شاید وقتی دیگر

اين چند روزه حالم خوب نبوده و هرچقدر هم صبر کردم که شايد حال روحيم بهتر شه نشده ميخوام يه چند روزي به خودم مرخصي بدم احساس ميکنم اين روند هر روز نوشتن بهم استرس ميده.
تمام اتفاقات همچنان در حال وقوع ست ولي ديد من ديد مثبت و کنجکاو نيست فعلا نمي تونم شکار لحظه ها بکنم!!! در حالت سستي و رخوت به سر ميبرم بالاخره بعد يک سال و نيم باطريم تموم شد از عالم و آدم دلم گرفته وقتي انرژي مثبتي براي نوشتن ندارم مطمئناً تو نوشته هام هم نمي تونم اين حس رو القا کنم مطلب واسه نوشتن دارم هنوز فرصت نشده خاطرات عيدم رو بنويسم يه مطلب مهم در مورد ويژگي عصا و فوايد بکارگيري اون دارم ولي همونطور که گفتم حس جمع و جور کردن مطالب رو ندارم.
شايد غار تنهاييم همين فردا دلم رو بزنه و بيام بيرون و پناه بيارم به اتاق ارغوانيم و بازم کما في السابق بنويسم شايد هم آرامش و سکون غارم تسخيرم کنه و چند صباحي توش بمونم.
ولي هر زمان که احساس کردم مطلبي براي نوشتن دارم ميام و مينويسم.
:hand



baby

ديروز فهيمه زنگ زد گفت اگه کسي نمياد دنبالت من دارم ميام، با اميد هماهنگ کردم و با فهيمه رفتم.
فهيمه اصرار کرد که ميخوام خوراک سبزيجات بپزم بريم خونه ما شب ميرسونمت خونه اين شد که رفتم اونجا.
براي اينکه خستگيم در بياد و بعدش بتونم پاشم به فهيمه کمک کنم يه کم رو مبل دراز کشيدم دخترش(يه سال ازدوردونه کوچکتره) هم اومد کنارم دراز کشيد من هم شروع کردم به ور رفتن به موهاش و گوشاش و با ناخن هام پشتش رو مي خاروندم، ديدم خمار خمار شده مي خواستم فهيمه رو متوجه اين وضع کنم در حاليکه خود بچه متوجه نشه.
-فهيمه ببين baby خمار خمار شده، که يهو دخترش از جا پريد و گفت من ميدونم baby يعني چي!:smug يعني بچه! منظورت منم ديگه نه؟:teeth
نزديک بود دوتا شاخ رو سرم سبز بشه:surprise منو بگو که فکر کردم بچه ها هنوز همون بچه هاي قديمن.:eyebrow



همه شما کم و بيش با کتاب شاهزاده کوچولو نوشته دوسنت اگزوپري آشنا هستين اين کتاب در ظاهر براي بچه ها نوشته شده ولي به عنوان کتابي تفکر برانگيز مي تواند مورد استفاده بزرگسالان نيز واقع گردد.
سنت اگزوپري خلبان هواپيماهاي جنگنده بود که در حين جنگ عليه نازي ها در جريان يک عمليات کشته شد داستاني ديگر از او به جا مانده به نام ” لبخند ” که روشن نيست محتواي داستان تخيلي است و يا شرح برخي از زندگي خود او.
به نظرم داستان جالبي اومد براي شما هم مينويسم:
” اطمينان داشتم مرا خواهند کشت به همين خاطر خيلي ناراحت و عصباني بودم جيب هايم را گشتم تا شايد سيگاري از بازرسي آنان در امان مانده باشد، يک نخ سيگار يافتم و چون دستهايم مي لرزيد آن را به دشواري ميان لبهايم نهادم اما کبريت نداشتم آنها قوطي کبريتم را گرفته بودند.
از ميان ميله هاي سلول به زندانبانم نگريستم نگاهش از نگاهم گريزان بود چون معمولا کسي به مرده نگاه نمي کند پرسيدم:” ببخشيد کبريت خدمتتان است؟” نگاهم کرد، شانه ها يش را بالا انداخت و براي روشن کردن سيگار به من نزديک شد.
وقتي براي روشن کردن سيگار به من نزديک شد ناخواسته لبخند زدم نمي دانم چه دليلي داشت. شايد ناشي از حالت عصبيم بود شايد هم به خاطر اين بود که وقتي آدم به کسي خيلي نزديک مي شود لبخند نزدن کار مشکلي به نظر مي رسد به هرترتيب لبخند زدم. در آن لحظه انگار جرقه ايي ميان قلب هاي ما ميان دو روح انساني زده شد و مي دانم نمي خواست اما لبخند من از لاي ميله هاي زندان عبور کرد و لبخندي روي لبهاي او پديد آورد. او سيگارم را روشن کرد اما دور نشد او مستقيما به چشمانم مينگريست و همچنان لبخند ميزد.
” من نيز با لبخند به او جواب ميدادم اما حالا به عنوان يک انسان و نه يک زندانبان. او پرسيد: ببينم بچه داري؟” بله دارم اينه هاشون.” کيفم را درآوردم و با دست هاي لرزان دنبال عکس خانواده ام گشتم. او نيز عکس بچه هاي خود را به من نشان داد و درباره اميد ها و نقشه هايي که براي آنان کشيده بود صحبت کرد اشک در چشمانم حلقه زد به او گفتم ترسم از اين است که ديگر بچه هايم را نبينم و شاهد بزرگ شدن آنان نباشم چشمان او نيز پر از اشک شد.
بناگاه بي آنکه کلمه ايي بر زبان آورد قفل سلولم را باز کرد و مرا از طريق راههاي مخفي از زندان و بعداً از شهر خارج کرد…
“زندگيم را با يک لبخند باز يافتم.”
نظرم رو بعدا در مورد معجزه خنده مينويسم.



اين موضوع برميگرده به خيلي گذشته وقتي که دوردونه خيلي کوچيک بود و مهد نميگذاشتنش و خونه ما بود منم سرکار نميومدم و بيکار تو خونه بودم.
اونروز دوردونه طفلکي خيلي مريض و بي حال بود هرچي هم باهاش بازي ميکردم و حرف ميزدم انگار نه انگار حالش سرجاش نميمومد که يهو يه فکر بکر به سرم رسيد رفتم کيف لوازم آرايشم رو آوردم نشستم جلوش. با چشمهاي بي حال و تبدار پرسيد ميخواي چيکار کني؟ جواب دادم بشين ميخوام آرايشت کنم که يهو ديدم مثل فنر از جاش پريد و صاف و بي حرکت نشست جلوم انگار که هيچ مريض نبوده.!!!
بعد از آرايش کردنش گوشواره هاي چسبي آوردم و به گوشاش زدم و زنجير خودم رو هم انداختم گردنش و بردمش تو حياط و چندتا عکس ازش گرفتم قدرت جادويي آرايش و لوج لب( هنوزم به روژلب ميگه لوج لب) بيماري و بي حالي رو از تن بچه زدود.!!
اول فقط خواستم اين عکس رو بذارم که شناسائي نشه!!!!!:teeth
ولي بعد حيفم اومد و اين و اينم گذاشتم.
اينم يه عکس جديدتر با لباس اصفهاني که عموش براش سوغات آورده و لب و لوچه کثيف از خوردن کيک تورو خدا من حق ندارم بهش بگم کارتون ژاپني؟:love چشماش عين تيله نيست؟:hug عين اين بچه هايي که تو کارتن هاي ژاپني نقاشي ميکنن.!!:tounge
پيوست1: ببينم ظاهر وبلاگ واسه شما هم خرابه يا فقط واسه منه؟:cry
پيوست2: يه نفر جان چرا فکر ميکنی کامنت ها رو نمي خونم؟بايد واسه شما که حتی آدرس درست هم نذاشتي ايمیل ميزدم؟



اونروزي که خيلي عصباني بودم(معرف حضورتون هست که؟) وقتي رسيدم خونه رو تخت دراز کشيدم نمي تونستم هيچکاري انجام بدم و همش ذهنم به سمت افکار بد و منفي کشيده ميشد احساس ميکردم انرژيم براي جنگيدن با ناملايمات زندگي تموم شده و همه چيز به پايان رسيده رفتم کتاب سوپ جوجه براي روح رو برداشتم تيتر کتاب اين بود”51 داستان کوتاه براي تلطيف و تقويت روحيه” فهرست کتاب رو باز کردم و ديدم بخشي داره بنام غلبه بر موانع، شروع کردم به خوندن داستانهاي اون قسمت به داستاني برخورد کردم در مورد پسري که عشق موج سواري داشت و در يکي از اين موج سواري ها تخته برميگرده و سبب ميشه صورتش تا پلک چشمش پاره شه مادر بچه که خيلي از اين اتفاق وحشت زده بوده بعد از بهبود بچه در مقابل درخواستش براي ادامه تمرين موج سواري هميشه مخالفت ميکرده(توجه کنيد که اين اتفاق هيچ تاثير منفي رو عشق اون پسر به موج سواري ايجاد نميکنه ) تا اينکه پسر اين شعر رو براي مادرش ميخونه و اونو متوجه اشتباهش در مخالفت با خواسته پسرش ميکنه عجيب اين متن به دلم نشست و روحيه از دست رفته ام رو بهم برگردوند شما را هم مهمان خواندنش ميکنم:
زندگي براي من نردبان بلورين نبوده است.
خارداشته،
و تراشه،
و تخته هاي تيکه پاره شده،
و مياديني که کف آن مفروش نبود
برهنه بود و عريان
اما من هر روز خدا در حال صعود بودم،
و رسيدن به سواحل
و پيچيدن از کنج ها،
و ره سپردن در تاريکي ها
جائي که هيچ نوري نبود.
پس پسرم منصرف نشو،
روي پله منشين
و مگو که مشکل است
مايوس مشو
زيرا من،عسلم، هنوز در راهم
هنوز بالا ميرم
و زندگي براي من نردبان بلورين نبوده است.:regular



اونروزي که خيلي عصباني بودم(معرف حضورتون هست که؟) وقتي رسيدم خونه رو تخت دراز کشيدم نمي تونستم هيچکاري انجام بدم و همش ذهنم به سمت افکار بد و منفي کشيده ميشد احساس ميکردم انرژيم براي جنگيدن با ناملايمات زندگي تموم شده و همه چيز به پايان رسيده رفتم کتاب سوپ جوجه براي روح رو برداشتم تيتر کتاب اين بود”51 داستان کوتاه براي تلطيف و تقويت روحيه” فهرست کتاب رو باز کردم و ديدم بخشي داره بنام غلبه بر موانع، شروع کردم به خوندن داستانهاي اون قسمت به داستاني برخورد کردم در مورد پسري که عشق موج سواري داشت و در يکي از اين موج سواري ها تخته برميگرده و سبب ميشه صورتش تا پلک چشمش پاره شه مادر بچه که خيلي از اين اتفاق وحشت زده بوده بعد از بهبود بچه در مقابل درخواستش براي ادامه تمرين موج سواري هميشه مخالفت ميکرده(توجه کنيد که اين اتفاق هيچ تاثير منفي رو عشق اون پسر به موج سواري ايجاد نميکنه ) تا اينکه پسر اين شعر رو براي مادرش ميخونه و اونو متوجه اشتباهش در مخالفت با خواسته پسرش ميکنه عجيب اين متن به دلم نشست و روحيه از دست رفته ام رو بهم برگردوند شما را هم مهمان خواندنش ميکنم:
زندگي براي من نردبان بلورين نبوده است.
خارداشته،
و تراشه،
و تخته هاي تيکه پاره شده،
و مياديني که کف آن مفروش نبود
برهنه بود و عريان
اما من هر روز خدا در حال صعود بودم،
و رسيدن به سواحل
و پيچيدن از کنج ها،
و ره سپردن در تاريکي ها
جائي که هيچ نوري نبود.
پس پسرم منصرف نشو،
روي پله منشين
و مگو که مشکل است
مايوس مشو
زيرا من،عسلم، هنوز در راهم
هنوز بالا ميرم
و زندگي براي من نردبان بلورين نبوده است.:regular



حذف شد
—————
امروز يه پست دیگه ميذارم:regular
——————-
تو خواب خوش بودم که شنيدم يه صداي خش خش از پشت در مياد با احتياط بلند شدم و رفتم در رو باز کردم، هيچي و هيچکس پشت در نبودم اومدم در رو ببندم که ديدم يه کيسه فريزر کوچولو با يه کاغذ توش پايين در افتاده.
برش داشتم اومدم تو وقتي کاغذ رو باز کردم ديدم يه نقاشی توشه.
براي صبحانه رفتم بالا دوردونه اومد پيشم و گفت کادوتو ديدي؟
من: نقاشيه رو؟ آره ديدم حالا چرا قايمکي گذاشتيش؟
دوردونه: آخه خواب بودي نخواستم در بزنم بيدار شي نقاشيتو کشيده بودم از مامان بزرگ يه کيسه فريزر گرفتم که کادوش کنم!!!
من: حالا اين نارنجيه چيه بالا سرم؟
دوردونه: همون شال نارنجيته که سرت ميکني ديگه.!
پيوست: ديروز خيلي عصباني بودم و در لحظه احساسم رو نوشتم و گذاشتم تو صفحه اصلي و پست به آينده اش کردم تا شب همه چي با تلفنها و اس –ام – اس هاي مکرر حل شد ولي خوب يه زخم کهنه بود که روش باز شده بود نميدونم التيام ميابه يا نه؟ ولي اين دليل نميشه که معذرت خواهي يک نفر رو در معرض انظار عمومي بگذارم که حس خودخواهيم ارضا بشه شايد اين مشکل منه که خيلي زيادي با افراد صادقم و همين توقع رو هم از طرف مقابلم دارم ميدونم که همه چيز فقط يه سوءتفاهم کوچيک بود شايد اگه اينقدر تيز نبودم و خدا يک کم خنگي بهم مرحمت ميکرد تا اين اندازه از کوره در نميرفتم و اين بيماري هم به سراغم نميومد شايد.:regular