به همین سادگی !

احساس ميکني پر از حرفي. يه چيز هايي داري که بايد بگی به يکي…بالاتر از يه درد دل،يه گره کور يه جايي زير قفسه سينته که گاه و بيگاه داغ ميشه…ميسوزه،آتشت ميزنه. يه معما که هيچ وقت نخواستي حلش کني،يا نتونستي. وحشت داشتي…هميشه ميترسيدي دست بهش بزني،کل کلاف وجودت به پيچه بهم .Shockh

يه روز بهاري از اول صبح،همه بي مهرتر از هميشن. نميدوني چرا،آخه چي شده؟ شايد تو بد شدي… نميدوني .فقط ميدوني که نا مهرباني ها يکي پس از ديگري مثل زلزله هاي کوچيک تکونت ميدن.
نزديک غروب، نا خودآگاه ياد اون راز قديميت ميوفتي… اينبار يه تکون چند ريشتري ميخوري، بي تاب ميشي.به خودت اعلام جنگ ميکني…ديگه تحمل نداري…يه پيام آور صلح ميخواي،يکي که باهاش حرف بزني…به همين سادگي.
فقط يکي که همه چي رو برات ساده کنه. خدايا کي ميتونه باشه؟
يکي بايد باشه.آره آره ،يکي هست.رو موبايلت دنبال اسمش ميگردي .خيلي وقته …خدايا يعني هست؟آره هنوز شمارشو داري.هست هست.Razzraying

کلمه هاتو با احتياط تمام کنار هم ميچيني. هر چي جلوتر ميري براي توحياتي تر ميشن…سعي ميکني کنترل تو از دست ندي.آروم آروم سعي ميکني معماتو براش تشريح کني.
اما،عجيبه، دوست نداري با لبخند به حرفات گوش کنه،ميخواي که چهره اون هم در هم بره…اما نميره. نوع نگاهش گيجت ميکنه.معني نگاهه شيرينش با محتواي حرفاي تلخ تو نميخونه.ولي تو باز ميگي و ميگي… و اون فقط گوش ميکنه.:eyebrow
بالاخره تموم ميشه.تو وجودت دنبال يه جور حس “آخييييييش” ميگردي،اما پيداش نميکني…حرفات ته ميکشن…حس اينکه نتونستي خوب بگيشون شروع ميشه.منتظره نظرشي…يه راهنمايي ،يه همدلي،يه همدردي ،ولي نه…انگار…خداي من..انگار…داره حرفاي ديگه اي بهت ميگه…چيزاي که الان انتظارشونو نداري.Shockh

بهت ميگه که هنوز هم دوستت داره ، بهت ميگه که هنوزم به فکر توست، بهت ميگه که لحظات با تو بودن هميشه با ارزشترين لحظاتش بوده .
همه چي تو ذهنت به هم ميريزه.حس هاتو قاطي ميکني.گيج تر ميشي.ميخواي آشفته شي،فرياد بزني…اما…:hypnoid
اما ..وقتي يقه اوون پيرهن چارخونه آبيتو صاف کرد،….
وقتي هر دو دستتو گرفت ،…
وقتي پوست لطيف و گرم صورتشو حس کردي ،…
وقتي لباش دم گوشت واضحتر از قبل دوباره همون حرفاشو تکرار کرد،…
معماتو ميذاري کنار،
مهم اينه که…
ديگه آروم شدي.
:regular



گناهی نا خواسته

مي خوام اعتراف کنم … صابون توي حموم رو که يادته … همون گلنار سبزه… خب مي دوني اونروز که تنهايي رفتم حموم، نمي دونم چي شد؟حواسم پي چي بود؟چرا نتونستم نگه اش دارم؟ از دستم ول شد و يه راست رفت تو چاه توالت!… فقط تونستم با نگاه مسير افتادنش رودنبال کنم … بعدش هرچي حساب کتاب کردم ديدم حيفه، صابونه نوي نو،حالا حالا ها ميشد ازش استفاده کرد. تازه من و تو هم دو سه روزي ميشد شکممون کار نکرده بود پس لابد زياد گهي نشده بود!… دست کردم برش داشتم از گلويي چاه … ولي بخدا تا اونجاييکه عقلم قد ميداد، صابون رو کشيدم به تنم که گه هاش با تن خودم پاک شه و چيزي احياناً نمونه واسه ماليده شدن به تو، خب اشتباه من بود و تاوانش پاک کردن اون به هر قيمتي … نمي دونم شد؟ موفق بودم؟ … خلاصه ببخشيد در حاليکه روحتم از اصل ماجرا خبر نداشت به گه کشيدمت… بخدا دست خودم نبود.:embaressed