يکذره از ماجرا

وقتي خانوم دکتر بهم زنگ زد و گفت آماده باش تزريق يک شنبه انجام ميشه … احساس کردم يه چيزي تو دلم هري ريخت پايين… سريع يه نگاهي به تقويم و ثبت تاريخ مغز استخوان گيري انداختم … حدود 20 روز بيشتر نمي گذشت در صورتيکه من زود زود يکماه به بعد منتظر تماس بودم و الان! هيچ آمادگي روحي نداشتم … دوباره ريختم بهم تو فاصله روزهاي باقي مونده تا انجام عمليات اضطراب و بي خوابي اومد سراغم … خوشحال بودم که تزريق روز يک شنبه است و اگه دکتر س بخواد حالي بهم داده باشه مياد بيمارستان هر چند که چشمم آب نمي خورد :thinking… خانم دکتر مي گفت اگه برف و اوضاع جوي امون بده سلولهات رو از آزمايشگاه ميارم و برنامه عقب نمي افته، سلولهات خوب سلولهايي بودن سريع تکثير شدن …چند روز قبلش با دکتر س حرف مي زدم و گريه مي کردم از حسهاي بدم مي گفتم گفت اگه پشيمون شدي هنوزم دير نشده انصراف بده از ادامه کار گفتم نه! نمي فهمي چي مي گم از خود کار ترسي ندارم تمام حسهاي بدم مال بعد عمله اينکه چي ميشه؟ اگه هيچ اتفاقي نيفته يه اميد رو از دست دادم يه اميد بزرگ رو و همين مي ترسونتم تا الان که هيچ اتفاقي نيفتاده و فقط حرفش هست با آرزوهاي خوب خوب و فکر به آينده ايي بهتر دهنم رو شيرين مي کنم ولي وقتي انجام شه ديگه کار تمومه و واقعيت ها مياد جلو نه خيال و اوهام و احتمالات :sad… صبح روز يک شنبه با سلام و صلوات راه افتادم … تو راه دکتر س اس ام اس زد که کجايي؟ جواب دادم سرجام! :smugتو کجايي؟ گفت بيمارستان، مياي؟ ته دلم غنج زد که رفته بيمارستان يه جورايي دلم قرص شد انگار که اگه خيلي ناراحت کننده باشه يه آشنا اونجا هست که دق و دليم رو سرش خالي کنم! :whistling
من رسيده بودم بيمارستان ولي سلولهام هنوز تو راه بودن و نرسيده بودن! خانم پرستار بايد پذيرشم مي کرد پرسيد سن؟ گفتم 35 با تعجب سرش رو از روي ورقه بلند کرد و گفت نه !!!!!!!!!!!! گفتم چرا؟ گفت خيلي بهت بخوره 23 يا 24 (البته که اونم ديگه خيلي هندوونه گذاشت) دکتر س زمزمه کرد ام اس آدم رو جوون نگه ميداره تو دلم جوابش رو دادم که اگه يک نگاهي به دور و برت بندازي حتما تجديد نظر مي کني! پرستار در ادامه با خنده گفت معلومه خيلي مردم دار و فعالي . از بکار بردن کلمه فعال خنده ام گرفت چون با ويلچر وارد شده بودم و تو اون لحظه هم روي ويلچر نشسته بودم گفتم چطور؟ گفت آخه تو اين مدتي که اينجا نشستي دائم يا تلفنت زنگ زده يا خودت داري تماس مي گيري !
دکتر ص اومد پيشم براي معاينات پيش از کار … اينقدر اين تلفن من زنگ خورد که خيلي مودبانه و آمرانه گفت خواهش مي کنم چند لحظه اون رو خاموش کن و به حرفهاي من گوش بده Grinonttell …هر تستي که انجام ميداد و نتيجه رو بلند اعلام مي کرد که تو خلاصه پرونده ام ثبت شه احساس رضايتش رو هم از رفلکس هام اعلام مي کرد گفت حاضري با هم 20 متري راه بريم؟ گفت بله چرا که نه. گفت بدون کمک هيچ وسيله کمکي مي خوام اينکار رو بکني فقط دست منو بگير … اين تست هم با موفقيت انجام شد بعد کل آزمايشات گفت اسپاسمت خيلي زياده خيلي بيشتر از حدي که بايد باشه و در کل کمر به پايين مشکلات تجمع کردن يعني درست مربوط به همون نقطه کوچولو توي گردن يا بص النخاعم و تنهام گذاشت تا اومدن خانم دکتر.
سعي کردم سرم رو با گوش دادن به موسيقي و حرف زدن با بقيه بيمارها گرم کنم که زمان بگذره … که خانم دکتر همراه با کيف مخصوص حمل سلولها وارد شد و پشت سرش تيم دکتر ص براي انجام تزريق.Shockh
خسته شدم بقيه اش براي پست های آينده.
اينم من روز ذبح اسلامی!

Pic.jpg



یکذره از ماجرا

وقتي خانوم دکتر بهم زنگ زد و گفت آماده باش تزريق يک شنبه انجام ميشه … احساس کردم يه چيزي تو دلم هري ريخت پايين… سريع يه نگاهي به تقويم و ثبت تاريخ مغز استخوان گيري انداختم … حدود 20 روز بيشتر نمي گذشت در صورتيکه من زود زود يکماه به بعد منتظر تماس بودم و الان! هيچ آمادگي روحي نداشتم … دوباره ريختم بهم تو فاصله روزهاي باقي مونده تا انجام عمليات اضطراب و بي خوابي اومد سراغم … خوشحال بودم که تزريق روز يک شنبه است و اگه دکتر س بخواد حالي بهم داده باشه مياد بيمارستان هر چند که چشمم آب نمي خورد :thinking… خانم دکتر مي گفت اگه برف و اوضاع جوي امون بده سلولهات رو از آزمايشگاه ميارم و برنامه عقب نمي افته، سلولهات خوب سلولهايي بودن سريع تکثير شدن …چند روز قبلش با دکتر س حرف مي زدم و گريه مي کردم از حسهاي بدم مي گفتم گفت اگه پشيمون شدي هنوزم دير نشده انصراف بده از ادامه کار گفتم نه! نمي فهمي چي مي گم از خود کار ترسي ندارم تمام حسهاي بدم مال بعد عمله اينکه چي ميشه؟ اگه هيچ اتفاقي نيفته يه اميد رو از دست دادم يه اميد بزرگ رو و همين مي ترسونتم تا الان که هيچ اتفاقي نيفتاده و فقط حرفش هست با آرزوهاي خوب خوب و فکر به آينده ايي بهتر دهنم رو شيرين مي کنم ولي وقتي انجام شه ديگه کار تمومه و واقعيت ها مياد جلو نه خيال و اوهام و احتمالات :sad… صبح روز يک شنبه با سلام و صلوات راه افتادم … تو راه دکتر س اس ام اس زد که کجايي؟ جواب دادم سرجام! :smugتو کجايي؟ گفت بيمارستان، مياي؟ ته دلم غنج زد که رفته بيمارستان يه جورايي دلم قرص شد انگار که اگه خيلي ناراحت کننده باشه يه آشنا اونجا هست که دق و دليم رو سرش خالي کنم! :whistling
من رسيده بودم بيمارستان ولي سلولهام هنوز تو راه بودن و نرسيده بودن! خانم پرستار بايد پذيرشم مي کرد پرسيد سن؟ گفتم 35 با تعجب سرش رو از روي ورقه بلند کرد و گفت نه !!!!!!!!!!!! گفتم چرا؟ گفت خيلي بهت بخوره 23 يا 24 (البته که اونم ديگه خيلي هندوونه گذاشت) دکتر س زمزمه کرد ام اس آدم رو جوون نگه ميداره تو دلم جوابش رو دادم که اگه يک نگاهي به دور و برت بندازي حتما تجديد نظر مي کني! پرستار در ادامه با خنده گفت معلومه خيلي مردم دار و فعالي . از بکار بردن کلمه فعال خنده ام گرفت چون با ويلچر وارد شده بودم و تو اون لحظه هم روي ويلچر نشسته بودم گفتم چطور؟ گفت آخه تو اين مدتي که اينجا نشستي دائم يا تلفنت زنگ زده يا خودت داري تماس مي گيري !
دکتر ص اومد پيشم براي معاينات پيش از کار … اينقدر اين تلفن من زنگ خورد که خيلي مودبانه و آمرانه گفت خواهش مي کنم چند لحظه اون رو خاموش کن و به حرفهاي من گوش بده Grinonttell …هر تستي که انجام ميداد و نتيجه رو بلند اعلام مي کرد که تو خلاصه پرونده ام ثبت شه احساس رضايتش رو هم از رفلکس هام اعلام مي کرد گفت حاضري با هم 20 متري راه بريم؟ گفت بله چرا که نه. گفت بدون کمک هيچ وسيله کمکي مي خوام اينکار رو بکني فقط دست منو بگير … اين تست هم با موفقيت انجام شد بعد کل آزمايشات گفت اسپاسمت خيلي زياده خيلي بيشتر از حدي که بايد باشه و در کل کمر به پايين مشکلات تجمع کردن يعني درست مربوط به همون نقطه کوچولو توي گردن يا بص النخاعم و تنهام گذاشت تا اومدن خانم دکتر.
سعي کردم سرم رو با گوش دادن به موسيقي و حرف زدن با بقيه بيمارها گرم کنم که زمان بگذره … که خانم دکتر همراه با کيف مخصوص حمل سلولها وارد شد و پشت سرش تيم دکتر ص براي انجام تزريق.Shockh
خسته شدم بقيه اش براي پست های آينده.
اينم من روز ذبح اسلامی!

Pic.jpg



حالم خوبه … ممنون از همه دوستان عزيزم که برام دعا کرديد و دوستاني که از طريق تلفن يا اسم ام اس يا حضوري بهم محبت داشتن … بخصوص دوستان خارج از کشورم مثل آورا، سيمين و احسان عزيزم و شهلا گلم که با اس ام اس و تلفنشون يک دنيا خوشحالم کردن و بهم روحيه دادن.
از دکتر س عزيز هم خيلي ممنونم که وقت گذاشت و اومد بيمارستان و هنگام تزريق حضور داشت … همون بودنش اونجا کلي قوت قلب بود برام و از اضطرابم کم مي کرد هرچند ايشون احساس entertainment بودن!!!!!!!!! بهشون دست ميداد وقتي انتظارات منو شنود مي کرد.GrinancingGrinevil
فعلا زياد نمي تونم بشينم و تايپ کنم چون يک کم که گردنم رو خم مي کنم انگار بهم برق وصل ميشه و تا باسنم تير ميکشه… کلي حرف و تعريفي دارم براي تايپ کردن که به موقعش ميام و مي نويسم.
کلی ايميل جواب نداده دارم، خواهش می کنم عذرم رو بپذيريد و از تک تک جواب دادن ايميلها معافم کنيد.:regular
يک کم تب دارم ولي خطر مننژيت رفع شده و مشکل خاصي نيست.
واسه اينکه همش نشه نوشته تبريک و تشکر! يه چيزي تعريف کنم برم.
– کمرم خيلي درد ميکنه.
– گرم نگه اش دار.
– اره پايين کمره تمام حرکات بدنم مختل شده مثلا مي خوام سرم رو کج کنم از شير آب بخورم نمي تونم.
– چي؟!!!!!!!! از شير آب بخوري؟ :surprise مگه ليوان نداري؟ الان ديگه چادر نشينها و عشاير هم با ليوان آب مي خورن بعد اين دوست دخمل من ناراحته که چرا نمي تونه از شير آب بخوره.Shockh
اين عکس رو آبچينوس نازنينم وقتي اومده بود ملاقاتم ازم گرفته و خودش هم دستکاريش کرده.
در ضمن دست مردونه مال اميده نه آبچينوس:wink.

violet%2B3s%2B.jpg



ديشب ويولت عزيز شب خيلي بدي رو گذروند…تا صبح تب و لرز داشت و چون مشكوك به مننژيت بود چندبار دكتر معالج بالاي سرش حاضر شد.البته تب ولرز بعد از اين تزريق علامت خوبيه و نشانه رفلكس بدن نسبت به سلولهاي تزريق شده ست…
خداروشكر امروز صبح حالش كاملا خوبه و هيچ مشكل خاصي نداره و از همه شما دوستان خوبش كه به فكرش هستين يا براش دعا مي كنين و انرژي مثبت مي فرستين تشكر مي كنه:love
اميدوارم امروز مرخصش كنن…
نوشته شده توسط:اميد
Razzraying



اينم Lyrics آهنگ

Continue Reading »



ديشب ويولت عزيز شب خيلي بدي رو گذروند…تا صبح تب و لرز داشت و چون مشكوك به مننژيت بود چندبار دكتر معالج بالاي سرش حاضر شد.البته تب ولرز بعد از اين تزريق علامت خوبيه و نشانه رفلكس بدن نسبت به سلولهاي تزريق شده ست…
خداروشكر امروز صبح حالش كاملا خوبه و هيچ مشكل خاصي نداره و از همه شما دوستان خوبش كه به فكرش هستين يا براش دعا مي كنين و انرژي مثبت مي فرستين تشكر مي كنه:love
اميدوارم امروز مرخصش كنن…
نوشته شده توسط:اميد
Razzraying

اينم Lyrics آهنگ

Continue Reading »



امروز حدود ساعت 5/3 بعدازظهر تزريق سلول هاي بنيادي انجام شد…امشب بايد بيمارستان بمونم وفكر مي كنم ظهر فردا مرخصم كنن…
برام دعا كنين:love



امروز حدود ساعت 5/3 بعدازظهر تزريق سلول هاي بنيادي انجام شد…امشب بايد بيمارستان بمونم وفكر مي كنم ظهر فردا مرخصم كنن…
برام دعا كنين:love