زنگ زد

خنده داره ديشب هومان بهم زنگ زد!.
وقتي صداش رو شنيدم خيلي جا خوردم، چه دليلي داشت که بهم تلفن کنه؟
بعد از يکي دو دقيقه صحبت ترجيح دادم بهش بگم که ميدونم ازدواج کرده.
من: ميدوني با توجه به موقعيت جديدي که پيدا کردي بهتره زياد با من در ارتباط نباشي.
هومان(مشغول گذر از کوچه علي چپ!): شماره تلفن فلاني رو ميخوام تو داري؟
من: بايد بگردم فکر ميکنم داشته باشم.
هومان: پس دوباره زنگ ميزنم.
من: اِ فکر کردم داري ميگي دوباره زن گرفتم گو اينکه ميدونم گرفتي.Grinevil
هومان: تو از کجا ميدوني؟:surprise
من: خبرا به من ميرسه.:thinking اينو ميخواستم بهت بگم نذاشتي، فکر ميکنم با توجه به موقعيت جديدت ديگه بهم زنگ نزني بهتر باشه بيخود براي خانمت حساسيت ايجاد نکن.
هومان:…
چيزي که تو اين مکالمه خيلي برام جالب بود گيج و منگي هومان بود حالتي که عجيب برام آشنا بود چيزي که به خنده اون موقعها بهش ميگفتم چيه باز که هنگ کردي! فهميدم باز براي فرار از چيزي کاري کرده که حالا دور از جون عين خ… تو گل مونده و نمي دونه چه جوري اين موقعيت جديد رو چطوري جمع و جور کنه.
هومان براي من يک کتاب باز بود شايد عمده اختلافمون هم به همين خاطر بود چون هرکاري ميکرد يا ميخواست انجام بده من ميفهميدم وبه نيت اصلي کارش هم پي ميبردم و وقتي ميديدم بهم دروغ ميگه عصباني ميشدم و اختلافمون بالا ميگرفت. ديشب هم دقيقاً ميتونستم بفهمم چي اتفاق افتاده و الان تو چه وضعيتيه ولي مگه خود کرده را تدبير هست؟
من بتونم زندگي خودم رو جمع و جور کنم شاهکار کردم. روبرو شدن با احساس بي تفاوتيم و اينکه ذره ايي هيجان نداشتم و کاملا سرد و خونسرد عين يه سنگ بودم برام جالب بود هيچ حس محبتي ديگه نداشتم تا قبل از اين تلفن فکر ميکردم اگه باهام تماس بگيره عصبانيت ميکنم، فحش ميدم گريه ميکنم( که همه اين واکنشها نشانه يه حسه تو آدم) ولي هيچي هيچي انگار همه غمها و ناراحتيهام برام حل شد احساس کردم چقدر کوچولو و ضربه پذيره آدميه که من هيچ وقت نمي تونستم به عنوان يه مرد زندگي بهش تيکه کنم هيچ وقت نيمه گمشده من نبوده آدميه که تو حساسترين شرايط زندگيم که بهش احتياج داشتم فقط به صرف گفته من تنهام گذاشت نخواست کمي شرايط رو عوض کنه که بتونيم به زندگيمون ادامه بديم ساده ترين راه و اولين راه يعني جدايي رو پذيرفت که نخواد مسئوليت منو بيشتر از اين بپذيره.
چقدر دلم ميخواست با اميد صحبت کنم از حس جديدم بگم و اونم مثل هميشه بشنوه و با صداي آرومش بهم آرامش بده بگم که چقدر ممنونشم که اين مدت مثل يه انسان بي طرف به حرفام گوش داد و گريه هام رو شنيد نه نصيحتم کرد نه ازم دلگير شد بگم که چقدر دوستش دارم و حالا چقدر بيشتر از گذشته قدرش رو ميدونم .:love:kiss



!!!

فکر کنم هرچقدر بيشتر توضيح بدم که بابا الا و لله مشکل من با زن گرفتن هومان نيست اون حق داره واسه زندگيش تصميم بگيره مشکل احساس ايجاد شده تو خودم نسبت به خودمه سوء تفاهم ايجاد شده برای بعضی خوانندگان بيشتر و بيشتر ميشه ميدونم که يه حس گذراست و اينم ميگذره ميره فعلاً دارم پس لرزه هاش رو تحمل ميکنمبا نوشتن و حرف زدن حالم خيلی بهتر شد ولی واسه جلوگيری از سوءتفاهمات ديگه فعلاً نويسنده مورد نظر در مود نوشتن نمی باشد.Shockh



!!

به اميد گفتم فقط بذار حرف بزنم بذار هر حسي تو دلمه بريزم بيرون فقط شنونده باش خواهش ميکنم نصيحتم نکن.
ميدوني نه احساس خشم دارم نه نفرت ميدونم که ايرادي بکار اون وارد نيست مشکل حسه منه غمگينم خيلي غمگين اون موقع ها فکر ميکردم اگه تو خيابون با يه دختر غيره منتظره ببينمش خيلي غمگين ميشم يه بار هم همينطور شد وارد يه کافي شاپ شدم و ديدم هومان با يه دختري نشسته خيلي جا خوردم ولي بعد از سرکنجکاوي و فضولي براندازش کردم در حاليکه هومان هنوز منو نديده بود احساسي که کشف کردم برام جالب بود شايد خيلي خودخواهانه باشه ولي به خودم مغرور شدم خودم رو با اون دختر مقايسه کردم و ديدم چقدر زيباتر و خوشتيپترم و لبخند رضايت رو لبام نشست.
اميد: خوب اين که خوبه، فکر ميکردي ناراحت شي و نشدي الانم مثل همون موقع است.
من: نه احساس نا خواستني بودن اومده سراغم فکر ميکنم يکي از دلايل عمده جدايي ما عدم احساس مسئوليت هومان بود ولي با ازدواج مجددش داره ميگه ظاهراً مشکل من بودم.:sad
اميد: مگه نميگي حتي بعد از طلاق هم با مامانش زندگي ميکرده؟
من: درسته.
اميد: خوب عزيزم همون مشکلي که تو زندگي با تو داشته دوباره داره منتقل ميکنه تو زندگي جديدش فکر ميکنه با ازدواج ميتونه مستقل بشه که نميشه همينطور که بار اول نشد چون وابستگي به مادرش رو از دست نداده عين روز برام روشنه که همين پروسه تکرار ميشه.
من: يه بار يه مهموني رفته بوديم بعداً يکي بهم گفت فلاني(يه دختر) ازم پرسيد هومان نميخواد زنشو طلاق بده من باهاش دوست شم؟:surprise نميدوني بعد شنيدن اين حرف چه حس گند و افتضاحي بهم دست داد. ايني که فکر کني شايسته همسرت نيستي که فردي به خودش اجازه بده همچين حرفي بزنه يه جوارايي لايق طلاق داده شدنی.
اميد: اين حرف اون آدم احمق هيچ ربطي به تو و شايستگي تو نداره اين فقط هرزگي طرف مقابل رو ميرسونه.
من: درسته ولي همين اتفاقات ريز ريز اينقدر تو روحم اثر گذاشت که ناخواسته نسبت به هر عکس العملي حساس شدم و فوري به خودم ميگيرم.
حس نوشتن نيست بقيه اش بمونه براي بعد:whew



!

چند وقته ذهن و روحم درگير اين قضيه شده.
چند وقت پيش دوست هومان(همسر سابقم) بهم زنگ زد و بعد حال و احوالپرسي معمول ازم پرسيد: از هومان خبر داري؟ گفتم آره کم و بيش خبر دارم چطور؟ بعد يه مقدمه چيني کوتاه گفت هيچي ازدواج کرده.
انگار تو اون لحظه يه مشت آب سرد پاشيدن تو صورتم بروي خودم نياوردم و بعد تشکر از خبرش گوشي رو گذاشتم.
طبق معمول هميشه اميد بهم تلفن کرد ولي هيچي بهش نگفتم يعني نمي دونستم اصلا چي بايد بگم خودم هنوز از شنيدن اين خبر گيج و منگ بودم هنوز نتونسته بودم احساس خودم رو آناليز کنم ببينم واقعاً ناراحتيم چيه؟ مگه غير اين بود که خودم خواسته بودم جدا شم؟ و به تعبير عامه من طلاقش داده بودم! کجا نوشتن بعد جدايي و بعد گذشت اونم حدود 5 سال ديگه طرفين حق ازدواج مجدد و تشکيل زندگي ندارن؟
ميدونستم تمام اين گيجيم مال اينه که تجربه همچين اتفاقي رو نداشتم شايد بخاطر اون عشق آسماني و بخاطر اينکه بدون دعوا و فحش و فحشکاري از هم جدا شديم و حتي بعد جدايي رابطه محترمانه و دوستانه مون رو با هم حفظ کرديم توقع ازدواج مجدد هومان رو نداشتم شايد ته دلم ميخواستم همچنان وفادار بمونه، دوست دختر داشته باشه ولي شريک زندگي نه!
گيج و منگم آخه دردم چي بود؟ اين همه غصه اين بغض سرباز نزده مال چيه؟ يه تحقير احساس ميکنم يه حس ناخواستني بودن دوباره بعد سالها اومده سراغم.
گريه کن خره گريه کن. حرف بزن بذار بفهمي دردت چيه با سکوت و مات و شيشه ايي نگاه کردن هيچي حل نميشه جسم و روحت ديگه توانايي حمل دردهاتو نداره قسمتش کن بذار يه نفر ديگه هم کمکت کنه.
بايد بنويسم هميشه نوشتن بهم کمک کرده…
شايد تو اين مدت بعضيهاتون احساس کردين که موضوعي ناراحتم کرده و اين حتي تو نوشته هام هم بازتاب داشته. يابازم در موردش مي نويسم يا يه مدت سکوت ميکنم تا اين حس بد ته نشين بشه و به مود سابقم برگردم.
بالاخره بغضم ديشب ترکيد و يه دل سير با اميد در اين رابطه صحبت کردم و چقدر خوب و دوستانه به حرفام به دردلهام گوش کرد و به زخمهاي کهنه ايي که باز تازه شده بودن مرهم گذاشت دوست خوب هميشه نعمته ولي اينجور موقع ها از نعمت هم يه چيزي بالاتره.



اميد: يه ايميل برام اومده از يه دختر بيست و دو ساله سياه پوست.
من: حتماً از اونا که ميگه شماره حساب بده ارث بهم رسيده واريز کنم به حسابت!
اميد: شايد ولي فعلاً که چيزي نگفته نوشته تو کمپ زندگي ميکنم و تحت مراقبت شديد هستيم و… جالبش اينه که عکس هم برام فرستاده.
من::thinking
اميد: مي خوام جوابش رو بدم.
من: هرکاري مي خواي بکن ولي جون مادرت پس فردا نياد خِرِ منو بچسبه و هزار تا بد و بيراه انگليسي بگه بهم که تو نذاشتي اميد جواب ايميلام رو بده و پول بفرسته برام ها.Shockh
دوروز بعد
اميد: جواب ايميلم رو داده گفته مي خوام بهت join شم(دقيقاً با همين اصطلاحات انگليسي برام تعريف کرد) و يه nice life رو شروع کنيم.:wink
من: خوشبحال مامانت يه عروس سياه برزنگي با نوه هاي شير کاکائويي.:teeth
فرداش
من: چي شد بالاخره اين عروستون؟
اميد: ايميل زده گفته من با وکيلم صحبت کردم گفته تو 1500$ برام بفرستي که بتونم بهت join بشم.:hug
من: خوب؟ پس معلوم شد گير کار کجا بوده تو چي گفتي؟:eyebrow
اميد: منم نوشتم جايه 1500 تا 2000$ ميفرستم با 500$ بقيه خودتو آماده کن واسه join شدن به من.:shades
من: چه کيفي کرده طرف، گفته عجب هالويي گير آوردم. حالا ميخواي چي کار کني براي ادامه کار؟
اميد: هيچي فردا ايميل ميزنم ميگم فرستادم و بعدش هي ميپرسم رسيد؟نرسيد؟ و بي تابي شديد براي join شدن.:shades
اينم عکس عروس فرنگي، بد چيزيم نيست ها!!.
View image
يک عکس بي ناموسی هم فرستاده بود:sick که خودم سانسورش کردم.:teeth



امروز مي خواستم مطلب ديگه ايي بذارم ولي بنابدلايلي منصرف شدم، چند وقت پيش اميد متني رو تو وبلاگش گذاشته بود با مضمون زير که من بشخصه رو خيلي تحت تاثير قرار داد اظهار نظرهاي مختلف هم بابت اين متن شده بود از جمله اينکه عشق حقيقي تو اين زمان يافت نميشه و …
حالا خيلي دلم ميخواد از شما و بخصوص نسل جديد يا همون نسل قبل خودم بپرسم که به نظر شما عشق حقيقي چيه؟ و چه انتظاري از يه معشوق واقعي داريد؟ خواهش ميکنم چند لحظه تامل کنيد و بعد جواب بديد. تقلب و از رو دست همديگه نگاه کردن هم موقوف.:tounge
گفتي نگاهت را از چشمانم
– که هر لحظه هزاربار تو را مي جويند –
پنهان خواهي کرد ؛
نگفتي با قلبم چه خواهي کرد
که با هر ضربان
هزار بار
تو را در رگ هاي من
جاري مي سازد…
يادمان باشد
عشق
معامله اي نيست
که مثل ازدواج
در دفتر ثبت اسناد
ثبت شود ؛
معادله ايست
که از هر طرف حلش کني
بايد جوابش يکي شود…
پی نوشت:اينم بخاطر بچه هايي که فکر ميکنن من امروز عصبانيم:surprise
:rolling:love:hug
الحمدلله که من عشق رو با تموم وجودم احساس کردم شايد بخاطر اينکه آدم سختگيری تو اين مورد نيستم:embaressed دوستم بهم ميگه تو هميشه و تو هر مقطع سنی عاشقی و این خود زندگيه.:hug
راست ميگه شايد بخاطر اقتضا ماه تولدمه(شهريور)که ميگه اگه شوهرتون رو با 12 تا بچه:surprise تو يه حادثه از دست بدين از فرداش کفش آهنين به پا ميکنيد واسه يافتن عشق جديد.Teethwink:tounge



بالاخره مرداد هم تموم شد.
اين ماه رو با اضطراب شروع کردم و با يک نفس راحت تمومش کردم. شايد بخاطر اينکه اتفاقات بعضاً مهم زندگيم تو اين ماه برام اتفاق افتاد که مهمترينش تشخيص قطعي ام-اس بود.
گيج و منگ رو صندلي جلوي دکتر نشسته بودم با چشماني که فقط بطور غريزي عمل نگاه کردن رو انجام ميداد و با افکاري که کيلومترها از جا و مکاني که درش قرار داشتم فاصله داشت، همون لحظه احساس کردم عنکبوت زشت و درشتي با سرعت هرچه تمام تر شروع کرد به تنديدن پيله اطرافم پيله ايي که قدرت حرکت رو ازم ميگرفت و افق ديدم رو کاهش ميداد.
وارد نه امين سال قرار گرفتن در اين پيله اجباري شدم تو طي اين سالها تلاش کردم هرچند اندک بتونم شکاف يا روزنه ايي درش ايجاد کنم که فکر ميکنم موفق هم بودم به اميد روزيم که کامل بتونم ازش خارج بشم ولي هيچ وقت لاشه اين پيله رو دور نميندازم چون برام يادآور و حامل خاطرات نزديک به يک دهه از بهترين ايام عمرمه يادآور چشمان اشکبار و پاهاي ناتوانيه که با عزم و اراده خواسته که خودش رو به هدف نهايي اش نزديک و نزديکتر کنه…
هنوزم اميدوارم.:angel