چگونه به عروسی رفتيد؟

از صبح ميدونستم که بايد واسه روزم مديريت زمان داشته باشم وگرنه با اين حالي که داشتم اواخر روز کاملا مي بريدم، صبح که از خواب بلند شدم و رفتم دستشويي شکمم کار کرد و همين يک نشونه خيلي خوب بود که روزم روز خوبي خواهد بود ( بچه هايي که مشکل من رو دارن بهتر ميدونن که تنبلي رودها و در نتيجه يبوست يکي از عوارض شايع اين بيماري و يک روز اگه شکم راحت و بي دردسر کار کنه يعني بدن داره علائم طبيعي از خودش نشون ميده.)
بعد از صبحانه خودم رو بستم به انواع و اقسام مکملها و قرصهايي که امکان داشت يک کم انرژيم رو بيشتر کنه … تلفن زدم به آرايشگاه و خواستم خانمي رو بعداز ظهر بفرسته خو نه مون که موهام رو سشوار بکشه، هرچند موهام کوتاهه و خودم هم از پسش بر ميومدم ولي اصلا نمي خواستم با فکرش و يا بيرون رفتن از خونه کمترين استرسي به خودم بدم.
بعد از ظهر که شد بعد از آرايش موهام به بدبختي شروع کردم به لباس پوشيدن دقيقا هفت نفر آيينه به دست Shockh… يکي جوراب شلواري رو پام ميکرد اون يکي لباس رو به تنم ميکشيد ، کفشام رو جلوي پام جفت کردن که با کمک بتونم فشارشون بدم بره تو پام … عطر رو اون يکي آورد که بزنم به خودم.
قرار شده بود يکي از دوستام که واقعا از محبت و توجه اش سپاسگزارم من رو همراهي کنه ، قبل حرکت يک قرص آرام بخش خوردم که شايد کمي کمکم کنه با بدبختي نشيمن گاهم رو گذاشتم رو صندلي ماشين و برادرم پاهام رو گرفت و با زور زانوم رو شکوند که بتونم پام رو بکشم تو ماشين … حرکت کرديم ديگه نزديکيهاي محل عروسي شده بوديم که زنگ زدم به اميد که ازش کسب تکليف کنم که کدوم در پياده شم چون ظاهرا راه پياده رويش زياد بود اون قبلا بهم گفته بود با ويلچر برم که راحت باشم ولي قبول نکردم دلم نمي خواست در اولين برخورد با قومش! رو پاهاي خودم نباشم :eyebrow. اميد گفت از اين در نيا تو چون بايد باغ رو طي کني و مسافت هم زياده بيا در خيابون پشتي.
وقتي به در خيابون پشتي رسيدم اميد اونجا منتظرم بود … تر و تميز،ريش زده شده با کت و شلوار و کروات، شمايلي که در عرض اين چهار سال شايد دوبار شانس رويتش رو داشتم!، از ماشين با کمک پياده شدم وبه آهستگي و با کمک دوستم و عصا شروع کردم به گام برداشتن. سياهي جلوي چشمام اومد، برادر اميد بود، سعي کردم به اعصابم مسلط باشم و هل نکنم. گفت: خوش اومديد بفرماييد. رگ شيطنتم عود کرد با لبخند گفتم دارم سعي مي کنم بفرمايم!!.:smug
مدير سالن با چند تا کارگر اومدن طرفم اميد زمزمه کرد هماهنگ کردم براي اينکه پله ها رو مجبور نشي بري با بالابر غذا ببرنت بالا!.مدير گفت خانم چند لحظه صبر کنيد بچه ها ميذارنتون رو صندلي که اين مسافت رو هم نخواين برين … وقتي تو بالابر قرار گرفتم مدير گفت لطفا دست به جايي نگيريد وسط راه يه صداي تق مياد و ممکنه کمي تکون بخوريد اصلا نترسيد طبيعي … و با سلام و صلوات و کمک هموطنان و دوستان وارد سالن شدم.:teeth
پ.ن:. قبل از رفتن امید رو تهدید کرده بودم اگه اونجا ولم کنی به هوای خودم و تحویلم نگیری و یه فکر بکر برای بالا رفتن از پله ها نکنی … میام میکروفن رو از خواننده میگیرم و میگم (با صدای پیج کننده ها بخونید): برادر بزرگ عروس به کنار پله ها … یه دخمله منتظر بَبَله(بغل)Grinevil



چگونه به عروسی رفتید؟

از صبح ميدونستم که بايد واسه روزم مديريت زمان داشته باشم وگرنه با اين حالي که داشتم اواخر روز کاملا مي بريدم، صبح که از خواب بلند شدم و رفتم دستشويي شکمم کار کرد و همين يک نشونه خيلي خوب بود که روزم روز خوبي خواهد بود ( بچه هايي که مشکل من رو دارن بهتر ميدونن که تنبلي رودها و در نتيجه يبوست يکي از عوارض شايع اين بيماري و يک روز اگه شکم راحت و بي دردسر کار کنه يعني بدن داره علائم طبيعي از خودش نشون ميده.)
بعد از صبحانه خودم رو بستم به انواع و اقسام مکملها و قرصهايي که امکان داشت يک کم انرژيم رو بيشتر کنه … تلفن زدم به آرايشگاه و خواستم خانمي رو بعداز ظهر بفرسته خو نه مون که موهام رو سشوار بکشه، هرچند موهام کوتاهه و خودم هم از پسش بر ميومدم ولي اصلا نمي خواستم با فکرش و يا بيرون رفتن از خونه کمترين استرسي به خودم بدم.
بعد از ظهر که شد بعد از آرايش موهام به بدبختي شروع کردم به لباس پوشيدن دقيقا هفت نفر آيينه به دست Shockh… يکي جوراب شلواري رو پام ميکرد اون يکي لباس رو به تنم ميکشيد ، کفشام رو جلوي پام جفت کردن که با کمک بتونم فشارشون بدم بره تو پام … عطر رو اون يکي آورد که بزنم به خودم.
قرار شده بود يکي از دوستام که واقعا از محبت و توجه اش سپاسگزارم من رو همراهي کنه ، قبل حرکت يک قرص آرام بخش خوردم که شايد کمي کمکم کنه با بدبختي نشيمن گاهم رو گذاشتم رو صندلي ماشين و برادرم پاهام رو گرفت و با زور زانوم رو شکوند که بتونم پام رو بکشم تو ماشين … حرکت کرديم ديگه نزديکيهاي محل عروسي شده بوديم که زنگ زدم به اميد که ازش کسب تکليف کنم که کدوم در پياده شم چون ظاهرا راه پياده رويش زياد بود اون قبلا بهم گفته بود با ويلچر برم که راحت باشم ولي قبول نکردم دلم نمي خواست در اولين برخورد با قومش! رو پاهاي خودم نباشم :eyebrow. اميد گفت از اين در نيا تو چون بايد باغ رو طي کني و مسافت هم زياده بيا در خيابون پشتي.
وقتي به در خيابون پشتي رسيدم اميد اونجا منتظرم بود … تر و تميز،ريش زده شده با کت و شلوار و کروات، شمايلي که در عرض اين چهار سال شايد دوبار شانس رويتش رو داشتم!، از ماشين با کمک پياده شدم وبه آهستگي و با کمک دوستم و عصا شروع کردم به گام برداشتن. سياهي جلوي چشمام اومد، برادر اميد بود، سعي کردم به اعصابم مسلط باشم و هل نکنم. گفت: خوش اومديد بفرماييد. رگ شيطنتم عود کرد با لبخند گفتم دارم سعي مي کنم بفرمايم!!.:smug
مدير سالن با چند تا کارگر اومدن طرفم اميد زمزمه کرد هماهنگ کردم براي اينکه پله ها رو مجبور نشي بري با بالابر غذا ببرنت بالا!.مدير گفت خانم چند لحظه صبر کنيد بچه ها ميذارنتون رو صندلي که اين مسافت رو هم نخواين برين … وقتي تو بالابر قرار گرفتم مدير گفت لطفا دست به جايي نگيريد وسط راه يه صداي تق مياد و ممکنه کمي تکون بخوريد اصلا نترسيد طبيعي … و با سلام و صلوات و کمک هموطنان و دوستان وارد سالن شدم.:teeth
پ.ن:. قبل از رفتن امید رو تهدید کرده بودم اگه اونجا ولم کنی به هوای خودم و تحویلم نگیری و یه فکر بکر برای بالا رفتن از پله ها نکنی … میام میکروفن رو از خواننده میگیرم و میگم (با صدای پیج کننده ها بخونید): برادر بزرگ عروس به کنار پله ها … یه دخمله منتظر بَبَله(بغل)Grinevil



بچه ها يک دنيا ممنون :hug:love.
تولد سی و پنج سالگيم حسابی خاطره انگيز شد با محبتی که بهم داشتيد.:kiss
از تمام بچه هایی که تلفن زدن،کامنت گذاشتن،پيامک فرستادن:wink،نامه برقی زدن:smug و تو اورکات بهم تبريک گفتن يک دنييييييييييا تشکر می کنم.:love
من فعلا مجروح از ترکشهای ترکوندن ديشبم.:teeth
فقط يه تيکه خدمتتون عرض کنم که چون عروسی در طبقه دوم بود و پاهای من معذور از بالا رفتن … با بالا بری که غذا می فرستادن منم فرستادن بالا.:smug
ديگه چه شود.:silly



بچه ها يک دنيا ممنون :hug:love.
تولد سی و پنج سالگيم حسابی خاطره انگيز شد با محبتی که بهم داشتيد.:kiss
از تمام بچه هایی که تلفن زدن،کامنت گذاشتن،پيامک فرستادن:wink،نامه برقی زدن:smug و تو اورکات بهم تبريک گفتن يک دنييييييييييا تشکر می کنم.:love
من فعلا مجروح از ترکشهای ترکوندن ديشبم.:teeth
فقط يه تيکه خدمتتون عرض کنم که چون عروسی در طبقه دوم بود و پاهای من معذور از بالا رفتن … با بالا بری که غذا می فرستادن منم فرستادن بالا.:smug
ديگه چه شود.:silly



اولش بگم که اين پست احتمالا خيلی سنگين در مياد پس لطفا کمی تحمل کنيد.:eyelash
بخواي نخواي سن ميره بالا … خوشحالم که دليلي دارم براي راضي بودن از بالا رفتن سنم و اونم اينه که شايد اين بيماري دلش به رحم بياد و خيال پير شدن به سرش بزنه و از تک و تا بيفته و راحتم بذارهRazzhbbbt، البته که اگه به خودم رفته باشه زهي خيال باطله و چنين اتفاقي يعني پير شدنش نخواهد افتاد.:silly
يه آقايي که چهل رو رد کرده بود از لحاظ سني خيلي وقت پيشا اون موقع که هنوز سي سالم نشده بود بهم ميگفت که 20 تا 30 خيلي زمانش دير ميگذره و هر وقت ياد خودت مي افتي مي بيني که مثلا بيست و فلان سالته ولي وقتي وارد سي سال ميشي زمان به سرعت برق و باد ميگذره و اصلا نمي فهمي چي شد و کي شد چهل سالت؟ … ولي باز چهل تا پنجاه همه چيز در آرامش و کندي فرو ميره و الي آخر.
الان که به حرفش فکر ميکنم مي بينم راست ميگه انگار همين ديروز بود که بال بال ميزدم سي سالم بشه و برسم به شکوفايي عقلي و جسماني زنانگي و اين حس خوب رو تجربه کنم … بعد نفهميدم چي شد که يهو پنج سال از اون زمان گذشت.Shockh
بازم انگار همين ديروز بود که براي دومين بار بود که اميد رو ديدم و با اطمينان و لبخند موذيانه بهش گفتم 31 سالمه :shadesو الان چهار سال از اون زمان ميگذره … با وجودي که اصلا راحت نگذشت و سالهايي بود که من عصا،واکر و بعد ويلچر نشيني رو با همه تلخي هاش تجربه کردم ولي چقدر زود گذشت.:whew
وقتي خيلي جوون بودم فکر مي کردم آدمهاي از سي گذشته و بيشتر چقدر حاليشونه و چقدر پخته و پر از تجربه اند ولي حالا که به خودم نگاه مي کنم مي بينم نه بابا همچين هم از اين خبرها نيست و ویولت ده سال پيش به جرات مي تونم بگم با الانش هيچ فرق خاصي نکرده حتي از لحاظ ظاهر هم اون طوري که بايد شکسته شده باشه نيست و هنوز همون کله خراب هميشگيه.:thinking
هميشه با ماه تولد و هفته و بالاخص روزش خيلي خيلي حال ميکردم فايده وبلاگ نويسي و داشتن دوستان زياد و خوبي مثل شما هم سبب شد که از خيلي قبل تر تبريکات تولد به طرفم سرازير بشه … ولي امسال يه فرق اساسي با همه سالهاي قبل داره، اولين دليلش داشتن يه مهمون عزيز که بيشتر وقت مفيدم رو به خودش اختصاص داده و دوم عروسي دوست عزيزم که در ضمن خواهر اميد نازنينم هم هست و مصادف شدنش با روز تولد من که سبب شد تصميم بگيرم برم بترکونم:teeth اميد هم حسابي درگير شده و سرش شلوغ و پر از مسئوليت براي اماده کردن مخلفات جشن و هم خودم پر از استرس و دلشوره که چيکار مي خوام بکنم و چه جوري مي خوام برم و چطور خودم رو زفت و رفت کنم با توجه به اينکه چند روزه اصلا حال خوشي ندارم که فکر کنم بخاطر استرس اين جشن باشه.:hypnoid
تبصره: اين مصادف شدن سالروز تولد من و عروسی خواهر اميد يه خوبی داره يه بدی.:thinking
بديش اينه که هرسال من جشن گرفتن بخاطر تولدم رو مجبورم يکروز اينور اونور کنم که با سالگرد گرفتن اونا تداخل نکنه.Shockh
خوبيش هم اينه که به هر علتی که رابطه من و اميد به قهقهرا رفت و اون از فيض وجود من بی نصيب موند:teeth بخواد نخواد با سالگرد گرفتن اونا مجبوره ياد من و سالروز تولدم رو بکنه.Grinevil
آهنگ انتخابي براي تولدم هم سرچشمه گرفته شده از چشمه لايتنهي خودشيفتگي بنده است!.:smug
تولد 35 سالگيم مبارک. بوس واسه خودم.:hugKisskiss

vilichildhoodcopy1.jpg

پیوست:
اینم از طرف امید KisskissKisskissKisshug



اين خواب رو یکی از دوستان اينترنتی ديده:regular چيزی که برام جالبه اينه که من از بس از تيپ و ظاهر اميد حرفا!!! زدم و فرافکنی کردم تو خواب اون بنده خدا هم همينطوری ظاهر شدهGrinevil.
دلم می خواد قضاوت و تعبير شما رو از اين خواب بدونم.:love
پ.ن: در ضمن شکلک ها از خودمه.:teeth

سلام
سه شب پيش يه خواب ديدم که شايد خيلي خنک به نظر بياد ولي من وقتي از خواب بيدار شدم خيلي حس خوبي داشتم و چون شما جوان اول اين خواب بودين ميخوام براي شما هم تعريفش کنم.
خواب من:
تو يه شهر غريب گير افتاده بودم.
شبيه پوسان بود که يک ماهي توش بودم ولي اونجا نبود مردم به زبوني حرف ميزدن که من اصلا بلد نبودم يه زبون خيلي خشن پر از خ و ظ قيافه ها هم خيلي خشن بود نه ، ترسناک بود:nailbiting. انگار اين مردم داشتن از جنگ برميگشتن و خون جلوي چشماشونو گرفته بود البته کاري به من نداشتن ولي من ميدونستم که اگه بيشتر معطل کنم حتما جونم به خطر ميافته همش ميگفتم حرف نزن، توجه کسي رو جلب نکن ، حتما يه ايروني يه همزبون يه ناجي پيداش ميشه خدا که بنده شو اينجوري رها نميکنه مراقب باش و صبر کن .
تو همين فکرا بودم که يهو ديدم يک نفر با لباس سپا*ه پا*سداران داره اونطرف خيابون يه ويلچر رو هل ميده پشتش به من بود. از من جلوتر بود و دور، ولي من فهميدم که اون اميده (ويلی::wink)و اوني که روي ويلچره ويولت، يه دفعه يه حس خوشحالي عجيبي بهم دست داد، عين يه تشنه که به واحه رسيده باشه، ولي با خودم گفتم از کجا که اصلا منو بشناسه:thinking ، از کجا که اونا هم جزو اين مردم نشده باشن شايد منو لو بدن.
بهتره جلو نرم… که يکدفعه اميد برگشت و با دست اشاره کرد که برم جلو قيافه اش از مردم اونجا هم ترسناکتر بود، عين پا*سداري بود که يه روز وقتي 18 سالم بود، تو خيابون يه ربع تمام کتکم زده بود و بعد که فهميد اشتباهي گرفته فحشم داد و رفت و من دوباره ترسيدم، عين همونروز توهيجده سالگي که ترسيده بودم ، ميدوني احساسات تو خواب يه جورايي آمپلي فاي ميشن ، قوي و خالص ميشن و اون ترس هم همينجوري بود قوي و فلج کننده و ازار دهنده ولي چاره نبود. اون منو ديده بود و اگه درميرفتم ميامد دنبالم. اينو مطمئن بودم پاهام بي اختيار به سمت اونا کشيده شد همينطور که داشتم به سمت اونا ميرفتم ، مردمي که تا اون موقع انگار منو نميديدن توجهشون به من جلب شد، مثل اينکه يه بويي از من تو فضا منتشر بشه و همه اونو بفهمن. ميايستادن و با دست منو به هم نشون ميدادن ودرگوشي حرف ميزدن ، انگار مردد بودن که به من حمله کنن يا نه ديگه کارم تموم بودShockh. دقيقا مطمئن بودم که آخر کاره و به خودم ميگفتم خوب هرکس يه جوري کارش تموم ميشه مال منهم اينجوري رقم خوردهRazzraying ولي باز هم مثل يه موش که مار بهش زل زده ميترسدم . :hypnoid
رسيدم به اميد با تاسف سري تکان داد و گفت قيافه شو نگاه کن ، بابا تو بزرگ شدي چرا نميفهمي ؟:angry من زبونم بند آمده بود، آدمهاي دور و بر هي به ما نزديکتر ميشدن و حلقه رو تنگتر ميکردن حالا ديگه گرماي نفسهاشون روي گردنم رو قلقلک ميداد سعي کردم حرفي بزنم ولي صدا نداشتم مجبور به سکوت بودم دلم ميخواست داد بزنم و در برم ولي فلج بودم و ساکن و ساکت.
اميد ادامه داد:
– نه حرف من حاليش نميشه ، گفتم کمک بيفايده است ، خودت بهش بگو.
يهو اوني که روي ويلچر بود و تا اون موقع پشتش به من بود برگشت و بهم نگاه کرد.
خودش بود ويولت عين همون عکسي که براي کلاه گيسش تو وبلاگ گذاشته بود با موهاي زيبا و بلوند و يک ماسک سياه روي صورتش ولي عجيب زيبا بود و خوش اندام و من وسط اون ترس خفقان آور که داشت قلبم رو از جا ميکند نميتونستم از تحسين اونهمه زيبايي غافل بشم(ويلی::eyelash ممنون:kiss) نگاهش تنها نگاه دلسوزي بود که در اون شهر ميديدم، دلسوز و دوستانه و دلگرم کننده. ناگهان صدايي شبيه به صداي هيلاري سوانک در دختر ميليون دلاري شنيدم ، بم و آرام و با طمانينه که ميگفت:
نترس ، مگه نوشته هاي منو نميخوني؟ من 5 ساله بين اينا زندگي ميکنم. اگر بترسي اگه بدوي اگه گريه کني کارت تمومه اميد خودشو اين شکلي کرده تا اينا ازش بترسن و بتونه از من محافظت کنه وگرنه اونا تا حالا منو کشته بودن. نترس ميدونم نميتوني حرف بزني ولي ميشنوي من چي ميگم. منم اولش زبونم بند اومده بود ولي ياد گرفتم که نترسم از وقتي نترسيدم اونا ديگه با من کاري ندارن و از وقتي اميد اونا رو ترسونده ما ميتونيم از اينجا بيرون بريم اما من نميخوام برم، ديگه از اينجا خوشم اومده. تو هم اگه نترسي کسي باهات کاري نداره و اگه بترسونيشون ميتوني با پرواز بعدي بري پيش مورسا (يا ميرزا؟ يا پورسا؟ نفهميدم چي گفت) بعد انگار از سکوتم چيزي فهميد گفت من به اميد گفتم صدات کنه تا شمشير رو به تو ببخشيم. حالا که ما نميخوايم بريم ديگه به درد ما نميخوره ولي اونا ازش خيلي ميترسن وتو اگه دستات خالي باشه کسي تو رو جدي نميگيره … ديدم که اميد يه خنجر رو به طرفم گرفته ، خنجر عجيبي بود دسته اش شبيه کوکر هندي بود ولي تيغه اش مثل خنجر عربي منحني بود و براق ، عجيب براق بود. و کلمه الله روي تيغه اش پرينت شده بود ويادمه که با خودم ميگفتم عجيبه اين خنجر پنجهزار ساله است، اون موقع که پرينتر حرارتي نبوده حتما بعدا اين کلمه رو روش پرينت کردن :thinkingکه اميد با صداي بلند و تمسخر آميز گفت “ابله جان ، اصله ، اگه از اول روش نمينوشتن که اصل نبود:nottalking” (ويلی::heehee) ومن با خجالت از شک خودم خنجر رو از دست اميد گرفتم و يه دفعه صحنه عوض شد ، وسط يه جنگل بودم و هيچکس دورم نبود نه اون آدمهاي ترسناک نه اميد و ويولت . من بودم و تنهايي و حس عجيب رهايي و خوشحالي …از اون دورها صداي اذان ميامد ، به خودم گفتم عاليه حالا اگه به سمت صدا برم به مکه ميرسم ، منهم که عربي بلدم، اونام حتما يه کم انگليسي بلدن و شاد شاد شاد شدم.:hug
بيدار که شدم ، قلبم به شدت ميزد ، خيس عرق بودم ولي دلم ميخواست دوباره بخوابم تا به اونجا برگردم و شادتر بشم.:smug



اين خواب رو یکی از دوستان اينترنتی ديده:regular چيزی که برام جالبه اينه که من از بس از تيپ و ظاهر اميد حرفا!!! زدم و فرافکنی کردم تو خواب اون بنده خدا هم همينطوری ظاهر شدهGrinevil.
دلم می خواد قضاوت و تعبير شما رو از اين خواب بدونم.:love
پ.ن: در ضمن شکلک ها از خودمه.:teeth

سلام
سه شب پيش يه خواب ديدم که شايد خيلي خنک به نظر بياد ولي من وقتي از خواب بيدار شدم خيلي حس خوبي داشتم و چون شما جوان اول اين خواب بودين ميخوام براي شما هم تعريفش کنم.
خواب من:
تو يه شهر غريب گير افتاده بودم.
شبيه پوسان بود که يک ماهي توش بودم ولي اونجا نبود مردم به زبوني حرف ميزدن که من اصلا بلد نبودم يه زبون خيلي خشن پر از خ و ظ قيافه ها هم خيلي خشن بود نه ، ترسناک بود:nailbiting. انگار اين مردم داشتن از جنگ برميگشتن و خون جلوي چشماشونو گرفته بود البته کاري به من نداشتن ولي من ميدونستم که اگه بيشتر معطل کنم حتما جونم به خطر ميافته همش ميگفتم حرف نزن، توجه کسي رو جلب نکن ، حتما يه ايروني يه همزبون يه ناجي پيداش ميشه خدا که بنده شو اينجوري رها نميکنه مراقب باش و صبر کن .
تو همين فکرا بودم که يهو ديدم يک نفر با لباس سپا*ه پا*سداران داره اونطرف خيابون يه ويلچر رو هل ميده پشتش به من بود. از من جلوتر بود و دور، ولي من فهميدم که اون اميده (ويلی::wink)و اوني که روي ويلچره ويولت، يه دفعه يه حس خوشحالي عجيبي بهم دست داد، عين يه تشنه که به واحه رسيده باشه، ولي با خودم گفتم از کجا که اصلا منو بشناسه:thinking ، از کجا که اونا هم جزو اين مردم نشده باشن شايد منو لو بدن.
بهتره جلو نرم… که يکدفعه اميد برگشت و با دست اشاره کرد که برم جلو قيافه اش از مردم اونجا هم ترسناکتر بود، عين پا*سداري بود که يه روز وقتي 18 سالم بود، تو خيابون يه ربع تمام کتکم زده بود و بعد که فهميد اشتباهي گرفته فحشم داد و رفت و من دوباره ترسيدم، عين همونروز توهيجده سالگي که ترسيده بودم ، ميدوني احساسات تو خواب يه جورايي آمپلي فاي ميشن ، قوي و خالص ميشن و اون ترس هم همينجوري بود قوي و فلج کننده و ازار دهنده ولي چاره نبود. اون منو ديده بود و اگه درميرفتم ميامد دنبالم. اينو مطمئن بودم پاهام بي اختيار به سمت اونا کشيده شد همينطور که داشتم به سمت اونا ميرفتم ، مردمي که تا اون موقع انگار منو نميديدن توجهشون به من جلب شد، مثل اينکه يه بويي از من تو فضا منتشر بشه و همه اونو بفهمن. ميايستادن و با دست منو به هم نشون ميدادن ودرگوشي حرف ميزدن ، انگار مردد بودن که به من حمله کنن يا نه ديگه کارم تموم بودShockh. دقيقا مطمئن بودم که آخر کاره و به خودم ميگفتم خوب هرکس يه جوري کارش تموم ميشه مال منهم اينجوري رقم خوردهRazzraying ولي باز هم مثل يه موش که مار بهش زل زده ميترسدم . :hypnoid
رسيدم به اميد با تاسف سري تکان داد و گفت قيافه شو نگاه کن ، بابا تو بزرگ شدي چرا نميفهمي ؟:angry من زبونم بند آمده بود، آدمهاي دور و بر هي به ما نزديکتر ميشدن و حلقه رو تنگتر ميکردن حالا ديگه گرماي نفسهاشون روي گردنم رو قلقلک ميداد سعي کردم حرفي بزنم ولي صدا نداشتم مجبور به سکوت بودم دلم ميخواست داد بزنم و در برم ولي فلج بودم و ساکن و ساکت.
اميد ادامه داد:
– نه حرف من حاليش نميشه ، گفتم کمک بيفايده است ، خودت بهش بگو.
يهو اوني که روي ويلچر بود و تا اون موقع پشتش به من بود برگشت و بهم نگاه کرد.
خودش بود ويولت عين همون عکسي که براي کلاه گيسش تو وبلاگ گذاشته بود با موهاي زيبا و بلوند و يک ماسک سياه روي صورتش ولي عجيب زيبا بود و خوش اندام و من وسط اون ترس خفقان آور که داشت قلبم رو از جا ميکند نميتونستم از تحسين اونهمه زيبايي غافل بشم(ويلی::eyelash ممنون:kiss) نگاهش تنها نگاه دلسوزي بود که در اون شهر ميديدم، دلسوز و دوستانه و دلگرم کننده. ناگهان صدايي شبيه به صداي هيلاري سوانک در دختر ميليون دلاري شنيدم ، بم و آرام و با طمانينه که ميگفت:
نترس ، مگه نوشته هاي منو نميخوني؟ من 5 ساله بين اينا زندگي ميکنم. اگر بترسي اگه بدوي اگه گريه کني کارت تمومه اميد خودشو اين شکلي کرده تا اينا ازش بترسن و بتونه از من محافظت کنه وگرنه اونا تا حالا منو کشته بودن. نترس ميدونم نميتوني حرف بزني ولي ميشنوي من چي ميگم. منم اولش زبونم بند اومده بود ولي ياد گرفتم که نترسم از وقتي نترسيدم اونا ديگه با من کاري ندارن و از وقتي اميد اونا رو ترسونده ما ميتونيم از اينجا بيرون بريم اما من نميخوام برم، ديگه از اينجا خوشم اومده. تو هم اگه نترسي کسي باهات کاري نداره و اگه بترسونيشون ميتوني با پرواز بعدي بري پيش مورسا (يا ميرزا؟ يا پورسا؟ نفهميدم چي گفت) بعد انگار از سکوتم چيزي فهميد گفت من به اميد گفتم صدات کنه تا شمشير رو به تو ببخشيم. حالا که ما نميخوايم بريم ديگه به درد ما نميخوره ولي اونا ازش خيلي ميترسن وتو اگه دستات خالي باشه کسي تو رو جدي نميگيره … ديدم که اميد يه خنجر رو به طرفم گرفته ، خنجر عجيبي بود دسته اش شبيه کوکر هندي بود ولي تيغه اش مثل خنجر عربي منحني بود و براق ، عجيب براق بود. و کلمه الله روي تيغه اش پرينت شده بود ويادمه که با خودم ميگفتم عجيبه اين خنجر پنجهزار ساله است، اون موقع که پرينتر حرارتي نبوده حتما بعدا اين کلمه رو روش پرينت کردن :thinkingکه اميد با صداي بلند و تمسخر آميز گفت “ابله جان ، اصله ، اگه از اول روش نمينوشتن که اصل نبود:nottalking” (ويلی::heehee) ومن با خجالت از شک خودم خنجر رو از دست اميد گرفتم و يه دفعه صحنه عوض شد ، وسط يه جنگل بودم و هيچکس دورم نبود نه اون آدمهاي ترسناک نه اميد و ويولت . من بودم و تنهايي و حس عجيب رهايي و خوشحالي …از اون دورها صداي اذان ميامد ، به خودم گفتم عاليه حالا اگه به سمت صدا برم به مکه ميرسم ، منهم که عربي بلدم، اونام حتما يه کم انگليسي بلدن و شاد شاد شاد شدم.:hug
بيدار که شدم ، قلبم به شدت ميزد ، خيس عرق بودم ولي دلم ميخواست دوباره بخوابم تا به اونجا برگردم و شادتر بشم.:smug