آیا تو همون خدای منی؟

به دوستي گفتم چقدر شلوارت شيکه! چقدر رنگ تي شرتت با پوست صورتت هم خوني داره و بعد به رسم شيطنت اضافه کردم؛ هر وقت خواستي بري دختر کُشي همين رنگ رو انتخاب کن …. جواب داد: اي بابا اين روزا ديگه کسي براي مدل شلوار و رنگ تي شرت براي آدم نمي ميره و دل نميده.
همين سبب شد فکر کنم به گذشته ها به زماني که مي خواستم انتخاب کنم …براي من چه مردي تو زمانهاي دور داراي جذابيت بود و يا کشش ايجاد ميکرد؟
يک زماني فکر مي کردم معيارهاي ظاهري خيلي برام مهمه. اينکه طرف حتما قد بلند باشه با بدني پر و ترجيحا موهاي بلند( خوب چيه؟ من عاشق موهاي بلند يک مَردم، هنوزم خوشم مياد) … ولي بعدا به يکي دونفر از خداهاي گذشته ام! که فکر کردم ديدم هيچکدوم از ملاکهاي ظاهري مورد نظرم رو نداشتن.
مثلا قدش شايد چند سانتي از خودم بلندتر باشه( که خود من آدم بلند قدي نيستم) بابدني نحيف …ولي به شدت يک آدم خاص کسي که وقتي نگاهت ميکنه تا عمق روحت سوراخ ميشه، صداي نافذ و تاثير گذار (من به شدت رو صداي افراد حساسم) وهنرمند. نه که ادا باشه يک هنرمند واقعي.
يا اون يکي. يک مرد کچل وقتي ميگم کچل يعني دريغ از يک لاخ مو رو سر اين بنده خدا با صدايي به شدت قوي و زيبا و خوش بو. يعني ادکلن مصرفيش عجيب سازگار بود با پوست بدنش و روي پوستش مي نشست اصن چرا لقمه رو بچرخونم؟ بعضي افراد پوست خيلي خوشبويي دارن يعني حتي اگه گلاب هم مصرف کنن فکر مي کني طرف بهترين عطر يا ادکلن از بهترين برند اروپا رو مصرف کرده اين بنده خدا هم جزو اين افراد خوش شانس بود…
واين افراد در حاليکه با ملاکهاي ظاهري من چندين سال نوري فاصله داشتن برام پر کشش و جذاب بودند.
زماني که ازدواج کردم، همسرم هر دوي خصوصيت ها رو داشت يعني هم از لحاظ ريخت و قيافه مطابق سليقه من بود و هم از لحاظ اخلاقي يک آدم خاص بود و اين براي من کششي بس مطبوع به همراه داشت … البته در گذشت زمان متوجه شدم هيچکدوم به دردم نميخوره و حتي خاص بودنش هم يک جورهايي اذيتم ميکنه.
انتخاب اميد كه ديگه خط بطلاني بود بر همه اون ملاك ها… فقط همينقدر بگم که بودنش و آرامشش واسهء من اصغر ترقه!!! بسيار غنيمته.
هنوزم صداي افراد برام پاشنه آشيله يعني اگه هيچ چيز اون آدم برام جذابيت نداشته باشه و گيرايي برام ايجاد نکنه ولي صداي گرمي داشته باشه سبب ميشه سنسورهاي حرارتيم بکار بيفتن.
حالا با حرفي که اين دوست عزيز زد، رفتم تو فکر … که واقعا الان ملاک قوي و پررنگ براي انتخاب يک شريک ( چه دوست و چه همسر) چي مي تونه باشه؟
ثروت؟ تحصيلات؟ آداب اجتماعي؟ کتاب خونده و پر از معلومات؟ ظاهر؟ فيزيک بدن؟ صکسي بودن؟

لطفا براي جلوگيري از زدن هر لاف احتمالي، بدون بجا گذاشتن نامي که بهش شناخته مي شيد يکبار هم شده با خودتون رو راست باشيد و ملاک واقعي انتخابتون رو بگيد و يا اگه با ملاک خاص پيش رفتيد و بعد پشيمون شديد، اينجا هيچ کس قصد به محکمه بردن فرد ديگه رو نداره… راست حسيني ملاکتون رو بگيد… فقط با قيد جنسيت و سن و سالتون.
بی ربط به نوشته بولد شده نيست:
می دونی چی و می خوام بدوم؟حقيقت رو … چيزی که حتی به خودت هم دروغ نگی.
مثال می زنم يه بنده خدايی رو می شناسم که هميشه ميگه و گفته من يک دختری رو می خوام بگيرم که خونشون جگوزی( يا به قول خودش جا گوزی!!) داشته باشه
اين آدم تکليفش معلومه حالا چه شوخی چه جدی معلومه که دنبال يه دختر ثروتمنده حالا يا خودش داشته باشه يا باباش
يا اون يکی ميگه طرف از لحاظ بدنی بايد حرف اول رو بزنه
برای همين بود که پيشنهاد دادم با اسم مستعارتر کامنت بگذاريد که راست حسينيش رو بهم بگيد … وگرنه که اگه بخوايم ملاکهای افلاطونی و دريافت شده از فک و فاميل و دوست و آشنا رو رديف کنيم … کتاب هم برای مطالعه زياده
چرا آمار طلاق بالاست؟ چون ۱٪ از اين ملاکها هم دردی از کسی دوا نکرده
من دنبال اينم که ببينم زير پوست شهر واقعا چه خبره ؟
خواهش می کنم يکبار هم شده با خودت صادق باش
نه واسه من می خوای زن بگيري و نه شوهر کنی.
وقتی چيزی که واقعا دلت می خواد رو بندازی دور و بری سراغ ملاکهای زيبا و بی ايراد …آمار خيانت و طلاق و روابط موازی بالا ميره
چون هميشه دلت مثلا زن صکسی می خواسته ولی رفتی يه زن پر از معلومات و چه می دونم مثلا دکتر گرفتی … معلومه که تو دراز مدت ميری سراغ رابطه موازی که جواب داده بشه به اون خواسته هميشگيت
اووووووووو ف چقدر بايد توضيح داد:whew
پ.ن: اگه مثل دفعه قبل همکاري کنيد. به اين بحث ها ادامه مي ديم.



پراکنده

1- ديشب از اون شبهايي بود که احساس مي کردم بجاي خون،آب جوش تو رگهام جريان داره و از سوزش کف پاهام خواب به چشمام نمي رفت … هرچي دست کشيدم به کف و ساق پاهام ، همه چيز عادي بود و هيچ گرماي غير متعارف حس نمي کردم ولي امان از سوزش و داغي درونم.
2- بهم ميگه نوشته ات رو اديت کنم؟ ميگم نه! چرا؟ ميگه آخه اين چه فرم نوشتنه؟فعل رو مياري ميذاري اول جمله، فاعل آخر جمله … همه چي چپندر قيچي! درست عين حرف زدنت.ميگم من همونجور که فکر مي کنم و تو ذهنمه مي نويسم، فکر نمي کنم چي مي خوام بنويسم. فکر کنم خواننده هم همين لحن به قول تو چپندر قيچي رو دوست داشته باشه … احتياج به اديت نيست.
3- در مورد نوشته ديروز يه توضيح کوچولو بدم. خيلي ها پرسيديد چرا در رو قفل مي کني؟ من يادم رفت بگم که من تو يک طبقه مجزا هستم و تو خونه ايي که همسايه هاي ديگه غير از خانواده خودم وجود داره … پس خيلي بي ربط و مجنون وار نيست در قفل کردنم. هست؟
4- اينروزا خلاصه شدم تو سه کلمه : حساس ، زودرنج ، عصبي. :confused



شب بود و بي حوصلگي هاي اين چند وقت … با خودم گفتم، بذار محيط رو رومانتيک کنم حالش رو ببرم!!!… نگاه انداختم يه شمع نصفه تو جا شمعي بود ، روشنش کردم … يک ساعتي داشتم به کارهاي خودم مي رسيدم .ديگه نزديک وقت خواب بود. از اتاق رفتم بيرون كه تو دستشويي مسواک بزنم… با خودم گفتم حالا که تا اينجا اومدم يه تايد و اسکاچي هم به دستشويي بمالم … همينکار رو هم کردم در نتيجه هم وقت بيشتري ازم گرفته شد و هم هرچي انرژي داشتم خرج شد رفت و ديگه نا نداشتم. احساس کردم بوي موم يا همون شمع به مشامم ميرسه، عجيب بود. حرکت کردم به سمت اتاق، به محضي که در رو باز کردم با صحنه نه چندان خوشايندي روبرو شدم … شمعي که روشن کرده بودم يه چيزي حدود 20 سانت داشت شعله مي کشيد، چون شمع بالاي تخت و رو تاقچه تخت قرار داشت، کافي بود يه جرقه بيفته رو بالش يا تشک. اونها هم که پشم شيشه به سرعت نور شعله ور مي شدن. سعي کردم خونسرديم رو حفظ کنم. اول در رو قفل کردم ( در حين انجام اينکار با خودم فکر کردم اگه آتيش بگيرم چون کليد رو دره احدالناسي به راحتي نمي تونه به دادم برسه!! ولي بي خيال اگه آتيش هم نگيرم حوصله ندارم دوباره اين راه رو برگردم و در رو قفل کنم!!!) يه فاصله حدودا سه متري با شمع شعله ور وحشي داشتم. حالا تو بگو مگه اين پاها از زمين کنده ميشد که من دو قدم برم جلوتر؟يا مفصل زانو دو درجه خم ميشد؟ نه که نه … زور و فشاري و تقلايي بود که مي کردم واسه اينکه دو سانت پام بياد بالا و بتونم خودم رو بکشم سمت شمع شعله ور شده … با نگراني زل زده بودم به شمع در حاليکه مطمئنم تو اون لحظه صورتم از اون همه تقلا سرخ سرخ بود. فکر کردم خودم رو بندازم زمين و بخزم سمت تخت. ولي اينم نمي شد چون وقتي هم مي رسيدم بايد بلند مي شدم تا مي تونستم شمع رو بردارم و خاموشش کنم و اين خودش يه مصيبت عظماي ديگه بود … در کمال حماقت از اون فاصله سعي مي کردم گنده ترين فوتي رو که مي تونم از خودم خارج کنم ول بدم سمت شمع شايد خاموش شه … با صداي بلند به اين همه ناتواني و مستاصل بودن بد و بيراه مي گفتم،ياد هر آدمي مي افتادم يه فحش آبدار حواله اش مي کردم … احمقانه. تلفنم رو هم برنداشته بودم زنگ بزنم يکي به دادم برسه، هرچند که در هم قفل بود … با خودم تصور مي کردم وقتي آتيش گرفتم کجام خوب مي سوزه؟ همش ياد نوشته آيدا پياده رو مي افتادم و شرح خودسوزي زن بدبخت رو پشت بوم و اينکه جاي پاش رو آسفالت پشت بوم مونده بود … اين دنياي قشنگ مجازي حتي تو لحظه هاي سخت حقيقت هم باهاته … به سختي خودم رو به لبه تخت رسوندم، دستام حائل بدنم بود ولي پاهام که دمپايي بهشون بود با فشاري که به دستهام مي آوردم، ليز مي خورد و نمي تونستم درست مستقر شم و خودم رو جلوتر بکشم و حالتي نيمه افقي داشتم، مورب………………. عرق از اين همه تقلا از هفت بند وجودم روون بود ولي بالاخره تونستم شمع رو خاموشش کنم قبل ايجاد آتش سوزي.
چيزي که بهم ثابت شد اين بود که حتي تو لحظات خيلي سخت يک چيزي بين مرگ و زندگيت، هيچ شوکي به اين پاهاي نامرد وارد نميشه و وقتي بخواد حرکت نکنه و ياريت نده،نميده… آدم نامرد زياد ديدم تو زندگيم ولي اينکه پاره تن خودت بهت بيلاخ نشون بده ديگه آخرشه. :atwitsend
وقتي قضيه رو براي اميد تعريف کردم بدجنس با خنده ميگه:” اين ديگه چه جورشه!!، بپرسن چي شد که ويلي جزغاله شد چي بگم؟ بگم: هيچي، مي خواست فضا رو رومانتيک کنه براي خودش، سوخت و رفت پي كارش!”



شب بود و بي حوصلگي هاي اين چند وقت … با خودم گفتم، بذار محيط رو رومانتيک کنم حالش رو ببرم!!!… نگاه انداختم يه شمع نصفه تو جا شمعي بود ، روشنش کردم … يک ساعتي داشتم به کارهاي خودم مي رسيدم .ديگه نزديک وقت خواب بود. از اتاق رفتم بيرون كه تو دستشويي مسواک بزنم… با خودم گفتم حالا که تا اينجا اومدم يه تايد و اسکاچي هم به دستشويي بمالم … همينکار رو هم کردم در نتيجه هم وقت بيشتري ازم گرفته شد و هم هرچي انرژي داشتم خرج شد رفت و ديگه نا نداشتم. احساس کردم بوي موم يا همون شمع به مشامم ميرسه، عجيب بود. حرکت کردم به سمت اتاق، به محضي که در رو باز کردم با صحنه نه چندان خوشايندي روبرو شدم … شمعي که روشن کرده بودم يه چيزي حدود 20 سانت داشت شعله مي کشيد، چون شمع بالاي تخت و رو تاقچه تخت قرار داشت، کافي بود يه جرقه بيفته رو بالش يا تشک. اونها هم که پشم شيشه به سرعت نور شعله ور مي شدن. سعي کردم خونسرديم رو حفظ کنم. اول در رو قفل کردم ( در حين انجام اينکار با خودم فکر کردم اگه آتيش بگيرم چون کليد رو دره احدالناسي به راحتي نمي تونه به دادم برسه!! ولي بي خيال اگه آتيش هم نگيرم حوصله ندارم دوباره اين راه رو برگردم و در رو قفل کنم!!!) يه فاصله حدودا سه متري با شمع شعله ور وحشي داشتم. حالا تو بگو مگه اين پاها از زمين کنده ميشد که من دو قدم برم جلوتر؟يا مفصل زانو دو درجه خم ميشد؟ نه که نه … زور و فشاري و تقلايي بود که مي کردم واسه اينکه دو سانت پام بياد بالا و بتونم خودم رو بکشم سمت شمع شعله ور شده … با نگراني زل زده بودم به شمع در حاليکه مطمئنم تو اون لحظه صورتم از اون همه تقلا سرخ سرخ بود. فکر کردم خودم رو بندازم زمين و بخزم سمت تخت. ولي اينم نمي شد چون وقتي هم مي رسيدم بايد بلند مي شدم تا مي تونستم شمع رو بردارم و خاموشش کنم و اين خودش يه مصيبت عظماي ديگه بود … در کمال حماقت از اون فاصله سعي مي کردم گنده ترين فوتي رو که مي تونم از خودم خارج کنم ول بدم سمت شمع شايد خاموش شه … با صداي بلند به اين همه ناتواني و مستاصل بودن بد و بيراه مي گفتم،ياد هر آدمي مي افتادم يه فحش آبدار حواله اش مي کردم … احمقانه. تلفنم رو هم برنداشته بودم زنگ بزنم يکي به دادم برسه، هرچند که در هم قفل بود … با خودم تصور مي کردم وقتي آتيش گرفتم کجام خوب مي سوزه؟ همش ياد نوشته آيدا پياده رو مي افتادم و شرح خودسوزي زن بدبخت رو پشت بوم و اينکه جاي پاش رو آسفالت پشت بوم مونده بود … اين دنياي قشنگ مجازي حتي تو لحظه هاي سخت حقيقت هم باهاته … به سختي خودم رو به لبه تخت رسوندم، دستام حائل بدنم بود ولي پاهام که دمپايي بهشون بود با فشاري که به دستهام مي آوردم، ليز مي خورد و نمي تونستم درست مستقر شم و خودم رو جلوتر بکشم و حالتي نيمه افقي داشتم، مورب………………. عرق از اين همه تقلا از هفت بند وجودم روون بود ولي بالاخره تونستم شمع رو خاموشش کنم قبل ايجاد آتش سوزي.
چيزي که بهم ثابت شد اين بود که حتي تو لحظات خيلي سخت يک چيزي بين مرگ و زندگيت، هيچ شوکي به اين پاهاي نامرد وارد نميشه و وقتي بخواد حرکت نکنه و ياريت نده،نميده… آدم نامرد زياد ديدم تو زندگيم ولي اينکه پاره تن خودت بهت بيلاخ نشون بده ديگه آخرشه. :atwitsend
وقتي قضيه رو براي اميد تعريف کردم بدجنس با خنده ميگه:” اين ديگه چه جورشه!!، بپرسن چي شد که ويلي جزغاله شد چي بگم؟ بگم: هيچي، مي خواست فضا رو رومانتيک کنه براي خودش، سوخت و رفت پي كارش!”



این فقط یک نوشته است و نه شرح حال.
تا حالا شده يهو به خودت بياي و از خودت سئوال کني؟ اين کيه داره باهات حرف ميزنه؟ اينجا کجاست؟ اصن من کي عاشق شدم ، کي ازدواج کردم؟
حتي ممکنه يه رابطه ايي رو تا عالم هپروت شروع کرده باشي و پيش برده باشي … با يک بهانه واهي، مثلا يه شرط بندي مضحک … حالا سالهاست که از آغاز رابطه ميگذره … سالهاست که اصن نمي دوني چي شد که اينجوري شد؟ … فقط ادامه دادي سر يه رودروايستي احمقانه … لبهات بوسيده ميشن بدون اينکه حس خاصي به فاعل اينکار داشته باشي…تو هم جواب بوسه رو ميدي حتي گرمتر از خودش، فقط بخاطر اون رودروايستي لعنتي… رودروايستي که ديگه اين چيزا رو برنميداره! … احساسيه که به پات ريخته ميشه … تمام وظايف يک همسر، يک همراه خوب رو مو به مو اجرا ميکني بدون اينکه بدوني اصن چطوري به اينجا رسيد؟ … اين عين نامرديه که جا بزني … نامردي اول رو خودت انجام دادي. وقتی که رو شيطنت عاشقش کردي … فقط واسه اينکه ثابت کني مي توني و تونستي… نگاهت به صورتيه که پيش روته و با هر فشار از خودت مي پرسي، کي اين همه اتفاقات افتاد و ما اين همه صميمي شديم؟



نمي دونم کلاس چندم دبستان بودم؟ سوم يا چهارم؟ … يادمه وسط ساعت درسي بود که زنگ اعلام کننده زنگ تفريح به صدا در اومد … هاج و واج مونده بوديم که چي شده؟ … بلندگو اعلام کرد بچه ها همه بيان تو حياط … با سر و صدا رفتيم تو حياط… مدير رو از پنجره اتاق مديريت مي ديدم که ميکروفون تو دستشه و اعلام کرد
” خرمشهر آزاد شد.”
از بلندگو مارش نظامي آزاد سازي پخش مي شد و ما بچه ها دست همو گرفته بوديم وبا حلقه بزرگي که تشکيل داده بوديم شادي کنان دور زمين مي چرخيديم.
ديشب تلويزيون فيلم روز سوم رو نشون داد. تا حالا نديده بودمش … از ته دلم گريه مي کردم … چي کشيدن مردم خرمشهر … حتي تصور يک ساعت از موقعيتي که توش بودن غير قابل تصوره…………
دلم می خواست نوحه کويتی پور مال آزاد سازی خرمشهر رو می گذاشتم … ولی نداشتمش…ديشب با خودم تکرار می کردم و اشک می ريختم برای تمام کسانی که تو اين آزاد سازی از همه چيزشون گذشتن … روحشان شاد.
پ.ن: اگه شما هم خاطره ايي از اون روز بخصوص داريد تو کامنت دونی برام تعريف کنيد.:regular… البته اگه سند و سالتون قد ميده به اين حرفها:tounge
خواننده کاوه يغمايي به نام نسل سوخته

لينک دانلود



تولد ديروزت مبارک … دلم خواست بهت يه کادو تولد مجازي بدم (منظورم همون لينکه) به چند دليل مهم:
1- يکي از قشنگترين متن هايي رو نوشتي که فردي براي روز تولدش مي نويسه.
2- امسال اولين سالي که تو غربت به تنهايي براي خودت تولد گرفتي … فکر کن من هم يه کاريه ات هستم.
3- هميشه از خوندن متن هات لذت مي برم به نظرم از نادر افرادي هستي که سختي مهاجرت رو به شيوا ترين وجه ممکنه بيان ميکنه بدون اينکه در لفافه پر زرق و برق بپيچتش.
تولدت مبارک فرزام جان. :regular
پ.ن:لطفا تولدش رو اينجا به من تبريک نگيد… وقتی به راحتی ميشه ديگری رو خوشحال کرد،چرا که نه؟بريد وبلاگ خودش تا شگفت زده شه… کامنت دونی من فقط بازه برای دوستانی که حرفی با خود من دارند.