یک بوسه2

*************************
دلم مي خواد بهت ت ج ا و ز کنم !!! مگه هميشه شروع کننده يک رابطه چه ملايم چه خشنش بايد يک مرد باشه؟ نميشه خدا يه زني رو بيافرينه که از اين لحاظ خيلي جسورتر و وحشي تر باشه؟
يادته اون لباس شب مخملي رو که نوازشگر هيکلم بود و سرونده مي شد روش يادته از سرشونه هام آويزون مي شد پايين؟ يادته بي هيچ ملاحظه ايي زيرش از هيچي استفاده نمي کردم و با اعتماد به نفس زياد سرم رو مي گرفتم بالا و مي خراميدم؟ يادته تمام خطوط بدن بي ملاحظه عيان مي شدن و شايد آتش هوس رو شعله ور مي کردن تو جون بعضي ها … نگاه هيچکي برام مهم نبود جز تو … تو با اون چشمهاي وحشي و پر تمنات … وقتي به خلوتمون مي رسيديم مي چسبوندمت به ديوار و خودم رو بهت فشار مي دادم در حاليکه دستام حائل بدنت بود براي گريز از تکون خوردنت … سرم و کج مي کردم و لبام رو مي گذاشتم رو لبهاي داغت … تندي نفسها سبب مي شد بيشتر از بوت مست شم و ريه هام رو پر کنم از بودنت از وجودت … يادته مي گفتي عاشق موهاي کوتاهمي؟ مي گفتي وحشي تره !و چنگ مينداختی لای موهام و سرم رو ميدادی عقب و زمزمه می کردی موهاي تو جون ميده واسه کوتاه بودن طره موهات مي لغزن رو هم … يادته اون شب تموم موهاي هرچند کوتاهم رو با ژل چسبوندي به سرم و گفتي اين پوست سفيد يه رژلب قرمز مي خواد چيزي که باهاش در جنگ باشه … يادته با يک حرکت از زمين بلندم مي کردي و وقتي کر کري هاي منو مي شنيدي مي گفتي فسقلي خيلي روت زياده!!! خيلي وقته از اون سالها گذشته ولي من هنوزم کله خرابم … هنوزم دلم مي خواد بچسبونمت به ديوار ازت يه لب آرتيستي بگيرم و شهد لذت رو بريزم تو کامت … ولي نيستي، منم ديگه قدرت حرکت ندارم و نه پايي براي محسور کردنت … خيلي بخواي بهم حال بدي بغلم کني و از اين طرف جابجام کني به اون طرف در حاليکه بازوهات در برگرفتتم ولي اين در آغوش گيري ديگه خالي از هر حس و لذت و تمناييه فقط کمکه يک کمک … اين و بفهم احمق.
(دلم نمی خواست موقع نوشتنش چشمام بارونی شه … ولی شد اونم خيلی زياد … مهتاب قصه های من کجايي؟):cry
پ.ن: دلم نمی خواد دل داريم بدی که ميشه دوباره اون روزها رو تجربه می کنی و چنين و چنان… اين حسی بود که در لحظه اومد سراغم و مطمئنم با اين وضعيت هم اگه قرار باشه کسی رو خِفت کنم گوشه ديوار می تونم.:teeth پس نياز به دلداری نيست.



روزی از روزها خوب خدا

1- روز شلوغيه خيلي کار دارم تا همين الان مهمون داشتم که اومده بودن ملاقاتم … شب پر مهموني رو هم گذروندم … کم خوابيدم و الان از خستگي دارم رسما غش مي کنم … کار تاييد کامنتها هم خيلي خسته ام کرده.
2-برام جالبه که خيلي ها فکر کردن من پست قبلي رو واسه هومان نوشتم Shockh … در صورتيکه اصلا اين طور نبود و من فقط اتفاقات و احساسات رو بهم گره زدم در حاليکه هيچ ربط موضوعي و زماني بهم نداشتن و فقط اشتراکشون تو حس من بود … جرقه ايي بود که با ديدن يک حرکت تو مغزم زده شد و همون يک برداشت رو بهش بال و پر دادم و شد اون نوشته … آهنگ انتخابي هم هيچ ربطي به هومان و سوز نبودنش نداره … فکر مي کنم اينقدر عاقل و بالغ شدم که وجود فرد خاص تو زندگيم مهم نباشه و ياد گرفتم که وابسته نباشم و تو لحظه زندگي کنم و اگر شخص نبود حسي که بهم داده رو زنده نگه دارم.
3- در حال حاضر يه تيکه گوشتم که هيچ حرکت اضافه ايي ازش انتظار نميره … اگه محدوديتي جسماني دارم دليل بر اين نيست که فکرم رو پرواز ندم.
4- جمعه خوبي داشتم يکي از دوستان نزديکم خيلي بهم حال داد و باهم رفتيم خونش، من معمولا انتظارم از زندگيم بالاست اونروز هم دلم مي خواست بهم خوش بگذره و همينطور هم شد هرچند که ناتواني هاي جسميم مرتب برام يادآوري شد ولي نذاشتم تو ذهنم زياد بهش بها داده بشه … دوباره مجبور بودم با کمک دوستم سر توالت بشينم ولي اينبار ديگه مثل بار اول برام زجرآور نبود انگار پذيرفته بودم و سعي کردم در عين بدبختي و بيچارگي از ديدنش لذت ببرم از اينکه برام برقصه هرچند که خودم نمي تونم تکون بخورم … موهاش رو برام باز کنه و لوند بريزه دورش و من لذت نگاه کردن بهش رو ببرم … اکثر ناخنهام از ته شکسته، دقيقا نمي دونم چرا؟ ولي فکر کنم مال زمينيه که تو بيمارستان خوردم … ازش خواستم ناخن گير بياره و ناخن هام رو کوتاه کنه … بعدش لاک زدم لاک رنگ آرايش و لباسم … موقع رفتن عين کوچولوها لباسام رو تنم کرد و دگمه و زيپ اور رو برام بست در حاليکه با بغض مکالمه به زبون بچه ها با هم داشتيم و من مامان صداش مي کردم … موقع پياده شدن از ماشين دستم رو گرفت تو دستش و گفت مي دوني به اکثر آدمها اصلا لاک آبي نمياد بخصوص با اين ناخنهاي کوتاه ولي به دستهاي تو خيلي مياد … ممنون روزم رو ساختي.
5- نمي دونم چرا ما آدمها وقتي مي تونيم با يک حرف کوچيک يا يک حرکت محبت آميز دنياي يک نفر رو روشن کنيم اينقدر اينو ازش دريغ مي کنيم. Grinontknow
پ.ن: فکر می کنم اين لينک دانلود آهنگ پست قبل باشه.



ميدوني فکر مي کنم يک بوسه بعد پايان يک روز خوب و هم صحبتي دلنشين در حاليکه امواج مثبت بين نگاهت و نگاهم رد و بدل ميشه لذتش درست مثل آروغه بعد خوردن يک دل سير غذاي خوب و چرب و چيليه که کمک ميکنه به هضم راحتر غذا و لذت بردن بيشتر از اون چيزي که لومبوندي بدون اينکه به اقصي نقاط بدنت فشار بياد.
يعني تشبيه دل نشين تري تو اين روز و شرايط به ذهنم نمي رسيد؟:thinking
پ.ن: دلم پر ميزنه براي نوشتن يه پست کاملا انتزاعي بالاي 16 سال … شايد اينکار رو کردم … جونه هاي از شيطنت تا خود گلوم بالا اومده.:shades
در ضمن موزيک هايي رو که من ميذارم لازمه که دگمه play رو فشار بديد برای شنيدنش و خودش بی محابا پخش نمی شه چون دليل نداره حس و سليقه ام تحميل شه به خواننده وبلاگ … يک دموکراسی کامل.:shades
آهنگ از محسن چاووشی.



بعد نوشتن اين پست نويد(مدير سايت اسپشيال) بهم مژده داد که با اين وضعيتی که من می نويسم بزودی فيل تر می شم.:smug



ميدوني فکر مي کنم يک بوسه بعد پايان يک روز خوب و هم صحبتي دلنشين در حاليکه امواج مثبت بين نگاهت و نگاهم رد و بدل ميشه لذتش درست مثل آروغه بعد خوردن يک دل سير غذاي خوب و چرب و چيليه که کمک ميکنه به هضم راحتر غذا و لذت بردن بيشتر از اون چيزي که لومبوندي بدون اينکه به اقصي نقاط بدنت فشار بياد.
يعني تشبيه دل نشين تري تو اين روز و شرايط به ذهنم نمي رسيد؟:thinking
پ.ن: دلم پر ميزنه براي نوشتن يه پست کاملا انتزاعي بالاي 16 سال … شايد اينکار رو کردم … جونه هاي از شيطنت تا خود گلوم بالا اومده.:shades
در ضمن موزيک هايي رو که من ميذارم لازمه که دگمه play رو فشار بديد برای شنيدنش و خودش بی محابا پخش نمی شه چون دليل نداره حس و سليقه ام تحميل شه به خواننده وبلاگ … يک دموکراسی کامل.:shades
آهنگ از محسن چاووشی.

بعد نوشتن اين پست نويد(مدير سايت اسپشيال) بهم مژده داد که با اين وضعيتی که من می نويسم بزودی فيل تر می شم.:smug



تزريق انجام شده بود و دراز کشيده بودم،اجازه نداشتم حتي يه بالش بگذارم زير سرم… کاملا تخت تخت … بهم سرم وصل کرده بودند يه سرم يک ليتري …آخرهاي سرم بود ديگه درد مثانه ام شروع شده بود به مامان گفتم و اون هم به پرستار گفت و اون گفت براش لگن بذاريد چون حق نداره از جاش بلند شه … نيم ساعتي ميشد که زيرم لگن گذاشته بودن ولي دريغ از يک قطره که ازم دفع شده مني که در حالت عادي 100 ميلي ليتر تو مثانه ام جمع شه ديگه قادر به کنترلش نيستم و ول ميشه ميره حالا نزديک به 1000 ميلي ليتر تو مثانه ام بود و خارج نميشد. به توصيه پرستار شروع کردم به آروم فشار دادن مثانه ام از طرفي مامان دستمال خيس از آب سرد گذاشت رو مثانه و هر از چندگاهي آب سرد مي ريخت روم ولي انگار نه انگار ديگه دست مي خورد به مثانه ام جيغم مي رفت هوا از شدت درد، پرستار گفت هرجوري هست بايد مثانه ات رو خالي کني وگرنه بايد برات سوند بگذارم … معذب بودم با اون همه آدم دور و برم چه جوري مي تونستم تو لگن جي* کنم؟! اونم بصورت خوابيده! هيچ رقمه نمي شد از مامان خواهش کردم برام پوشک بخره و پهن کنه زيرم شايد خالي شه… با اين ترفند چند سي سي خالي شد ولي درد به قوت خودش باقي بود تو همين هير و وير اميد و دنبالش آبچينوس اومدن ملاقاتم… به ظاهر مي خنديدم ولي از شدت درد مثانه کلافه بودم طوريکه بعد گذشتن چند دقيقه وقتي اميد از ميميک صورتم فهميد اوضاعم بي ريخته و پيشنهاد داد که برن با کمال ميل قبول کردم و حتي نيمه تعارف هم نزدم که حالا که بعد ساعت ملاقات با کلي جنگولک بازي اومديد بالا بمونيد… به محض رفتن اونها زدم زير گريه… دکتر رو خبر کردن اومد بالا سرم خودش فهميد چه دردي رو دارم تحمل مي کنم مني که موقع تزريق آخ نگفتم و پر از روحيه بودم حالا داشتم عين بچه ها گريه مي کردم، وقتي وضع رو اينطور ديد گفت فقط يکبار بهت اجازه ميدم از جات بلند شي بري توالت …
شب دکتر به همه سفارش کرد کوچکترين تغيير تو وضعيتم رو بهش گزارش بدن و بعد معرفي من به دکتر کشيک رفت …دکترهاي زيادي اومدن بالا سرم و اولين سئوالشون از ايستگاه پرستاري اين بود که مريضي که Stem Cell انجام داده تختش کدومه؟ و منم فضول داد ميزدم منم! اين دکتر از اون يکي مي پرسيد چطوري کار انجام شده چند سي سي تزريق شده؟ و از اونجايي که خودم ختم اطلاعات بودم و ميديم دکتر اولي داره من من ميکنه از اول تا آخر داستان رو توضيح ميدادم .ساعت 8:30 وقتي ديگه از حرف زدن با موبايل و گوش سپردن به موزيکها خسته شده بودم خوابيدم در حاليکه لرز داشتم و دوتا پتو انداختن روم باضافه اورکت خودم و مامان … نصفه شب از شدت لرز از خواب پريدم تبديل به يک تيکه گوشت شده بودم حتي نمي تونستم از اين پهلو به اون پهلو بشم تمام بدنم از توي يک وضعيت خوابيدن درد گرفته بود سرم هم سنگين بود مامان رو صدا کردم که جابجام کنه وبه پرستار خبر بده دکتر رو خبر کنه، دکتر بعد نيم ساعت پيداش شد! از زور عصبانيت داشتم منفجر ميشدم و از اونجاييکه هم حالم خيلي بد بود و هم با احدالناسي رودروايستي ندارم بهش توپيدم که خوبه من نمونه شما هستم و بايد حواستون به لحظه به لحظه حالتهاي من باشه و يک مريض معمولي نيستم وگرنه که کي مي خواستيد بيايد؟ گفت ترس نداره از چي مي ترسي؟ گفتم مننژيت و اينکه شايد داره بدنم سلولها روپس ميزنه! گفت نه دليل نداره مننژيت بگيري وسلولها هم مال خودت بوده غريبه نيست که بدنت نپذيرتشون با حرص گفتم جهت اطلاعتون عرض کنم رشته هاي عصبي هم مال خودمه که سيستم دفاعيم دشمن تشخيصشون ميده و حمله ميکنه بهشون در ضمن اگر خطر نداشت دکتر ص هيچ وقت 30% که درصد کمي هم نيست رو احتمال بدتر شدن حال بيمار نمي گذاشت … ديدم طفلکي رو نصفه شبي خيلي توپيدم بهش واسه همين کمي کوتاه اومدم و گفتم زيادي اطلاعات دارم نه؟ فکورانه سري تکون داد و گفت آره ولي خيلي خوبه… درجه گذاشت تو دهنم و خواست فشارم رو بگيره از تماس دست سردش بيشتر سردم شد و با ايما و اشاره حاليش کردم که دستش به تنم نخوره مور مورم ميشه فشارم 10 (فشار طبيعي من 9 يا 10) بود و حرارت بدنم 37 بهش گفتم من با اين حالتها آشنام دقيقا مثل اولين باري که آونکس زدم مي دونم که يکي دوساعت ديگه تب مي کنم و بعد صبح حالم خوب خوبه… چشم نمي تونستم رو هم بگذارم از شدت لرز و بدن درد و داشتم تو ذهنم يه فحش نامه اساسي در مدح هرچي دکتر بخصوص از نوع بي خيالشه مي نوشتم Razzhbbbt… نمي دونم دقيقا چقدر گذشته بود که از شدت تشنگي و خيسي عرقي که موهام رو آلوده کرده بود چشمام رو باز کردم و ناليدم مامان… همون مراحل انجام شد ولي اينبار دکتري که دکتر ص آورده بود بالا سرم و بهم معرفيش کرده بود اومد بالا سرم (يک خانم دکتر)که خدا خيرش بده کامل معاينات رو بدون زدن هيچ گل واژه ايي انجام داد و وقتي فهميد از مننژيت مي ترسم معاينات مخصوص رو انجام داد اينبار حرارت بدنم نزديک به 39 و فشارم 12 بود بعد مشورت با دکتر ص بهم استامينوفن کدئينه دادن … ديگه خوابيدم تا ساعت 5:30 صبح.
صبح که دکتر اومد و شرح حالم رو شنيد خيلي راضي بود از عکس العمل بدنم و اينکه بدن حاليش شده يک چيز خارجي تزريق شده و واکنش نشون داده ولي خوب چون هيچ تجربه خاصي در اين زمينه در دسترس نيست وهيچ چيز رو نميشه قطعي گفت.
شب خيلي بد و سختي رو گذروندم فلجي و يک تيکه گوشت کامل شدن رو به واقع به چشم ديدم، گريه کردم ناراحتي کشيدم، به مرگم راضي بودم … ولي همش گذشت خوشحالم که شجاعت به خرج دادم و اينکار رو انجام دادم… نتيجه اش نه اينکه مهم نباشه ولي خوشحال و راضيم پيش وجدان خودم که هرکاري از دستم بر مي اومد و قبول هر ريسکي و براي جسمم انجام دادم حالا چه بشه نه نشه.:regular
اگه نتيجه و تغييري بخواد ايجاد شه چه مثبت چه منفي از يک ماه تا دوماه آينده بايد منتظرش باشيم.



تزريق انجام شده بود و دراز کشيده بودم،اجازه نداشتم حتي يه بالش بگذارم زير سرم… کاملا تخت تخت … بهم سرم وصل کرده بودند يه سرم يک ليتري …آخرهاي سرم بود ديگه درد مثانه ام شروع شده بود به مامان گفتم و اون هم به پرستار گفت و اون گفت براش لگن بذاريد چون حق نداره از جاش بلند شه … نيم ساعتي ميشد که زيرم لگن گذاشته بودن ولي دريغ از يک قطره که ازم دفع شده مني که در حالت عادي 100 ميلي ليتر تو مثانه ام جمع شه ديگه قادر به کنترلش نيستم و ول ميشه ميره حالا نزديک به 1000 ميلي ليتر تو مثانه ام بود و خارج نميشد. به توصيه پرستار شروع کردم به آروم فشار دادن مثانه ام از طرفي مامان دستمال خيس از آب سرد گذاشت رو مثانه و هر از چندگاهي آب سرد مي ريخت روم ولي انگار نه انگار ديگه دست مي خورد به مثانه ام جيغم مي رفت هوا از شدت درد، پرستار گفت هرجوري هست بايد مثانه ات رو خالي کني وگرنه بايد برات سوند بگذارم … معذب بودم با اون همه آدم دور و برم چه جوري مي تونستم تو لگن جي* کنم؟! اونم بصورت خوابيده! هيچ رقمه نمي شد از مامان خواهش کردم برام پوشک بخره و پهن کنه زيرم شايد خالي شه… با اين ترفند چند سي سي خالي شد ولي درد به قوت خودش باقي بود تو همين هير و وير اميد و دنبالش آبچينوس اومدن ملاقاتم… به ظاهر مي خنديدم ولي از شدت درد مثانه کلافه بودم طوريکه بعد گذشتن چند دقيقه وقتي اميد از ميميک صورتم فهميد اوضاعم بي ريخته و پيشنهاد داد که برن با کمال ميل قبول کردم و حتي نيمه تعارف هم نزدم که حالا که بعد ساعت ملاقات با کلي جنگولک بازي اومديد بالا بمونيد… به محض رفتن اونها زدم زير گريه… دکتر رو خبر کردن اومد بالا سرم خودش فهميد چه دردي رو دارم تحمل مي کنم مني که موقع تزريق آخ نگفتم و پر از روحيه بودم حالا داشتم عين بچه ها گريه مي کردم، وقتي وضع رو اينطور ديد گفت فقط يکبار بهت اجازه ميدم از جات بلند شي بري توالت …
شب دکتر به همه سفارش کرد کوچکترين تغيير تو وضعيتم رو بهش گزارش بدن و بعد معرفي من به دکتر کشيک رفت …دکترهاي زيادي اومدن بالا سرم و اولين سئوالشون از ايستگاه پرستاري اين بود که مريضي که Stem Cell انجام داده تختش کدومه؟ و منم فضول داد ميزدم منم! اين دکتر از اون يکي مي پرسيد چطوري کار انجام شده چند سي سي تزريق شده؟ و از اونجايي که خودم ختم اطلاعات بودم و ميديم دکتر اولي داره من من ميکنه از اول تا آخر داستان رو توضيح ميدادم .ساعت 8:30 وقتي ديگه از حرف زدن با موبايل و گوش سپردن به موزيکها خسته شده بودم خوابيدم در حاليکه لرز داشتم و دوتا پتو انداختن روم باضافه اورکت خودم و مامان … نصفه شب از شدت لرز از خواب پريدم تبديل به يک تيکه گوشت شده بودم حتي نمي تونستم از اين پهلو به اون پهلو بشم تمام بدنم از توي يک وضعيت خوابيدن درد گرفته بود سرم هم سنگين بود مامان رو صدا کردم که جابجام کنه وبه پرستار خبر بده دکتر رو خبر کنه، دکتر بعد نيم ساعت پيداش شد! از زور عصبانيت داشتم منفجر ميشدم و از اونجاييکه هم حالم خيلي بد بود و هم با احدالناسي رودروايستي ندارم بهش توپيدم که خوبه من نمونه شما هستم و بايد حواستون به لحظه به لحظه حالتهاي من باشه و يک مريض معمولي نيستم وگرنه که کي مي خواستيد بيايد؟ گفت ترس نداره از چي مي ترسي؟ گفتم مننژيت و اينکه شايد داره بدنم سلولها روپس ميزنه! گفت نه دليل نداره مننژيت بگيري وسلولها هم مال خودت بوده غريبه نيست که بدنت نپذيرتشون با حرص گفتم جهت اطلاعتون عرض کنم رشته هاي عصبي هم مال خودمه که سيستم دفاعيم دشمن تشخيصشون ميده و حمله ميکنه بهشون در ضمن اگر خطر نداشت دکتر ص هيچ وقت 30% که درصد کمي هم نيست رو احتمال بدتر شدن حال بيمار نمي گذاشت … ديدم طفلکي رو نصفه شبي خيلي توپيدم بهش واسه همين کمي کوتاه اومدم و گفتم زيادي اطلاعات دارم نه؟ فکورانه سري تکون داد و گفت آره ولي خيلي خوبه… درجه گذاشت تو دهنم و خواست فشارم رو بگيره از تماس دست سردش بيشتر سردم شد و با ايما و اشاره حاليش کردم که دستش به تنم نخوره مور مورم ميشه فشارم 10 (فشار طبيعي من 9 يا 10) بود و حرارت بدنم 37 بهش گفتم من با اين حالتها آشنام دقيقا مثل اولين باري که آونکس زدم مي دونم که يکي دوساعت ديگه تب مي کنم و بعد صبح حالم خوب خوبه… چشم نمي تونستم رو هم بگذارم از شدت لرز و بدن درد و داشتم تو ذهنم يه فحش نامه اساسي در مدح هرچي دکتر بخصوص از نوع بي خيالشه مي نوشتم Razzhbbbt… نمي دونم دقيقا چقدر گذشته بود که از شدت تشنگي و خيسي عرقي که موهام رو آلوده کرده بود چشمام رو باز کردم و ناليدم مامان… همون مراحل انجام شد ولي اينبار دکتري که دکتر ص آورده بود بالا سرم و بهم معرفيش کرده بود اومد بالا سرم (يک خانم دکتر)که خدا خيرش بده کامل معاينات رو بدون زدن هيچ گل واژه ايي انجام داد و وقتي فهميد از مننژيت مي ترسم معاينات مخصوص رو انجام داد اينبار حرارت بدنم نزديک به 39 و فشارم 12 بود بعد مشورت با دکتر ص بهم استامينوفن کدئينه دادن … ديگه خوابيدم تا ساعت 5:30 صبح.
صبح که دکتر اومد و شرح حالم رو شنيد خيلي راضي بود از عکس العمل بدنم و اينکه بدن حاليش شده يک چيز خارجي تزريق شده و واکنش نشون داده ولي خوب چون هيچ تجربه خاصي در اين زمينه در دسترس نيست وهيچ چيز رو نميشه قطعي گفت.
شب خيلي بد و سختي رو گذروندم فلجي و يک تيکه گوشت کامل شدن رو به واقع به چشم ديدم، گريه کردم ناراحتي کشيدم، به مرگم راضي بودم … ولي همش گذشت خوشحالم که شجاعت به خرج دادم و اينکار رو انجام دادم… نتيجه اش نه اينکه مهم نباشه ولي خوشحال و راضيم پيش وجدان خودم که هرکاري از دستم بر مي اومد و قبول هر ريسکي و براي جسمم انجام دادم حالا چه بشه نه نشه.:regular
اگه نتيجه و تغييري بخواد ايجاد شه چه مثبت چه منفي از يک ماه تا دوماه آينده بايد منتظرش باشيم.



سلولها وارد شده بودند و دکتر دستور داد سوزن و وسايل LP رو بيارند… از دکتر خواهش کردم برام ديازپام بزنه گفت باشه ولي درد نداره کار. گفتم مي دونم ولي حس اينکه يه سوزن کت و کلفت تو کمرته اصلا حس خوبي نيست و دلم نمي خواد چيزي احساس کنم در ضمن اشکال نداره حين کار من موزيکم رو گوش بدم گفت نه گوش بده … به حالت جنيني رو تخت خوابيدم و برخلاف LP که پارسال انجام دادم هيچ گونه خشونتي در کار نبود و من راحت دراز کشيده بودم بدون اينکه با زور عين تخم مرغ جمع ام کنن … به تر تيب آهنگها پخش مي شد و من با هدفون بهشون گوش ميدادم حرکت دوراني و سردي مايع ضدعفوني که روي کمرم ماليده ميشد قلقلکم ميداد دکتر با انگشت مهره هاي کمرم رو لمس ميکرد که جاي مناسب تزريق رو پيدا کنه با انگشتام همراه با موزيک رِنگ گرفته بودم روي کناره تخت دکتر دستيار گفت سرت رو بيشتر ببر تو سينه ات در ضمن دستهات رو هم اصلا تکون نده دکتر ص اومد کنار تخت با يک دست سرم رو خم کرد تو سينه ام و پاهام رو کشيد بالاتر و بعد دستم رو گرفت تو دستش( احتمالا براي جلوگيري از ترقص بنده!) … سوزش ورود سوزن رو کاملا حس کردم احساس کردم کليه چپم مي خواد بياد تو دهنم!( لحظه به لحظه گزارش حالتهام رو به دکتر مي گفتم) … دکتر گفت درد داري؟ گفتم يک کم تو همين هاگير واگير قميشي شروع کرد که ” گريه کن گريه قشنگه، گريه سهم دل تنگ” بدنم از شدت خنده تکون مي خورد … دکتر ص گفت به چي مي خندي تکون نخور سوزن تو نخاعته ! گفتم آخه شما نمي دونيد چه آهنگ وصف حالي دارم گوش مي کنم که! … کشيدن مايع نخاع شروع شد که جا باز شه براي تزريق سلولها … همونطور که دستم تو دست دکتر بود و هراز چند گاهي بهم لبخند ميزد براي قوت قلب دادن گفت دعا کن مي خوايم سلولها رو تزريق کنيم … چشمام رو بستم و هم آهنگ با شعرزمزمه کردم ” امون بده، بزرگوار امون بده فقط يکبار امون بده، بالي تا آسمون بده…”Razzraying دکتر هم شروع کرد به بسم الله الرحمن الرحيم گفتن … سلولها فريز بودن و وقتي وارد بدنم شدن احساس کردم تيغه پشتم يخ کرد و دستام فريز شدن به دکتر گفتم يخ کردم دستام هم سرد سرده، نبضم رو گرفت گفت نگران نباش چيزي نيست … رو کردم بهش و گفتم گولم زديد! گفت چرا؟ گفتم براي اينکه ديازپامتون ديازپام نبود اصلا منگم نکرد همه چيز رو مي فهمم … دکتر س گفت لابد دوزت رفته بالا !!! باور کن اگر مجبور نبودم تکون نخورم لنگه کفش رو پرتاب کرده بودم سمتش Razzhbbbt… دکتر ص گفت خوب همه چيز تموم شد گفتم نخيرم هنوز سوزن تو کمرمه ! دستيار دکتر گفت يک نفس عميق بکش مي خوام سوزن رو بکشم بيرون …
درست بعد اتمام کار تلفنم زنگ خورد،آبچينوس عزيزم بود با بي حالي بهش گفتم همين الان کار تموم شد بعدا باهات صحبت مي کنم گفت باشه فقط سلکشن بندري رو بزنم برات؟!!!! گفتم آره چند تا رپ هم بزن تنگش.!
بعد پانسمان وقتي دراز کشيدم مي خواستم انتقامم رو از دکتر س بگيرم ! صداش کردم بياد پيشم ولي گفت نميام الان خطرناکي ديازپام زدي!!! ( وقتي مي گن با کسي که وبلاگتون رو مي خونه face to face نشيد حتما يه چيزي هست ديگه)
دکتر ص گفت امشب که بستري تا ظهر فردا هم حق تکون خوردن نداري، استراحت مطلق، تا مي توني قهوه و چيزهايي که کافئين داره بخور و دستور داد يک سرم يک ليتري بهم وصل کنند.
دلم ميخواد تمام وقايع رو با جزئيات کاملش بنويسم که ثبت بشه براي آينده ام که چند سال بعد که اومدم و خوندم يادم بياد چه لحظه هايي رو گذروندم يا چه حرفهايي رد و بدل شده پس ادامه دارد.
پ.ن:خدمت خودم و خودت عارضم که فعلا حالم از قبل از تزريق بدتره.:hypnoid