هیولای درون

نگاهي با لذت به شمارنده پستهاي هر ماه انداختم، چقدرزمستون پارسال حالم بد بود چقدر خسته و بي حوصله بودم تحمل خودم برام سخت بود ديگه چه برسه به وبلاگ نويسي و جواب دادن کلي ايميل و رسيدگي به يک مسئوليت ناخواسته، دلم ميخواست همه چي رو ول کنم و برم فقط بذارن يک کم استراحت کنم خودم باشم و خودم کسي دَق به دَقه ازم جواب نخواد مجبور نباشم جواب سئوال کسي رو بدم ببينم آخرش اين هيولا وحشي درونم ميخواد چيکار کنه؟ عين اين ميمونه که يه بيمار رواني خطرناک رو تو خونه ات نگه داشتي در عيني که 24 ساعته حواست بهش هست بايد به مسئوليت هاي ديگه ات برسي خونه تميز… آب دماغ بچه آويزون نباشه… غذات خوشمزه سر ساعت آماده باشه… نکنه يه وقت خريدهاي خونه يادت بره… بچه ها اومدن لبخند فراموش نشه… واي همسر رو بگو خسته از سرکار اومده يه بوسه و خسته نباشيد… همه چي بايد مرتب باشه در حاليکه حضور بيمارت هم کسي رو خسته و معذب نکنه يعني اصلا نبايد حضورش احساس بشه و اگرتونستي اينکار رو بکني هنرمندي.:regular
با همه دلمردگي هام سعي کردم تحت هر شرايطي به نوشتنم ادامه بدم اونم هرروز نوشتن که واقعا کار جانفرسايي:whew، بنويسي و سعي کن يکنواخت و خسته کننده نباشه هميشه سوژه دم دستت باشه و اين مستلزم عوض کردن نگاهت به زندگي نگاهي که خسته است خيلي خسته.:eyebrow
راضيم خيلي راضيم خوشحالم که اون دوران گذشت… سخت ولي گذشت.
داشتم فکر ميکردم الان تو اوج رضايتم و چقدر خوب ميشد تو اين لحظه خدا جونم رو ميگرفت چون واقعا ديگه آرزويي ندارم و هيچکار نيمه تمومي نمونده که دلم بخواد انجامش بدم و نداده باشم خوشحالم که حال خوبم حريصي و وابستگی نسبت به دنيا برام نياورده.:hug
پيوست: دوست عزيز ممنون بابت اين همه توجه ات ولی لازمه يه توضيح بدم که سوء تفاهم پيش نياد اونايي که بی اجازه مطلب چاپ کردن بچه های روزنامه جام جم بودن مجله وزين !!:smug همشهری جوان خيلی محترمانه با من تماس گرفتن و وقت مصاحبه گذاشتن و در دوصفحه تمام رنگی مصاحبه رو چاپ کردن اون بيچاره ها قصوری انجام ندادن.:confused
بازم ممنون بابت توجه ات.:love
پيوست2:دوردونه گچ پاش رو باز کرده و ظاهراً همه چیز خوبه و دکتر از روندکار راضی.:regular



عصا رو جمع کردم

هفته پيش تصميم گرفتم عصا رو جمع کنم و هرچند سخت ولي از مامان تو راه رفتن کمک بگيرم.:smug
اين همه توجه خيلي برام جالب بود که مسئول پذيرش به محضي که ديدتم بهم تبريک گفت و گفت واقعا از ديدن بيمار هايي مثل من که اينقدر واسه پيشرفت تلاش ميکنن لذت ميبره و منو کلي مشعوف کرد.:eyelash
روز اول خيلي برام سخت بود ولي الان مدام تمرين ميکنم که زانوهام رو بيارم بالا و کمتر پام رو روي زمين بکشم و کلي هم موفق بودم و مسيرهاي 10 يا 20 متر رو بدون اينکه دستم رو به جايي بگيرم يا از کسي کمک بگيرم با تمرکز روي نحوه راه رفتنم طي ميکنم.:applause
گفتم يه آقايي اونجا هست که فيزيوتراپ خصوصي و با بيماري خصوصي کار ميکنه، پنج شنبه گذشته اومد جلو و بهم گفت بهتون تبريک ميگم پيشرفتتون فوق العاده بوده من روز اولي که رو ويلچر ديدمتون و پاشديد چند قدم راه رفتيد به پاهاتون دقت کردم خيلي لرزان و متزلزل بود ولي حالا تو کمتر از 15 جلسه محکم و درست راه ميريد معلومه که ورزشها رو دقيق و اصولي انجام ميديد.(بازم کلي مشعوف شدم و به خودم باليدم)
از پررويي هام هم بگم، بازو مامان رو تو طي مسافتهاي زياد مي گيرم ولي ازش ميخوام فاصله اش رو با من زياد نگه داره که کمکش فقط واسه حفظ تعادل و کمتر زيگزاگ راه رفتنم باشه نه کمک تو قدم برداشتن، موقع راه رفتن يه سرعت بخصوص دارم که کمتر يا بيشتر از اون سبب خستگيم ميشه و اين سرعت تقريباً سرعت قدم هاي رو به تند نه آهسته واسه همين کسي که باهام راه مياد بايد قدمهاش رو با من تنظيم کنه.
اونروز داشتم ميرفتم و مامان سرعتش از من کمتر بود با کمال وقاحت برگشت گفتم: دِه راه بيا ديگه!!!!!!!!!!!:eyebrow
پيوست1: نوشته نرگس عزيزم رو که در مورد منم هست بخونيد.:love
پيوست2: پست ديروزم ظاهراً کمی تا قسمتی سوئتفاهم ايجاد کرد اميد زنگ زده ميگه از دستت دلخورم:sad ميگم چرا؟ ميگه تو که اين همه تو فشار بودی چرا به خودم نگفتی و دنيايي رو خبر کردی؟:confused
:rolling



بالاخره اين ماه ارديبهشت تموم شد.:whew
به من که از لحاظ مالي خيلي سخت گذشت، از وقتي که ديپلم گرفتم کار کردم و حتي تو دوران دانشگاه هم تدريس خصوصي داشتم و همين هم سبب ميشد که هميشه دستم تو جيب خودم باشه و معمولاً نياز نباشه مسائل ماليم رو يکي ديگه حل کنه بعد بيماري و دو يا سه سال وقفه تو کار کردن ( اون زمان هم پشتوانه مالي داشتم) برگشتم سرکار و بقول معروف چپم هميشه قرص بود.
اين دوماه مرخصيم، مرخصي بدون حقوق بود گو اينکه موقع بيرون اومدن رييسم محبت کرد و حقوق فروردين ماه رو بيشتر از اون چيزي که بايد بهم ميداد پرداخت کرد و گفت هرموقع نياز داشتيد يه تماس بگيريد براتون پول بفرستم ولي خوب در ديزي و اين حرفا …
ميدونستم هميشه رو کمک اميد هم ميتونم حساب کنم ولي من آدم رو بندازي نبودم.
اين ماه هم يک عالمه خرج داشتم کلي دارو بايد مي خريدم هزينه پزشک ، بيمارستان ، فيزيوتراپي و آژانس هاي گاه و بيگاه ميزد يه چيزي دور و بر 200 هزار تومن بدون يک شاهي درآمد باضافه اينکه واسه خريد کامپيوتر کل پس اندازم رو هم خرج کرده بودم هيچوقت آدم بي ملاحظه ايي نبودم و هميشه برنامه ريزي دقيق مالي داشتم که مبادا يک وقت تو تنگنا قرار بگيرم تو بدترين شرايط هم يه چند تا اسکناس ته جيبم ميذارم باقي بمونه و به قول معروف تا قرون آخر رو خرج نميکنم اينبارهم تنها چيزي که کمي به فريادم رسيد سرمايه گذاري چندماه قبلم تو نت ورک پيشنهادي بهم بود که تونست پولي بهم برگردونه و يک کم چاله چوله ها رو پر کنه و کنار گذاشتن کم رويي و رفتن دنبال مطالبه طلبهاي کوچولويي که از ديگران داشتم.
تو اين ماه واقعاً بهم ثابت شد که ايراني ها هنرمند و چقدر عالي با هيچي گونه شون رو سرخ نگه ميدارن. :thinking
پيوست: خانمی که از من لينک مطلب مربوط به شروع بيماری رو خواستن، عزيزم زحمت نوشتنش با من بوده تو هم زحمت بکش خودت سرچ کن پيداش کن نخواه که اينکار رو هم من انجام بدم برات.:thinking قاعدتاً بايد تو نوشته های يکی دوماه اول باشه.:regular



بالاخره اين ماه ارديبهشت تموم شد.:whew
به من که از لحاظ مالي خيلي سخت گذشت، از وقتي که ديپلم گرفتم کار کردم و حتي تو دوران دانشگاه هم تدريس خصوصي داشتم و همين هم سبب ميشد که هميشه دستم تو جيب خودم باشه و معمولاً نياز نباشه مسائل ماليم رو يکي ديگه حل کنه بعد بيماري و دو يا سه سال وقفه تو کار کردن ( اون زمان هم پشتوانه مالي داشتم) برگشتم سرکار و بقول معروف چپم هميشه قرص بود.
اين دوماه مرخصيم، مرخصي بدون حقوق بود گو اينکه موقع بيرون اومدن رييسم محبت کرد و حقوق فروردين ماه رو بيشتر از اون چيزي که بايد بهم ميداد پرداخت کرد و گفت هرموقع نياز داشتيد يه تماس بگيريد براتون پول بفرستم ولي خوب در ديزي و اين حرفا …
ميدونستم هميشه رو کمک اميد هم ميتونم حساب کنم ولي من آدم رو بندازي نبودم.
اين ماه هم يک عالمه خرج داشتم کلي دارو بايد مي خريدم هزينه پزشک ، بيمارستان ، فيزيوتراپي و آژانس هاي گاه و بيگاه ميزد يه چيزي دور و بر 200 هزار تومن بدون يک شاهي درآمد باضافه اينکه واسه خريد کامپيوتر کل پس اندازم رو هم خرج کرده بودم هيچوقت آدم بي ملاحظه ايي نبودم و هميشه برنامه ريزي دقيق مالي داشتم که مبادا يک وقت تو تنگنا قرار بگيرم تو بدترين شرايط هم يه چند تا اسکناس ته جيبم ميذارم باقي بمونه و به قول معروف تا قرون آخر رو خرج نميکنم اينبارهم تنها چيزي که کمي به فريادم رسيد سرمايه گذاري چندماه قبلم تو نت ورک پيشنهادي بهم بود که تونست پولي بهم برگردونه و يک کم چاله چوله ها رو پر کنه و کنار گذاشتن کم رويي و رفتن دنبال مطالبه طلبهاي کوچولويي که از ديگران داشتم.
تو اين ماه واقعاً بهم ثابت شد که ايراني ها هنرمند و چقدر عالي با هيچي گونه شون رو سرخ نگه ميدارن. :thinking
پيوست: خانمی که از من لينک مطلب مربوط به شروع بيماری رو خواستن، عزيزم زحمت نوشتنش با من بوده تو هم زحمت بکش خودت سرچ کن پيداش کن نخواه که اينکار رو هم من انجام بدم برات.:thinking قاعدتاً بايد تو نوشته های يکی دوماه اول باشه.:regular



مدتها بود وقتي مي رفتم حمام و مي خواستم زير بغل دست چپم رو اصلاح کنم، مجبور بودم دستم رو به جايي گير بدم حالا يا ديوار يا دسته دوش که بتونم اينکار رو انجام بدم زاويه زير بغلم ماکزيمم 100 درجه باز ميشد بخصوص که ماهها قبل داشتم زمين ميخوردم و دست چپم رو گرفتم به ديوار روبرو ولي زمين خوردم و بازوم از بالا تا پايين ديوار کشيده شد و شد مزيد بر علت که ديگه اصلا تعادل نداشته باشم و از طرف چپ بدنم اصلا نتونم براي حفظ تعادلم استفاده کنم .Shockh
با ماساژ هم درست نشد که نشد وقتي هم به فيزيوتراپم گفتم و معاينه اش کرد گفت ماهيچه بازوت درد و گرفتگيش مزمن شده و خيلي وقته ازش ميگذره بايد دستت رو آزاد و ول تو جهت هاي مختلف تابش بدي که به مرور ماهيچه به وضعيت سابقش برگرده.
توي سالن ورزش فيزيوتراپي يک چرخي هست درست مثل سکان کشتي که بايد دستت رو به پرههاش بگيري و در جهت موافق و مخالف ساعت بچرخوني، روز اولي که خواستم انجام بدمش با آه و ناله از شدت درد و گرفتگي و با من بميرم تو بميري تونستم 5 بار بچرخونمش.
اينروزا هر دست رو 80 بار در جهت مختلف ميچرخونم و کاملاً دست چپم رو بالا ميارم و از درد ناراحتي هم هيچ خبري نيست.:applause



مدتها بود وقتي مي رفتم حمام و مي خواستم زير بغل دست چپم رو اصلاح کنم، مجبور بودم دستم رو به جايي گير بدم حالا يا ديوار يا دسته دوش که بتونم اينکار رو انجام بدم زاويه زير بغلم ماکزيمم 100 درجه باز ميشد بخصوص که ماهها قبل داشتم زمين ميخوردم و دست چپم رو گرفتم به ديوار روبرو ولي زمين خوردم و بازوم از بالا تا پايين ديوار کشيده شد و شد مزيد بر علت که ديگه اصلا تعادل نداشته باشم و از طرف چپ بدنم اصلا نتونم براي حفظ تعادلم استفاده کنم .Shockh
با ماساژ هم درست نشد که نشد وقتي هم به فيزيوتراپم گفتم و معاينه اش کرد گفت ماهيچه بازوت درد و گرفتگيش مزمن شده و خيلي وقته ازش ميگذره بايد دستت رو آزاد و ول تو جهت هاي مختلف تابش بدي که به مرور ماهيچه به وضعيت سابقش برگرده.
توي سالن ورزش فيزيوتراپي يک چرخي هست درست مثل سکان کشتي که بايد دستت رو به پرههاش بگيري و در جهت موافق و مخالف ساعت بچرخوني، روز اولي که خواستم انجام بدمش با آه و ناله از شدت درد و گرفتگي و با من بميرم تو بميري تونستم 5 بار بچرخونمش.
اينروزا هر دست رو 80 بار در جهت مختلف ميچرخونم و کاملاً دست چپم رو بالا ميارم و از درد ناراحتي هم هيچ خبري نيست.:applause



امسال عيد شايد اولين عيدي بود که تو اين چندسال من اجتماعي و عاشق شلوغي و مردم هيچ کجا نرفتم و وقتي هم کسي اومد خونه مون از کنج خلوت خودم خارج نشدم.
روز دوم عيد بود که فهميدم خودم رو باختم.
روز دوم عيد دختر عمه ام( دختر همون عمه ام که ام-اس داشت و سالهاست که فوت شده خود دخترش هم يک چيزي حدود 15 سال يا بيشتر از من بزرگتره به شدت منو دوست داره و شديداً آدم مثبتي ) با اذنابش اومد خونه مون از قبل کلي شيکان پيکان کردم رنگ ناخن و سايه و خط چشمم رو با بلوزم که آبي زنگاري بود ست کردم براي تکميل آرايش خط نقره ايي محوي پشت پلکم کشيدم که چشمام مخمورتر به نظر بياد ( تمام اينکارها رو در حالتي که يه دستم به دراور بود که رو زمين معلق نشم و با مردن مردن انجام دادم) وقتي صداي زنگ در حياط رو شنيدم عصام رو برداشتم و حرکت کردم به طرف آپارتمان مامان اينها از يک ساعت قبلش داشتم با خودم کلنجار ميرفتم که الان بعد مدتها منو ببينن چي پيش خودشون فکر ميکنن؟ لابد ميگن ببين بيچاره چقدر وضع بيماريش بده احتمالا سال ديگه بايد صندلي چرخدارش رو تو سالن بيارن! غم عالم رو دلم بود و ترانه هايده مرحوم تو مغزم مي پيچيد که سال سال اين چند سال… هرسال ميگم دريغ از پارسال…
بغض راه گلوم رو گرفته بود وقتي که در رو باز کردم، درحاليکه يه دستم به عصا بود و با دست ديگه ديوار رو گرفته بودم سعي کردم اون هيکل تي تيش و عروسکي رو چند قدم ديگه تا قبل سرنگون شدن جلو بکشم، همه به احترامم از جاشون پاشدن و واسه روبوسي اومدن جلو که من بيشتر تو زحمت طي راه تا دم صندلي اونها نيفتم.
ديگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و توي بغل دختر عمه ام زدم زير گريه حالا گريه نکن کي گريه بکن! دختر عمه ام تنگ در آغوشم گرفت و در حاليکه موهام رو نوازش ميکرد بغل گوشم زمزمه ميکرد: عزيزم… عزيزکم، قوي باش. با سر تاييد کردم ولي زبونم گفت نه ديگه نمي تونم.
رو صندلي نشوندنم و مامان با چشمان گريون رفت برام آب خنک آورد که بتونم به کمک اون بغضي که راه گلوم رو بسته بود پايين بدم… تمام زحمت آرايشم در يک لحظه با اون سيلاب اشک ري* شد بهش رفت.
( ديگه شرح حال ادامه نميدم خاک به سرم اشک خودم در اومد)Shockh
خلاصه مَخلص(؟) فهميدم که خودم رو باختم و بايد از جمعي که بهتر بودنم رو ديدن پرهيز کنم و بيشتر رو روحيه ام کار کنم .
روزهاي خيلي بدي رو گذروندم بجز يکي دو نفر با هيچ کس ديگه رفت و آمد نداشتم نه اينکه اصلاً نخوام نمي تونستم که برم با وجوديکه اينقدر دَدَري هستم.
تصميمم براي بهتر شدن يه تصميم انقلابي بود چون واقعا اپسيلون اميد نداشتم با خودم ميگفتم اين تو بميري ديگه فرق ميکنه با هميشه، يادمه نسيم حرف قشنگي بهم زد گفت من اول روحاً نشستم رو ويلچر شرايطي که دقيقاً احساسش کردم من روحاً آمادگي نشستن رو ويلچر رو داشتم جسمم هم که خيلي وقت بود اين مطلب رو پذيرفته بود حس اعتماد شما و عشق اميد و احساس مسئوليتي که در قبال اين دو مورد داشتم سبب شد که يکبار ديگه امتحان کنم و بتونم.
شايد يه مدت کوتاه اين دوره اوج رو طي کنم و دوباره برگردم اون پايين مايين ها ولي لااقل به خودم ثابت شد که هميشه قدرت شروع از نقطه صفر صفر رو دارم.
از همتون سپاسگزارم که باورم کردين و بهم القا کردين که منم بايد خودم رو باور کنم.:love