استارت زده شد

حرفش جرقه چطوري و با چه نوشته ايي کتاب رو شروع کنم رو تو ذهنم زد.
” تو سال 84 نوشتي که حتي وايستادن جلوي ايينه و رژلب زدن برات سخته، اين مال سال 84 ست خواننده بايد بدونه اين سختي يعني چي؟ چه فرقي با وضعيت الان تو داره؟ نوشته ايي موفق که حس درد و رنج، عشق و نفرت رو بتونه کامل به خواننده اش منتقل کنه … وگرنه که اونوقت همه ميشدن نويسنده.”
شب تو جام قلت و واقلت مي زدم، هيچ رقمه خوابم نمي برد و به حرفهاي دوستم فکر مي کردم، جرقه زده شده بود و الان مي دونستم چي مي خوام بنويسم ولي دسترسي به کامپيوترم نداشتم اگه ميذاشتم صبح بشه ممکن بود از حس يافتم!!!! خارج بشم و ديگه نوشتنم نياد… پاشدم چراغ رو روشن کردم و دربه در دنبال يه تيکه کاغذ و خودکار گشتم، از بس ديگران اتاق رو تميز کردن و وسايل رو جابه جا کردن ديگه نمي دونم چيم کجاست؟ با بدبختي يه تيکه کاغذ پيدا کردم احساس کردم بايد سر و وضع مرتبي داشته باشم تا حس لازم رو بگيرم رژلب نارنجي رو از رو دراور برداشتم و با کمک آيينه خطي دقيق رو لبهام کشيدم …حالا بايد دنبال زير دستي مي گشتم يه دونه از کتابهاي بالاي تختم رو کشيدم بيرون عنوانش بود : آخرين کتاب شل سيلور استاين “آنجا که پياده رو پايان مي يابد.” چقدر حس خوبي عنوان کتاب بهم منتقل کرد آخرين کتاب اون کمک کرد به اينکه چند خطي رو کاغذ بنويسم براي شروع اولين کتابم. :love



هنوز ننوشتم

نه هنوز هيچي رو شروع نکردم … زدن استارت اول يک کم سخت به نظر مياد … حتي خواب ديشبم هم به چگونه شروع کردن قصه اختصاص داشت … مي دونم چي مي خوام بنويسم ولي چه جوري شروع کردنش خيلي سخت به نظر ميرسه … نمي دونم از زمان حال شروع کنم با يه اتفاق باحال و بعد برگشت بزنم به گذشته يا اينکه روتين از گذشته شروع کنم و بيام جلو … اينکه کدوم اتفاق رو انتخاب کنم فعلا درگيرم کرده … مي دونم هرچي قلم بزنم اگه دلچسب و مطلوب نباشه از طرف حاميم خط ميخوره و جاي نگراني نداره … ولي رضايت خودم رو که بايد جلب کنه، مگه نه؟
الان جزو اون زمانهايي که بخودم بد بيراه ميگم که واسه خودم دستي دستي کار درست کردم … بد بود بي خيال از خواب بلند مي شدم و بدون اينکه هدف خاصي داشته باشم روزم رو ميگذروندم؟ و تنها نگرانيم ممکن بود کار کردن يا نکردن رودههام باشه! … حالا هي بايد نگران نوشته هام باشم و اينکه بايد تازه جوابگوي نوشتن يا ننوشتنم هم باشم.
اصن همش تقصير اين دوست نويسنده مه که بهم گير داد بنويسم … داستان هم از اونجايي شروع شد که با غش و ريسه داستان عروسي رفتنم و سوار بالابر غذا شدنم رو براش تعريف کردم … ديگه گير داد که مگه چند نفر مثل تو شانس دارن سوار بالابر غذا بشن؟ تو خيلي بامزه با اتفاقات تلخي که بيماري جلو راهت گذاشته برخورد ميکني، بيا اين صحنه ها رو بنويس و کتابشون کن، مطمئن باش که نه تنها به درد مردم عادي مي خوره بلکه بيماران هم از خوندنش لذت کافي رو مي برن … و اين شد که حس باحال بودن و منجي بشريت بودنم به شدت قلقک شد و خواستم بنويسم … هرچند الان احساس خري را دارم که به شدت در گل گير کرده.:whistling
پ.ن: بچه ها کسي اطلاعاتي در مورد تلويزيونهاي LCD داره؟ که تصوير و رنگ و نماي کدوم بهتره و همينطور خدمات پس از فروش خوبي داره يا نه؟ مربع هاش بهتره يا مستطيل هاش؟ اگه راهنماييم کنيد ممنون ميشم.:love



ديگه بعد مدتها تصميمم رو گرفتم … مي خوام توانايي ام رو امتحان کنم و ببينم مي تونم کتاب بنويسم يا نه؟ تا حالا از هر طرفي که بهم پيشنهاد ميشد بنا به تنبلي ذاتي و عدم اعتماد به نفس در اين مورد سعي مي کردم با آوردن بهانه هاي صد تا يه غاز طرف رو يک جوري بپيچونم ! … ولي در اين مورد آخر ظاهرا قلاب بهم گير کرده و تصميم گرفتم بشينم و يک کم تمرکز کنم ببينم چيزي از اين افکارم در مياد يا نه.
فقط يه مشکلي هست البته اگه بشه اسمش رو مشکل گذاشت و اونم اينه که دکترم پشت کامپيوتر نشستن رو بيشتر از چهار ساعت قدغن کرده تازه اين چهار ساعت رو هم بهم ارفاق کرد از بس ننه من غريبم بازي در آوردم و خوب مسلمه که اين چهار ساعت ناقابل رو بيشتر بايد بذارم براي نوشتن و کار کردن رو مطالبي که تو کتاب ازشون مي خوام استفاده کنم و اين شديدا با هر روز نگاري! در تناقصه.
اگه مي خوايد پيشنهاد بديد که خوب با قلم و کاغذ بنويسم و فقط پشت کامپيوتر نشستن رو بذارم براي وبلاگ نويسي و بلاگ خواني، بايد خدمت انورتان عارض شم که متاسفانه اصلا و ابدا با قلم و کاغذ نمي تونم ارتباط برقرار کنم و حس لازم رو نمي گيرم.
از آنجايي که هل دهنده من در اين امر خطير هيچگونه شوخي با من نداره و با بسم الله گفتن ابتدايي من بشدت حال کرده و حساب نموده اگه کار نکنم رو نوشته هام با يک عدد بيل به خدمتم خواهد رسيد و از آنجايي که پايي براي در رفتن در خدمت ندارم بايد بشينم و کتک بخورم.Shockh
براي ترتيب منطقي در هفته هاي آتي به احتمال زياد معذور خواهم بود.Grinontknow



چون اول مهر اینجا سرقلفی :sillyداشت ، امروز به من نوبت رسید که یه خاطره اول مهری (مهریه) تعریف کنم:tounge پس یه راست میرم سر اصل مطلب:teeth
«سال اول دبیرستان ، موقع ثبت نام بهمون گفتن که برای ورودی های جدید هرسال یه اردوی چهار روزه برگزار میشه که با هم دیگه و با معلم ها و کلا محیط دبیرستان آشنا بشن.این بود که اول مهر مارو بردن اردوگاه منظریهGrinontknow از کیفیت نامناسب آسایشگاه و غذا ، بیخوابی های مرتب برای خوندن دعاهای مختلف و … که بگذریم کلا روزهای شاد و خاطره انگیزی بود. جالب ترین قسمتش هم این بود که وقتی اردو تموم شد و به خونه برگشتم ، با یه نی نی کوچولوی ناز روبرو شدم که به من می گفت : داداس:love:hug»
نوشته شده توسط:امید



روز اول مهررا به تمام مدرسه بروهاي عزيز تبريک و تسليت عرض مي نمايم.!:smug
ميدوني چيه ؟ شايد خيلي خيلي بي ربط باشه ولي دلم ميخواد بگمش که من اولين ديکته دوم دبستانم رو شدم 12 .:sick
يادمه معلم ديکته مي گفت و من نمي تونستم کلمات رو دنبال کنم و يه سر و سامان درست و حسابي تو مغزم بهشون بدم و يادم بيارم که ديکته کلمات چطوريه؟ واسه همين وسطهاي کار بي خيال اين همه تقلا شدم و شروع کردم به جا انداختن کلماتي که مي شنيدم نتيجه هم اين شد که کلي غلط داشتم و شدم دوازده … مخم داشت سوت مي کشيد … داغ کردم با ديدن اون نمره افتضاح فکر کنم پايه ام اس با رويت اون نمره درخشان تو مغزم گذاشته شد!!!!Shockh
نميدونم چرا اصلا اين و تعريف کردم، شايد هنوزم از يادآوريش خجالت مي کشم گفتم بگم که راحت شم و شما هم بدونيد چه خنگي بودم و ديکته شدم دوازده.Grinontknow



اين نوشته رو قبلا هم گذاشته بودم ولی ديدم تکرار کردنش بد نيست،یادآوری بشه که اهدا خون بخصوص در اين ايام اهدا زندگي به خيلی از آدمهاست.:love
ماه رمضان 2 سال پيش بود. به علت بيماري و کم خوني شديد و پايين آمدن پلاکت خونم (فاکتور انعقادي خون) احتياج شديدي به فرآورده ي خوني داشتم. خانواده ام براي يافتن دو واحد فرآورده ي خوني (پلاکت) به هر دري زده بودند ولي هيچ چيزي نصيبشان نشده بود جز يک جواب واحد؛ در ماه رمضان اهدا کننده کم و اولويت با بيماراني با وضعيت بدتر است.
شرايط آن موقع را هيچگاه فراموش نميکنم؛ پلاکتم به زير 5 هزار رسيده بود (پلاکت در انسان سالم بين 200 تا 300 هزار است) و هر خونريزي کوچکي به خاطر بند نيامدن خون دردسري بزرگ برايم به ارمغان مي آورد.
داخل چشمانم لکه هاي خوني بوجود آمده بود که بينايي ام را مختل کرده بود. لثه هايم به دليل خونريزي زياد کنده ميشدند. بدنم با هر ضربه ي کوچکي کبود و متورم ميشد و از همه خطرناکتر احتمال خونريزي مغزي بود که هر لحظه تهديدم ميکرد.( در حالت عادي وقتي مويرگهاي مغزي آسيب ببيند توسط پلاکت سريعا ترميم ميشود ولي براي من کوچکترين آسيب خطرناک بود).
همه اينها باعث شده بود خانواده و بستگانم از همه ي توانشان براي يافتن پلاکت استفاده کنند، ولي جواب اين بود؛ در ماه رمضان اهدا کننده کم و اولويت با بيماراني با وضعيت بدتر است.
بالاخره بعد از چند روز با کلي پارتي بازي مشکلم حل شد ولي نکته اي که مرا واداشت تا اين داستان را بگويم اين بود؛ در ماه مبارک رمضان، ماه ميهماني خدا، ماهي که هر کار نيکي چندين برابر پاداش دارد و انسان را به خدا نزديکتر ميکند نجات جان يک انسان پاداشي جز نظر لطف الهي ميتواند داشته باشد؟
ديروز با اجازه ي پزشکم با زبان روزه رفتم و خون دادم. ضعفي بر من چيره نشد ولي اگر هم ميشد هيچوقت به ناتواني دوران بيماريم نميرسيد. تختها همه خالي بودند و من بودم و هزار فکر و خيال. اينکه چگونه ميتوانم فرياد بزنم آي مردم! چشماني منتظرند و دلهايي غمگين. آنقدر به آساني ميتوانيد دل خدا را به دست آوريد که باورش سخت است. به جاي نذر آش و نان و نمک، نذر خون کنيد.
محسن



ديشب بطور اتفاقي زدم کانال چهار.برنامه آقاي بيرنگ بود،باز هم زندگي و تکرار همون قسمتي که من هم حضور داشتم يعني ” صندلي من چرخ دارد”. گفتم اي بابا اين هفته صدا و سيما و مطبوعات من و نشونه گرفتن و گير دادن به من ها .Shockh
همشهري که عکس مربوط به دوسال پيش رو از آرشيو مي کشه بيرون و بزرگ ميزنه تو روزنامه، صدا و سيما هم برنامه ايي که حدودا يکسال قبل ضبط شده و يکبار هم پخش شده دوباره تجديد پخش ميکنه.
معروف شديم رفت … تا شناسايي بيشتر نشدم و ندزديدنم برم دنبال کارم.:whistling
پ.ن: احتمالا برنامه تکرار داره حدود ساعت 3:30 بعداز ظهر امروز … من تو استوديو پخش برنامه اصلي نيستم، تو دفتر کار آقاي بيرنگم با چند تا از بچه هاي ديگه،شال کرم و کت قهوه ايي و نخودي چهارخونه تنمه.
پ.ن: بعضی از کامنتهای پست قبل رو تو کامنت دونی امروز جواب دادم.
پ.ن:آدرس اينترنتی عکسی که از من تو همشهری چاپ شده اينه