ناگفته های يلدا اميد

اين نوشته اميد که بدليل عدم وبلاگ نويسيش :thinking من ميذارمش:heehee
بعد از مدتها دوري از وبلاگ نويسي , اين مطلب رو به درخواست رونيکاي عزيز براي بازي شب يلدا اينجا مي نويسم. اميدوارم از خوندنش لذت ببرين …
1) هنوزم توي تمام دنيا از هيچي به اندازه سگ نمي ترسم:nailbiting. نمي دونم چه ضرري از جانب اين حيوون به من رسيده ( شايد در زندگي گذشته آسيبي بهم رسونده باشه:nottalking ) که مثل سگ ازش مي ترسم !! خلاصه خاطره اي دارم که مربوط ميشه به حدود بيست و دو سه سال پيش. يه روز با برادر کوچيکم ( که 12 سال از من کوچيکتره ) مي خواستم برم بيرون. يادم نيست مي خواستم ببرمش پارک يا براش چيزي بخرم … از در خونه که اومديم بيرون , برگشتم که در رو پشت سرم ببندم که داداشم که تازه زبون باز کرده بود با خنده گفت : هاپو…هاپو… هاپو…. :teeth ( به تعداد هاپوهايي که ديده بود اين کلمه رو تکرار مي کرد ) با صداي اون برگشتم و تا اولين هاپوي ! سفيد رنگ رو ديدم دوييدم توي خونه و در رو بستم. حالا تصورش رو بکنين که داداش بزرگه , داداش کوچيکه رو با پنج شش تا سگ ريز و درشت گذاشته پشت در و برگشته توي خونه . وقتي خودم رو به طبقه دوم رسوندم و با عجله و نفس نفس زنان ماجرا رو براي پدرم تعريف کردم , همش خدا خدا مي کردم که سگا اونو نخورده باشن. خلاصه پدرم دوييد پايين و داداشم رو نجات داد… هنوزم از يادآوري اون اتفاق نمي تونم جلوي خنده مو بگيرم :laughing
2) يکي از چيزايي که توي سنين نوجواني خيلي دلم مي خواست داشته باشم ( و هيچوقت هم نداشتمش) اسکيت برد بود. يادمه يه روزجمعه براي ناهار رفته بوديم خونه عموم که چشمم به اسکيت برد پسرعموم افتاد. با اينکه از بچگي خيلي آروم و مودب بودم , نمي دونم چطور شد که دلم خواست امتحانش کنم( بدون توجه به اينکه اينجا يه آپارتمان در طبقه دومه). اتاق پسر عموم به تراسي که رو به حياط بود يه پنجره قدي داشت که از پنج سانتي سطح زمين تا زير سقف شيشه مي خورد. چشمتون روز بد نبينه , تا پام رو گذاشتم روي اسکيت , اون از زير پام در رفت و تا به خودم بيام صداي خرد شدن و ريختن شيشه تمام قد اتاق همه اهل خونه رو به اونجا کشونده بود. اسکيت هم که با سرعت هرچه تمام تر عرض تراس رو درنورديده بود و افتاده بود توي باغچه وسط حياط!!! Shockhمنم از خجالت و ترس سرخ شده بودم و با لکنت زبون هي مي گفتم : تقصير من نبود …. اصلا من اينطرف اتاق داشتم مجله مي خوندم !!! …. خودش رفت خورد به شيشه!!! :liar…. و از اين دست خزعبلات صد من يه غاز
3) چندتا چيز توي دنيا هست که من خيلي دلم مي خواسته تجربه شون کنم , ولي تا حالا نمي دونم چرا نشده ! يکي از اونا خوردن ساندويچ اولويه توي ساندويچ فروشيه !! همين !!!Grinrooling
4) يادش بخير , سال اول دبيرستان يه معلم رياضيات (جبر) داشتيم که قزويني بود. اگه توي خيابون مي ديديش فکر مي کردي نمکيه . لباس هاي ژنده (پاره پوره), کثيف (آدم دلش مي خواست يه قوطي پودر لباسشويي بهش کادو بده) و نامرتب(نصف پيرهنش از زير شلوار دراومده, سر کمربندش توي هوا تاب مي خوره , کفشاش گليه و…). ضمنا خيلي هم بي حيا بود و با همه بچه ها شوخي هاي لفظي رکيک مي کرد. منم که تا همين پارسال خيلي از واقعيات زندگي رو نمي دونستم !!! , چه برسه به اون موقع که فحش رکيکم “بي شعور” بود.
خلاصه يه روز داشت درس مي داد که من متوجه شدم زيپ شلوارش بازه (شايدهم عمدا باز گذاشته بودش و منتظر طعمه مي گشت!). تا متوجه شد که نظر من به زيپش جلب شده , رو به من کرد و با صداي بلند گفت : “تو چرا همش به جلوي من نيگا مي کني !؟؟ دنبال چيزي مي گردي!!؟؟؟”Grinevil
خودتون حال منو حدس بزنين….از خجالت تا بناگوش سرخ شده بودم و از ناراحتي دلم مي خواست زمين دهن باز کنه و اون بره توش :atwitsend
5) جاي همتون سبز, يه بار با داداشم رفته بوديم ساندويچي … نفري يه ساندويچ کالباس سفارش داديم و چند دقيقه بعد مشغول گاز زدن شديم .
من : ببخشين جناب … سس قرمز دارين؟؟
جناب ( با تعجب فراوان ): الان ميارم خدمتتون …
بعدشم يه ظرف سس قرمز موشکي مهرام آکبند رو گذاشت وسط ميز ما.
سرتون رو درد نيارم … وقتي از پشت ميز بلند شديم چيزي از سس قرمز باقي نمونده بود.
خودتون حال اون “جناب” رو حدس بزنين
6) کسانيکه ازشون مي خوام اين بازي رو ادامه بدن: از اونجاييکه اکثر دوستان قبلا اين بازي رو انجام دادن , من از همه اونايي که تا حالا ناگفته هاشون رو ننوشتن دعوت مي کنم که در اسرع وقت اينکارو بکنن :eyelash



ناگفته های یلدا امید

اين نوشته اميد که بدليل عدم وبلاگ نويسيش :thinking من ميذارمش:heehee
بعد از مدتها دوري از وبلاگ نويسي , اين مطلب رو به درخواست رونيکاي عزيز براي بازي شب يلدا اينجا مي نويسم. اميدوارم از خوندنش لذت ببرين …
1) هنوزم توي تمام دنيا از هيچي به اندازه سگ نمي ترسم:nailbiting. نمي دونم چه ضرري از جانب اين حيوون به من رسيده ( شايد در زندگي گذشته آسيبي بهم رسونده باشه:nottalking ) که مثل سگ ازش مي ترسم !! خلاصه خاطره اي دارم که مربوط ميشه به حدود بيست و دو سه سال پيش. يه روز با برادر کوچيکم ( که 12 سال از من کوچيکتره ) مي خواستم برم بيرون. يادم نيست مي خواستم ببرمش پارک يا براش چيزي بخرم … از در خونه که اومديم بيرون , برگشتم که در رو پشت سرم ببندم که داداشم که تازه زبون باز کرده بود با خنده گفت : هاپو…هاپو… هاپو…. :teeth ( به تعداد هاپوهايي که ديده بود اين کلمه رو تکرار مي کرد ) با صداي اون برگشتم و تا اولين هاپوي ! سفيد رنگ رو ديدم دوييدم توي خونه و در رو بستم. حالا تصورش رو بکنين که داداش بزرگه , داداش کوچيکه رو با پنج شش تا سگ ريز و درشت گذاشته پشت در و برگشته توي خونه . وقتي خودم رو به طبقه دوم رسوندم و با عجله و نفس نفس زنان ماجرا رو براي پدرم تعريف کردم , همش خدا خدا مي کردم که سگا اونو نخورده باشن. خلاصه پدرم دوييد پايين و داداشم رو نجات داد… هنوزم از يادآوري اون اتفاق نمي تونم جلوي خنده مو بگيرم :laughing
2) يکي از چيزايي که توي سنين نوجواني خيلي دلم مي خواست داشته باشم ( و هيچوقت هم نداشتمش) اسکيت برد بود. يادمه يه روزجمعه براي ناهار رفته بوديم خونه عموم که چشمم به اسکيت برد پسرعموم افتاد. با اينکه از بچگي خيلي آروم و مودب بودم , نمي دونم چطور شد که دلم خواست امتحانش کنم( بدون توجه به اينکه اينجا يه آپارتمان در طبقه دومه). اتاق پسر عموم به تراسي که رو به حياط بود يه پنجره قدي داشت که از پنج سانتي سطح زمين تا زير سقف شيشه مي خورد. چشمتون روز بد نبينه , تا پام رو گذاشتم روي اسکيت , اون از زير پام در رفت و تا به خودم بيام صداي خرد شدن و ريختن شيشه تمام قد اتاق همه اهل خونه رو به اونجا کشونده بود. اسکيت هم که با سرعت هرچه تمام تر عرض تراس رو درنورديده بود و افتاده بود توي باغچه وسط حياط!!! Shockhمنم از خجالت و ترس سرخ شده بودم و با لکنت زبون هي مي گفتم : تقصير من نبود …. اصلا من اينطرف اتاق داشتم مجله مي خوندم !!! …. خودش رفت خورد به شيشه!!! :liar…. و از اين دست خزعبلات صد من يه غاز
3) چندتا چيز توي دنيا هست که من خيلي دلم مي خواسته تجربه شون کنم , ولي تا حالا نمي دونم چرا نشده ! يکي از اونا خوردن ساندويچ اولويه توي ساندويچ فروشيه !! همين !!!Grinrooling
4) يادش بخير , سال اول دبيرستان يه معلم رياضيات (جبر) داشتيم که قزويني بود. اگه توي خيابون مي ديديش فکر مي کردي نمکيه . لباس هاي ژنده (پاره پوره), کثيف (آدم دلش مي خواست يه قوطي پودر لباسشويي بهش کادو بده) و نامرتب(نصف پيرهنش از زير شلوار دراومده, سر کمربندش توي هوا تاب مي خوره , کفشاش گليه و…). ضمنا خيلي هم بي حيا بود و با همه بچه ها شوخي هاي لفظي رکيک مي کرد. منم که تا همين پارسال خيلي از واقعيات زندگي رو نمي دونستم !!! , چه برسه به اون موقع که فحش رکيکم “بي شعور” بود.
خلاصه يه روز داشت درس مي داد که من متوجه شدم زيپ شلوارش بازه (شايدهم عمدا باز گذاشته بودش و منتظر طعمه مي گشت!). تا متوجه شد که نظر من به زيپش جلب شده , رو به من کرد و با صداي بلند گفت : “تو چرا همش به جلوي من نيگا مي کني !؟؟ دنبال چيزي مي گردي!!؟؟؟”Grinevil
خودتون حال منو حدس بزنين….از خجالت تا بناگوش سرخ شده بودم و از ناراحتي دلم مي خواست زمين دهن باز کنه و اون بره توش :atwitsend
5) جاي همتون سبز, يه بار با داداشم رفته بوديم ساندويچي … نفري يه ساندويچ کالباس سفارش داديم و چند دقيقه بعد مشغول گاز زدن شديم .
من : ببخشين جناب … سس قرمز دارين؟؟
جناب ( با تعجب فراوان ): الان ميارم خدمتتون …
بعدشم يه ظرف سس قرمز موشکي مهرام آکبند رو گذاشت وسط ميز ما.
سرتون رو درد نيارم … وقتي از پشت ميز بلند شديم چيزي از سس قرمز باقي نمونده بود.
خودتون حال اون “جناب” رو حدس بزنين
6) کسانيکه ازشون مي خوام اين بازي رو ادامه بدن: از اونجاييکه اکثر دوستان قبلا اين بازي رو انجام دادن , من از همه اونايي که تا حالا ناگفته هاشون رو ننوشتن دعوت مي کنم که در اسرع وقت اينکارو بکنن :eyelash



اولين دعوت واسه نگارش نا گفته ها، ساعت 3:30 نصفه شب ازم بعمل اومد Shockhاونم از طريق اس ام اس هادي نيلي.
صبح بالاخره خواب آلود خواب آلود موفق شدم وبلاگش رو بخونم ولي راستش رو بخوايد هيچي حاليم نشد که اين دعوت يعني چي!!! با توجه به اينکه سرم هم خيلي شلوغ بود خيلي وقعي نذاشتم بهش بعد اس ام اس نرگس اومد اونم زماني که در خواب خوش قيلوله بودم ديدم نخير اين جماعت وبلاگ نويس تا دهن منو سرويس نکنن دست بردار نيستند!!! ولي خوب بازم بعلت هوش سرشار خدادادي که نصيبم شده هيچي حاليم نشد!!! :heeheeتنها فايده اش اين بود که کا* مبارک رو بجنبونم و پاشم برم نمايشگاه.
کم کم با خوندن وبلاگهاي ديگه دستم اومد قضيه چيه، مسئله اينجاست که من هرچي لازم بوده گفتم و گيريم بازم بخوام بگم اصن تيتر وار نوشتن و پرهيز از زياده گويي و طول و تفصيل ندادن بلد نيستم!!! دیگه واسه زمین نداختن روی بچه هایی مثل هادی، نرگس، سیروس ، آبچينوس ،فرهود و ایده … چيزهايي که در عرض 5 دقيق غور و تفحص در احوالات گذشته به ذهنم رسيد می نویسم براتون:Grinontknow
1- يادمه وقتي خيلي بچه بودم و مامانم دعوام مي کرد يا حتي بعضي موقع ها کتکي هم نوش جان مي فرمودم مي شستم رو پله هاي خونه و در حاليکه لب برچيده بودم و گريه مي کردم شرح ماوقعه رو واسه انگشتام! تعريف مي کردم و اونها هم کلي دل داريم مي دادن.:smug
2- باز يه بار بچه بودم و رفتيم خونه يکي از فاميلها مهموني. رو شيطنت بچگي رفتم تو يکي از اتاق هاشون قايم شدم و زدم در رو قفل کردم ( قفلشون از اين مدلهايي بود که دگمه مي خورد و از داخل اتاق قفل ميشد و فقط با کليد از بيرون مي تونستي وازش کني) با جيغ و داد من بقيه متوجه شدن و به تقلا افتادن واسه باز کردن در من هم تو اين حيث و بيص تا کليد پيدا شه شروع کردم به رجز خوني که ” با مهمونتون اينجوري برخورد مي کنيد؟ اگه ديگه پامو گذاشتم اينجا…” اينم شاهدي بر نهايت روي زيادم!!!:nottalking
3- يادمه مهدکودکي بودم و مامانم هر روز مي اومد دنبالم، اونروز دير کرده بود طوريکه همه بچه ها رفته بودند و من درحاليکه کيفم رو زده بودم زير بغلم تک و تنها تو حياط نشسته بودم و با خودم فکر مي کردم ،خوب سرم رو کوبيدن به طاق و گذاشتنم تک و تنها… از دستم راحت شدن… تا اينکه ديدم مامان با يه بغل نون خريداري شده داره مياد… به سرعت دويدم طرفش و گفتم” کجا بودي مامان، داشتم سرکه مي کردم!!!:hypnoid
4- اولين عشق جدي زندگيم ( واسه اين ميگم جدي چون از وقتي که خودم رو شناختم عاشق يکي بودم!) تو هشت يا نه سالگي گرفتارم کرد! معشوقم هم شاگرد مغازه بابام بود( تفاوت سني رو ديگه خودتون حدس بزنيد يک چيزي حدود 20 سال) تو روياهام تصور مي کردم با آقا کريم ازدواج کردم و اون پير شده و من دستش رو گرفتم بردم تو پارک و دارم مي گردونمش … وقتي هم که در عالم حقيقت ازدواج کرد حال عاشق شکست خورده در عشقي رو داشتم که نگو ونپرس … يادمه کادو تولد 9 سالگي بهم يه سگ نارنجي پشمالو هديه داد که هنوزم دارمش … اون موقع چقدر بهم برخورد که جدي نگرفتتم.:teeth
5- سر کلاس فيزيک 1 بودم با دوستم نشسته بوديم سر کلاس و اصن حوصله در گوش دادن نداشتيم واسه همين چپ و راست نامه نگاري مي کرديم و غش مي کرديم از خنده ، تو يکي از نامه هاش نوشت ” صبح بازار ونک بودم، يه بلوز خريدم توپ!!” جواب دادم” جدي؟ ببينم” با هم خم شديم پايين که مثلاً استاد نبينتمون. بلوز رو از کيفش کشيد بيرون و نشونم داد منم مثل يه کارشناس خبره شروع کردم به معاينه و بررسي جنس خريداري شده که صداي استاد از عالم هپروت کشوندمون بيرون “… اون خانم هايي که ته کلاس دارن محتويات کيفشون رو بهم نشون ميدن!!!! به درس توجه کنند.”:waiting
6- در کل فکر مي کنم اگه تو دوره 18 تا 30 سال و حتي قبل اون اينقدر جووني نکرده بودم و باصطلاح عوام! کو* دنيا رو پاره نکرده بودم الان با بلايي که سرم اومده و نيمه زمينگير شدم بدجور دلم مي سوخت و دلخور بودم از دست زمين و زمون.:hug
حالا بچه هايي رو که دعوت می کنم اين بازی رو ادامه بدن:
1- مدوسا
2- عسل
3- پر پرنده
4- مامان و پسره
5-هلندی سرگردان



اولين دعوت واسه نگارش نا گفته ها، ساعت 3:30 نصفه شب ازم بعمل اومد Shockhاونم از طريق اس ام اس هادي نيلي.
صبح بالاخره خواب آلود خواب آلود موفق شدم وبلاگش رو بخونم ولي راستش رو بخوايد هيچي حاليم نشد که اين دعوت يعني چي!!! با توجه به اينکه سرم هم خيلي شلوغ بود خيلي وقعي نذاشتم بهش بعد اس ام اس نرگس اومد اونم زماني که در خواب خوش قيلوله بودم ديدم نخير اين جماعت وبلاگ نويس تا دهن منو سرويس نکنن دست بردار نيستند!!! ولي خوب بازم بعلت هوش سرشار خدادادي که نصيبم شده هيچي حاليم نشد!!! :heeheeتنها فايده اش اين بود که کا* مبارک رو بجنبونم و پاشم برم نمايشگاه.
کم کم با خوندن وبلاگهاي ديگه دستم اومد قضيه چيه، مسئله اينجاست که من هرچي لازم بوده گفتم و گيريم بازم بخوام بگم اصن تيتر وار نوشتن و پرهيز از زياده گويي و طول و تفصيل ندادن بلد نيستم!!! دیگه واسه زمین نداختن روی بچه هایی مثل هادی، نرگس، سیروس ، آبچينوس ،فرهود و ایده … چيزهايي که در عرض 5 دقيق غور و تفحص در احوالات گذشته به ذهنم رسيد می نویسم براتون:Grinontknow
1- يادمه وقتي خيلي بچه بودم و مامانم دعوام مي کرد يا حتي بعضي موقع ها کتکي هم نوش جان مي فرمودم مي شستم رو پله هاي خونه و در حاليکه لب برچيده بودم و گريه مي کردم شرح ماوقعه رو واسه انگشتام! تعريف مي کردم و اونها هم کلي دل داريم مي دادن.:smug
2- باز يه بار بچه بودم و رفتيم خونه يکي از فاميلها مهموني. رو شيطنت بچگي رفتم تو يکي از اتاق هاشون قايم شدم و زدم در رو قفل کردم ( قفلشون از اين مدلهايي بود که دگمه مي خورد و از داخل اتاق قفل ميشد و فقط با کليد از بيرون مي تونستي وازش کني) با جيغ و داد من بقيه متوجه شدن و به تقلا افتادن واسه باز کردن در من هم تو اين حيث و بيص تا کليد پيدا شه شروع کردم به رجز خوني که ” با مهمونتون اينجوري برخورد مي کنيد؟ اگه ديگه پامو گذاشتم اينجا…” اينم شاهدي بر نهايت روي زيادم!!!:nottalking
3- يادمه مهدکودکي بودم و مامانم هر روز مي اومد دنبالم، اونروز دير کرده بود طوريکه همه بچه ها رفته بودند و من درحاليکه کيفم رو زده بودم زير بغلم تک و تنها تو حياط نشسته بودم و با خودم فکر مي کردم ،خوب سرم رو کوبيدن به طاق و گذاشتنم تک و تنها… از دستم راحت شدن… تا اينکه ديدم مامان با يه بغل نون خريداري شده داره مياد… به سرعت دويدم طرفش و گفتم” کجا بودي مامان، داشتم سرکه مي کردم!!!:hypnoid
4- اولين عشق جدي زندگيم ( واسه اين ميگم جدي چون از وقتي که خودم رو شناختم عاشق يکي بودم!) تو هشت يا نه سالگي گرفتارم کرد! معشوقم هم شاگرد مغازه بابام بود( تفاوت سني رو ديگه خودتون حدس بزنيد يک چيزي حدود 20 سال) تو روياهام تصور مي کردم با آقا کريم ازدواج کردم و اون پير شده و من دستش رو گرفتم بردم تو پارک و دارم مي گردونمش … وقتي هم که در عالم حقيقت ازدواج کرد حال عاشق شکست خورده در عشقي رو داشتم که نگو ونپرس … يادمه کادو تولد 9 سالگي بهم يه سگ نارنجي پشمالو هديه داد که هنوزم دارمش … اون موقع چقدر بهم برخورد که جدي نگرفتتم.:teeth
5- سر کلاس فيزيک 1 بودم با دوستم نشسته بوديم سر کلاس و اصن حوصله در گوش دادن نداشتيم واسه همين چپ و راست نامه نگاري مي کرديم و غش مي کرديم از خنده ، تو يکي از نامه هاش نوشت ” صبح بازار ونک بودم، يه بلوز خريدم توپ!!” جواب دادم” جدي؟ ببينم” با هم خم شديم پايين که مثلاً استاد نبينتمون. بلوز رو از کيفش کشيد بيرون و نشونم داد منم مثل يه کارشناس خبره شروع کردم به معاينه و بررسي جنس خريداري شده که صداي استاد از عالم هپروت کشوندمون بيرون “… اون خانم هايي که ته کلاس دارن محتويات کيفشون رو بهم نشون ميدن!!!! به درس توجه کنند.”:waiting
6- در کل فکر مي کنم اگه تو دوره 18 تا 30 سال و حتي قبل اون اينقدر جووني نکرده بودم و باصطلاح عوام! کو* دنيا رو پاره نکرده بودم الان با بلايي که سرم اومده و نيمه زمينگير شدم بدجور دلم مي سوخت و دلخور بودم از دست زمين و زمون.:hug
حالا بچه هايي رو که دعوت می کنم اين بازی رو ادامه بدن:
1- مدوسا
2- عسل
3- پر پرنده
4- مامان و پسره
5-هلندی سرگردان



بالاخره تمام اضطرابات و هيجانات ناشي از غرفه داري و نمايشگاه تموم شد.
ممنون از تمام بچه هايي که زحمت کشيدن و تموم دوستاني که تشريف آوردن، چه اونهايي که تونستم ببينمشون و چه اونهايي که سعادت ديدنشون نصيبم نشد.
نمايشگاه از ساعت 2 بعدازظهر تا ده شب بود و بودن تمام وقت واسه هرکدوم از ما خيلي خيلي سخت بود، چون بالاجبار که نمي تونستيم تحرک آنچناني داشته باشيم و راه بريم يک کم پاهامون باز شه از طرفي نشستن بيش از دو ساعت هم سبب خشک شدن عضلات مي شد بههمين دليل مجبور بوديم شيفت بندي کنيم که به کسي هم بيشتر از معمول فشار نياد.
گروه اسپشيال که ما باشيم تعداد نفرات خيلي کم بود و بيشترين فشار روي فريد بود( حالا شکسته نفسي مي کنم و حرفي از خودم نميزنم!:heehee) البته نا گفته نماند که سجاد و ليلاي نويد خيلي خيلي کمک بودند و کلي از بار مسئوليت رو به دست گرفتن.
بچه هاي گروه باور چون پر تعداد تر بودند در نتيجه مي تونستند راحتر حضور داشته باشند يعني تعداد بيشتر در ساعات کمتر.
ولي خوب ميشد که يهو هيچکي تو غرفه نبود!!!!!:whistling و همون موقع سجاد عين جن بو داده:teeth يا همون ناجي افسانه ايي از راه سر مي رسيد و واي مي ايستاد تو غرفه تا کم کم بچه ها خودشون رو برسونند.
خنده دارش وقتي بود که از راديو اومده بودند واسه تهيه گزارش و هيچکي تو غرفه نبود بجز سجاد! که اونم زنگ زد به فريد که من چي بگم؟ اين آقاهه هي سئوال ميکنه… و نتيجه يه گزارش تلفني و چتي با نويد شد!
روز آخر هم سايت ما بعنوان سايت برگزيده اعلام شد و تقدير نامه گرفت :hugکه بازم بعلت ضيق وقت :thinking!!!!!! سجاد و ليلا تقدير رو تحويل گرفتن و خودمون حضور نداشتيم.
بازم از تمام بچه هايي که کمکمون کردن و حمايتمون کردن سپاسگزارم.
Picture 025.jpg



بالاخره تمام اضطرابات و هيجانات ناشي از غرفه داري و نمايشگاه تموم شد.
ممنون از تمام بچه هايي که زحمت کشيدن و تموم دوستاني که تشريف آوردن، چه اونهايي که تونستم ببينمشون و چه اونهايي که سعادت ديدنشون نصيبم نشد.
نمايشگاه از ساعت 2 بعدازظهر تا ده شب بود و بودن تمام وقت واسه هرکدوم از ما خيلي خيلي سخت بود، چون بالاجبار که نمي تونستيم تحرک آنچناني داشته باشيم و راه بريم يک کم پاهامون باز شه از طرفي نشستن بيش از دو ساعت هم سبب خشک شدن عضلات مي شد بههمين دليل مجبور بوديم شيفت بندي کنيم که به کسي هم بيشتر از معمول فشار نياد.
گروه اسپشيال که ما باشيم تعداد نفرات خيلي کم بود و بيشترين فشار روي فريد بود( حالا شکسته نفسي مي کنم و حرفي از خودم نميزنم!:heehee) البته نا گفته نماند که سجاد و ليلاي نويد خيلي خيلي کمک بودند و کلي از بار مسئوليت رو به دست گرفتن.
بچه هاي گروه باور چون پر تعداد تر بودند در نتيجه مي تونستند راحتر حضور داشته باشند يعني تعداد بيشتر در ساعات کمتر.
ولي خوب ميشد که يهو هيچکي تو غرفه نبود!!!!!:whistling و همون موقع سجاد عين جن بو داده:teeth يا همون ناجي افسانه ايي از راه سر مي رسيد و واي مي ايستاد تو غرفه تا کم کم بچه ها خودشون رو برسونند.
خنده دارش وقتي بود که از راديو اومده بودند واسه تهيه گزارش و هيچکي تو غرفه نبود بجز سجاد! که اونم زنگ زد به فريد که من چي بگم؟ اين آقاهه هي سئوال ميکنه… و نتيجه يه گزارش تلفني و چتي با نويد شد!
روز آخر هم سايت ما بعنوان سايت برگزيده اعلام شد و تقدير نامه گرفت :hugکه بازم بعلت ضيق وقت :thinking!!!!!! سجاد و ليلا تقدير رو تحويل گرفتن و خودمون حضور نداشتيم.
بازم از تمام بچه هايي که کمکمون کردن و حمايتمون کردن سپاسگزارم.
Picture 025.jpg



اس ام اس ها و تبريکات قشنگي به مناسبت اين شب به دستم رسيده با وجودي اينکه شايد شنيده يا خونده باشيد دوتا از قشنگترين هاشون روتقديم شما مي کنم،
عمرتون 100 شب يلدا،
دلتون قد يه دريا،
توي اين شباي سرما،
يادتون هميشه با ما…
يلدا مبارک :love
بيا اي دل کمي وارونه گرديم،
براي هم بيا ديوونه گرديم،
شب يلدا شده نزديک اي دوست،
براي هم بيا هندوونه گرديم، اي دوست
يلدا مبارک :kiss
پيوست: سال پيش در چنين شبي نسيم خونه ما مهمون بود و با هم يلدا گرفتيم، امشب هم تهران.
تاريخچه يلدا برگرفته از گروه باور.

Continue Reading »