بازم توضيح

اين نوشته رو بيشتر از 3 روز که نوشتم يکبار هم پابليشش کردم ولی بعد يکی دو ساعت برداشتمش نوشته هنوز ناقصه چون می خواستم چيزهای ديگه هم بهش اضافه کنم و خيلی حرفهای ديگه هم داشتم که نزدمشون ولی هرچه صبر کردم حسش نيومد سراغم:sad پس همينطور ناقص می ذارمش.Grinontknow
خوب بازم لازمه يک سري موارد ديگه رو توضيح بدم، همين نصفه نيمه تعريف کردن جاي سئوال تو ذهن بوجود مياره البته بگم اين نوشته ام بيشتر توضيح به بعضي از کامنت هاي گذاشته شده است .
فريد درست ميگه وقتي خبر ازدواج هومان رو شنيدم خيلي شکستم و غصه خوردم ولي بيشترش به اين خاطر بود که فکر مي کردم همسر تازه اش هموني که آرزوي جدايي ما رو داشت، تا اينکه ناراحتيم بخاطر ازدواج هومان باشه نه اينکه اين موضوع اصلا اهميتي نداشت که اگه بگم نداشت دروغ گفتم ولي شدت اهميتش بيشتر از اينکه همسرش اون آدم هست يا نه؟ نبود. پس به نظرم طبيعي بود که بخوام اين مشکل فکري رو براي خودم حل کنم.
***** جان من اصراري به غربي برخورد کردن ندارم در درجه اول سعي مي کنم آدم باشم و انساني برخورد کنم ، چرا فکر مي کنيد اگه آدم وقتي همسر دوم همسر قبليش رو ديد ( چه زن چه مرد) بايد شکمش رو سفره کنه؟ اونم وقتي که دليل جداييشون عدم تفاهم بوده و با رضايت دو طرف اينکار انجام شده.
بعضي از دوستان نگران عاطفه ايي هستند که ممکنه هومان نسبت به من درش بوجود بياد و يا بالعکس.
اگه بخوام بگم هيچ حسي نسبت به هومان ندارم دروغ گفتم ولي مطمئنم که جنس اين احساس عوض شده.
يه زماني تمام عشق و عاطفه ام رو به خودش اختصاص داده بود مرد اول زندگيم بود و فکر مي کنم يک خانم تجربه زن شدن و قدم به دنياي خانم ها گذاشتنش رو و اون فرد خاص رو شايد هيچ وقت فراموش نکنه ولي چيزي که الان مهم اين حس که ديگه جنسش عوض شده ديگه احساس عشقي نسبت به اين آدم ندارم چون مي دونم تيکه من نبوده و به قول قديمي ها آدم چيزي رو که بالا آورده دوباره نمي خوره…و مطمئنم در مورد اون هم همينطوره.
دلم مي خواست اين آدم رو ببينم شايد به قول تو از خودخواهيم بوده ، هر چي دلت مي خواد اسمش رو بذار ولي واسه ارضا همين حس که شايد خودخواهيه مي خواستم که ببينمش دلم مي خواست عکس العملش رو در قبال وضعيت جديدم و ببينم دلم مي خواست ببينم چه حالي ميشه وقتي از جام بلند ميشم و با چنگ و دندون سعي مي کنم چند قدم بردارم! دلم مي خواست نتيجه اون هم استرسي رو که خواسته و ناخواسته بهم داده بود ببينه و ببينه با تمام اين احوال قوي تر از قبل هستم … فردي تو زندگيم هست که من رو با همين شرايط قبول کرده و نگران لحظه لحظه هايي که دارم مي گذرونم.
تو زندگي هرکسي يه لحظه هاي خصوصي(Privacy) وجود داره که اگه نخوايم بهش احترام بگذاريم و نپذيريمش هيچ رابطه دو نفره ايي به سلامت دست پيدا نمي کنه و اميد دقيقا به همين علت و احترام به همين حس وقتي بهش گفتم که دلم ميخواد هومان رو ببينم مخالفتي نکرد و اجازه داد با هم تنها باشيم چون مي دونست اين جزوي از گذشته منه اين حس پاره ايي از فکر من و اگه بخواد عين قاشق نشسته خودش رو بندازه وسط در اون لحظه ممکنه قبول کنم و بگم باشه نميرم ولي رابطه خودم و خودش تا ابد خراب شده.
فکر مي کنم اينطوري رابطه ها خيلي راحتتر ميشه اگه براي گذشته هم ديگه احترام قايل باشيم و اعتماد داشته باشيم که چيزي که گذشته ، گذشته و قرار نيست دوباره تکرار بشه… ولي وجودش رو باور داشته باشيم و انکار نکنيم.:loser



بازم توضیح

اين نوشته رو بيشتر از 3 روز که نوشتم يکبار هم پابليشش کردم ولی بعد يکی دو ساعت برداشتمش نوشته هنوز ناقصه چون می خواستم چيزهای ديگه هم بهش اضافه کنم و خيلی حرفهای ديگه هم داشتم که نزدمشون ولی هرچه صبر کردم حسش نيومد سراغم:sad پس همينطور ناقص می ذارمش.Grinontknow
خوب بازم لازمه يک سري موارد ديگه رو توضيح بدم، همين نصفه نيمه تعريف کردن جاي سئوال تو ذهن بوجود مياره البته بگم اين نوشته ام بيشتر توضيح به بعضي از کامنت هاي گذاشته شده است .
فريد درست ميگه وقتي خبر ازدواج هومان رو شنيدم خيلي شکستم و غصه خوردم ولي بيشترش به اين خاطر بود که فکر مي کردم همسر تازه اش هموني که آرزوي جدايي ما رو داشت، تا اينکه ناراحتيم بخاطر ازدواج هومان باشه نه اينکه اين موضوع اصلا اهميتي نداشت که اگه بگم نداشت دروغ گفتم ولي شدت اهميتش بيشتر از اينکه همسرش اون آدم هست يا نه؟ نبود. پس به نظرم طبيعي بود که بخوام اين مشکل فکري رو براي خودم حل کنم.
***** جان من اصراري به غربي برخورد کردن ندارم در درجه اول سعي مي کنم آدم باشم و انساني برخورد کنم ، چرا فکر مي کنيد اگه آدم وقتي همسر دوم همسر قبليش رو ديد ( چه زن چه مرد) بايد شکمش رو سفره کنه؟ اونم وقتي که دليل جداييشون عدم تفاهم بوده و با رضايت دو طرف اينکار انجام شده.
بعضي از دوستان نگران عاطفه ايي هستند که ممکنه هومان نسبت به من درش بوجود بياد و يا بالعکس.
اگه بخوام بگم هيچ حسي نسبت به هومان ندارم دروغ گفتم ولي مطمئنم که جنس اين احساس عوض شده.
يه زماني تمام عشق و عاطفه ام رو به خودش اختصاص داده بود مرد اول زندگيم بود و فکر مي کنم يک خانم تجربه زن شدن و قدم به دنياي خانم ها گذاشتنش رو و اون فرد خاص رو شايد هيچ وقت فراموش نکنه ولي چيزي که الان مهم اين حس که ديگه جنسش عوض شده ديگه احساس عشقي نسبت به اين آدم ندارم چون مي دونم تيکه من نبوده و به قول قديمي ها آدم چيزي رو که بالا آورده دوباره نمي خوره…و مطمئنم در مورد اون هم همينطوره.
دلم مي خواست اين آدم رو ببينم شايد به قول تو از خودخواهيم بوده ، هر چي دلت مي خواد اسمش رو بذار ولي واسه ارضا همين حس که شايد خودخواهيه مي خواستم که ببينمش دلم مي خواست عکس العملش رو در قبال وضعيت جديدم و ببينم دلم مي خواست ببينم چه حالي ميشه وقتي از جام بلند ميشم و با چنگ و دندون سعي مي کنم چند قدم بردارم! دلم مي خواست نتيجه اون هم استرسي رو که خواسته و ناخواسته بهم داده بود ببينه و ببينه با تمام اين احوال قوي تر از قبل هستم … فردي تو زندگيم هست که من رو با همين شرايط قبول کرده و نگران لحظه لحظه هايي که دارم مي گذرونم.
تو زندگي هرکسي يه لحظه هاي خصوصي(Privacy) وجود داره که اگه نخوايم بهش احترام بگذاريم و نپذيريمش هيچ رابطه دو نفره ايي به سلامت دست پيدا نمي کنه و اميد دقيقا به همين علت و احترام به همين حس وقتي بهش گفتم که دلم ميخواد هومان رو ببينم مخالفتي نکرد و اجازه داد با هم تنها باشيم چون مي دونست اين جزوي از گذشته منه اين حس پاره ايي از فکر من و اگه بخواد عين قاشق نشسته خودش رو بندازه وسط در اون لحظه ممکنه قبول کنم و بگم باشه نميرم ولي رابطه خودم و خودش تا ابد خراب شده.
فکر مي کنم اينطوري رابطه ها خيلي راحتتر ميشه اگه براي گذشته هم ديگه احترام قايل باشيم و اعتماد داشته باشيم که چيزي که گذشته ، گذشته و قرار نيست دوباره تکرار بشه… ولي وجودش رو باور داشته باشيم و انکار نکنيم.:loser



ممنون از نظرات همگي بابت پست قبل.اينم بگم که اين ماجرا مال حدود دوماه پیش.
ديگه الان يک زن 34 ساله هستم. زني که فکر مي کنم شامه اي بدي نداشته باشه تو حس بوهاي خيانت و دروغ و دورنگي.
بعضي چيزها رو لازمه دوباره يادآوري کنم، من در ارتباط مجدد با هومان رو باز نکردم که حالا عذاب وجدان داشته باشم که اگه جاي همسرش بودم خوشم ميامد يا نه.
چيزي که اين وسط درسته اينه ” هرکسي از ظن خود شد يار من”
چيزي که تو اين ارتباط برام جالب بود اينه که برخلاف حرفهاي هميشگي و نظر احمقانه که خانمها حسودن و نمي تونن وجود همديگه رو تحمل کنن و ال و بل، من و نگار خيلي راحت با هم کنار اومديم و همديگه رو پذيرفتيم در حاليکه اميد از همون ابتدا و هومان بعد فهميدن وجود با ارزش اميد براي من، شروع کردن واسه هم شاخ و شونه کشيدن چيزي که ظاهراً من و نگار بايد نسبت به هم مي داشتيم.
هومان هميشه يه ترس تو زيرين ترين لايه هاي وجوديش نسبت به من داشته، ترسي که حتي تو سالهاي جداييش واسه حل شدنش به روانپزشک هم مراجعه کرده.
من تحليلم ازاين ترس اينه که هومان آدمي که کارهاش رو هميشه از امروز به فردا ميندازه و جسارت گرفتن تصميم قطعي رو نداره ولي من مثل يک بمب ساعتي هميشه و هرلحظه بايد منتظر ترکيدن و از بلقوه به فعل رسيدنم بود و اين چيزي که اون رو مي ترسونه و همش نگران سر زدن يک کار شايد نامتعارف( به تحليل اون) از طرف من.
اميد و هومان با هم روبرو نشدن اونم بيشتر به اين علت که اميد نمي خواست ببينتش و نظرش برام قابل احترام بود ولي اميد هم بردم و هم اومد دنبالم بدون اينکه با هم روبرو بشن.
تو اين رابطه چيزي که برام مهم در درجه اول کمک به خودمه و همينطور هم شده چون ديگه بهم مسجل شد که چه کار درستي کردم و خوشحالم از اينکه ديگه اين آدم اسم همسر رو برام يدک نمي کشه.
بسيار آدم خوب و محترمي ولي به درد من نمي خوره همانطور که منم به درد اون نمي خورم.
فريد جان مي دونم که اون موقع ايي که خيلي تنها و دل شکسته و محتاج بودم اين آدم رو بهم نشون نداد و خودش رو گم گور کرد الانم با علم به اين قضيه باهاش برخورد مي کنم و بهش نشون دادم که پشيزي بهش نياز ندارم واگه قرار بود بازنده اين جدايي من باشم، سخت در اشتباه بوده چون اين عمل به ظاهر منفي کمک کرد که خودم رو بيشتر از قبل بشناسم.
نگار رو واقعا دوست دارم و بهش علاقمندم و اعتماد دارم مگه بعدا خلافش بهم ثابت شه ولي در حال حاضر دليلي نمي بينم براش شمشير رو از رو ببندم، مي دونم روح سالمي داره و بهترين ها رو براش آرزومندم.
مي بينم که يک جورهايي نيمه منه تو زندگي هومان و برام خيلي عجيبه که چرا انتخاب دومش هم خيلي شبيه انتخاب اولشه حتي از لحاظ قيافه!!!!!
راستي چرا؟
:thinking



حالتهاي بد و تهوع آوري دارم.:hypnoid
مي دونم که با علم به تمامي مشکلاتي که برام بوجود مياد اين تصميم رو گرفتم، قبلش هم دوماه مرخصي گرفته بودم ولي اينقدر کارهاي عقب افتاده داشتم که نفهميدم اين دوماه چه جوري گذشت.
بعدشم هرچقدر هم مرخصي بگيري بازم مزه اش مزه صابون يک عمر تو خونه نشستن رو نميده.
اين مدت اتفاقات خيلي مهمي تو زندگيم افتاده و باب خيلي افراد تو زندگيم باز شده که همون ارتباط با اونها کلي از وقت و انرژي ام رو به خودش اختصاص ميده.
يکي از اين افراد نگارهمسر هومان ( همسر سابقم ) است که واقعا وجودش فصل تازه ايي رو در شخصيتم و محک اينکه واقعا تا چه حد به اون چيزي که هستم واقفم و اعتقاد دارم را باز کرد.
اعتراف مي کنم اولين باري که باهاش صحبت کردم چهار ستون بدنم از شدت هيجان مي لرزيد و مرتب مواظب بودم جفنگي نگم که تو حد و اندازه خودم نباشه.
واقعا دختر خوب و دوست داشتني و مي تونم بگم در حال حاضر يکي از بهترين دوستان منه.
هر چند که رابطه ما اصلا تو عرف جامعه نمي گنجه و شايد طبيعي تر اين بود که گيس و گيس کشي مي کرديم.!!!! ولي متاسفانه يا خوشبختانه اينطور نشد و مثل دو انسان و نه حيواني که سر گوشت شکار به سر و کله هم بپرن با هم برخورد کرديم.
از اونجايي که هيچ حرفي رو نمي تونم تو دلم نگه داره شايد نوبت سومي بود که باهم صحبت مي کرديم که چيزي رو که مدتها تو دلم قلمبه شده بود ازش پرسيدم.
– ببينم نگار يه سئوال؟
– بپرس چي؟
– وقتي شما ازدواج کرديد اين خبر رو يکي از دوستان نزديک هومان به من گفت و گفتش تو همون دختري هستي که فلان جا گفته بودي” هومان چقدر خوش تيپه! نمي خواد زنش رو طلاق بده من باهاش دوست شم” آره؟ اين حرف رو تو زدي؟
– ببينم فقط يک چيزي مي پرسم اين آدم “ر-ع ” نبوده؟
و…
حرفهاي ديگه که کاملا متوجه شدم اين حرف از دهن نگار بيرون نيومده و فقط توطئه ايي بوده جهت اذيت کردن من، حالا از اين اذيت کردن چي به اون “ر-ع” مي رسيده ؟ الله علم. جز ارضا روح شيطانيش.
اون فالهاي خيام و يا الهه درون رو هم همسر هومان با ايميل برام فرستاده.
به پيشنهاد نگار يک قرار دو نفره با هومان گذاشتم که حرفها و کدورتهاي بيرون ريخته نشده رو با هم مطرح کنيم و هردو و شايد بيشتر من از افکار منفي رها شيم.
قرار بود هومان بياد دم شرکت دنبالم ولي اميد مخالفت کرد و گفت خودم ميام مي رسونمت زماني که بايد بهت کمک مي کرد کجا بود؟ حالا هم نمي خواد رو کمک اون واسه قدم برداشتن حساب کني.
وقتي مي خواستم ببينمش خيلي اضطراب داشتم چون قرار بود آدمي رو ببينم که تمام رو پا بودنها و بدو بدو هام رو ديده بود و حالا آدمي بودم که براي راه رفتن احتياج به کمک ديگري داشت.
بقيه اش رو شايد بعدا نوشتم از حس نوشتن خارج شدم.Shockh
نگار يک کتاب بهم هديه داده با يک دفتر نقاشي و مداد رنگي همراهش! :toungeاسم کتاب هست ” شفاي کودک درون” نوشته دکتر لوسيکا کاپاچيونه ( آدم و ياد کاپوچينو مي ندازه:smug) برداشتهام رو از کتاب خواهم نوشت.
* تاثير ويتامين B3 بر ام اس.



سعي مي کنم طوري بنويسم که فقط واسه دل خودم باشه بدون توجه به اينکه اين نوشته ها خواننده و مخاطب داره، شايد اينطوري کامل بيارم بالا و خورد خورد چيزي رو قورت ندم و حالم بهتر شه.:sick
هفته پيش حال خرابي داشتم که دامنه اش تا امروز هم کشيده شده، دلايل متعددي داشت که از جمله مهمترين اونها، پريود فصلي و تصميم به ترک کارم بود.
اين دو عامل مهم هم سبب شد گير بدم به هر جنبده ايي که تو اطراف خودم مي ديدم.
تصميم ترک کار تصميم ساده ايي نبود بخصوص که از زماني که ديپلم گرفتم سرکار رفتم و کار کردم ولي خوب اين چهار سال آخر خيلي بهم فشار آورد و احساس کردم بيش از حد توانم دارم از خودم کار مي کشم واسه همين تصميم گرفتم بشينم خونه و يک کم به خودم برسم چه از لحاظ تغذيه و چه از لحاظ ورزش و دکتر و درکل دوا درمون.
خيلي ها منع ام کردن و گفتن با اينکار دچار روزمرگي ميشي و عضلاتت به استراحت و شايد تنبلي عادت ميکنه.
ميدونم که خيلي سخته بخصوص براي مني که حتي تو اين وضعيت هم هميشه سعي کردم فعال باشم ولي اگه بخوام با خودم رو راست باشم ديگه خسته شده بودم از اينکه دائم نگران اين باشم که امروز کسي هست منو ببره يا برگردونه خونه؟ يا اگه برادرم يا اميد نيستن به کي رو بندازم؟ از تنهايي سوار آژانس شدن مي ترسيدم فکر مي کردم اگه ترافيک باشه 50 متر اونورتر پارک کنه من چيکار کنم؟ به همه نمي تونم موقعيت جسميم رو توضيح بدم که بدونه بايد درست جلوي در پارک کنه تازه بعدشم بايد حواسش به من باشه که بتونم از پله جلوي برج پايين بيام.
هربار مي رفتم توالت همش با خودم فکر ميکردم اگه بخورم زمين چه خاکي تو سرم بريزم ؟ کي و صدا کنم بياد جمع ام کنه؟!
بخاطر شرايط جسميم دفع سختي دارم يعني خيلي تو توالت معطل ميشم حالا چقدر بقيه بايد پشت در معطل مي موندن تا من بيام بيرون؟!
چقدر مي تونم واسه هرکاري که لازم بود انجام بدم مرخصي بگيرم و برم؟
و… و… و
همه اينا سبب شد که فکر کنم بهتره کمتر به خودم استرس بدم و فکرهاي زايد رو از خودم دور کنم، مي دونم تو خونه نشستن هم هزار تا مشکل ديگه داره ولي من از پسش بر ميام. دفعه اولم که نيست دفعه قبل که فاجعه تر بود مي خواستم يک زندگي 4 يا 5 ساله رو تموم کنم با بيماري که بزور خودش رو مهمون وجودم کرده بود، کاري هم نداشتم که به منبع ماليش متکي باشم… ولي به بهترين شکل از پسش بر اومدم حالام هم وضعيت بدتر از قبل نيست يک کم استراحت مي کنم و بعدش مي پردازم به کاري که نه زياد خسته ام کنه و نه واسم فکر و خيال زيادي بياره.:eyelash



اين مدتي كه دوردونه خونه مونه با شهريار برادرم، عصرها ميان دنبالم.
شب شهريار با خنده تعريف كرد،
تو راه كه داشتيم ميومديم دنبالت دوردونه ميگه :
– نمي دوني چقدر خوشحالم وقتي منم ميام دنبال عمه جون. :hug
– واسه چي خوشحالي؟
– يه حس خوبي بهم دست ميده وقتي عمه جون سوار ماشين ميشه. :eyelash
– چه حسي؟
– نمي دونم يه حس خوب … شماها نمي تونين درك كنين چه حسي. :angel
قربون شكلت برم عمه جون با اون حس درك نكردنيت :hug:kiss تو هم نمي دوني چه حس قشنگ و خوبي بهم دست ميده وقتي قيافه موشت رو مي بينم كه اومدي دنبال من و مي دويي كيف رو از دستم ميگيري و كمكم مي كني سوار ماشين شم.:hug
دوستت دارم با تمام وجودم :love



اين مدتي كه دوردونه خونه مونه با شهريار برادرم، عصرها ميان دنبالم.
شب شهريار با خنده تعريف كرد،
تو راه كه داشتيم ميومديم دنبالت دوردونه ميگه :
– نمي دوني چقدر خوشحالم وقتي منم ميام دنبال عمه جون. :hug
– واسه چي خوشحالي؟
– يه حس خوبي بهم دست ميده وقتي عمه جون سوار ماشين ميشه. :eyelash
– چه حسي؟
– نمي دونم يه حس خوب … شماها نمي تونين درك كنين چه حسي. :angel
قربون شكلت برم عمه جون با اون حس درك نكردنيت :hug:kiss تو هم نمي دوني چه حس قشنگ و خوبي بهم دست ميده وقتي قيافه موشت رو مي بينم كه اومدي دنبال من و مي دويي كيف رو از دستم ميگيري و كمكم مي كني سوار ماشين شم.:hug
دوستت دارم با تمام وجودم :love