یک جنایت خاموش زنانه

دلم مي خواد موهام رو بلوند کنم … بعد بذارم حداقل دو بند انگشت موهاي مشکيم از زيرش بزنه بيرون … ولي من نگران و هراسون از وقوع هيچ شلختگي نباشم… و همچنان با لبخندي به پهناي صورتم به استقبالت بيام.
دلم مي خواد ناخنهام رو يه لاک پر رنگ زرشکي بزنم … بعد بذارم بعد گذشت دو هفته،نوک تمام لاکها بپره و نصف لاک داشته باشه و نصفي نه …و همينطور با ظاهري کاملا شلخته خودنمايي کنه.
دلم مي خواد وقتي از بيرون مي رسي و بغلم مي کني و من سرم رو روي شونه ات ميذارم… رايحه پياز داغي که پيش پات سرخ کردم، از لابلاي موهاي خيس از عرقم بزنه زير دماغت و شامه ات رو نوازش کنه!!!.
دلم مي خواد وقتي خسته از کار روزانه روي کاناپه ولو شدي … عاشقانه بازوم رو بندازم دور گردنت و زبري موهاي نتراشيده شده زير بغلم پوست گردنت رو نوازش کنه!!!.
دلم مي خواد وقتي ازم لب مي گيري … کاملا زبري موهاي دراومده پشت لبم رو احساس کني.
راستي ،،، تو چي دلت مي خواد؟:whistling
****************
شايد بايد يک کم اين نوشته رو توضيح بدم:
ببين بعضی مواقع اينقدر توجهات به خودم و خودت(نوعی) ساده و روتينه که فراموش می کنيم چه توجه و عشقی پشت همين کارهای ساده نهفته ست( مثل زني که هميشه خونه اش مرتبه يا مردی که هميشه متوجه کوچکترين مشکل فنی و احتياج به تعمير وسيله ايی تو خونه هست) اينها اينقدر روتينه که ديگه گذاشته ميشه به حساب وظيفه و نه محبت و عشق و توجه.
حالا اگه يکبار فکر کنيم که هيچکدوم از اين کارهای ريز ريز رو انجام نديدم و يا بهش بی توجه باشيم … می بينی که چقدر همه چيز تهوع آور ميشه و تبديل ميشه به يک جنايت خاموش از نوع عاطفيش … موافق نيستی؟



اين نيز بگذشت

ديروز بابا بعد از 15 روز از بيمارستان مرخص شد.
بهش مي گم خوب دستي دستي خودت رو اسير اين دکترها کردي … ادم وقتي پاش به بيمارستان باز شد اگه خودش حواسش نباشه به همين راحتي ها ولش نمي کنن. تازه يه کيس ناب گير آوردن براي انواع و اقسام آزمايشها. از فرق سر تا نوک پاش رو آزمايش کردن، البته از يه جهتي خوبه اونم براي سن و سال بابا که چکاپ کامل شده و لااقل فعلا خيالمون راحته که مثلا پروستاتشون مشکلي نداره.
تا آندوسکوپي هم انجام دادن … ولي خوب از اون طرف نگراني و اضطراب دوري از خونه و اينکه نکنه واقعا چيز خطرناکي داشته باشه( چون ريه رو اسکن کرده بودند و گفته بودند مشکوکه و يه نقطه تاريک ديده ميشه و دوباره بايد اسکن شه) سبب شده بود ميزان قندش بره بين 400 و 500 که دکتر گفته بود قند عصبيه و تلاش داشتن که قند رو بيارن پايين.
من بهش زنگ که مي زدم، گريه مي کرد… سعي مي کردم من قوي و محکم باشم و دلداريش بدم و حتي اگه لازم شد دعواش هم بکنم…. ولي خودتون مي تونيد تصور کنيد که کار سختيه.
مامان مي گفت تا من و مي بينه گريه مي کنه و مي گه ديشب حالم خيلي بد شد با خودم گفتم ديگه بچه هام رو نمي بينم، خونه ام رو نمي بينم.
يکبار تو اين مدت ملاقاتش رفتم که اونم اينقدر دل نازکي کرد که يه جورايي پشيمون شد.
مرد جماعت طاقت ناراحتي و مريضي رو نداره … مامان 50 روز درگير بود ولي يک صدم دل نازکي هاي بابا رو نداشت با وجوديکه کل نظام خونه ريخته بود بهم.
روزهاي سختي رو گذروندم ولي فعلا همه چيز به حالت اول برگشته … پس تا بعد.:regular



ديروز بابا بعد از 15 روز از بيمارستان مرخص شد.
بهش مي گم خوب دستي دستي خودت رو اسير اين دکترها کردي … ادم وقتي پاش به بيمارستان باز شد اگه خودش حواسش نباشه به همين راحتي ها ولش نمي کنن. تازه يه کيس ناب گير آوردن براي انواع و اقسام آزمايشها. از فرق سر تا نوک پاش رو آزمايش کردن، البته از يه جهتي خوبه اونم براي سن و سال بابا که چکاپ کامل شده و لااقل فعلا خيالمون راحته که مثلا پروستاتشون مشکلي نداره.
تا آندوسکوپي هم انجام دادن … ولي خوب از اون طرف نگراني و اضطراب دوري از خونه و اينکه نکنه واقعا چيز خطرناکي داشته باشه( چون ريه رو اسکن کرده بودند و گفته بودند مشکوکه و يه نقطه تاريک ديده ميشه و دوباره بايد اسکن شه) سبب شده بود ميزان قندش بره بين 400 و 500 که دکتر گفته بود قند عصبيه و تلاش داشتن که قند رو بيارن پايين.
من بهش زنگ که مي زدم، گريه مي کرد… سعي مي کردم من قوي و محکم باشم و دلداريش بدم و حتي اگه لازم شد دعواش هم بکنم…. ولي خودتون مي تونيد تصور کنيد که کار سختيه.
مامان مي گفت تا من و مي بينه گريه مي کنه و مي گه ديشب حالم خيلي بد شد با خودم گفتم ديگه بچه هام رو نمي بينم، خونه ام رو نمي بينم.
يکبار تو اين مدت ملاقاتش رفتم که اونم اينقدر دل نازکي کرد که يه جورايي پشيمون شد.
مرد جماعت طاقت ناراحتي و مريضي رو نداره … مامان 50 روز درگير بود ولي يک صدم دل نازکي هاي بابا رو نداشت با وجوديکه کل نظام خونه ريخته بود بهم.
روزهاي سختي رو گذروندم ولي فعلا همه چيز به حالت اول برگشته … پس تا بعد.:regular



همه از ماشينهاي آنچناني سوار شدنشون ميان کلی خاطره تعريف مي کنن و اينکه چه حالي بردن … منم از ويلچر آنچناني سوار شدنم!!!.:teeth
بعضي از دوستاي مجازي رو مي بيني و کلي هم مشعوف مي شي از ديدنشون ولي بعضي ها مثل هر دوستي حقيقي که استثناتي هم داره … آنچنان دوست عزيز وبی نظير و يار و غاري ميشن که تو مخيله ات هم نمي گنجه … مثل همين مرمرجان عزيز خودم :loveکه قضيه دوستيمون هم پستي جدا مي طلبه!!.
خلاصه کلام در جريان هستيد که اين مدت چشم من خيلي بازي درآورد و کمي نگرانم کرد. براي همين تصميم گرفتم به يه متخصص نشونش بدم که خيالم رو از جهت عصب چشم و اينکه انحراف پيدا کرده يا خير راحت کنه … مرمر برام از مرکز پزشکي نور وقت گرفت و باهم رفتيم … دم در پله بود بودن رمپ. مرمر به نگهباني گفت که بيمارمن نمي تونه از پله ها بالا بياد و برام ويلچر فرستادن … ولي چه ويلچري؟! خودش از پله ها رفت بالا!!! :hypnoidبرقي بود و نميدونم مکانيزمش چطوري بود که پله ها رو مي رفت بالا … من از بس هول کرده بودم و هيجانزده بودم نشد توجه کنم ببينم طرز کارش چطوريه!!!… بعدشم که رفتيم تو سالن، نشوندنم رو يک صندلي عين صندلي يونيت دندونپزشکي که چرخدار بود …آخر با کلاسی … هي ميبردنم اينور ميبردنم اونور … نمي ذاشتن من از صندلي بيام پايين دو قدم راه برم، حتي براي اُپتومتري هم صندلي خود دستگاه رو مي کشيدن کنار منو با صندليم مي چپوندن جاش!!!…ديگه آخرش به راننده ام!!! گفتم بخدا مي خوام برم دستشويي ديگه اين يه کار رو نمي تونم رو همين صندلي انجام بدم!!!!.:waiting
دکتر گفت چشمات کاملا طبيعي. از قبل هم ضعيفتر نشده . مختصات محور چشمهام هم درست بود و سرجاش و انحراف نداشتم بهش گفتم جديدا احساس مي کنم تو عکاسا بابا غوري! مي افتم يا زل… گفت اين طبيعي که تو يک بيماري مزمن تطابق ديد دو چشم همزمان نباشه و چندثانيه فاصله بيفته …. ولي در کل از لحاظ چشمي همه چيز نرماله و مشکلي نيست.



همه از ماشينهاي آنچناني سوار شدنشون ميان کلی خاطره تعريف مي کنن و اينکه چه حالي بردن … منم از ويلچر آنچناني سوار شدنم!!!.:teeth
بعضي از دوستاي مجازي رو مي بيني و کلي هم مشعوف مي شي از ديدنشون ولي بعضي ها مثل هر دوستي حقيقي که استثناتي هم داره … آنچنان دوست عزيز وبی نظير و يار و غاري ميشن که تو مخيله ات هم نمي گنجه … مثل همين مرمرجان عزيز خودم :loveکه قضيه دوستيمون هم پستي جدا مي طلبه!!.
خلاصه کلام در جريان هستيد که اين مدت چشم من خيلي بازي درآورد و کمي نگرانم کرد. براي همين تصميم گرفتم به يه متخصص نشونش بدم که خيالم رو از جهت عصب چشم و اينکه انحراف پيدا کرده يا خير راحت کنه … مرمر برام از مرکز پزشکي نور وقت گرفت و باهم رفتيم … دم در پله بود بودن رمپ. مرمر به نگهباني گفت که بيمارمن نمي تونه از پله ها بالا بياد و برام ويلچر فرستادن … ولي چه ويلچري؟! خودش از پله ها رفت بالا!!! :hypnoidبرقي بود و نميدونم مکانيزمش چطوري بود که پله ها رو مي رفت بالا … من از بس هول کرده بودم و هيجانزده بودم نشد توجه کنم ببينم طرز کارش چطوريه!!!… بعدشم که رفتيم تو سالن، نشوندنم رو يک صندلي عين صندلي يونيت دندونپزشکي که چرخدار بود …آخر با کلاسی … هي ميبردنم اينور ميبردنم اونور … نمي ذاشتن من از صندلي بيام پايين دو قدم راه برم، حتي براي اُپتومتري هم صندلي خود دستگاه رو مي کشيدن کنار منو با صندليم مي چپوندن جاش!!!…ديگه آخرش به راننده ام!!! گفتم بخدا مي خوام برم دستشويي ديگه اين يه کار رو نمي تونم رو همين صندلي انجام بدم!!!!.:waiting
دکتر گفت چشمات کاملا طبيعي. از قبل هم ضعيفتر نشده . مختصات محور چشمهام هم درست بود و سرجاش و انحراف نداشتم بهش گفتم جديدا احساس مي کنم تو عکاسا بابا غوري! مي افتم يا زل… گفت اين طبيعي که تو يک بيماري مزمن تطابق ديد دو چشم همزمان نباشه و چندثانيه فاصله بيفته …. ولي در کل از لحاظ چشمي همه چيز نرماله و مشکلي نيست.



سالهاست که آروم آروم يه بلايي سر مخم و طرز فکرم اومده …اونم سر مني که آزاد انديشي و احترام به ديگري داشتن هميشه مايه غرورم بوده ولي خب.. و اين واقعيت تلخ ديروز سيلي زد تو صورتم.
وقتي که تو افتتاحيه المپيک گروه آلمان وارد شد و اون پسرکان شاد و بي خيال واتر پلو، کلاهي به سبک و سياق توپ واتر پلو رو سرشون بود و جيغ مي کشيدن تا شاديشون رو نشون بدن و تخليه رواني بشن و من …. به خودم اجازه دادم فکر کنم و با صداي بلند نظرم رو بگم که ” چقدر جلف!!!، مسخره ها”….Razzhbbbt
و امروز مي بينم همين گروه انتخاب و طرز لباس پوشيدنشون به عنوان بهترين گروه و Unusual انتخاب شده.
ديگه فرق بين Unusual بودن و يا جلف سبک بودن رو نمي تونم تشخيص بدم … تو جامعه ايي بزرگ شدم ، با فرهنگي که 90 در صد آدمهاش جلف و سبکند… Shockh
خداي من چه بر سر انصافم اومده؟

1fe3ee361a75a5aec8f818614512af21-getty-81972990cc122_olympics_open.jpg



روي تخت دراز مي کشم …چراغها خاموشن،زياد ميونه خوبي با روشنايي ندارم… يه بسته چيپس ِ آماده شده با نمک دريايي باز ميکنم … دگمه Play رو فشار ميدم … اين آهنگ حس خوبي بهم ميده … ياد آخرين تانگويي مي افتم که با اين آهنگ اجرا شد … نوک انگشتام رو ليس مي زنم تا چربي ماليده نشه به کيبورد…مي دونم تصميم سختي گرفتم ولي اگه بشه و از پسش بر بيام !!! چه شود…سعي مي کنم خستگي روز و گرفتگي عضلاتم رو بسپارم به دست تشک!!……

پ.ن: ميدونم اصلا راهنمايي درستي براي آهنگ نکردم… ناغافل تو موبايل برادرم شنيدمش و ديدم آب درکوزه شد.

Enrique-Ring my bells

لينک دانلود

اضافه شده نيم ساعت بعد……….
همين نوشته برای بالای 16 و بدون سانسور اعمال شده در نوشته قبلیDevil
روی تخت دراز می کشم … چراغها خاموشن،زياد ميونه خوبي با روشنايي ندارم… شمع بالای تخت رو روشن می کنم… دگمه Play رو فشار ميدم … اين آهنگ حس خوبي بهم ميده … ماگ ِ حاوی نسکافه بغل دستمه …انگشتام رو حلقه می کنم دور ليوان و عاشقانه می چسبونمش به گونه هام و بعد لبها رو فشار ميدم به لبه ليوان… مایع تلخ درونش، جرعه جرعه حلقم رو نوازش ميده … به رژلب حک شده بر روی ماگ نگاه میکنم ، با سر انگشتام رد ماتیک رو می سرونم به لبه لیوان …دهنم طعم خوبی ميده … گس و تلخ… مزه يه بوسه تلخ همراه با طعم سيگار … ياد آخرين تانگويي مي افتم که با اين آهنگ اجرا شد…به تصميم جديدم فکر می کنم … يکم می ترسم ولی تصميم خوبيه …مي دونم تصميم سختي گرفتم ولي اگه بشه و از پسش بر بيام !!! چه شود…آخرين جرعه باقی مونده رو سر می کشم و کش ميام …سعي مي کنم خستگي روز و گرفتگي عضلاتم رو بسپارم به دست تشک!!……