امسال عید

امسال عيد شايد اولين عيدي بود که تو اين چندسال من اجتماعي و عاشق شلوغي و مردم هيچ کجا نرفتم و وقتي هم کسي اومد خونه مون از کنج خلوت خودم خارج نشدم.
روز دوم عيد بود که فهميدم خودم رو باختم.
روز دوم عيد دختر عمه ام( دختر همون عمه ام که ام-اس داشت و سالهاست که فوت شده خود دخترش هم يک چيزي حدود 15 سال يا بيشتر از من بزرگتره به شدت منو دوست داره و شديداً آدم مثبتي ) با اذنابش اومد خونه مون از قبل کلي شيکان پيکان کردم رنگ ناخن و سايه و خط چشمم رو با بلوزم که آبي زنگاري بود ست کردم براي تکميل آرايش خط نقره ايي محوي پشت پلکم کشيدم که چشمام مخمورتر به نظر بياد ( تمام اينکارها رو در حالتي که يه دستم به دراور بود که رو زمين معلق نشم و با مردن مردن انجام دادم) وقتي صداي زنگ در حياط رو شنيدم عصام رو برداشتم و حرکت کردم به طرف آپارتمان مامان اينها از يک ساعت قبلش داشتم با خودم کلنجار ميرفتم که الان بعد مدتها منو ببينن چي پيش خودشون فکر ميکنن؟ لابد ميگن ببين بيچاره چقدر وضع بيماريش بده احتمالا سال ديگه بايد صندلي چرخدارش رو تو سالن بيارن! غم عالم رو دلم بود و ترانه هايده مرحوم تو مغزم مي پيچيد که سال سال اين چند سال… هرسال ميگم دريغ از پارسال…
بغض راه گلوم رو گرفته بود وقتي که در رو باز کردم، درحاليکه يه دستم به عصا بود و با دست ديگه ديوار رو گرفته بودم سعي کردم اون هيکل تي تيش و عروسکي رو چند قدم ديگه تا قبل سرنگون شدن جلو بکشم، همه به احترامم از جاشون پاشدن و واسه روبوسي اومدن جلو که من بيشتر تو زحمت طي راه تا دم صندلي اونها نيفتم.
ديگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و توي بغل دختر عمه ام زدم زير گريه حالا گريه نکن کي گريه بکن! دختر عمه ام تنگ در آغوشم گرفت و در حاليکه موهام رو نوازش ميکرد بغل گوشم زمزمه ميکرد: عزيزم… عزيزکم، قوي باش. با سر تاييد کردم ولي زبونم گفت نه ديگه نمي تونم.
رو صندلي نشوندنم و مامان با چشمان گريون رفت برام آب خنک آورد که بتونم به کمک اون بغضي که راه گلوم رو بسته بود پايين بدم… تمام زحمت آرايشم در يک لحظه با اون سيلاب اشک ري* شد بهش رفت.
( ديگه شرح حال ادامه نميدم خاک به سرم اشک خودم در اومد)Shockh
خلاصه مَخلص(؟) فهميدم که خودم رو باختم و بايد از جمعي که بهتر بودنم رو ديدن پرهيز کنم و بيشتر رو روحيه ام کار کنم .
روزهاي خيلي بدي رو گذروندم بجز يکي دو نفر با هيچ کس ديگه رفت و آمد نداشتم نه اينکه اصلاً نخوام نمي تونستم که برم با وجوديکه اينقدر دَدَري هستم.
تصميمم براي بهتر شدن يه تصميم انقلابي بود چون واقعا اپسيلون اميد نداشتم با خودم ميگفتم اين تو بميري ديگه فرق ميکنه با هميشه، يادمه نسيم حرف قشنگي بهم زد گفت من اول روحاً نشستم رو ويلچر شرايطي که دقيقاً احساسش کردم من روحاً آمادگي نشستن رو ويلچر رو داشتم جسمم هم که خيلي وقت بود اين مطلب رو پذيرفته بود حس اعتماد شما و عشق اميد و احساس مسئوليتي که در قبال اين دو مورد داشتم سبب شد که يکبار ديگه امتحان کنم و بتونم.
شايد يه مدت کوتاه اين دوره اوج رو طي کنم و دوباره برگردم اون پايين مايين ها ولي لااقل به خودم ثابت شد که هميشه قدرت شروع از نقطه صفر صفر رو دارم.
از همتون سپاسگزارم که باورم کردين و بهم القا کردين که منم بايد خودم رو باور کنم.:love



دو صدمتر

وقتي از در سالن ورزش اومدم بيرون با دست بوس فرستادم براي مسئول پذيرش و با خنده و چشمک پرسيدم:
– ببينم اينجا نزديک ترين جايي که واسه دو صدمتر ثبت نام ميکنن کجاست؟:tounge
من اگه بتونم سرعت پاهام رو يک کم کمتر کنم و رو نحوه راه رفتنم بيشتر تمرکز کنم خيلي بهتره آنچنان عصا زنون تق تق ميرم و ميام که انگار دنبالم کردن خودم از کارهاي خودم خنده ام ميگيره که در عرض يک هفته مي خوام چند سال رو تلافي کنم و مطمئناً اگه عاقل باشم بايد بدونم که نميشه!.:tounge
پيوست: يک توضيح بدم که سوتفاهمي پيش نياد من لينک بچه هايي که نويد تو سايت اسپشيال لينک هاشون رو گذاشته مثل مهرداد، تربچه… يا سايتهاي متفرقه ولي وابسته مثل نازمهر… رو از تو لينک دوستان برميدارم چون از اون طريق مي تونم چک کنم کي آپ کرده و هيچ ربطي به عدم دوستي و غيره نداره تنها لينکي رو که برنميدارم مال نسيم اونم چون تند تند آپ ميکنه بچه هايي هم که نوشتن رو فراموش کردن و مطلب نمي نويسند لينکشون رو برميدارم چيکار کنم اينم عيب منه، لينک خاک خور مثل خوره ميره تو روحم. استثنا اين قضيه هم اميد که مسلماً حسابش جداست.:love



به خودم شديداً تبريک ميگم چون بالاخره تونستم از رو ويلچر پاشم.:applause
اين سطور رو مي نويسم واسه يادآوري خودم و اينکه بدونم تا کدوم قعررفتم و برگشتم، بايد بيشتر برگردم به عقب که ببينم اصلاًً چي شد!
ديگه حالم به جايي رسيده بود که حتي تسکين موقت کورتن(پالس تراپي) هم رو بدنم جواب نميداد، دو نوبت آخر که آذر83 و مرداد84 بود هيچ کمک خاصي نتونست بهم بکنه و روزبروز حالم بد و بدتر ميشد ديگه رسماً سايه ويلچر رو به خودم نزديکتر احساس مي کردم با پررويي تمام ميرفتم سرکار و ديگه واسه رسيدن به ميزم اگه لازم بود از چنگ و دندون هم استفاده ميکردم وقتي آبان84 رفتم پيش دکترلطفي و وضع رو به اينصورت ديد گفت تنها راه مونده برامون تزريق نواترون( شيمي درماني) چاره نبود با تمام عوارض بدي که ازش شنيده بودم بايد قبول ميکردم تزريق انجام شد و حدود دو هفته ايي هم حالم خوب بود که جار جارش رو اينجا نوشتم ولي از اواسط دي دوباره شروع کردم به پسرفت سعي کردم طرق ديگه رو آزمايش کنم و رفتم سراغ ماساژ درماني با روغن گياهي اونم خوب بود ولي نه تو دوره بحراني که بودم، بهار و تغيير فصل هم شد قوز بالا قوز اينقدرکه بيشتر از چند قدم اونم به سختي نمي تونستم راه برم اين اواخر فاصله پيمودن بيشتر از پنجاه متر رو بايد بغلم ميکردن و اين طرف اون طرف ميبردنم :cryسعي کردم از حال خرابم چيز زيادي اينجا منعکس نکنم ، مشکل من بود بايد يه جوري حلش ميکردم.
15 بعد از عيد رو هم سعي کردم برم سرکار ولي بعد اون ديگه نمي تونستم و تصميم گرفتم يه مرخصي طولاني مدت بگيرم و به نداي بدنم بيشتر جواب بدم.
وقتي قرار شد برم فيزيوتراپي و مامان رفت که برام وقت بگيره به خانمي که مسئول اونجا بود گفت اين مسير براي دختر من خيلي زياده چه جوري بيارمش؟ اونم گفت نگران نباشيد واکر، ويلچر و تخت هست هرچي لازم باشه بهتون ميديم مريضتون رو بياريد.:confused
دم در درمانگاه با دست پاهام رو از ماشين ميذاشتم بيرون مامان زيربغلم رو ميگرفت مي شوند رو نيمکت ميرفت برام ويلچر ميگرفت با کمک اون ميشستم رو ويلچر و هلم ميداد تا سالن مخصوص فيزيوتراپي ( بعداً از احساس رو ويلچر بودن و نگاههاي ترحمناک بقيه مي نويسم) فاصله بين تخت و سالن ورزش رو هم با ويلچرطي ميکردم.:sick
تا شد چهارشنبه دو هفته قبل که مجدد وقت دکتر داشتم، دکتر بهم گفت لازمه يه پالس کورتن بگيري گفتم دکتر جان دو نوبت آخر هيچ افاقه ايي نکردها! گفت دوباره امتحان ميکنيم بعضي مواقع نواترون فاکتورهاي خوني رو جابجا ميکنه و بدن به دارويي که قبلاً جواب نميداد دوباره جواب ميده. اين شد که پالس گرفتم.
از روز اول تزريق با کمال تعجب و خوشبختي احساس کردم بهتر و سرحال تر دارم ميشم:thinking بعد تزريق دارو وقتي خواستم ادامه فيزيوتراپي رو بدم مسيري رو که هميشه با ويلچر طي ميکردم روز اول يه نصفه رفت با ويلچر رفتم و کل برگشت رو روپاهاي خودم برگشتم با چندبار نشستن و استراحت.:eyelash
روز اولي که مسئولين فيزيوتراپي منو سرپا و بدون ويلچر ديدن از دربان تا مسئول پذيرش و فيزيوتراپم بهم تبريک گفتن و برام دست زدن غرق احساس غروري بودم که فقط يکي تو وضع من درک ميکنه.:hug
امروز خودم ميرم و خودم هم برميگردم بدون اينکه جايي توقف کنم حتي سرراه يه توالت ايراني هم ميرم!!:smug
روز اول که با شعف و غرور پيشرفتم رو براي اميد تعريف کردم لايه هاي بغضش به گونه هام برخوردکرد.:love
يک ساعت بي وقفه ورزش ميکنم ورزشهاي سخت که عرق از بدنم ميچکونه امروز رو صندلي مخصوصي نشسته بودم که بايد پات رو بندازي پشت وزنه مخصوص و با روي پات وزنه رو بکشي بالا و درحالي که زانوت کاملا صافه وزنه رو تا بيست شماره نگه داري. درحاليکه با مامان حرف ميزدم اينکار را تا بيست بار انجام دادم يکهو ياد زماني افتادم که با پام نميتونستم حتي سنگيني پتو رو کنار بزنم و پام رو بکشم زيرش.:regular



روزنامه قدس در مورد ما نوشته:embaressed
روزنامه قدس
برگرفته از وبلاگ گروهی ام-اس

Continue Reading »



ميگه خانم م (منشيش) قدش 170 و خورده ايي، ميگه تا حالا فکر ميکردم هم قدهاي تو باشه ولي کفش پاشنه بلند پاش ميکنه که تقريباً ميشه هم قد من (بالاي 180) وقتي فرم بيمه اش رو آورد امضا کنم متوجه شدم.
ميگم يعني تا حالا فکر ميکردي اندازه من کوتوله واويلا باشه؟! بابا ماشالله مانکني واسه خودش.
ذهنم پرواز ميکنه به گذشتهاي نه چندان دور، اون موقعي که از هر کفش پاشنه کوتاهي متنفر بودم يه عدم اعتماد بنفس گلوم رو مي چسبيد انگار تمام مشکلات زندگيم ،يکي خلاصه شده بود تو قدم يکي تو گندگي دماغم! که اگه اين دوتا حل ميشد ديگه من مي موندم و يک زندگي راحت و بي دغدغه.
مشکل کوتاهي قدم رو سعي ميکردم با کفشه هاي پاشنه بلند حل کنم بهم رو ميدادي هم کوه با کفش پاشنه بلند ميرفتم، شايد يکي از دلايل اين بود که هومان قد بلند بود و اين شايد نقيصه رو به انحا مختلف به روم مياورد. :hypnoidدماغم رو هيچوقت جرات نکردم دستکاري کنم اينقدر سوختم و ساختم که حالا نه تنها ازش بدم نمياد بلکه يه جورايي به نقطه قوت صورتم تبديل شده و کلي شخصيت ميده بهم!!.:smug
به روزگاري دچار شدم که حتي نيم سانت پاشنه هم ميتونست کلّه ام کنه ديگر آرزوي شلنگ تخته انداختن با کفش پاشنه بلند رفته بود تو روياهاي شبانه ولي نه مُردم نه بدبخت تر از اين شدم که هستم.
فسقل بودنم هم ديگه بروم نيومد انگاري اينبارروحم خيلي بلندتر از قدم شده بود.:tounge
چقدر انسان تفکرات و خواسته(آفرين به دختر شيراز:applause هی ميگم چرا اين خاصته خواسته بشو نيست:thinking نگو يه جای کار عيب داره:laughing) هاي ساده ايي داره چيزهايي که شايد اگر چند سال بعد برگرده و بهشون نگاه کنه بنظر گنگ و مسخره بياد.
تا بيشتر از اين دير نشده روحتون رو بزرگ کنيد که جسم هرلحظه چيزي واسه از دست دادن داره.:hug



دوباره حالت محتضري رو گرفتم که وقت زيادي نداره و تند تند بايد کارهاي عقب مونده اش رو انجام بده.
شب با نگراني انجام کارهاي فردا خوابم ميبره و صبح با اضطراب انجام ندادنشون از خواب بلند ميشم.
تا نزديک آخر شب مرتب به اميد زنگ ميزنم که باهاش صلاح مشورت کنم که فلان کار رو فردا به چه ترتيب انجام بدم؟ همش نگراني نگراني …
با وجوديکه از وقتم کمال استفاده رو دارم ميبرم، قبل مرخصي اکثر کارهايي رو که بايد انجام ميدادم ليست کردم که بعد مرخصي سرم به تنبلي گرم نشه و يادم نره چيکار مي خواستم بکنم. حالا هرکاري رو که انجام دادم جلوش يه تيک زدم …الان که به ليستم نگاه ميکنم مي بينم از يه تعداد شايد بيست قلم يه چيزي حدود 15 يا 16 مورد رو انجام دادم پس جايي واسه نگراني باقي نمي مونه کارهام کاملا رو برنامه داره پيش ميره.
ديروز واسه ناهار مهمون دعوت کردم!!! صبح مامان رو فرستادم بيرون بره سبزي آش بخره گفتم شما بخر من پاکش مي کنم(کاري که سالهاست نمي تونستم انجام بدم) جونم دراومد ولي پاکش کردم و عصر دلتون نخواد آش رشته ايي خورديم بي نظير.
صبح همش دلم مي خواست تو حالت درازکش باشم ولي عجله و نگراني انجام ندادن کارها و ننوشتن پست امروز شد نتيجه اين نوشته.:embaressed



فيلم نامه رو داده بودم يکي از دوستان رمان نويسم بخونه و نظرش رو بهم بگه.
وقتي با هم صحبت کرديم بعد از تعريف از موضوع فيلم نامه و نحوه نگارش … رفت سر مطرح کردن انتقاداتش، بهم گفت که شخصيت هاي فيلم نامه به دو دسته سياه و سفيد تقسيم شدن و از شخصيت خاکستري هيچ خبري نيست!!! و گفت اين تو قوانين جديد رمان نويسي نمي گنجه گفت وقتي صحنه هاي مربوط به مادر هومان( مادر شوهر سابق) رو مي خوندم کاملاً نفرت رو از لابلاي نوشته هات احساس ميکردم و اين يک پيش زمينه قضاوت به بيننده ميده که يعني بايد از اين آدم متنفر باشي، چون منم هستم!!! در صورتيکه تو فقط بايد بيان کني و قضاوت رو بذاري به عهده بيننده يا خواننده ات.
مي گفت ما تو عالم نگارش اصطلاحي داريم که مي گيم وقتي نوشته ايي رو نوشتي بايد بذاري چند وقت از روش بگذره و به اصطلاح بيات شه بعد دوباره بري از تو کشو بکشيش بيرون و دوباره خوانيش کني با يک احساس جديد با کم شدن احساسات تند و تيز قبليت و اينبار منطقي شروع کني به وارد کردن ايراداتت مي گفت به نظر من الان موقع اون رسيده که اينکار رو بکني.
ديدم درست ميگه وقتي داشتم بعضي اتفاقات رو بياد مي آوردم و خودم رو مجبور ميکردم به نوشتنشون زار ميزدم و مي نوشتم شايد همين بحران روحي هم حال بد اون چند ماه رو پايه ريزي کرد، بيرون ريزي داشتم ولي انگار همه چي اومد تو سطح و همونجا موند و ديگه ته نشين نشد.
با يکي از دوستان خوبم تماس گرفتم که تو باز نويسي فيلم نامه از لحاظ فني کمکم کنه بايد يه خلاصه براش بنويسم.:love
فيلم نامه رو چند جا براي بازاريابيش ارائه کردم ولي از هيچ کنالي هنوز جواب بله يا خير نگرفتم فعلاً منتظرم و هنوز نا اميد نشدم.
قرار شده يه اتود براي کتاب هم بزنم ولي فعلاً اصلن فکرم متمرکز براي اينکار نميشه.
اين صحنه اول رو زار زدم و نوشتم.:cry

Continue Reading »