هوای پاکم آرزوست!

بالاخره هوا نفس کشيد!!!.
اشتباه نمي کنم ديگه بحث زمين نفس کشيد کهنه شده، احتياج بود هوا نفس بکشه.
شب که رفتم تو رختخواب با گرم شدن چشمام به صداي قطرات بارون که رو اتومبيل برخورد ميکرد گوش ميدادم احساس خيلي خوبي بود يه احساس آرامش انگار بعد مدت مديدي رسيدي به معشوقت و بعد پشت سر گذاشتن کلي سختي و مرارت با آرامش در آغوشش آروم ميگيري، ميدوني که ديگه هست، اومده و نيازي نيست که نگران چيزي باشي از حالا به بعد رو مي توني به اون بسپري.
مي توني با خيال راحت ريه هات رو پرکني ديگه از منگي و رخوت و سنگيني سرت خبري نيست ديگه چشمات از وراء پرده اشکي که روشون رو پوشونده به چهره ماسک زده و دوده گرفته افراد نمينگره.
عشق من، زندگي من، هواي پاک شهرم خوش اومدي.:hug



هفته ي پرماجرا

هفته جالبي رو شروع کردم!!!!.
بعد چهار روز تو خونه موندن (از سه شنبه ديگه نيومدم سرکار) و دسته پنجه نرم کردن با حال فوق خرابم و شنيدن اخبار ناگوار مثل سقوط هواپيما حامل خبرنگاران و مثل مسخ شده ها نشستن جلو تلويزيون و هاي هاي گريه کردن:cry خوندن گزارش هاي روزنامه بخصوص در مورد خلبان کم سن و سال هواپيما که چهار ماه ديگه پدر ميشد (خدا به همسرش صبر بده)، بعدش آلودگي شديد هوا و غبار پخش شده تو فضا و متعاقب اون تعطيلي کلي تهران که سبب شد وقت تزريقم بعلت نبودن متخصص کنسل بشه و تحمل و گذروندن يه هفته سخت رو پيش روم ترسيم کنه:whew نبود اميد که چهار روز رو نبود و رفته بود اصفهان، مرتب با تلفن و اس-ام-اس باهاش در تماس بودم ولي اصلا ذره ايي از دل تنگيم رو کم نميکرد.
شنبه صبح اومدم شرکت و ديدم وبلاگم مسدوده!!! بخاطر آلودگي هوا دچار سردرد شده بودم و فوق العاده عصبي، يه حال پاچه گيري به هرکي سر راهم قرار گرفت دادم و همينطور يه نيمچه دعوا با بعضي از دوستان انجام دادم!!! درآخرين شاهکارم هم شب دخترخاله ام از کانادا تماس گرفت و سفره دل براش باز کردم و موضوعات ده سال پيش رو کشيدم وسط و خلاصه ننه من غريبم و… سبب شد يکساعت باهاش حرف بزنم و دوازده شب به زور قرص خواب آور بخوابم.!!!!
اين بود انشا من در مورد اينکه چگونه برزخ ميشويد؟!.
آهان يادم رفت بگم روز دوشنبه هفته قبل موقع بلند شدن از جام نميدونم چم شد سرم گيج رفت؟پام بالا نيومد؟فشارم افتاد؟ نتيجه اين شد که به شدت با کو…:surprise خوردم زمين طوري که احتمالاً اهالي برج فکر کردن زلزله اومد!!!، تو شرکت من بودم و رييسم ميز من درست روبروي ميز رييسم گذاشته شده موقع سقوط ايشون داشتن با تلفن حرف ميزدن که با شروع لرزش زمين سرشون رو آوردن بالا و من پخش شده روزمين رو ديدن فقط شنيدم که با عجله به اون طرف خط گفت “بعداً باهات تماس ميگيرم” و گوشي رو قطع کرد و با عجله اومد سمتم و کمک کرد که از جام بلند شم البته واژه کمک خيلي خوش بينانه است چون منِ تبديل شده به يه تيکه گوشت رو و دريغ از اپسيلون کمکي که واسه بلند شدنم بتونم بکنم:confused با ضرب و زور از رو زمين بلند کرد و نشوند رو صندلي تو اون لحظه از زور بغض و گريه نمي تونستم کلمه ايي از زبونم خارج کنم:cry احساس بدي داشتم از يه طرف درد شديد و از طرفي يه جور حس تحقير و بدبختي که فقط همينو کم داشتم تو شرکت جلو رييسم بخورم زمين اونم به اون وضع مفتضحانه! رييسم وقتي گريه ام روديد دستمال کاغذي رو کشيد طرفم و بدون کلمه ايي حرف رفت تو اتاقش و در رو بست که راحت باشم.
موقع تموم شدن وقت اداري گفت اگه احساس ميکنيد حالتون خوب نيست نميخواد فردا بيايد(سه شنبه) اين شد که از سه شنبه نشستم تو خونه.
بچه هايي که برام کامنت گذاشتن و منتظر جوابي از من هستند اصلاً وقت گشتن و پيدا کردن سئوالها رو ندارم اگه کار يا سئوال واجبي هست خواهش ميکنم برام ايميل بزنيد.
به بچه هاي تازه وارد بخصوص افراد هم درد خودم خوش آمد ميگم.:hug:love



هفته جالبي رو شروع کردم!!!!.
بعد چهار روز تو خونه موندن (از سه شنبه ديگه نيومدم سرکار) و دسته پنجه نرم کردن با حال فوق خرابم و شنيدن اخبار ناگوار مثل سقوط هواپيما حامل خبرنگاران و مثل مسخ شده ها نشستن جلو تلويزيون و هاي هاي گريه کردن:cry خوندن گزارش هاي روزنامه بخصوص در مورد خلبان کم سن و سال هواپيما که چهار ماه ديگه پدر ميشد (خدا به همسرش صبر بده)، بعدش آلودگي شديد هوا و غبار پخش شده تو فضا و متعاقب اون تعطيلي کلي تهران که سبب شد وقت تزريقم بعلت نبودن متخصص کنسل بشه و تحمل و گذروندن يه هفته سخت رو پيش روم ترسيم کنه:whew نبود اميد که چهار روز رو نبود و رفته بود اصفهان، مرتب با تلفن و اس-ام-اس باهاش در تماس بودم ولي اصلا ذره ايي از دل تنگيم رو کم نميکرد.
شنبه صبح اومدم شرکت و ديدم وبلاگم مسدوده!!! بخاطر آلودگي هوا دچار سردرد شده بودم و فوق العاده عصبي، يه حال پاچه گيري به هرکي سر راهم قرار گرفت دادم و همينطور يه نيمچه دعوا با بعضي از دوستان انجام دادم!!! درآخرين شاهکارم هم شب دخترخاله ام از کانادا تماس گرفت و سفره دل براش باز کردم و موضوعات ده سال پيش رو کشيدم وسط و خلاصه ننه من غريبم و… سبب شد يکساعت باهاش حرف بزنم و دوازده شب به زور قرص خواب آور بخوابم.!!!!
اين بود انشا من در مورد اينکه چگونه برزخ ميشويد؟!.
آهان يادم رفت بگم روز دوشنبه هفته قبل موقع بلند شدن از جام نميدونم چم شد سرم گيج رفت؟پام بالا نيومد؟فشارم افتاد؟ نتيجه اين شد که به شدت با کو…:surprise خوردم زمين طوري که احتمالاً اهالي برج فکر کردن زلزله اومد!!!، تو شرکت من بودم و رييسم ميز من درست روبروي ميز رييسم گذاشته شده موقع سقوط ايشون داشتن با تلفن حرف ميزدن که با شروع لرزش زمين سرشون رو آوردن بالا و من پخش شده روزمين رو ديدن فقط شنيدم که با عجله به اون طرف خط گفت “بعداً باهات تماس ميگيرم” و گوشي رو قطع کرد و با عجله اومد سمتم و کمک کرد که از جام بلند شم البته واژه کمک خيلي خوش بينانه است چون منِ تبديل شده به يه تيکه گوشت رو و دريغ از اپسيلون کمکي که واسه بلند شدنم بتونم بکنم:confused با ضرب و زور از رو زمين بلند کرد و نشوند رو صندلي تو اون لحظه از زور بغض و گريه نمي تونستم کلمه ايي از زبونم خارج کنم:cry احساس بدي داشتم از يه طرف درد شديد و از طرفي يه جور حس تحقير و بدبختي که فقط همينو کم داشتم تو شرکت جلو رييسم بخورم زمين اونم به اون وضع مفتضحانه! رييسم وقتي گريه ام روديد دستمال کاغذي رو کشيد طرفم و بدون کلمه ايي حرف رفت تو اتاقش و در رو بست که راحت باشم.
موقع تموم شدن وقت اداري گفت اگه احساس ميکنيد حالتون خوب نيست نميخواد فردا بيايد(سه شنبه) اين شد که از سه شنبه نشستم تو خونه.
بچه هايي که برام کامنت گذاشتن و منتظر جوابي از من هستند اصلاً وقت گشتن و پيدا کردن سئوالها رو ندارم اگه کار يا سئوال واجبي هست خواهش ميکنم برام ايميل بزنيد.
به بچه هاي تازه وارد بخصوص افراد هم درد خودم خوش آمد ميگم.:hug:love



ای شروع لطیف !
جای الفاظ مجذوب , خالی !

نوشته شده توسط : امید



خيلي ممنون از اظهار نظرهاي جالب و تفکر برانگيزتون در مورد سکانسي که گذاشته بودم.
بعضي ها کاملا درست و منطقي اظهار نظر کرده بودند که سبب شد منم تجديد نظري رو نوشته ام بکنم و بقول اکثريت همه وقايع رو تو يه سکانس نگنجونم گو اينکه محدوديت زماني هم گريبانگيرم هست با يک عالمه حرف که واقعاً هيچکدوم رو نمي تونم حذف کنم هم ميخوام بگم جدايي پايان زندگي عاطفي يک شخص نيست هم بايد بگم که بيماري هم پايان زندگي نيست از اون طرف بايد مشکلات شهري و ساختار اون رو که گريبانگير يک شخص کم توانه مد نظر داشته باشم و از طرفي نشون بدم که يک شخص سالم هم ميتونه عاشق و دلباخته کسي بشه که از لحاظ ظاهري و فيزيکي مشکل داره…، همه و همه اينها ميتونه خودش يه داستان مجزا باشه ولي من همشون رو جمع کردم تو يک داستان و بايد دونه به دونه شون رو بپرورونم و به هرکدوم کم توجهي کنم فيلمنامه در حد يک فيلم هندي درجه سه تنزل مي کنه!
انتقادات شما سبب شد به خودم بيام و سعي کنم از پوسته ويولت خارج شم و داستان پردازي ديگه ايي بکنم که صرفاً منطبق بر واقعيات نباشه.
بعضي ها هم انتقادات بظاهر غير سازنده داشتن که بهشون حق ميدم چون از قبل و بعد داستان خبر ندارند در نتيجه ربط منطقي هم بين حوادث نمي تونستن پيدا کنند.
نکته خيلي خيلي جالب اين بود که تنها دونفر به نکته ايي که بعدها تموم کننده فيلم هم هست اشاره کرده بودن آفرين ساناز و عسل جان به اين همه دقتتون.Kissapplause



خيلي ممنون از اظهار نظرهاي جالب و تفکر برانگيزتون در مورد سکانسي که گذاشته بودم.
بعضي ها کاملا درست و منطقي اظهار نظر کرده بودند که سبب شد منم تجديد نظري رو نوشته ام بکنم و بقول اکثريت همه وقايع رو تو يه سکانس نگنجونم گو اينکه محدوديت زماني هم گريبانگيرم هست با يک عالمه حرف که واقعاً هيچکدوم رو نمي تونم حذف کنم هم ميخوام بگم جدايي پايان زندگي عاطفي يک شخص نيست هم بايد بگم که بيماري هم پايان زندگي نيست از اون طرف بايد مشکلات شهري و ساختار اون رو که گريبانگير يک شخص کم توانه مد نظر داشته باشم و از طرفي نشون بدم که يک شخص سالم هم ميتونه عاشق و دلباخته کسي بشه که از لحاظ ظاهري و فيزيکي مشکل داره…، همه و همه اينها ميتونه خودش يه داستان مجزا باشه ولي من همشون رو جمع کردم تو يک داستان و بايد دونه به دونه شون رو بپرورونم و به هرکدوم کم توجهي کنم فيلمنامه در حد يک فيلم هندي درجه سه تنزل مي کنه!
انتقادات شما سبب شد به خودم بيام و سعي کنم از پوسته ويولت خارج شم و داستان پردازي ديگه ايي بکنم که صرفاً منطبق بر واقعيات نباشه.
بعضي ها هم انتقادات بظاهر غير سازنده داشتن که بهشون حق ميدم چون از قبل و بعد داستان خبر ندارند در نتيجه ربط منطقي هم بين حوادث نمي تونستن پيدا کنند.
نکته خيلي خيلي جالب اين بود که تنها دونفر به نکته ايي که بعدها تموم کننده فيلم هم هست اشاره کرده بودن آفرين ساناز و عسل جان به اين همه دقتتون.Kissapplause



همونطور كه قبلا نوشته بودم قرار شد بعد از شرح كامل بيماريم هدفم رو از نوشتن بيماريم بنويسم ولي چون پست آخرم باعث ناراحتي بعضي از دوستان عزيز شده بود:confused ديگه از گذاشتن آخرين پست منصرف شدم تا اينكه تو اين چند روز چند تا ايميل برام اومد كه سوالاتي ازم شده بود كه خيلي شبيه بهم بودن كه باعث شد كه دوباره اون پست رو بزارم تا هم به قولم عمل كرده باشم هم جواب سوالات اين دوستان رو داده باشم.
سوالاتي كه از من شده بود اين بود كه آيا من تو تنهايي خودم هم همينطور هستم كه نشون ميدم يا دارم فيلم بازي ميكنم ؟:surprise:teeth
ببينيد هدف من از نوشتن بيماريم اين نبوده كه بخوام خدايي نكرده تعريفي از خودم كرده باشم يا از خودم يه قهرمان بسازم چيزهايي كه نوشته بودم فقط و فقط شرح بيماريم و اتفاقاتي بود كه توي اين 18 سال برام افتاده بود توي تمام نوشته هام هم يادم نمياد جايي از خودم تعريف كرده باشم يا اينكه شكوه و شكايتي كرده باشم .
من تقريبا يكسالي ميشه كه با اين وبلاگها و نويسنده هاي اين وبلاگها اشنا شدم و همه ي دوستاني كه من رو مي شناسن و تو اين مدت بهم لطف داشتن من رو از كامنتهايي كه توي اين وبلاگها مي ذاشتم ميشناسن و بجز نويسنده ي اون وبلاگهايي كه من توي وبلاگهاشون كامنت مي ذاشتم كس ديگه اي از بيماريم خبر نداشت و هيچ دليلي هم نمي ديدم كه بخوام اين موضوع رو به كسي بگم وقتي هم ويولت بهم پيشنهاد كرد كه تو نوشتن وبلاگ بهش كمك كنم تا كاراش كمي سبك بشه اول تصميم داشتم از خاطرات جالبي كه برام اتفاق افتاده بود بنويسم ولي خوب بعد از اينكه ويولت تو وبلاگ نوشت كه من دچار ضايعه نخاعي هستم تصميم گرفتم كه بيماريم رو به طور كامل بنويسم دليلش رو هم الان توضيح ميدم
من بعد از عمل جراحي دومم بر خلاف اونچيزي كه خيلي ها فكر مي كنند و بر خلاف دفه هاي قبل اصلا روحيه خوبي نداشتم و قبول كردن اين واقعيت كه ديگه اصلا نمي تونم راه برم برام خيلي سخت بود احساس مي كردم در حقم خيلي ظلم شده نمي دونم چرا شايد اگه از روز اول كه بدنيا اومدم نمي تونستم راه برم يا اگه از اول يه آدم كاملا سالم بودم و تو يه حادثه قطع نخاع ميشدمم قبول كردنش برام خيلي راحتتر بود تااينكه بعد از اون همه سال سختي و زحمتي كه براي بدست آوردن سلامتيم كشيد بودم اين اتفاق برام بيوفته واقعا خسته شده بودم وقتي مي ديدم همه ي تلاشي كه تو اون سيزده سال كشيدم همش به باد رفته بگذريم به هر حال اتفاقي بود كه افتاده بود و كاريش هم نميشد كرد بعد از گذشت يكسال يكسال و نيم به لطف خدا:love كه هميشه توي اين سالها همراهم بوده و به كمك خانواده ام:love كه توي اين سالها خيلي زحمتم رو كشيدن تونستم اين واقعيت رو قبول كنم و با اين مشكلم كنار بيام يكي از چيزهايي كه توي اين مدت خيلي خيلي بهم كمك كرد آشنا شدن با اين وبلاگها بود آشنا شدن با كساني كه به مراتب شرايط سختتري نسبت به من دارن خيلي تو روحيه ام تاثير داشت هدف من هم از نوشتن بيماريم هم همين بود اميدوارم همونطور كه نوشته هاي بقيه دوستان تونست به من خيلي كمك كنه نوشته هاي من هم بتونه كمكي هر چند كوچيك براي كساني كه مشكل يا بيماري دارن يا حتي كساني كه سالم هستند براي اينكه قدر سلامتيشون رو بيشتر بدونن بوده باشه
يه سوال ديگه كه خيلي از من پرسيده بودن اين بود كه چرا يه وبلاگ نمي زنم متاسفانه نوشتن رو خيلي دوست ندارم در ثاني حرف زيادي هم براي گفتن ندارم كه بخوام وبلاگ بزنم و توش حرفام رو بنويسم وبلاگهاي خيلي خوبي هست كه من با خوندنشون خيلي لذت مي برم ترجيح ميدم يه خواننده باشم و از خوندن وبلاگهاي قشنگتون لذت ببرم تا اينكه يه نويسنده باشم توي اين وبلاگ هم با اينكه خيلي دوست دارم نمي تونم بنويسم چون اين وبلاگ براي ويولت مثل يه دفتر خاطراتي مي مونه كه توي اين دوسال ازشاديها و غمها واتفاقاتي كه براش افتاده مي نوشته و فكر مي كنم زياد جالب نباشه من بخوام اينجا از خودم بنويسم و توي اين مدت هم همونطور كه گفتم چون خود ويولت ازم خواسته بود كه يكمي كمكش كنم و از اونجايي كه من آخر معرفت و مرام و از اين حرفها هستم:teeth تصميم گرفتم كه بنويسم تا بتونه به كاراش برسه هر چند كه كمك زيادي هم نتونستم بهش بكنم همه پستهاي كه من توي اين مدت نوشتم رو اگه بزاريم رو هم به 7 تا هم نميرسه:eyebrow البته من خودم فكر مي كنم كمك كردن بهش بهانه بوده و خواسته با اين كار من رو بياره تو كار وبلاگ نويسي :laughing
از ويولت عزيز :love كه اين فرصت رو در اختيار من گذاشت تا بتونم وبلاگ نويسي توي اين وبلاگ پر مخاطب رو تجربه كنم ممنونم از همه دوستاني:love هم كه توي اين مدت با كامنتها و ايملهاشون من رو شرمنده كردن و به من لطف داشتن هم ممنونم.
اينم جوك:smug
يه روز …. ميره قهوه خونه ۲ تا چايی ميخوره ۵ تا ۱۰ تا ۱۵ تا. قهوه خونه چيه شاکی ميشه ميگه : بابا خسته نشدی اين همه چايی خوردی؟
…. ميگه : راست میگی واللا قربونت يه چايی بيار بخوريم خستگيمون در بره!:rolling:rolling:surprise