بالاخره می ميری!

خب٬ ميبينم که حسابي به خودت ميرسي٬از خودت مراقبت مي کني…نيازهايت را بر اورده مي کني…خوب گوش ميدي يا مي خوني ٬ درباره رژيم غذايي٬تغذيه ٬خواب و سم زدايي از بدن…همينطور خريدن وسايلي که ميگن به درد ورزش مي خوره…و گياهان دارويي براي تجديد قوا ٬وقتي که اسيب مي بيني.صابونهايي که تن را تميز مي کنند…افشانه هايي که بوي بدن را از بين مي برن…مايعاتي که اسيد ها و حشره کش ها را خنثي مي کنند…اضافه وزن مجاز براي افزايش قدرت و اندازه عضلات…زدن امپولهاي ايمني…و خوردن قرص هاي نيرو زا…اما يادت باشه که بعد از همه اينها…بالاخره قصه به پايان مي رسه…
مي توني سيگار رو ترک کني٬اما اخر مي ميري…دور مواد رو خط بکشي ٬اما اخر مي ميري…خود رو از خوردن غذاهاي چرب و سرخ کردني منع کني و در سلامت کامل باشي ٬اما باز مي ميري…مي گساري هم که نکني ٬باز مي ميري…دور کارهاي خلاف رو خط بکشي ٬باز مي ميري٬ از نوشيدن قهوه صرف نظر کني و کيفور نشي…باز مي ميري٬ اخرش مي ميري.
بالاخره مي ميري٬دست اخر مي ميري.اخرش مي ميري.
مي توني نرمش کردن رو از سر بگيري…اما وقتي موسيقي تموم بشه ٬مي ميري…توي اتومبيل کمربند ايمني هم ببندي ٬باز مي ميري…از نيکوتين فاصله بگيري ٬باز مي ميري…مي توني ورزش کني تا چربي رانهات اب بشه…خوش تيپ تر و تو دل برو تر مي شي٬ اما باز مي ميري…حمام افتاب هم که نگيري٬ باز مي ميري…مي توني اون بالا ٬تو اسمون ٬پي بشقاب پرنده بگردي…شايد اونا تو رو به مريخ ببرن٬اما اونجا هم بالاخره مي ميري…بلاخره مي ميري ٬در نهايت مي ميري…اخر يک زمان مي ميري…با کفشهاي ريبوک و نايک و اديداس ميتوني تو اسمونا سير کني ٬اما اونجا هم بالاخره مي ميري.
داروهاي نيرو بخش هم که بخوري ٬بالاخره مي ميري…روده ات رو هم که سالم نگه داري٬ بالاخره مي ميري٬ باز مي ميري…مي توني خودت رو منجمد کني و در زمان معلق بموني٬ اما همين که يخت رو باز کنن٬بالاخره مي ميري…مي توني ازدواج کني…اما باز هم مي ميري…به نقطه اوج هم که برسي ٬بالاخره مي ميري…مي توني خودت رو از شر فشارهاي روحي خلاص کني ٬استراحت کني ٬ازمايش ايدز و تست ورزش بدي…به غرب اونجا که هوا افتابيه و از رطوبت خبري نيست نقل مکان کنيو تا صد سال زنده بموني…اما بالاخره مي ميري.
سرانجا م در اخر کار مي ميري…در نهايت ٬خواه نا خواه ٬مي ميري…پس بهتره حالا که زنده هستي از زندگي لذت ببري قبل از اينکه غزل خداحافظي رو بخوني ٬ چون بالاخره ٬در اخر کار مي ميري!!!!
شل سيلور استاين
*********************************
پ.ن:
اين مطلب به پست قبلي اضافه شد:
مي دوني چرا خسرو شكيبايي براي نسل ما ماندگاره؟
چون در روزگاراني كه عشق را در پستوي خانه نهان بايد كرد و دهانت را مي بويند تا مبادا گفته باشي دوستت دارم با تمام احساس فرياد زد: اين زن عشق منه…حق منه… و اين چنين شد که:
يا علي گفتيم و عشق آغاز شد:regular
***************
اين آخرين نامه رضا کيانيان به خسرو شکيبايي رو از دست نديد.:sad



بالاخره می میری!

خب٬ ميبينم که حسابي به خودت ميرسي٬از خودت مراقبت مي کني…نيازهايت را بر اورده مي کني…خوب گوش ميدي يا مي خوني ٬ درباره رژيم غذايي٬تغذيه ٬خواب و سم زدايي از بدن…همينطور خريدن وسايلي که ميگن به درد ورزش مي خوره…و گياهان دارويي براي تجديد قوا ٬وقتي که اسيب مي بيني.صابونهايي که تن را تميز مي کنند…افشانه هايي که بوي بدن را از بين مي برن…مايعاتي که اسيد ها و حشره کش ها را خنثي مي کنند…اضافه وزن مجاز براي افزايش قدرت و اندازه عضلات…زدن امپولهاي ايمني…و خوردن قرص هاي نيرو زا…اما يادت باشه که بعد از همه اينها…بالاخره قصه به پايان مي رسه…
مي توني سيگار رو ترک کني٬اما اخر مي ميري…دور مواد رو خط بکشي ٬اما اخر مي ميري…خود رو از خوردن غذاهاي چرب و سرخ کردني منع کني و در سلامت کامل باشي ٬اما باز مي ميري…مي گساري هم که نکني ٬باز مي ميري…دور کارهاي خلاف رو خط بکشي ٬باز مي ميري٬ از نوشيدن قهوه صرف نظر کني و کيفور نشي…باز مي ميري٬ اخرش مي ميري.
بالاخره مي ميري٬دست اخر مي ميري.اخرش مي ميري.
مي توني نرمش کردن رو از سر بگيري…اما وقتي موسيقي تموم بشه ٬مي ميري…توي اتومبيل کمربند ايمني هم ببندي ٬باز مي ميري…از نيکوتين فاصله بگيري ٬باز مي ميري…مي توني ورزش کني تا چربي رانهات اب بشه…خوش تيپ تر و تو دل برو تر مي شي٬ اما باز مي ميري…حمام افتاب هم که نگيري٬ باز مي ميري…مي توني اون بالا ٬تو اسمون ٬پي بشقاب پرنده بگردي…شايد اونا تو رو به مريخ ببرن٬اما اونجا هم بالاخره مي ميري…بلاخره مي ميري ٬در نهايت مي ميري…اخر يک زمان مي ميري…با کفشهاي ريبوک و نايک و اديداس ميتوني تو اسمونا سير کني ٬اما اونجا هم بالاخره مي ميري.
داروهاي نيرو بخش هم که بخوري ٬بالاخره مي ميري…روده ات رو هم که سالم نگه داري٬ بالاخره مي ميري٬ باز مي ميري…مي توني خودت رو منجمد کني و در زمان معلق بموني٬ اما همين که يخت رو باز کنن٬بالاخره مي ميري…مي توني ازدواج کني…اما باز هم مي ميري…به نقطه اوج هم که برسي ٬بالاخره مي ميري…مي توني خودت رو از شر فشارهاي روحي خلاص کني ٬استراحت کني ٬ازمايش ايدز و تست ورزش بدي…به غرب اونجا که هوا افتابيه و از رطوبت خبري نيست نقل مکان کنيو تا صد سال زنده بموني…اما بالاخره مي ميري.
سرانجا م در اخر کار مي ميري…در نهايت ٬خواه نا خواه ٬مي ميري…پس بهتره حالا که زنده هستي از زندگي لذت ببري قبل از اينکه غزل خداحافظي رو بخوني ٬ چون بالاخره ٬در اخر کار مي ميري!!!!
شل سيلور استاين
*********************************
پ.ن:
اين مطلب به پست قبلي اضافه شد:
مي دوني چرا خسرو شكيبايي براي نسل ما ماندگاره؟
چون در روزگاراني كه عشق را در پستوي خانه نهان بايد كرد و دهانت را مي بويند تا مبادا گفته باشي دوستت دارم با تمام احساس فرياد زد: اين زن عشق منه…حق منه… و اين چنين شد که:
يا علي گفتيم و عشق آغاز شد:regular
***************
اين آخرين نامه رضا کيانيان به خسرو شکيبايي رو از دست نديد.:sad



روح ” خسرو شکيبايي ” قرین شادی و رحمت.:cry
هامون قصه ها مون چه زود رفت.:confused
من مونس شدنم با سهراب رو مديون دکلمه زيبای شکيبايي می دونم … با اون تلفظ خاص تو ادا کردن “ش ” و “س” … پری خوانی، شکيبايي:cry.
يعنی ديگه قرار نيست اون صدا رو بشنویم؟:brokenheart
متنفرم از مرگهای نا بهنگام.:cry
*****
اسمش تو سرم ضربه مي زنه “….. حميد هامون….”
تو اون سالهاي بد. تو اون سالهاي سياه …. معني عشق و سرگشتگي بعدش رو با هامون مزه مزه کردم.
تقابل سنت و مدرنيته … چيزي که شايد به تازگي باب شده و صداش داره از گوشه و کنار به گوش مي رسه.
اين جمله جادويي رو هيچ وقت فراموش نمي کنم، تا عمر دارم.
“… اين زن منه … حق منه… ”
فقط خسرو شکيبايي مي تونست حميد هامون رو بهش جون بده و سالهاي سال تو ذهن من و امثال من زنده و ماندگار نگه اش داره …. بعد هامون بارها سينما رفتم. ديدن فيلم. فقط و فقط به اعتبار اسم شکيبايي … ولي تو همه نقشها حميد هامون بود که خودنمايي مي کرد و تکرار مي شد … حميد هاموني که هيچگاه از خالقش خسرو شکيبايي جدا نشد ……….. روحت شاد، حميد هامون يا خسرو شکيبايي عزيز.:love

untitled.jpg
عکس از وبلاگ آلوچه خانم

مي دوني چرا خسرو شكيبايي براي نسل ما ماندگاره؟
چون در روزگاراني كه عشق را در پستوي خانه نهان بايد كرد و دهانت را مي بويند تا مبادا گفته باشي دوستت دارم با تمام احساس فرياد زد: اين زن عشق منه…حق منه… و اين چنين شد که:
يا علي گفتيم و عشق آغاز شد:regular



وقتي يه گلدون، يه گياه مي خري و مي بري خونه ات بايد ازش مواظبت کني حتي اگه اون گياهه کاکتوس باشه و سازگار با شرايط سخت و با کمترين رسيدگي ممکنه.
يک رابطه و يک ازدواج هم لنگه همين گياه نگه داشتنه بهش نرسي يا مي گنده يا خشک ميشه ميره پي کارش… متاسفانه اکثر ما فکر مي کنيم وقتي ازدواج کرديم ديگه خرمون از پل گذشته و ديگه لازم نيست چيزي رو حفظ کنيم.
اگه تا حالا قبل ديدن طرف حتما دوش مي گرفتيم، مسواک مي زديم و بهترين لباس رومي پوشيدم و خودآرايي مي کرديم ديگه بعد ازدواج گورباباي اينکارا و اين همه زحمت کرده. موقعي که با هم تنهاييم گند از سر و رومون بالا ميره و بوي چاه فاضلاب از دهن و زير بغل استشمام ميشه!! قدرت خدا حتي يه شونه هم به موهامون نمي زنيم… مهم نيست طرف مال خودمونه!!! اينکارا و اين همه زحمت مال غريبه هاست نه همسر دم دست مون.
اگه قبل ازدواج نزديکترين فرد تو فاميل حرفي به عزيزتر از جانموم ميزد حاضر بوديم شکم فرد خاطي رو سفره کنيم(راستي روز مرد و پدر مبارک!) و حالا! نه ديگه اين طرف رو که هميشه ور دلم دارم اين ننه و باباست که هفته ايي يکبار مي بينم پس بهتره دل اونها رو بدست بيارم گورباباي اين يکي کرده.
اون موقع ها اگه قرار بود رابطه صکسي داشته باشيم … به بهترين شيوه خودمون رو مي آراستيم و بيشترين زمان رو مي ذاشتيم و از تمام استعدادهاي بالفطره و بالقوه مون استفاده مي کرديم تا نهايت لذت رو به طرف مقابل بچشونيم ( براي کساني که اهل رابطه پيش از ازدواج نبودن و يا نيستن هم با يک نگاه به ابتداي زندگي زناشوييشون و مقايسه رابطه حاضر با سالهاي اول به حرف من مي رسن) ولي حالا چي؟ حکايت بشمار سه است … تموم شه، کپه بذاريم فردا کلي کار داريم!!! گورباباي رضايت طرف مقابل کرده.
قبلا خيلي با هم حرف مي زديم از معلومات داشته و نداشته مون، بحث مي کرديم … قرارهاي هيجان انگيز ميذاشتيم … حاضر بوديم شب تا صبح رو تو کوير با هم سر کنيم بدون اينکه دنبال رزرو هتل چند ستاره باشيم! ولي حالا چي؟ راحت بودن و کلاس داشتن مسافرت که قابل پز دادن به فک و فاميل باشه در درجه اول اهميته تا لذت با هم بودن.
الان وقت ميذاريم حتي يک روز براي هم باشيم؟ بي توجه به حرفهاي روزمره؟ بدون اينکه در مورد کرايه خونه و گرون شدن گوشت و مرغ و … حرف بزنيم ….. حرف بزنيم از خودمون از احساسهامون. از دلتنگي ها و عشق و ترسهامون.

چرا خيانت مي کنيم؟ خب اين که مال خودمه و خيالم راحته که باباي بچه و يا مادر بچه سرجاشه چه دليلي داره براي داشتنش تلاش کنم؟ هيچي هم که به جذابيت و تازگي اوايل نيست …. پس چه بهتر برم سراغ يکي که همون وقت زياد رو برام بذاره و همچنان تازگي و جذابيتش رو حفظ کنه حتي شده براي يک مدت کوتاه.
.
.
.
بخدا که اگه يه رابطه رو بهش رسيدگي نکني يا ميگنده و خشک ميشه يا گلدونت پر از علفهاي هرز و ناخواسته.



وقتي يه گلدون، يه گياه مي خري و مي بري خونه ات بايد ازش مواظبت کني حتي اگه اون گياهه کاکتوس باشه و سازگار با شرايط سخت و با کمترين رسيدگي ممکنه.
يک رابطه و يک ازدواج هم لنگه همين گياه نگه داشتنه بهش نرسي يا مي گنده يا خشک ميشه ميره پي کارش… متاسفانه اکثر ما فکر مي کنيم وقتي ازدواج کرديم ديگه خرمون از پل گذشته و ديگه لازم نيست چيزي رو حفظ کنيم.
اگه تا حالا قبل ديدن طرف حتما دوش مي گرفتيم، مسواک مي زديم و بهترين لباس رومي پوشيدم و خودآرايي مي کرديم ديگه بعد ازدواج گورباباي اينکارا و اين همه زحمت کرده. موقعي که با هم تنهاييم گند از سر و رومون بالا ميره و بوي چاه فاضلاب از دهن و زير بغل استشمام ميشه!! قدرت خدا حتي يه شونه هم به موهامون نمي زنيم… مهم نيست طرف مال خودمونه!!! اينکارا و اين همه زحمت مال غريبه هاست نه همسر دم دست مون.
اگه قبل ازدواج نزديکترين فرد تو فاميل حرفي به عزيزتر از جانموم ميزد حاضر بوديم شکم فرد خاطي رو سفره کنيم(راستي روز مرد و پدر مبارک!) و حالا! نه ديگه اين طرف رو که هميشه ور دلم دارم اين ننه و باباست که هفته ايي يکبار مي بينم پس بهتره دل اونها رو بدست بيارم گورباباي اين يکي کرده.
اون موقع ها اگه قرار بود رابطه صکسي داشته باشيم … به بهترين شيوه خودمون رو مي آراستيم و بيشترين زمان رو مي ذاشتيم و از تمام استعدادهاي بالفطره و بالقوه مون استفاده مي کرديم تا نهايت لذت رو به طرف مقابل بچشونيم ( براي کساني که اهل رابطه پيش از ازدواج نبودن و يا نيستن هم با يک نگاه به ابتداي زندگي زناشوييشون و مقايسه رابطه حاضر با سالهاي اول به حرف من مي رسن) ولي حالا چي؟ حکايت بشمار سه است … تموم شه، کپه بذاريم فردا کلي کار داريم!!! گورباباي رضايت طرف مقابل کرده.
قبلا خيلي با هم حرف مي زديم از معلومات داشته و نداشته مون، بحث مي کرديم … قرارهاي هيجان انگيز ميذاشتيم … حاضر بوديم شب تا صبح رو تو کوير با هم سر کنيم بدون اينکه دنبال رزرو هتل چند ستاره باشيم! ولي حالا چي؟ راحت بودن و کلاس داشتن مسافرت که قابل پز دادن به فک و فاميل باشه در درجه اول اهميته تا لذت با هم بودن.
الان وقت ميذاريم حتي يک روز براي هم باشيم؟ بي توجه به حرفهاي روزمره؟ بدون اينکه در مورد کرايه خونه و گرون شدن گوشت و مرغ و … حرف بزنيم ….. حرف بزنيم از خودمون از احساسهامون. از دلتنگي ها و عشق و ترسهامون.

چرا خيانت مي کنيم؟ خب اين که مال خودمه و خيالم راحته که باباي بچه و يا مادر بچه سرجاشه چه دليلي داره براي داشتنش تلاش کنم؟ هيچي هم که به جذابيت و تازگي اوايل نيست …. پس چه بهتر برم سراغ يکي که همون وقت زياد رو برام بذاره و همچنان تازگي و جذابيتش رو حفظ کنه حتي شده براي يک مدت کوتاه.
.
.
.
بخدا که اگه يه رابطه رو بهش رسيدگي نکني يا ميگنده و خشک ميشه يا گلدونت پر از علفهاي هرز و ناخواسته.



تا بوده همين بوده، تفاوتهاي تاريخي بين زنها و مردها.
دو هم خون دو هم جنس که خواهر باشند و يا برادر و تو يک خانواده و با يک فرهنگ بزرگ شده باشند با هم تفاوت دارند ديگه چه برسه به زن و مردي که هرکدوم از خانواده جدا با تربيت هاي مختلف هستند و طبيعتشون هم اين اختلاف رو اقتضا مي کنه.
فکر مي کنم يکي از قشنگترين و جامع ترين کتابهايي که در اين باب نوشته شده “مردان مريخي، زنان ونوسي” است که معرف حضور اکثرتون هست.
وقتي شريکي داري حالا چه همسر و چه دوست اگه بخواي روابط خوبي باهاش داشته باشي بايد اين اختلافها رو بپذيري و باهاش کنار بياي در غير اينصورت تمام عمرت رو حرص مي خوري که چرا اينکار رو کرد؟ چرا جواب محبت من و نداد يا اينجوري داد و …
مي دونم پذيرفتن فرد ديگه همونجوري که هست خيلي سخته ولي فکر مي کنم با يه دو دو تا چهار تا کردن يه جورهايي بشه کنار اومد … اگه طرفت آدم منعطف و حفظ رابطه براش مهم باشه تا اونجايي که وجدان آگاهش! اجازه ميده سعي مي کنه خودش رو بکشه به سمتت و اختلافها رو به حداقل برسونه تا اعصاب جفتتون در آرامش قرار بگيره … در غير اينصورت بايد خودت رو آماده کني واسه يه ماراتن نفس گير که در آخر بازنده و يا برنده اش مشخص ميشه.
يک مثال ملموس ،خيلي از آقايون فوتبال دوستن و ايضا خانومها ولي خود من جزو آدمهايي هستم که فوتبال و هرچي که به اون ختم بشه برام جذابيتي نداره و پيگيرش هم نيستم حالا تصور کن شريکي داشته باشم خلاف خودم … چيکار ميشه کرد؟ خود من ترجيح ميدم در چنين مواقعي منم سرگرمي براي خودم داشته باشم که يه همچين زمانهايي مغبون نشم يا سر نتيجه اش کل بندازم هرچند که اپسيلون برام مهم نباشه نتيجه بازي و شرط بندي کنم، اون زمان که بازي در جريان هيچ لذتي نمي برم ولي خب انسان به اميد زنده ست! که بعدش بزنه و يه مثلا شام برنده شم.
يادمه همسرم بعد گذشت يک يا دوسال اول حلقه ازدواجمون رو از دستش در آورده بود. اين مسئله خيلي براي من غم انگيز! و ناراحت کننده بود … اون دلايل خودش رو داشت و مسلما براي من غير قابل قبول. چکار مي تونستم بکنم؟ غير از اينکه حرص بخورم چون مرغ اونم يه پا داشت. يه شب در عين ناباوري اون حلقه ام رو از دستم در آوردم و گذاشتم تو کشو دراور … کلي متعجب شد و گفت چرا و ال و بل! گفتم به همون دليل تو من هم دلم نمي خواد حلقه تو دستم باشه اگه دليل تو منطقيه پس مشکلي در کار من هم نيست و اگه نه دليلت آبکيه، دستت کن تا دستم کنم.
نمي دونم اگه تو اين سن و با تجربه الان بودم چه تصميمي مي گرفتم … فقط مي دونم خيلي از اين اختلافها ارزش حرص خوردن رو نداره … ول کن بابا .
شما با مشکلات و اختلافهاتون چطور کنار اومديد؟ اصلا تونستيد کنار بيايد و راه حل پيدا کنيد يا سوختيد و ساختيد؟ طبق قانون بحثهاي اين مدت اگه صلاح نمي بينيد با اسم خودتون کامنت بگذاريد و يا دچار سانسور مي شيد مجاز به استفاده از اسم مستعارتر هستيد…. پيشاپيش از مشارکتتون تشکر مي کنم.
پ.ن:حتی اگه ازدواج هم نکردید از توقعاتتون بگید اینجوری هم اختلافها معلوم میشه.



« … چاقو تيز مي کنيم، چاقو…»
خودشه. همون پير مرد هميشگي … چه خوب هنوز زنده ست.
سالها بود که وقت و بي وقت صداش رو شنيده بودم. تو بعداز ظهر هاي کشدار تابستون يا تو روزهاي سرد و برفي … هيچ تغيير جوي يا مشکلات پيش بيني نشده آب و هوايي نمي تونست تو کار اين پير مرد خللي وارد کنه.
مي شنيدمش از تمام جهات خونه. کوچه پشتي … خيابون روبرويي … با همون لهجه و فرياد يکنواخت و آشنا …
صدا نشونگر اين بود که صاحبش بايد پيرمردي به غايت گوگولي باشه … از اون بابابزرگهاي دوست داشتني،عين پاپا نوئل. با اين تفاوت که تو کوله اش نوستالژي دوست داشتني کودکي هاي تو رو حمل ميکنه بجاي هر کادوي دلفريب ديگه.
بارها با التماس از مامان خواستم چاقويي يا چه ميدونم قيچي بياره من بدم پيرمرد دوست داشتني ام برامون تيز کنه … تا اين بهونه بتونم بعد سالها شنيدنش ببينمش….مهم نيست سي و چندين سال سن داشته باشي. وقتي کودکانه فکر مي کني و دلت غنج ميزنه براي تصميمات کودکانه ات باز هم عتاب و مخالفت مادر رو پيش رو داري.
صدا نزديک شد، خيلي نزديک.
– دخترم چاقو، قندشکن هرچي داري بردار بيار برات تيز کنم.
خداي من !صدا از تو حياط خونه مون بود … ظاهرا همسايه طبقه بالا پيرمرد رو دعوت کرده بود داخل براي تيز و برنده کردن وسايلش.
نفهميدم چطور خودم رو رسوندم تو حياط که ببينمش … بابابزرگ خياليم رو. کسي که سالها فرياد کاريابيش رو شنيده بودم … همانطور که تو خيالم بود، يه پيرمرد گوگولي … دلم مي خواست بيشتر باهاش حرف بزنم و حتي معطلش کنم و چه بسا اگه روم ميشد لپهاش رو ببوسم …چيزي نداشتم بدم برام تيز کنه، جز يه موچين ابرو!… گفت برو بردار بيار … حين کار ازش پرسيدم. از خودش، خانواده اش … ديدم تو سرماي زمستون يه پليور بيشتر تنش نيست … يادم افتاد به اورکت کرمه خودم … مدلش گشاد بود و طرح مردونه …هنوز نو بود و قابل پوشيدن ولي دلم مي خواست بدمش به پيرمرد محبوبم … براش آوردم … نگاهي انداخت و گفت اين خيلي خوبه ، نواه ، جوونونه است حيف من بپوشمش ميدمش به دخترم…
امروز بعداز ظهر باز هم شنيدمش … و چقدر دلم گرفت … براي تمام اون خاطرات خوب و قشنگ گذشته که با شنيدن ريتم يکنواخت صداش برام تداعي شد.
****************************************
سلام خانوم ويولت
ببخشيد که مزاحمتون شدم، من يه مشکلی برای بلاگم پيش اومده و فکر کردم با توجه به کسوت شما در وبلاگستان،جهت مشورت مزاحمتون بشم:
پسورد بلاگم لو رفته، يعنی يه نفر پسورد بلاگم رو پيدا کرده و با تغيير دادن اون، عملن کنترل بلاگم رو از من گرفته، وقتی هم از بلاگفا،درخواست ارسال مجدد پسورد را به ايميلم ميکنم، بلاگفا اعلام ميکنه که ايميل من در پروفايلم ثبت نشده، فکر کنم طرف ايميل معرفی شده به پروفايل رو هم پاک کرده…
برای ادمين بلاگفا و همچنين به ايميل شخصی آقای شيرازی(مدير بلاگفا) هم چندين نامه فرستادم که هنوز جوابی نگرفتم…
به نظر شما اميدی هست که بتونم پسوردم رو پس بگيرم يا نه؟

من تا حالا به چنين مشکلی برنخوردم ….بچه ها کسی از شما می تونه راهنمايي بده ؟تا کمک شه به اين بنده خدا …. اگه بله میشه راهنماييتون رو تو کامنت دونی بنويسيد تا بخونه …قبلا ازتون تشکر می کنم.:love