نشون ميداد،من هم همش لبخند ميزدم و منتظر تشکر مامانش بودم،اما همچين که نزديکشون شدم مامانش اومد طرف من و پرسيد: بچه، خونتون کجاست؟ و بعد گوش من رو محکم گرفت و به سمت خونمون راه افتاد.
وقتي رسيديم دم در خونه، مادر بزرگم در رو با ز کرد و ظاهرن با هم آشنا هم بودند، به مادر بزرگم گفت: حاج خانم، براي اين بچه تون زوده که از اين کارها بکنه و بعد من رو هول داد توي حياط خونمون، نميدونم چي به مادربزرگم گفت، اما وقتي مادربزرگم در رو بست، اونقدر ناراحت بود که با يه تلنگر،محکم زد توي سرم، با اينکه دردش خيلي کمتر از کتک هاي بود که از پدر و مادرم ميخوردم، اما بهانه اي شد تا اشکي رو که تا اون موقع توي چشمام پر شده بود،با يه انفجار بغض، خاليش کنم…
اينقدر بد گريه ميکردم که مادربزرگم تعجب کرد و اومد به دلجويي، خدابيامرز اول فکر کرد که من به خاطر تلنگر اون دارم گريه ميکنم،بعد که جاي ناخن مادر آرزو رو روي گوشم ديد(که به خون ريزي افتاده بود) رفت و يه خرده مرکوکروم(يادته مرکو کروم چي بود،يه مايع قرمز رنگ ضدعفوني کننده که تا چندوقت هم رنگش ميموند)اورد و ماليد به گوشم، اما بازهم گريه ي من قطع نشد…
ميدوني ويولت، اولين بار بود که دلم شکسته بود، هميشه “اولين بار” خيلي سخته…
بنده ي خدا هي ميپرسيد چي شده مگه؟، بلاخره من وسط هق هق گريه، در حالي که نفسم از زور گريه کردن بالا نميومد، قضيه رو براش تعريف کردم…
مادربزرگم با عصبانيتي که ديگه هيچ وقت تا آخر عمرش ازش نديدم،چادرش رو سر کرد و من رو برد در خونه ي آرزو…
من خيلي سعي کردم آدرس اشتباه بدم که شايد آرزو من رو در حال گريه کردن نبينه، اگر چه که مادربزرگم ميشناختشون ، اما فکر نکنم در صورت نشناختن هم اين کلک من کارگر ميفتاد، چون اون موقع عقلم در حدي بود که دوتا خونه مونده به خونشون، وايستاده بودم و ميگفتم خونشون اينجاست!
خلاصه اينکه مادر آرزو بعد از جر خوردن(شرمنده، واژه ي بهتري پيدا نکردم، چون اين دقيقن کاري بود که مادربزگم انجام داد)بچه اش رو صدا کرد و بيچاره آرزو بعد از گفتن حقيقت،تاوان کج فهمي مادرش رو با خوردن کتکي مفصل پس داد…
به جرئت ميتونم قسم بخورم که توي تمام دوسال بعدي که باهاش همکلاس و همبازي بودم، هيچ وقت توي چشماش نگاه نکردم…
شايد براي همين هم باشه که تا حالا هيچ دوستي رو انتخاب نکردم که اسمش آرزو و يا حتي چشم هاش آبي باشه “


خاطره شب گير من و ياد خودم و کودکي ام انداخت ياد اينکه آدم اسمش بچه است و ظاهرا به بازي گرفته نمي شه ولي از لحاظ احساسي همه چيز حاليشه حتي عشق و قُپي اومدن … تو پسرها اداي مرداي جنم دار رو درآوردن تو دخترها مواظب سوتي ندادن و مقبول و خواستني جلوه کردن … هيچ ربطي به سن و سال نداره تو هر سني باشي تلاش مي کني که سرت رو بالا بگيري.
يادمه منم خيلي بچه بودم در حد 7 يا 8 سال اون موقع با ليندا اولين دوستي که داشتم و 2 سال از من کوچيکتره تو کوچه دوچرخه سواري مي کرديم يعني من اون و ترک چرخم سوار مي کردم و دور مي زديم.يکبار تو همين چرخ زدنها تعادلم رو از دست دادم و جفتمون معلق شديم تو جوب آب!! حالا حساب کن زخم و زيلي و خيس!! ليندا اشک به چشم آورده بود و آرنجش رو مي ماليد، من يه نگاه به دور و برم انداختم و در حاليکه زور ميزدم دوچرخه رو صاف کنم و از تو جوب درش بيارم با هول و اضطراب به ليندا گفتم “پاشو،پسرها اومدن!!!!!!. الان آبرومون ميره.”
هنوزم بعد سالها وقتي با ليندا اين خاطره رو تعريف مي کنيم ضعف مي کنيم از خنده که جاي زر زر و به فکر درد و آسيب ديدن دوچرخه، فکر آبرو و کم نشدن عزت و پسرها بودم!!!!.:laughing



بعضي روزا فکر مي کنم،چه خوب ميشد نوک انگشتاي منم مثل اسپايدر مَن پرز داشت تا وقتيکه دستم رو به ديوار ميذارم بخصوص ديوار رنگ روغني شده، دستم ليز نخوره و به جايي گير کنه تا با صورت نرم روي زمين.

مسابقه دويچه وله فراموش نشه…فکر کنم فرصتش تا 15 مهر باشه.



اين شانس و داشتم که درست لبه خط وايستم.درست زمان تغيير رژيم از اونور به اينور همزمان با شروع مدارس.واسه همين خيلي از خاطرات مامان قاطي ميشد با خاطراتي که قرار بود من داشته باشم.
مثلا روپوش اُرمک … تا حالا شنيدي؟ منم فقط يک سال اين شانس رو داشتم که روپوش زرشکي اُرمکي بپوشم و موهام رو روبان سفيد بزنم با يقه تور آهاردار روي روپوش،عضو شير خورشيد باشم و شيرهاي مثلثي تغذيه رايگان رو زير پام بترکونم …
سال اول تو بگير و ببندهاي انقلاب بود و بچه هاي دبستاني تو حياط مدرسه تظاهرات مي کردن!!از ديد ما فينقيلي ها شاگردهاي پنجم دبستان اينقدر بزرگ و عاقل! بودند که قاطي بزرگترها بخوان دست به اعتراض بزنن و اعتصاب و تظاهرات راه بندازن.
يادمه روزهاي برگشت از مدرسه رو که سعي مي کرديم تو بدو بدوهاي جمعيت بهمون آسيب نرسه يا همزمان با تيراندازي و گاز اشک آور نشه.
يادش بخير معلم کلاس اول با اون موهاي بلند بلوطي رنگ و چکمه هاي ساق بلند که الان نشان تبرج! افراده … موهايي که وقتي ميز جلويي من مي نشست براي تصحيح مشق ها،سعي مي کردم چند رشته ايش رو بدون اينکه متوجه بشه بين انگشتام لمسشون کنم.
سالها بعد همين خانم خوش پوش و خوش مو و خوش بو رو تو دبستان برادرم هم ديدم ولي اينبار با اون حجاب اسلامي که مقررات رايج مجبور به استفاده اش مي کرد و… بغايت کلفت وارانه … خوشحالم که تو ذهن من اون معلم با کلاس و خوش استيل نقش بسته بود و نه اين …..
هرجا هستي موفق باشي خانم نيک سرشت ولي به تلفظ بي سواتانه من “نيک زرشک“.:love
دانش آموزان دهه شصتی نگاه کنند ، عکسهایی از ادوات دانش آموزان اون زمانه.:tounge



اين شانس و داشتم که درست لبه خط وايستم.درست زمان تغيير رژيم از اونور به اينور همزمان با شروع مدارس.واسه همين خيلي از خاطرات مامان قاطي ميشد با خاطراتي که قرار بود من داشته باشم.
مثلا روپوش اُرمک … تا حالا شنيدي؟ منم فقط يک سال اين شانس رو داشتم که روپوش زرشکي اُرمکي بپوشم و موهام رو روبان سفيد بزنم با يقه تور آهاردار روي روپوش،عضو شير خورشيد باشم و شيرهاي مثلثي تغذيه رايگان رو زير پام بترکونم …
سال اول تو بگير و ببندهاي انقلاب بود و بچه هاي دبستاني تو حياط مدرسه تظاهرات مي کردن!!از ديد ما فينقيلي ها شاگردهاي پنجم دبستان اينقدر بزرگ و عاقل! بودند که قاطي بزرگترها بخوان دست به اعتراض بزنن و اعتصاب و تظاهرات راه بندازن.
يادمه روزهاي برگشت از مدرسه رو که سعي مي کرديم تو بدو بدوهاي جمعيت بهمون آسيب نرسه يا همزمان با تيراندازي و گاز اشک آور نشه.
يادش بخير معلم کلاس اول با اون موهاي بلند بلوطي رنگ و چکمه هاي ساق بلند که الان نشان تبرج! افراده … موهايي که وقتي ميز جلويي من مي نشست براي تصحيح مشق ها،سعي مي کردم چند رشته ايش رو بدون اينکه متوجه بشه بين انگشتام لمسشون کنم.
سالها بعد همين خانم خوش پوش و خوش مو و خوش بو رو تو دبستان برادرم هم ديدم ولي اينبار با اون حجاب اسلامي که مقررات رايج مجبور به استفاده اش مي کرد و… بغايت کلفت وارانه … خوشحالم که تو ذهن من اون معلم با کلاس و خوش استيل نقش بسته بود و نه اين …..
هرجا هستي موفق باشي خانم نيک سرشت ولي به تلفظ بي سواتانه من “نيک زرشک“.:love
دانش آموزان دهه شصتی نگاه کنند ، عکسهایی از ادوات دانش آموزان اون زمانه.:tounge