جنوب لبنان و باقي قضايا!

چند شب پیش امید رو برای یه جلسه کاری به صرف شام دعوت کرده بودن. میزبان یه حاج آقای جا افتاده (حدود 60 ساله) بوده و امید هم با دوستش (مهران) مهمون ایشون بودن. چون ماجراهاي بانمكي براشون اتفاق افتاده بود ازش خواستم كه برام تعريف كنه تا اينجا بنويسمش وحالا شرح ماجرا از زبون امید:
وقتی سوار ماشین حاجی شدیم ازمون پرسید: کجا بریم؟ من گفتم جاش خیلی مهم نیست فقط چون می خوایم در مورد مسائل کاری صحبت کنیم حتی الامکان آروم و دنج باشه… این بود که حاجی از جلوی رستوران های مختلف رد شد و بعد از وارد شدن به یه کوچه فرعی، جلوی یه رستوران چینی نگه داشت و گفت: اینجا جای مناسبیه… من قبلا یه بار اینجا اومدم.
نگاهی به مهران انداختم و توی دلم گفتم: تا حالا فقط سوسک و موش نخورده بودیم که اونم امشب به سلامتی نوبر می کنیم:sick
خودم رو به خدا سپردم و پیاده شدم (توضیح ویولت: امید گاستریت داره و معده اش به غذاهای تند و ادویه دار و …حساسه و خیلی زود درد می گیره).
دربان رستوران دوان دوان جلو اومد و سوییچ ماشین رو از حاجی گرفت تا ماشین رو به پارکینگ منتقل کنه (البته پارکینگ رستوران نه اون پارکینگی که پلیس نامحسوس ماشینارو توش می خوابونه ). در حین گرفتن سوییچ هم به وظیفه اطلاع رسانی خودش عمل كرد و خيلي تلگرافي گفت که طبقه پایین رستوران چینی و طبقه بالا رستوران لبنانیه. تا حاجی دهن باز کرد که ازمن در مورد ملیت غذای مورد علاقه م سوال کنه بی اختیار و طبق عادت قدیم گفتم: حاجی بریم لبنان:hypnoid
خلاصه در حالیکه با دهانی نیمه باز به دکوراسیون عربی- لبنانی رستوران حیرون شده بودیم، در ضلع جنوبی سالن (که در حقيقت نمادي از جنوب لبنان بود:heehee ) مستقر شدیم.
منو های روی میز رو برداشتیم و شروع کردیم به ورق زدن بی هدف چون هرچی بیشتر اسم غذاها رو می خوندیم کمتر می فهمیدیم و بیشتر هاج و واج می شدیم. جوونک گارسون که گویی ندای هل من ناصر ما رو از فاصله چند متری تشخیص داده و از قیافه هامون فهمیده بود که این اولین سفر ما به لبنانه، با لبخند ملیحی پیش اومد و گفت: می تونم کمکتون کنم؟ و ما ازش خواهش کردیم که در مورد پیش غذاها، سالادها، غذاها، دسرها و نوشیدنی ها کمی راهنماییمون کنه. خوب اونم از پیش غذاها بشقاب مخصوص لبنانی، از سالادها سالاد لبنانی و یونانی، از غذاها کباب مشکل (moshakkal)، ریش (riyash) میگوی کبابی و لابستر رو پیشنهاد داد. من که دیدم کباب مشکل بیشتر از همه با معده ناسور من سازگاره اون رو سفارش دادم که البته رعایت جیب میزبان رو هم در همه احوال از نظر دور نمی کردم و با خودم فکر کردم غذای 11 هزار تومنی در برابر مثلا لابستر 35 هزار تومنی غذای ساده ای به حساب میاد. مهران هم به پیروی از من همون غذای فقیرانه:tounge رو سفارش داد و حاجی هم برای خودش میگوی کبابی (به قیمت حدود 14-13 هزار تومن) سفارش داد ولی بعد از چند ثانیه انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت: نه، نه… برای من یه لابستر بیار :surprise
گارسون جوان پرسید:آقایون نوشیدنی چی میل دارن؟ … می تونم براتون شام*پاین بیارم؟
و وقتی چهره ما رو دید( حاجی::surprise من::surprise و مهران::surprise ) بلافاصله لبخندی موذیانه زد و اضافه کرد: البته بدون الکله Grinevil
این بار هم با جواب مثبت رزمندگان جنوب لبنان مواجه شد و به این ترتیب مرحله اول عملیات با موفقیت به پایان رسید:whew
دقایقی بعد دو گارسون شیک پوش و جوان که با دو بطری شام*پاین (که گلوله های آر- پی- جی7 رو برامون تداعی می کردن) به سر میز ما اومدن و بعد از اینکه به سبک گارسون های ونیزی پشت به ما پاهاشون رو به اندازه عرض شونه هاشون باز کرده بودن به نوبت یه عملیات انتحاری رو برای بازکردن درب بطری ها شروع کردن. اول بطری رو برای پنج ثانیه به شدت به سمت بالا و پایین تکون داده و بعد ده دور در جهت حرکت عقربه های ساعت و هشت دور در خلاف جهت اون چرخونده و بعد در حالیکه سر بطری رو به سمت دیوار مقابل گرفته بودن درب چوب پنبه ای اون رو می پروندن که هربار صدای انفجارناشی از اون نگاه همه مهمون های رستوران رو به سمت این ناحیه از لبنان و ساکنین اهل حالش متوجه می کرد:tounge
البته بعدا وقتی که برچسب روی بطری رو خوندم متوجه شدم که محتویات اون چیزی نیست جز آب انگور قرمز گازدار!
خوب سالادها و پیش غذا هم چندان عربی به نظر نمی رسیدن. مثلا پیش غذا شامل دلمه برگ مو و نوعی کوفته قلقلی بود که فقط با اضافه کردن کمی ادویه و فلفل خرجش رو زیاد کرده بودن:laughing. سالاد هم ترکیبی بود از کاهو، کلم، خیار، گوجه فرنگی، ذرت آب پز، هویج رنده شده، مغز گردو، ماست چکیده، روغن زیتون و… که (با اندک تفاوتی) خود ما هم معمولا در سالادهامون از اونا استفاده می کنیم.
به هر حال بعد از حدود نیم ساعت غذای اصلی رو آوردن… اول غذای من و مهران رو گذاشتن جلومون و آخر از همه غذای شاهانه حاجی رو…
حاجی تا دیس حاوی لابستر رو دید از گارسون پرسید: این چیه Razzhbbbt؟؟؟؟
گارسون جوان با همون شیطنتی که موقع پیشنهاد شام*پاین توی چشماش موج میزد جواب داد: خرچنگه Grinevil!!
و حاجی در حالیکه دیس شاه میگو (یا همون لابستر) رو پس می زد فریاد زد: من خرچنگ نمی خوام… اینو ببر برای منم کباب بیار !!!
اینجا بود که مهران سیاست به خرج داد ( المومن کیس ) و در حالیکه از شدت خنده داشت منفجر می شد ( و به زور خودش رو کنترل می کرد) ایثارگری رو به حد اعلای کلمه رسوند و مثل رزمنده ای که خودش رو روی مین می ندازه، خودش رو روی لابستر انداخت و گفت: حاجی شما این کباب رو بگیر من لابستر رو می خورم (جل الخالق… یه آدم چقدر می تونه از خودش از خود گذشتگی نشون بده!!؟؟:rolling).
اینجا بود که من احساس کردم شرط انصاف نیست که دوست خودم رو در این شرایط دشوار اونم توي يه مملكت غريب تنها بذارم و در حالیکه اون طفلک فقط دو تا لابستر می خوره من کباب بخورم (اونم کباب مشکل:teeth). اين بود كه منم درحالیکه از شکل و شمایل زشت و دست و پای کج و کوله لابستر اظهار برائت می کردم نیمی از کباب هام رو به مهران دادم و یه تیکه از لابسترها رو ازش گرفتمGrinevil (البته فقط نصف یکی از لابسترها).
بعد از اینکه مرحله دوم عملیات هم با رشادت غیرقابل توصیف ما پیروزمندانه به پایان رسید و از اون همه غذا چیزی جز یه پوست و چند تیکه دست و پای خرچنگ باقی نموند، مهران برای دود کردن سیگار چند دقیقه ای سنگر رو ترک کرد. وقتی برگشت یکی از گارسون های رستوران (در حالیکه با هم به زبون شيرين رشتی صحبت می کردن) همراهیش می کرد. اون گارسون که متوجه شده بود مهران همشهریشه، اصرار داشت که دسر (بستنی یا نسکافه) مهمون اون باشیم و ما که فکر می کردیم حیفه با هر چیز ارزون قیمتی (مثل یه بستنی 5 هزار تومنی یا نسکافه 4 هزار تومنی! ) مزه لابستر رو خراب کنیم، از قبول دعوتش (که واقعا از ته ته دلش بود:love) عذرخواهی کردیم و ازش خواهش کردیم که صورتحسابمون رو بیاره. اونم رفت و وقتی برگشت دیدیم که برامون روی فاکتور 20 درصد تخفیف گرفته (من به شدت تحت تاثیر این کارش قرار گرفتم به خصوص که می دونستم مهران اهل رشت نیست و فقط زبون رشتی رو خوب بلده و صحبت می کنه:heehee).
وقتی مشغول خوردن بودیم با خودم فکر می کردم که:
1- حاجی نمی دونست لابستر چیه و فقط به خاطر قیمتش اون رو سفارش داد.
2- من می دونستم لابستر چیه و فقط به خاطر قیمتش اون رو سفارش ندادم.
3- ما غذای ارزون قیمت سفارش دادیم پس عذاب وجدان نداریم.
4- چون دلمون پاک بود غذای گرون قیمت خوردیم:heehee
5- حاجی وقتی دیس لابستر رو با کباب (35 هزار تومن رو با 11 هزار تومن ) عوض می کرد خوشحال بود.
6- مهران هم وقتی دیس کباب رو با لابستر (11 هزار تومن رو با 35 هزار تومن) عوض می کرد خوشحال بود (به این می گن بازی برنده-برنده که هر دو طرف احساس برد می کنن).
7- همونطور که در دوزخ از مار غاشیه به افعی پناه می برن توی رستوران های خارجی هم باید از سوسک و موش به خرچنگ پناهنده شدRazzraying
8- راست گفتن که : “هر زبان جدید یک زندگی جدید است.”
9- هنوز آدم های خوب توی این دنیا وجود دارن. همونایی که خدا نعمت هاش رو به خاطر اونا به ما هم میده:love (منم این جمله رو از ته ته دلم گفتم).
10- حاجي جون؛ به خاطر 80 هزار تومني كه براي ميز دادي، براي 6 هزار تومن انعامي كه به اون گيله پسر مهربون دادي:love و بالاخره براي شب خوبي كه برامون ساختي ازت ممنونم:hug
پ.ن1:
اميد مي گفت صبح روز بعد مهران بهش زنگ زده و گفته كه تا صبح خوابش نبرده و اميد هم در جواب گفته: منم اگه شام 40 هزار تومني مي خوردم تا صبح خوابم نمي برد:rolling
پ.ن2:
امید بهم قول داده یه بارم باهم بریم لبنان (یا یه خارج دیگه) و لابستر بخوریم:tounge



جنوب لبنان و باقی قضایا!

چند شب پیش امید رو برای یه جلسه کاری به صرف شام دعوت کرده بودن. میزبان یه حاج آقای جا افتاده (حدود 60 ساله) بوده و امید هم با دوستش (مهران) مهمون ایشون بودن. چون ماجراهاي بانمكي براشون اتفاق افتاده بود ازش خواستم كه برام تعريف كنه تا اينجا بنويسمش وحالا شرح ماجرا از زبون امید:
وقتی سوار ماشین حاجی شدیم ازمون پرسید: کجا بریم؟ من گفتم جاش خیلی مهم نیست فقط چون می خوایم در مورد مسائل کاری صحبت کنیم حتی الامکان آروم و دنج باشه… این بود که حاجی از جلوی رستوران های مختلف رد شد و بعد از وارد شدن به یه کوچه فرعی، جلوی یه رستوران چینی نگه داشت و گفت: اینجا جای مناسبیه… من قبلا یه بار اینجا اومدم.
نگاهی به مهران انداختم و توی دلم گفتم: تا حالا فقط سوسک و موش نخورده بودیم که اونم امشب به سلامتی نوبر می کنیم:sick
خودم رو به خدا سپردم و پیاده شدم (توضیح ویولت: امید گاستریت داره و معده اش به غذاهای تند و ادویه دار و …حساسه و خیلی زود درد می گیره).
دربان رستوران دوان دوان جلو اومد و سوییچ ماشین رو از حاجی گرفت تا ماشین رو به پارکینگ منتقل کنه (البته پارکینگ رستوران نه اون پارکینگی که پلیس نامحسوس ماشینارو توش می خوابونه ). در حین گرفتن سوییچ هم به وظیفه اطلاع رسانی خودش عمل كرد و خيلي تلگرافي گفت که طبقه پایین رستوران چینی و طبقه بالا رستوران لبنانیه. تا حاجی دهن باز کرد که ازمن در مورد ملیت غذای مورد علاقه م سوال کنه بی اختیار و طبق عادت قدیم گفتم: حاجی بریم لبنان:hypnoid
خلاصه در حالیکه با دهانی نیمه باز به دکوراسیون عربی- لبنانی رستوران حیرون شده بودیم، در ضلع جنوبی سالن (که در حقيقت نمادي از جنوب لبنان بود:heehee ) مستقر شدیم.
منو های روی میز رو برداشتیم و شروع کردیم به ورق زدن بی هدف چون هرچی بیشتر اسم غذاها رو می خوندیم کمتر می فهمیدیم و بیشتر هاج و واج می شدیم. جوونک گارسون که گویی ندای هل من ناصر ما رو از فاصله چند متری تشخیص داده و از قیافه هامون فهمیده بود که این اولین سفر ما به لبنانه، با لبخند ملیحی پیش اومد و گفت: می تونم کمکتون کنم؟ و ما ازش خواهش کردیم که در مورد پیش غذاها، سالادها، غذاها، دسرها و نوشیدنی ها کمی راهنماییمون کنه. خوب اونم از پیش غذاها بشقاب مخصوص لبنانی، از سالادها سالاد لبنانی و یونانی، از غذاها کباب مشکل (moshakkal)، ریش (riyash) میگوی کبابی و لابستر رو پیشنهاد داد. من که دیدم کباب مشکل بیشتر از همه با معده ناسور من سازگاره اون رو سفارش دادم که البته رعایت جیب میزبان رو هم در همه احوال از نظر دور نمی کردم و با خودم فکر کردم غذای 11 هزار تومنی در برابر مثلا لابستر 35 هزار تومنی غذای ساده ای به حساب میاد. مهران هم به پیروی از من همون غذای فقیرانه:tounge رو سفارش داد و حاجی هم برای خودش میگوی کبابی (به قیمت حدود 14-13 هزار تومن) سفارش داد ولی بعد از چند ثانیه انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت: نه، نه… برای من یه لابستر بیار :surprise
گارسون جوان پرسید:آقایون نوشیدنی چی میل دارن؟ … می تونم براتون شام*پاین بیارم؟
و وقتی چهره ما رو دید( حاجی::surprise من::surprise و مهران::surprise ) بلافاصله لبخندی موذیانه زد و اضافه کرد: البته بدون الکله Grinevil
این بار هم با جواب مثبت رزمندگان جنوب لبنان مواجه شد و به این ترتیب مرحله اول عملیات با موفقیت به پایان رسید:whew
دقایقی بعد دو گارسون شیک پوش و جوان که با دو بطری شام*پاین (که گلوله های آر- پی- جی7 رو برامون تداعی می کردن) به سر میز ما اومدن و بعد از اینکه به سبک گارسون های ونیزی پشت به ما پاهاشون رو به اندازه عرض شونه هاشون باز کرده بودن به نوبت یه عملیات انتحاری رو برای بازکردن درب بطری ها شروع کردن. اول بطری رو برای پنج ثانیه به شدت به سمت بالا و پایین تکون داده و بعد ده دور در جهت حرکت عقربه های ساعت و هشت دور در خلاف جهت اون چرخونده و بعد در حالیکه سر بطری رو به سمت دیوار مقابل گرفته بودن درب چوب پنبه ای اون رو می پروندن که هربار صدای انفجارناشی از اون نگاه همه مهمون های رستوران رو به سمت این ناحیه از لبنان و ساکنین اهل حالش متوجه می کرد:tounge
البته بعدا وقتی که برچسب روی بطری رو خوندم متوجه شدم که محتویات اون چیزی نیست جز آب انگور قرمز گازدار!
خوب سالادها و پیش غذا هم چندان عربی به نظر نمی رسیدن. مثلا پیش غذا شامل دلمه برگ مو و نوعی کوفته قلقلی بود که فقط با اضافه کردن کمی ادویه و فلفل خرجش رو زیاد کرده بودن:laughing. سالاد هم ترکیبی بود از کاهو، کلم، خیار، گوجه فرنگی، ذرت آب پز، هویج رنده شده، مغز گردو، ماست چکیده، روغن زیتون و… که (با اندک تفاوتی) خود ما هم معمولا در سالادهامون از اونا استفاده می کنیم.
به هر حال بعد از حدود نیم ساعت غذای اصلی رو آوردن… اول غذای من و مهران رو گذاشتن جلومون و آخر از همه غذای شاهانه حاجی رو…
حاجی تا دیس حاوی لابستر رو دید از گارسون پرسید: این چیه Razzhbbbt؟؟؟؟
گارسون جوان با همون شیطنتی که موقع پیشنهاد شام*پاین توی چشماش موج میزد جواب داد: خرچنگه Grinevil!!
و حاجی در حالیکه دیس شاه میگو (یا همون لابستر) رو پس می زد فریاد زد: من خرچنگ نمی خوام… اینو ببر برای منم کباب بیار !!!
اینجا بود که مهران سیاست به خرج داد ( المومن کیس ) و در حالیکه از شدت خنده داشت منفجر می شد ( و به زور خودش رو کنترل می کرد) ایثارگری رو به حد اعلای کلمه رسوند و مثل رزمنده ای که خودش رو روی مین می ندازه، خودش رو روی لابستر انداخت و گفت: حاجی شما این کباب رو بگیر من لابستر رو می خورم (جل الخالق… یه آدم چقدر می تونه از خودش از خود گذشتگی نشون بده!!؟؟:rolling).
اینجا بود که من احساس کردم شرط انصاف نیست که دوست خودم رو در این شرایط دشوار اونم توي يه مملكت غريب تنها بذارم و در حالیکه اون طفلک فقط دو تا لابستر می خوره من کباب بخورم (اونم کباب مشکل:teeth). اين بود كه منم درحالیکه از شکل و شمایل زشت و دست و پای کج و کوله لابستر اظهار برائت می کردم نیمی از کباب هام رو به مهران دادم و یه تیکه از لابسترها رو ازش گرفتمGrinevil (البته فقط نصف یکی از لابسترها).
بعد از اینکه مرحله دوم عملیات هم با رشادت غیرقابل توصیف ما پیروزمندانه به پایان رسید و از اون همه غذا چیزی جز یه پوست و چند تیکه دست و پای خرچنگ باقی نموند، مهران برای دود کردن سیگار چند دقیقه ای سنگر رو ترک کرد. وقتی برگشت یکی از گارسون های رستوران (در حالیکه با هم به زبون شيرين رشتی صحبت می کردن) همراهیش می کرد. اون گارسون که متوجه شده بود مهران همشهریشه، اصرار داشت که دسر (بستنی یا نسکافه) مهمون اون باشیم و ما که فکر می کردیم حیفه با هر چیز ارزون قیمتی (مثل یه بستنی 5 هزار تومنی یا نسکافه 4 هزار تومنی! ) مزه لابستر رو خراب کنیم، از قبول دعوتش (که واقعا از ته ته دلش بود:love) عذرخواهی کردیم و ازش خواهش کردیم که صورتحسابمون رو بیاره. اونم رفت و وقتی برگشت دیدیم که برامون روی فاکتور 20 درصد تخفیف گرفته (من به شدت تحت تاثیر این کارش قرار گرفتم به خصوص که می دونستم مهران اهل رشت نیست و فقط زبون رشتی رو خوب بلده و صحبت می کنه:heehee).
وقتی مشغول خوردن بودیم با خودم فکر می کردم که:
1- حاجی نمی دونست لابستر چیه و فقط به خاطر قیمتش اون رو سفارش داد.
2- من می دونستم لابستر چیه و فقط به خاطر قیمتش اون رو سفارش ندادم.
3- ما غذای ارزون قیمت سفارش دادیم پس عذاب وجدان نداریم.
4- چون دلمون پاک بود غذای گرون قیمت خوردیم:heehee
5- حاجی وقتی دیس لابستر رو با کباب (35 هزار تومن رو با 11 هزار تومن ) عوض می کرد خوشحال بود.
6- مهران هم وقتی دیس کباب رو با لابستر (11 هزار تومن رو با 35 هزار تومن) عوض می کرد خوشحال بود (به این می گن بازی برنده-برنده که هر دو طرف احساس برد می کنن).
7- همونطور که در دوزخ از مار غاشیه به افعی پناه می برن توی رستوران های خارجی هم باید از سوسک و موش به خرچنگ پناهنده شدRazzraying
8- راست گفتن که : “هر زبان جدید یک زندگی جدید است.”
9- هنوز آدم های خوب توی این دنیا وجود دارن. همونایی که خدا نعمت هاش رو به خاطر اونا به ما هم میده:love (منم این جمله رو از ته ته دلم گفتم).
10- حاجي جون؛ به خاطر 80 هزار تومني كه براي ميز دادي، براي 6 هزار تومن انعامي كه به اون گيله پسر مهربون دادي:love و بالاخره براي شب خوبي كه برامون ساختي ازت ممنونم:hug
پ.ن1:
اميد مي گفت صبح روز بعد مهران بهش زنگ زده و گفته كه تا صبح خوابش نبرده و اميد هم در جواب گفته: منم اگه شام 40 هزار تومني مي خوردم تا صبح خوابم نمي برد:rolling
پ.ن2:
امید بهم قول داده یه بارم باهم بریم لبنان (یا یه خارج دیگه) و لابستر بخوریم:tounge



حالم خوبه … چشمم خيلي بهتره، فعلا سالاطون هم ندارم، هر وقت گرفتم يه فکری براش می کنم… همه چي جوره واسه گردو شکستن با دمب مبارک … يه امروز رو عشق است تا ضربه شست بعدي.:tounge:teeth

Continue Reading »



ديروز روز خيلي خوبي بود هرچند که ظاهر آروم و بي بو وخاصيتي داشت.
3 تا اتفاق خوب و خبر خوشحال کننده تو اين روز اتفاق افتاد.
اول از همه اينکه مامان بعد 50 روز گچ پاش رو باز کرد و اينقدر همه چيز عالي بود از عملي که رو پاش انجام شده بود بگير تا مراقبتهاي بعد عمل، اينکه بخاطر ويلچر سواريش هيچ فشاري رو پاش وارد نشده بود و خودش هم مرتب انگشتهاش رو تکون ميداد تا خشک نشه که بعد باز کردن گچ دکتر گفته به فيزيو تراپي احتياج نداري و من موندم باچنين شکستگي سختي و با اون همه وصله و پينه کردن استخونها به هم …چطوري پا به اين تميزي جوش خورده و شده مثل روز اولش، دستم درد نکنه با عملي که انجام دادم!
خلاصه با هر سختي که بود دوران بحران تموم شد و همه چيز به حالت اولش برگشته … و هيچ چيز لذت بخش تر از اين نيست.

دومين مورد اين بود که من پولي از فردي مي خواستم حدود 5 يا 6 ماه ميشد و ديروز تماس گرفت و ازم شماره حساب خواست تا به حسابم واريز کنه.

سومين خبر هم اين بود که من خير سرم بعد 5 سال رفتم دکتر و تست پاپسمير( سرطان دهانه رحم) دادم… از زمان موعد جواب دادن گذشت و ديدم خبري نشد( تمام مراحل دکتر و لام مربوطه رو آزمايشگاه بردن، يکي از دوستهاي نازنينم باهام بود که از طريق وبلاگ با هم دوست شديم) يکروز دوستم زنگ زد و بعد کلي مقدمه چيني گفت: اصلا نگران نشي ها يه مشکل کوچولويي پيش اومده بهتره دوباره بريم دکتر، خانم دکتر مي خواد ببينتت … سرت رو درد نيارم معلوم شد آزمايش اول جوابش مثبت بوده و من مشکوک به سرطانم و بايد آزمايشات تکميلي بدم براي اثبات اين قضيه…. ديگه بماند که اولش کلي خنده ام گرفت که اي بابا گل بود به سبزه هم آراسته شد!!! بعدش با خودم گفتم من اين سالهاي اخير هرچي دارو استفاده کردم داروهاي ضعيف ضد سرطان بوده پس چطوري يهو سرطان شد؟ با خودم گفتم نکنه سلولهايي که تزريق کردم يه بلايي سرم آورده …. در آخر هم تصميم گرفتم اسم وبلاگ رو بذارم :” من و ام اس و سرطان! ” …. روزهاي هم تلخ و هم خنده داري بود … در آخر بعد انجام آزمايش دوم به اين نتيجه رسيدن که مورد مشکوکي وجود نداره و فعلا سالمم از اون لحاظ.:wink



ديروز روز خيلي خوبي بود هرچند که ظاهر آروم و بي بو وخاصيتي داشت.
3 تا اتفاق خوب و خبر خوشحال کننده تو اين روز اتفاق افتاد.
اول از همه اينکه مامان بعد 50 روز گچ پاش رو باز کرد و اينقدر همه چيز عالي بود از عملي که رو پاش انجام شده بود بگير تا مراقبتهاي بعد عمل، اينکه بخاطر ويلچر سواريش هيچ فشاري رو پاش وارد نشده بود و خودش هم مرتب انگشتهاش رو تکون ميداد تا خشک نشه که بعد باز کردن گچ دکتر گفته به فيزيو تراپي احتياج نداري و من موندم باچنين شکستگي سختي و با اون همه وصله و پينه کردن استخونها به هم …چطوري پا به اين تميزي جوش خورده و شده مثل روز اولش، دستم درد نکنه با عملي که انجام دادم!
خلاصه با هر سختي که بود دوران بحران تموم شد و همه چيز به حالت اولش برگشته … و هيچ چيز لذت بخش تر از اين نيست.

دومين مورد اين بود که من پولي از فردي مي خواستم حدود 5 يا 6 ماه ميشد و ديروز تماس گرفت و ازم شماره حساب خواست تا به حسابم واريز کنه.

سومين خبر هم اين بود که من خير سرم بعد 5 سال رفتم دکتر و تست پاپسمير( سرطان دهانه رحم) دادم… از زمان موعد جواب دادن گذشت و ديدم خبري نشد( تمام مراحل دکتر و لام مربوطه رو آزمايشگاه بردن، يکي از دوستهاي نازنينم باهام بود که از طريق وبلاگ با هم دوست شديم) يکروز دوستم زنگ زد و بعد کلي مقدمه چيني گفت: اصلا نگران نشي ها يه مشکل کوچولويي پيش اومده بهتره دوباره بريم دکتر، خانم دکتر مي خواد ببينتت … سرت رو درد نيارم معلوم شد آزمايش اول جوابش مثبت بوده و من مشکوک به سرطانم و بايد آزمايشات تکميلي بدم براي اثبات اين قضيه…. ديگه بماند که اولش کلي خنده ام گرفت که اي بابا گل بود به سبزه هم آراسته شد!!! بعدش با خودم گفتم من اين سالهاي اخير هرچي دارو استفاده کردم داروهاي ضعيف ضد سرطان بوده پس چطوري يهو سرطان شد؟ با خودم گفتم نکنه سلولهايي که تزريق کردم يه بلايي سرم آورده …. در آخر هم تصميم گرفتم اسم وبلاگ رو بذارم :” من و ام اس و سرطان! ” …. روزهاي هم تلخ و هم خنده داري بود … در آخر بعد انجام آزمايش دوم به اين نتيجه رسيدن که مورد مشکوکي وجود نداره و فعلا سالمم از اون لحاظ.:wink



1-از نظر من بازي خيلي جالبيه …هيجان انگيزه.
اصولا از بازيهاي وبلاگي خوشم نمياد و حتي الامکان هم توش شرکت نمي کنم، مگر اينکه يک کار خاص باشه.
کاري که آرش شروع کرده اسمش بازي نيست بيشتر يک حرکت نو ويا يک موجه تازه است.
يک بلاگر فرصت داره تو چند دقيقه خودش رو با صداي خودش معرفي کنه و از وبلاگ و نوشته هاش بگه … شنونده ها فرصت دارن تا پادکست بعدي فکر کنن و حدس بزنن اين آدم نويسنده کدوم وبلاگ مي تونه باشه و تو کامنت دوني اون پست حدسشون رو بنويسن.
شنيدن صداي يک نويسنده وبلاگ که با نوشته هاش خو گرفتي مي تونه هيجان انگيز باشه و اينکه هي بايد به دوگوله هات فشار بياري که با اطلاعاتي که دريافت کردي و چيدنشون کنار هم،پازل وبلاگ کامل ميشه يا نه؟
من با نويسنده وبلاگي که گوينده پادکست شماره 8 آشنا نيستم … ولي بعد شنيدن اينقدر از صدا و لحن گفتاريش و بيان ساده ايي که از نحوه زندگيش داشت خوشم اومد که حد نداره … اينکه وسط صحرا باشي و کل زندگيت جمع شه تو دو تا کيفِ کوچيک و بزرگ و … يه جورايي مفهوم خودِ خود زندگي مي تونه باشه … من که نمي شناختمشون ولي ديگران حدس زدن بامدادي باشه.
حرکت جالبيه. نمي دونم شرايط شرکت تو اينکار چيه؟ اصلا شرايط خاصي داره يا نه؟ ولي خود من هر هفته منتظرم تا صداي بعدي رو بشنوم و حدس بزنم نويسنده کدوم وبلاگه!.
2- اگه يک نفر ساعت 3 نصفه شب به من زنگ بزنه و بگه :ببخشيد، خوابم نميبره … هرچي از دهنم در مياد بهش ميگم و رفتگانش رو ميارم جلوي چشماش که به من چه که تو خوابت نمي بره و من و زابرا(؟) کردي …. ولي خب ديگه، تو که من نيستي!
3- هرچند که تو اين دو روز گريه زياد داشتم …. ولي روزگار خوبيه …شکر!.



1-از نظر من بازي خيلي جالبيه …هيجان انگيزه.
اصولا از بازيهاي وبلاگي خوشم نمياد و حتي الامکان هم توش شرکت نمي کنم، مگر اينکه يک کار خاص باشه.
کاري که آرش شروع کرده اسمش بازي نيست بيشتر يک حرکت نو ويا يک موجه تازه است.
يک بلاگر فرصت داره تو چند دقيقه خودش رو با صداي خودش معرفي کنه و از وبلاگ و نوشته هاش بگه … شنونده ها فرصت دارن تا پادکست بعدي فکر کنن و حدس بزنن اين آدم نويسنده کدوم وبلاگ مي تونه باشه و تو کامنت دوني اون پست حدسشون رو بنويسن.
شنيدن صداي يک نويسنده وبلاگ که با نوشته هاش خو گرفتي مي تونه هيجان انگيز باشه و اينکه هي بايد به دوگوله هات فشار بياري که با اطلاعاتي که دريافت کردي و چيدنشون کنار هم،پازل وبلاگ کامل ميشه يا نه؟
من با نويسنده وبلاگي که گوينده پادکست شماره 8 آشنا نيستم … ولي بعد شنيدن اينقدر از صدا و لحن گفتاريش و بيان ساده ايي که از نحوه زندگيش داشت خوشم اومد که حد نداره … اينکه وسط صحرا باشي و کل زندگيت جمع شه تو دو تا کيفِ کوچيک و بزرگ و … يه جورايي مفهوم خودِ خود زندگي مي تونه باشه … من که نمي شناختمشون ولي ديگران حدس زدن بامدادي باشه.
حرکت جالبيه. نمي دونم شرايط شرکت تو اينکار چيه؟ اصلا شرايط خاصي داره يا نه؟ ولي خود من هر هفته منتظرم تا صداي بعدي رو بشنوم و حدس بزنم نويسنده کدوم وبلاگه!.
2- اگه يک نفر ساعت 3 نصفه شب به من زنگ بزنه و بگه :ببخشيد، خوابم نميبره … هرچي از دهنم در مياد بهش ميگم و رفتگانش رو ميارم جلوي چشماش که به من چه که تو خوابت نمي بره و من و زابرا(؟) کردي …. ولي خب ديگه، تو که من نيستي!
3- هرچند که تو اين دو روز گريه زياد داشتم …. ولي روزگار خوبيه …شکر!.