ممنونتم

خيلي حالم بد بود و قدم از قدم نمي تونستم بردارم به نوعي ميخزيدم جاي اينکه قدم بردارم!!! طبق قرار قبلي قرار بود اميد بياد دنبالم بريم بيرون يک دوري بزنيم، تلفن زد براي هماهنگي قرارمون:
– اميد جان! شرمنده نمي تونم بيام … اصلاً حال مساعدي ندارم … نمي تونم راه برم و خودم رو تا دم در برسونم.
– اگه مشکل اينه، نمي خواد تو راه بري … خودم ميام بغلت مي کنم، ميذارمت تو ماشين.
– اينکار رو هم بگيم تو انجام بدي بالاخره که بايد حسش باشه پاشم آماده شم و لباس بپوشم … حتي جون انجام اينکار رو هم ندارم.
– اگه بيرون اومدن بيشتر اذيتت مي کنه و تو ناراحتي ميندازتت … باشه نيا … من مي خواستم دلت واشه وگرنه که … حالا اگه مي اومدي بيرون دوست داشتي چيکار کني؟
– اول مي رفتم فرحزاد يه ظرف باقالي مي خوردم … بعدشم مي رفتيم پيتزا… يه پيتزا يوناني سفارش مي داديم … برگشتن هم بستني دايتي با طعم کولا مي خورديم!!!
– بستني تو اين سرما؟!!!!:surprise آي شکمو… باشه رفتيم بيرون همينکار رو مي کنيم.
يک ساعت بعد زنگ در خونه به صدا دراومد و مامان رفت دم در … با دست پر برگشت ، اميد بودش، يه ظرف باقالي با يک پيتزا يوناني که چند تا برش بياد با هم بودنمون ازش خورده بود و چند تا بستني دايتي با طعم کولا………..
اميد دوستت دارم و خدا رو شاکرم بخاطر بودنت.:love
خدايا, يه سئوال؟ واقعاً بايد به يک همچين درد بي درموني دچارم ميکردي تا در عوضش چنين فرشته ايي رو جلوي راهم قراربدي؟ آره.
بهاش سنگين بود خيلي سنگين و در عين حال شيرين.



روز برفی

هشت اسفند و همچين برفي؟؟Grinontknow
خدا انگار تازه يادش افتاده اينجا زمستونه … البته اوايل هم يادش بود، آذر رو مي گم اون موقع هم خوب اومد … برف و سرمايي بود که نگو و نپرس ولي بعد تو دي و بهمن همه چيز از ياد رفت تا شد آخر 30 بهمن که دوباره موج هواي سرد و برف و بارون از راه رسيد…
يادمه خيلي کودکيام! فکر کنم دبستاني بودم يا شايد يک کم بزرگتر که 13 بدر آنچنان برفي اومده بود که نگو و نپرس واسه همين همه رو خونه نشين کرد و مردم از دشت و دمن رفتنشون وا موندن.
عکس روزهاي اخير برفي تهران از پشت پنجره اتاق!.
من عاشق اين يا کريم ها شدم اينقدر نجيب تو اين برف نشستن رو سيم ها.:love
Picture 085.jpg
اينم برج ميلاد در مه اين روزها.
قبل فرو رفتن در مه.
Picture 097.jpg
و بعدش …
Picture 095.jpg



کم کم داره بوي عيد از راه ميرسه.
امروز هر ور خونه که سر ميکردم يه نوع بو از انواع و اقسام مايع هاي پاک کننده به مشام ميرسيد.
پاچه شلوارم و زدم بالا واسه اينکه روي زمين تر کشيده نشه و خيس بشه و با احتياط قدم گذاشتم تو دستشويي که خيس و مملو از سطل و تي و اسکاچ بود و چند لحظه ايي کارشون رو متوقف کرده بودن که من به قضاي حاجتم !!! برسم.
هرکي رو نگاه ميکني تو خونه يه دستمال سر بسته به کله اش و يه تنظيف جلوي دماغش و خدايا مددي… داره يه تيکه خونه رو تميز ميکنه.
من که … بي خيال … خودم رو تو اين هيري ويري سالم نگه دارم و دست و پام رو نشکونم ، جاي شکر داره.
خانمهاي خونه دار و غير خونه دار خسته نباشيد از خونه تکوني ساليانه.:love
پيوست 1: چقدر با اين ديالوگ قسمت آخر ” کتابفروشي هد هد ” حال کردم.
نيلوفر: کيوان حق داره با دختري ازدواج کنه که شرايط نرمال تري نسبت به من داشته باشه.
عمه کيوان: ولي اون تو رو دوست داره نه دختري با شرايط نرمال تر رو.
پيوست 2: فرنوش عزيز اگه تو واقعاً مشکلي در مورد صکص ات با وجود بيماريت داري راه عاقلانه اش اينه که شرايطت رو با دکترت مطرح کني و از اون راه نمايي بخواي … اينجا يک وبلاگ پرنو نيست که به خودت اجازه بدي سئوالت خيلي خصوصي در مورد ارتباط من بپرسي :loser… تنها راهنمايي که مي تونم بهت بکنم اينه که هيچ دو بيماري تو اين مريضي شبيه هم نيستند.

Picture 152.jpg



سلام ,
فقط خواستم بگم حالم خوبه,نگران نباشین:wink. یکی دو روزی مسافرتم…
انشاا…بزودی برمی گردم و می نویسم:regular.
فعلا…:loser



گوشه ايي از يک مکالمه
… – جونم؟ الهي قربون شکل ماهت برم.:hug
– خدا نکنه.:embaressed
– راست ميگي ها ! اين چه حرفي زدم:thinking، خدا نکنه.!!!:whistling
-Angryphbbbt .



گوشه ايي از يک مکالمه
… – جونم؟ الهي قربون شکل ماهت برم.:hug
– خدا نکنه.:embaressed
– راست ميگي ها ! اين چه حرفي زدم:thinking، خدا نکنه.!!!:whistling
-Angryphbbbt .



خودم رو دعوت کردم به خوندن کتاب “آلوچه خانم” به قلم فرجام، کتابي که هرگز مجوز ارشاد رو براي چاپ شدن نگرفت و نويسنده در يک اقدام انتحاري اون رو تو فضاي مجازي پخش کرد به اميد روزي که چاپ شه و ما خوانندگان ناديده حرفاش به احترام اين حرکت، خريدار کتاب مورد بي مهري قرار گرفته اش باشيم.
کتاب از زبون يه هم نسل منه، دردها و مشکلاتي رو مطرح کرده که الان از ته دل بهشون مي خنديم ولي تو زمان من يا اون فاجعه ايي بود براي خودش.
چند بخش اول (1و2) مي تونم بگم اصلاً جذبم نکرد … با خودم گفتم باز احتمالاً با نويسنده ايي طرفم که مثل دافنه دوموريه راحت ميشه فصل اول رو فاکتور گرفت از کتاب بدون اينکه خللي در روند منطقي داستان پيش بياد… از حاشيه رفتن متنفرم و خودم هم عادت دارم يهو! برم سر اصل مطلب.
نمي تونم بگم مجذوب قلمش شدم چون واقعاً نشدم و بعضي قسمتها به نظرم خيلي کشدار ميومد … شايد چون واقعيت زندگي هم نسلان خودم هم به همين ميزان کشدار و کسالت آور بود … در ادامه کم کم بيشتر از اون چيزي که مي خوندم خوشم اومد … بعضي جاها رو گريه کردم و به بعضي قسمتها از ته دل خنديدم… بعضي جاها حسابي حرصم رو درآورد انگار که فيلم زندگي خودم دوباره داشت برام مرور ميشد با اين تفاوت که فرجام و آلوچه خانم سربلند از تمام اين سختي ها سربرآوردن ولي من و هومان نه… :confused
خودتون بخونيد و قضاوت کنيد … آقاي فرجام و آلوچه خانم خيلي عزيز خسته نباشيد.:love:applause