دومين معاينه

گفته بودم که هفته پيش بايد مي رفتم پيش دکتر، ولي از بس حالم بد بود به توصيه خود دکتر منصرف شدم از ويزيت شدن و بهم گفت اگه حالت بهتر شد دوشنبه صبح بيا پيشم و اگه نه، ديگه ميره براي اونور سال.
تا همين يک شنبه که حال مساعدي نداشتم و در کل حس خوبي هم نداشتم. صبح دوشنبه خواب ديدم که رفتم پيش دکتر و يک مانتو مشکي کوتاه تنمه، ازم خواست راه برم در حاليکه دو تا دستهام رو فرو کرده بودم تو جيبم( اونجا به دکتر گفتم براي حفظ تعادل بايد دستام تو جيبم باشه) دو دور گرداگرد اتاق گشتم بدون اينکه از هيچ وسيله کمکي استفاده کنم… صبح هشت نشده از خواب بيدار شدم و احساس کردم پاهام سبکتره نسبت به روزهاي گذشته، براي همين تو خونه اعلام کردم مي خوام برم پيش دکتر ويزيت شم.
ديروز به اين نتيجه رسيدم که من دچار سندرم دکتر ص هستم !!!! Shockh چون به محضي که اسمش مياد و قراره معاينه ام کنه تمام فعاليتهايي که تا دو دقيقه پيش بدون هيچ مشکلي انجام ميدادم دچار اختلال ميشه.
مطب که داشت مي ترکيد از شدت ازدحام، براي همين مدتي رو يک تخت خالي معاينه دراز کشيدم تا دکتر بياد اون طرف … تو زمان باقي مونده مرتب پاهام رو ورزش ميدادم تا اسپاسم پاهام آزاد کنه… ولي تمام حرکاتي که به راحتي انجام ميدادم با آمدن دکتر به باد فنا رفت !!! دريغ از يک خم شدن زانو! اسپاسم در بالاترين اندازه، طوريکه دکتر با فشار پام رو از زانو مي شکوند!.
بهش مي گم، وقتي مي بينم دارم راه ميرم يا از پله بالا ميرم همه نگاهم مي کنن، اسپاسمم صد برابر ميشه … گفت چرا؟ بي اهميت باش! خانومها از خداشونه بقيه نگاشون کنن! :thinking اونوقت تو ناراحت ميشي و حالت بدتر ميشه! تو دلت بگو اين نگاهها همه از سر تحسينه نه دلسوزي، راحت باش، راحت راه برو.
يک سري معاينات انجام داد و گفت خوب از لحاظ نخاع حالت بدتر نشده و اين جاي اميدواري داره و معاينات مخچه ايت هم نشون ميده بهتر از قبل هستي.
براي اولين بار بعد 11 سال يکي دارويي غير داروهاي بي خاصيت شل کننده عضلات بهم داد و فهميد وقتي ميگم عضلاتم کش مياد يعني چي ؟ حتي وقتي در مورد چشم چپم باهاش صحبت مي کردم در ادامه توضيحات من گفت، يعني چشمت رو احساس مي کني؟ مي خواستم بپرم ماچش کنم که اين يکي حتي اگه نتونه کاري برام بکنه، حداقل فهميد چي ميگم. :hug
نظرش اين بود که به تو خيلي بايد دست به عصا دارو بدم با دز خيلي پايين چون هيچ دارويي بهت نميسازه و بدنت جواب معکوس ميده.
اين داروي جديد با اولين مصرف فعلا عکس العمل منفي نشون نداده و اينو به فال نيک ميگيرم براي شروع سال جديد و انشالله يک بدن جديد با توانايي بيشتر.:smug
پ.ن: لطفا اسم دارو از من نخواهيد … چون اجازه توضيح نحوه درمان رو ندارم… اگه اثر کرد قول ميدم همه رو خودم بگم.



دومین معاینه

گفته بودم که هفته پيش بايد مي رفتم پيش دکتر، ولي از بس حالم بد بود به توصيه خود دکتر منصرف شدم از ويزيت شدن و بهم گفت اگه حالت بهتر شد دوشنبه صبح بيا پيشم و اگه نه، ديگه ميره براي اونور سال.
تا همين يک شنبه که حال مساعدي نداشتم و در کل حس خوبي هم نداشتم. صبح دوشنبه خواب ديدم که رفتم پيش دکتر و يک مانتو مشکي کوتاه تنمه، ازم خواست راه برم در حاليکه دو تا دستهام رو فرو کرده بودم تو جيبم( اونجا به دکتر گفتم براي حفظ تعادل بايد دستام تو جيبم باشه) دو دور گرداگرد اتاق گشتم بدون اينکه از هيچ وسيله کمکي استفاده کنم… صبح هشت نشده از خواب بيدار شدم و احساس کردم پاهام سبکتره نسبت به روزهاي گذشته، براي همين تو خونه اعلام کردم مي خوام برم پيش دکتر ويزيت شم.
ديروز به اين نتيجه رسيدم که من دچار سندرم دکتر ص هستم !!!! Shockh چون به محضي که اسمش مياد و قراره معاينه ام کنه تمام فعاليتهايي که تا دو دقيقه پيش بدون هيچ مشکلي انجام ميدادم دچار اختلال ميشه.
مطب که داشت مي ترکيد از شدت ازدحام، براي همين مدتي رو يک تخت خالي معاينه دراز کشيدم تا دکتر بياد اون طرف … تو زمان باقي مونده مرتب پاهام رو ورزش ميدادم تا اسپاسم پاهام آزاد کنه… ولي تمام حرکاتي که به راحتي انجام ميدادم با آمدن دکتر به باد فنا رفت !!! دريغ از يک خم شدن زانو! اسپاسم در بالاترين اندازه، طوريکه دکتر با فشار پام رو از زانو مي شکوند!.
بهش مي گم، وقتي مي بينم دارم راه ميرم يا از پله بالا ميرم همه نگاهم مي کنن، اسپاسمم صد برابر ميشه … گفت چرا؟ بي اهميت باش! خانومها از خداشونه بقيه نگاشون کنن! :thinking اونوقت تو ناراحت ميشي و حالت بدتر ميشه! تو دلت بگو اين نگاهها همه از سر تحسينه نه دلسوزي، راحت باش، راحت راه برو.
يک سري معاينات انجام داد و گفت خوب از لحاظ نخاع حالت بدتر نشده و اين جاي اميدواري داره و معاينات مخچه ايت هم نشون ميده بهتر از قبل هستي.
براي اولين بار بعد 11 سال يکي دارويي غير داروهاي بي خاصيت شل کننده عضلات بهم داد و فهميد وقتي ميگم عضلاتم کش مياد يعني چي ؟ حتي وقتي در مورد چشم چپم باهاش صحبت مي کردم در ادامه توضيحات من گفت، يعني چشمت رو احساس مي کني؟ مي خواستم بپرم ماچش کنم که اين يکي حتي اگه نتونه کاري برام بکنه، حداقل فهميد چي ميگم. :hug
نظرش اين بود که به تو خيلي بايد دست به عصا دارو بدم با دز خيلي پايين چون هيچ دارويي بهت نميسازه و بدنت جواب معکوس ميده.
اين داروي جديد با اولين مصرف فعلا عکس العمل منفي نشون نداده و اينو به فال نيک ميگيرم براي شروع سال جديد و انشالله يک بدن جديد با توانايي بيشتر.:smug
پ.ن: لطفا اسم دارو از من نخواهيد … چون اجازه توضيح نحوه درمان رو ندارم… اگه اثر کرد قول ميدم همه رو خودم بگم.



ديشب موقعي که مي خواستم برم اتاق خودم، بابا گفت: راستي آقايي که اومده بود تلويزيون ات رو جابجا کرده گذاشته رو ميز عسلي، بيام بذارمش سرجاش؟ گفتم : نه نمي خواد حالا يک مدت هم اونجا باشه، اشکالي نداره.
وقتي رو تختم قرار گرفتم و تلويزيون رو روشن کردم، ديدم نسبت به جاي قبليش خيلي کوتاهه و با توجه به اينکه من خوابيده تلويزيون نگاه مي کنم، سرم تو موقعيت خوبي قرار نمي گيره … اگه مي خواستم تلويزيون(کوچيکه 14 اينچ) رو جابجا کنم بايد يه ارتفاع حدودا 60 سانت تلويزيون رو مي کشيدم بالا تا بگذارمش جاي اصليش … احتياج به راه رفتن نداشتم ولي قدرت دستهام بايد زياد مي بود.
يعني مي تونستم؟ زورم مي رسيد؟ بهتر نبود مي خواستم يکي بياد برام جابجاش کنه ؟اگه از دستم ول ميشد احتمالا خودم هم همراهش مي ترکيدم!!! … ولي خوب افتاده بودم رو دنده ايي که مي خواستم به خودم ثابت کنم مي تونم.
رفتم سمتش و از برق جداش کردم بعد با شماره سه بلندش کردم ولي با بالا آوردن حداکثر 20 سانت احساس کردم زور پنجه هام داره کم ميشه و الانه که از دستم ول شه، گذاشتمش پايين … شايد ده بار اينکار رو انجام دادم ولي نشد که نشد، يعني واسه گذاشتن رو ميز يه نيم چرخ کوچولو بايد مي زدم ولي هيچ رقمه توانايي ام راه نمي داد.
با خودم گفتم: نگران نباش، يک کم دراز بکش … فکرت رو متمرکز کن … حتما مي توني.
رو تخت دراز کشيدم و چشمهام رو بستم و شروع کردم به معکوس شمردن و هم زمان با سلولهام صحبت کردن که ياريم کنن. بعد چند دقيقه از جام بلند شدم و باز امتحان کردم بعد سومين بار تونستم تلويزيون رو بگذارم سرجاي اصليش.
نمي دونم حس مثبتم رو چه جوري بگم که کاملا حسم کني؟ تو لحظه بلند کردن اون جسم سنگين عين قوي ترين مردان جهان بلند فرياد زدم :آفرين … بارک لله … همينه ! گفتم که مي توني.:smug



ديشب موقعي که مي خواستم برم اتاق خودم، بابا گفت: راستي آقايي که اومده بود تلويزيون ات رو جابجا کرده گذاشته رو ميز عسلي، بيام بذارمش سرجاش؟ گفتم : نه نمي خواد حالا يک مدت هم اونجا باشه، اشکالي نداره.
وقتي رو تختم قرار گرفتم و تلويزيون رو روشن کردم، ديدم نسبت به جاي قبليش خيلي کوتاهه و با توجه به اينکه من خوابيده تلويزيون نگاه مي کنم، سرم تو موقعيت خوبي قرار نمي گيره … اگه مي خواستم تلويزيون(کوچيکه 14 اينچ) رو جابجا کنم بايد يه ارتفاع حدودا 60 سانت تلويزيون رو مي کشيدم بالا تا بگذارمش جاي اصليش … احتياج به راه رفتن نداشتم ولي قدرت دستهام بايد زياد مي بود.
يعني مي تونستم؟ زورم مي رسيد؟ بهتر نبود مي خواستم يکي بياد برام جابجاش کنه ؟اگه از دستم ول ميشد احتمالا خودم هم همراهش مي ترکيدم!!! … ولي خوب افتاده بودم رو دنده ايي که مي خواستم به خودم ثابت کنم مي تونم.
رفتم سمتش و از برق جداش کردم بعد با شماره سه بلندش کردم ولي با بالا آوردن حداکثر 20 سانت احساس کردم زور پنجه هام داره کم ميشه و الانه که از دستم ول شه، گذاشتمش پايين … شايد ده بار اينکار رو انجام دادم ولي نشد که نشد، يعني واسه گذاشتن رو ميز يه نيم چرخ کوچولو بايد مي زدم ولي هيچ رقمه توانايي ام راه نمي داد.
با خودم گفتم: نگران نباش، يک کم دراز بکش … فکرت رو متمرکز کن … حتما مي توني.
رو تخت دراز کشيدم و چشمهام رو بستم و شروع کردم به معکوس شمردن و هم زمان با سلولهام صحبت کردن که ياريم کنن. بعد چند دقيقه از جام بلند شدم و باز امتحان کردم بعد سومين بار تونستم تلويزيون رو بگذارم سرجاي اصليش.
نمي دونم حس مثبتم رو چه جوري بگم که کاملا حسم کني؟ تو لحظه بلند کردن اون جسم سنگين عين قوي ترين مردان جهان بلند فرياد زدم :آفرين … بارک لله … همينه ! گفتم که مي توني.:smug



ديشب بي ناموسي تو تهران غوغا ميکرد.:nottalking
اون جوکه رو شنيدي؟
يه روز يه يارو مياد تهران و بعد چند روز بر مي گرده شهرشون، دوستاش ازش مي پرسن تهرون چطور بود؟ ميگه بي ناموسي بيداد مي کرد. مي پرسن چرا؟ ميگه مردا کر*ست زنشون رو نصف کرده بودن زده بودن جلوي دهنشون!!!Shockh
ديشب کساني که اهل تهران هستند مي دونند که چه طوفاني گرفته بود و پنجره ها از شدت باد تکون تکون مي خورد.:nailbiting
من، دوستم خونه مون بود، شب بعد خداحافظي و رفتن اون. ديدم تلفنم زنگ مي خوره بعد جواب دادن ديدم آزي که از شدت خنده نمي تونه حرف بزنه،
– چي شده؟ :hypnoid
– تا در خونه تون رو باز کردم ديدم يه کر*ست صاف افتاد جلوي پام…:rolling
– جان من؟:surprise
– بخدا، معلوم نيست مال کدوم بنده خداييه! حتما باد از روي بند رخت برش داشته.:goon
– آزي ،جون من يه عکس ازش بگير براي من ايميل کن.Grinevil
و اينم عکس مربوطه، البته براي اينکه کاملا مشهود باشه چي هست توسط عکاس ابتدا صاف و صوف شده بعد عکس گرفته و به دلايل ناموس پرستي نور عکس رو اصلاح و روشن نکردم.:smug
با تشکر ويژه از آزی.:love
View image
پ.ن:تومرحله دوم انتخابات خواهشن شرکت کنيد.Razzraying



همه چيز از يه لحاف شروع شد.
– اين مغازه احتمالا لَحافي که تو مي خواي رو داره.
– چي لَحاف؟ بي سواد لاحاف.
– لاحاف چيه؟ خودت بي سوادي… مگه نمي نويسن لَحاف.
– بنويسن!! چه ربطي داره؟ حتما تو جزو اون آدمهايي هستي که به سيب زميني ميگن سيب زَمَني و…
– آره مگه نمي دونستي ؟ تازشم ما هروز با همساده ديفال به ديفالمون سر گذاشتن سلط زباله مشکل داريم؟
.
.
.
خلاصه اين کل و کل و مسخره بازي و شوخي سر اداي کلمات ادامه داشت تا اينکه از اميد خواهش کردم با کلماتي که مسخره مي کرديم يه متن بنويسه و برفسته!! برام… اينم شد نتيجه:
سوالاي بزرگي هستن كه سالهاس گوشه ذهنمونو درگير خودشون كردن….:thinking
مثلا يكيش همين: از اون روزي كه يه شاه مريض صد سال پيش فرمون مشروطيت رو امضا كرد و از زير لَحاف داد بيرون تا جِرقه تشكيل اولين دوره مجلس شوراي ملي زده شه تا چن سال بعد كه جانشين خلفش همون مجلس رو به توپ بست و در مقابل چشماي چن كرور سيب زَمَني درش رو سه قلفه كرد و حتي چن سال بعدترش كه يه نخست وزير بيمار سُرُم به دست (عليرغم مخالفت شديد مجلسيان) صنعت نفت رو ملي كرد و از زير پتو داد بيرون ؛ هميشه ضرورت وجودي مجلس برامون يه علامت سوال بزرگ بوده و از خودمون مي پرسيديم “اصن وجود اين خانه 72 ملت ضرورت داره؟؟؟؟ و اگه جواب مثبته ؛ اين چه ضرورتيه كه ما متوجه ضرورتش نمي شيم!!!!!؟؟؟”Grinontknow
اون قديما يه همساده داشتيم كه شغلش آهنگري بود و تو كُل محله به “عادل” بودن مشهور…چرا؟؟؟ (اينم يكي از همون سوالاس كه گفتيم ذهنمونو درگير خودش كرده!!!) يه روز با يكي از پسراي پررو و بي تربيتش حرفمون شد… و اون در راستاي اجراي عدالت !!! چنان گوشمون رو پيچوند كه تا همين اواخر هم كاملا سرجاي اولش برنگشته بود… :angryوقتي به بابامون شيكايت برديم بهمون فرمودن( نقل به مضمون): “پسرم…عدالت تلخه ؛ ولي نتيجه ش شيرينه:whew !!”البته اون زمونا كه مثل حالا هزارجور شيريني رنگ و وارنگ و تر و خشك وجود نداشت كه ما دقيقا متوجه منظور بابامون از “شيرين” بشيم(حتي قند هم از جنگ جهاني دويم به بعد تو خونمون جيله بندي شده بود)…اين بود كه تنگ غروب يه روز دلگير پاييزي كه داشتيم با بابامون ميرفتيم طرف ميدون بهارستون(نه فك كني با مجلس كاري داشتيما… نه ؛ مي خواستيم واسه ما يه جفت كفش ابتياع كنيم تا ديگه پا تو كفش بزرگترا نكنيم!!)؛ بابامون برامون از پيلاشكيه خسروي يه پيلاشكي خريدن و با يه جست عاقل اندر سفيه فرمودن: “پسرم…شيرين يعني اين…عين عدالت!!!”
يادش بخير… بعتشم يه جفت كفش نوك دراز ورني مشكي خريديم كه فروشنده ش مي گفت:”پسرم …اين كفش مجلسيه!!!” ما كه اون موقع نفهميديم منظورش از اين حرف چيه…يعني راستش رو بخواي هنوزم نفهميديم:embaressed … ولي فك كنيم مي خواست از اينكه مغازه ش ديفال به ديفال مجلس بود به ما پز بده…:thinking
نمي دونيم چرا با اينكه ما همچي سند و سالي نداريم ولي چيزايي يادمون مياد كه تو قوطي هيچ عطاري پيدا نميشه (اينم يكي ديگه از همون سوالاس كه قبل تر گفتيم ذهنمونو درگير كرده)
كم كم باهاس بريم…سقف پستو چيكه ميكنه ؛ سلطي كه زيرش گذاشتيم لبريز شده… باهاس ديگه خاليش كنيم؛ اما كجا ؟؟؟؟؟
پ.ن: نمي دونيم اين سوال آخري ديگه از كجا اومد و ذهنمونو درگير خودش كرد!!؟؟:sick

پ.ن: متن رو بعد از اينکه برام فرستاد بلند بلند خوندم وضبط کردم براي همينه که اينقدر تپق داره و خنده ام رو تو خيلي جاها نتونستم کنترل کنم … فکر کردم طبيعي خوندن، گوش دادنش رو هم لذت بخش تر ميکنه.:teeth هرچند که خوندنش خيلی خيلی سخت بود.:whew



همه چيز از يه لحاف شروع شد.
– اين مغازه احتمالا لَحافي که تو مي خواي رو داره.
– چي لَحاف؟ بي سواد لاحاف.
– لاحاف چيه؟ خودت بي سوادي… مگه نمي نويسن لَحاف.
– بنويسن!! چه ربطي داره؟ حتما تو جزو اون آدمهايي هستي که به سيب زميني ميگن سيب زَمَني و…
– آره مگه نمي دونستي ؟ تازشم ما هروز با همساده ديفال به ديفالمون سر گذاشتن سلط زباله مشکل داريم؟
.
.
.
خلاصه اين کل و کل و مسخره بازي و شوخي سر اداي کلمات ادامه داشت تا اينکه از اميد خواهش کردم با کلماتي که مسخره مي کرديم يه متن بنويسه و برفسته!! برام… اينم شد نتيجه:
سوالاي بزرگي هستن كه سالهاس گوشه ذهنمونو درگير خودشون كردن….:thinking
مثلا يكيش همين: از اون روزي كه يه شاه مريض صد سال پيش فرمون مشروطيت رو امضا كرد و از زير لَحاف داد بيرون تا جِرقه تشكيل اولين دوره مجلس شوراي ملي زده شه تا چن سال بعد كه جانشين خلفش همون مجلس رو به توپ بست و در مقابل چشماي چن كرور سيب زَمَني درش رو سه قلفه كرد و حتي چن سال بعدترش كه يه نخست وزير بيمار سُرُم به دست (عليرغم مخالفت شديد مجلسيان) صنعت نفت رو ملي كرد و از زير پتو داد بيرون ؛ هميشه ضرورت وجودي مجلس برامون يه علامت سوال بزرگ بوده و از خودمون مي پرسيديم “اصن وجود اين خانه 72 ملت ضرورت داره؟؟؟؟ و اگه جواب مثبته ؛ اين چه ضرورتيه كه ما متوجه ضرورتش نمي شيم!!!!!؟؟؟”Grinontknow
اون قديما يه همساده داشتيم كه شغلش آهنگري بود و تو كُل محله به “عادل” بودن مشهور…چرا؟؟؟ (اينم يكي از همون سوالاس كه گفتيم ذهنمونو درگير خودش كرده!!!) يه روز با يكي از پسراي پررو و بي تربيتش حرفمون شد… و اون در راستاي اجراي عدالت !!! چنان گوشمون رو پيچوند كه تا همين اواخر هم كاملا سرجاي اولش برنگشته بود… :angryوقتي به بابامون شيكايت برديم بهمون فرمودن( نقل به مضمون): “پسرم…عدالت تلخه ؛ ولي نتيجه ش شيرينه:whew !!”البته اون زمونا كه مثل حالا هزارجور شيريني رنگ و وارنگ و تر و خشك وجود نداشت كه ما دقيقا متوجه منظور بابامون از “شيرين” بشيم(حتي قند هم از جنگ جهاني دويم به بعد تو خونمون جيله بندي شده بود)…اين بود كه تنگ غروب يه روز دلگير پاييزي كه داشتيم با بابامون ميرفتيم طرف ميدون بهارستون(نه فك كني با مجلس كاري داشتيما… نه ؛ مي خواستيم واسه ما يه جفت كفش ابتياع كنيم تا ديگه پا تو كفش بزرگترا نكنيم!!)؛ بابامون برامون از پيلاشكيه خسروي يه پيلاشكي خريدن و با يه جست عاقل اندر سفيه فرمودن: “پسرم…شيرين يعني اين…عين عدالت!!!”
يادش بخير… بعتشم يه جفت كفش نوك دراز ورني مشكي خريديم كه فروشنده ش مي گفت:”پسرم …اين كفش مجلسيه!!!” ما كه اون موقع نفهميديم منظورش از اين حرف چيه…يعني راستش رو بخواي هنوزم نفهميديم:embaressed … ولي فك كنيم مي خواست از اينكه مغازه ش ديفال به ديفال مجلس بود به ما پز بده…:thinking
نمي دونيم چرا با اينكه ما همچي سند و سالي نداريم ولي چيزايي يادمون مياد كه تو قوطي هيچ عطاري پيدا نميشه (اينم يكي ديگه از همون سوالاس كه قبل تر گفتيم ذهنمونو درگير كرده)
كم كم باهاس بريم…سقف پستو چيكه ميكنه ؛ سلطي كه زيرش گذاشتيم لبريز شده… باهاس ديگه خاليش كنيم؛ اما كجا ؟؟؟؟؟
پ.ن: نمي دونيم اين سوال آخري ديگه از كجا اومد و ذهنمونو درگير خودش كرد!!؟؟:sick

پ.ن: متن رو بعد از اينکه برام فرستاد بلند بلند خوندم وضبط کردم براي همينه که اينقدر تپق داره و خنده ام رو تو خيلي جاها نتونستم کنترل کنم … فکر کردم طبيعي خوندن، گوش دادنش رو هم لذت بخش تر ميکنه.:teeth هرچند که خوندنش خيلی خيلی سخت بود.:whew