از سر درماندگی2

متاسفم که نا اميدتون ميکنم چون هيچ زورويي از راه نرسيد.!!!:confused
نالان و درب و داغون و خاکي و خوني افتاده بودم رو زمين که مردم از راه رسيدن تو اون لحظه ايي که افتادم کسي اون دور و بر ها نبود وگرنه حتما ازش کمک ميخواستم، هر کي يه چيزي ميگفت کساني که صحنه افتادنم رو نديده بودن با توجه به خونريزي که داشتم فکر ميکردن ماشين يا موتوري بهم زده و در رفته ولي آقايي که افتادنم رو ديده بود به بقيه توضيح ميداد که پاش گرفته به بلوک عصايه يه گوشه پرت شده ام هم گوياي مشکل دار بودنم بود داشتم بلند بلند غر ميزدم که يه لحظه فکر نمي کنن ممکنه آدم مشکل داري از اينجا رد شه فقط واسه خودشون ميکنن:waiting که آقايي در تاييد حرفم شروع کرد بلند بلند به آقاي رفسنجاني فحش دادن( نمي دونم کار شهرداري به رفسنجاني چه ربطي داشت؟):eyebrow ازم خواستن شماره بدم يکي بياد دنبالم که گفتم خونه نزديک نيست کسي زود نمي تونه بهم برسه با خودم گفتم تلفن کردن به اميد هم فايده نداره جز اينکه نگرانش کنم تازه خودم مگه دستم چلاقه ؟:nottalking ماشين ميگيرم ميرم خونه. اون آقاي مهربون برام يه ماشين گرفت و چون اصلا نمي تونستم از جام بلند شم زير بغلم رو دو نفري گرفتن سرپام کردن و نشوندن تو ماشين يه دستمال کاغذي هم بهم دادن که جلو زخمم بگيرم خونريزي بند بياد خنده دار قضيه اين بود که چون سرما خورده بودم آبريزش بيني داشتم گريه هم ميکردم ديگه فبها شده بود با اون قيافه خونين مالين و خاکي با دماغ آويزون عين اين گداهاي سر چهار راه شده بودم.:sick
ديگه بماند که رفتم خونه مامان با اون حال ديدتم نزديک بود سکته بکنه عين بچه ها تا به بغل مامانم رسيدم شروع کردم به زار زدن بابا فورا پاشد بردم درمانگاه دکتر وقتي زخمم رو ديد گفت مي تونم بخيه بزنم ولي جاش ميمونه بهتره خوب پانسمانش کنيم ولي اگه خونريزي بند نيومد بيا بخيه کنم يه آمپول کزاز هم حتما بزن.
خونه که اومدم باز هم رو تخت دراز کشيده بودم و ريز ريز گريه ميکردم مامان اومد تو اتاق و بغلم کرد گفت واسه چي گريه ميکني؟ جواب دادم حتي يک قدم هم بدون کمک کسي اگه يه جايه نا هموار باشه نمي تونم بر دارم گفت اين که گريه نداره فوقش نتوني راه بري ميشيني رو ويلچر!!! گريه ام شديدتر شد گفتم از لحاظ شما فوقشه!:cry
وقتي يه همچين نا ملايماتي پيش مياد تمام ناراحتيها و سختيها و دل شکستگي هايي که تا حالا با قوت تموم سعي در بي اهميت جلوه دادنشون داشتي مياد جلو چشمت و خودشون رو تو اندازه واقعي يا حتي چند برابر اندازه واقعيشون به رُخت ميکشن اون لحظه است که فکر ميکني با اين همه آدمي که دور و برته و بعضي هاشون حتي به اندازه چشاشون دوستت دارن چقدر تنهايي چقدر آينده تاريک و ترسناکه چقدر اين هيجان زندگي ميتونه برات به کابوسي بي انتها تبديل شه …
اولين و ساده ترين تصميم اين بود که ديگه سر کار نرم و بشينم تو خونه و بدنم رو سالم نگه دارم ولي به هزار و يک دليل وقتي عقلم اومد سر جاش پشيمون شدم فکر کردم هنوز توان ادامه دادن رو تو خودم سراغ دارم بايد هنوز بجنگم نبايد تسليم سختيهايه ام-اس بشم نبايد اجازه بدم مثل يه مهره سوخته پرتم کنه اونطرف هنوز هستم و بايد باشم اينو بايد به اون مسخره هم ثابت کنم.
قيافه ام با اين چونه بانداژ شده خيلي با نمک و ديدني شده مخصوصا با عصاي دستم عين اين تصادفي هاي از گور فرار کرده.:teeth
خدا رو شکر کردم که بدن پري دارم:tounge با استخونهاي قوي وگرنه صدباره صدجام شکسته بود و شده بود قوز بالا قوزي واسه خودش.:regular



از سر درماندگی

از شرکت اومدم بيرون يکي از دوستام قول داده بود همراهيم کنه براي همين آژانس نگرفتم و گفتم براي کوتاه تر شدن مسير از رو پل هوايي که قبلا عکس کنده کاري شده اش رو براتون انداختم رد شم وقتي رسيدم سر قرار و بالاي پله ها دوستم رو ديدم خيلي شيک و قشنگ از همراهي من براي ادامه راه عذر خواست تو دلم گفتم به جهنم خودم ميرم بخاطر سرماخوردگي که چند روزه درگيرم کرده و عصبانيت شديد سر عدم پايبندي دوستم رو حرفش که زن نا حسابي اگه ميخواستي نياي خوب زودتر ميگفتي منم تکليفم رو بدونم و بي خود خودم رو علاف تو نکنم يه آژانس بگيرم برم.:angry
خلاصه تمام اين عوامل دست به دست هم داد که اون دوتا دونه قدم را هم نتونم بردارم با عصبانيت يه پا يه پا از پله ها پايين اومدم در حاليکه از آخرين نرده کمک گرفته بودم نشستم رو آخرين پله و خودم رو سر دادم پايين تا جاييکه بخوام به خيابون برسم هم ناهموار بود به اضافه بلوکهايي که تو سطح خيابون گذاشته بودند بدون ذره ايي فاصله که براي رد شدن ازش احتياج به بلند کردن پا و عبور از روش بود. با احتياط عصام رو گذاشتم اون طرف بلوکها پاي راستم که قوي تره بلند کردم و گذاشتم اون طرف مونده بود پاي چپ که الان از هميشه ناتوان تر و لرزانتر بود هرچي تلاش کردم پام بلند نمي شد دستي که به عصا تکيه داده بودم از اين همه تلاش بي نتيجه به لرزه افتاده بود تعادلم رو از دست دادم براي حفظ تعادل يه پرش کوتاه روي پاي راستم انجام دادم ولي باز پاي چپم رد نشد کاملا به سمت جلو متمايل شده بودم ديگه بيشتر از اون نمي تونستم مقاومت کنم و…
چه خون گرم وسرخ خوشرنگي روي هر دو دستم از خون قرمز شده بود هنوز گيج بودم صداي همهمه رو در اطرافم ميشنيدم:hypnoid اين خون از کجا داره مياد؟ دماغمه؟ لبمه؟ با زبون لبام رو خيس کردم و نتيجه اش طعم سنگ ريزه هايي بود که مهمون دهانم شد هنوز خونی بود که رو آسفالت می چکيد نمي تونستم از جام جم بخورم به سختي نيم خيز شدم. در يک لحظه تمام سختيها و مشکلات اين چند سال چنگ انداخت تو دلم از ناتوانيم لجم گرفته بود:sad از اينکه واسه رد شدن از يک بلوک لنگ يه بيل بيلک بودم دلم واسه خودم ميسوخت خيلي هم مي سوخت که اينجور بدبخت و ذليل غرق در خون و خاک گوشه اتوبان افتاده بودم رو زمين و بقيه با ترحم اومدن واسه کمک کردن به يه آدم ناتوان. :cry
بقِه اش رو بعدا ميگم:teeth



وقتي با هزار بدبختي و هن هن کنون از در تئاتر اومديم بيرون(البته هن هن ها مال من بودا) ياد شکم گرسنه مون افتاديم که حالا کجا بريم؟
بعد بحث و غور و تفحص بسيار!!! به اين نتيجه رسيديم بريم اون ور خيابون Fast food که به همه نزديک تره واسه منم راحتر.
از دم در تئاتر تا رد شدن از عرض خيابون تمام انرژيم رو گرفت جوريکه وقتي به پل رويه جوب رسيديم ديگه يک قدم هم نمي تونستم بردارم.
اميد: يه قدم ديگه بيا جلوتر از تو خيابون بياي کنار.
من: نه بخدا يک قدم هم نمي تونم بذار نفسم جا بياد.:confused
جاويد: چيکارش داري بذار راحت باشه ساعت از نه گذشته اتوبوس ديگه نمياد:regular.( تو خط ويژه اتوبوس بنزينم تموم شده بود:hypnoid.)
اميد: ميترسم اتوبوس جهانگردي که سالي يه بار از اينجا رد ميشه الان وقت گذشتنش باشه.!!!!Grinevil
پيوست: واسه اونايي که در جريان نيستن ميگم اتوبوس جهانگردي مال کارتون مورچه و مورچه خواره .:teeth



وقتي با هزار بدبختي و هن هن کنون از در تئاتر اومديم بيرون(البته هن هن ها مال من بودا) ياد شکم گرسنه مون افتاديم که حالا کجا بريم؟
بعد بحث و غور و تفحص بسيار!!! به اين نتيجه رسيديم بريم اون ور خيابون Fast food که به همه نزديک تره واسه منم راحتر.
از دم در تئاتر تا رد شدن از عرض خيابون تمام انرژيم رو گرفت جوريکه وقتي به پل رويه جوب رسيديم ديگه يک قدم هم نمي تونستم بردارم.
اميد: يه قدم ديگه بيا جلوتر از تو خيابون بياي کنار.
من: نه بخدا يک قدم هم نمي تونم بذار نفسم جا بياد.:confused
جاويد: چيکارش داري بذار راحت باشه ساعت از نه گذشته اتوبوس ديگه نمياد:regular.( تو خط ويژه اتوبوس بنزينم تموم شده بود:hypnoid.)
اميد: ميترسم اتوبوس جهانگردي که سالي يه بار از اينجا رد ميشه الان وقت گذشتنش باشه.!!!!Grinevil
پيوست: واسه اونايي که در جريان نيستن ميگم اتوبوس جهانگردي مال کارتون مورچه و مورچه خواره .:teeth



وقتي چراغهاي سالن تئاتر روشن شد و تماشاچيان شروع کردن به ترک سکوها سه چهار تا از هنرپيشه هاي تلويزيون رو ديدم که داشتند به سمت ما حرکت ميکردند و در کمال تعجب ديدم با سر از اميد خداحافظي کردند.!!!:surprise
من: اينا چرا تو اين همه آدم تو رو گير آوردن باهات خداحافظي کنن؟:thinking
اميد: خوب لابد فهميدن اميد زندگانيم !!!(اسم سايت اميد همنام با يکی از هنرپيشه های صدا و سيماست) آشنايي دادن!:teeth



وقتي چراغهاي سالن تئاتر روشن شد و تماشاچيان شروع کردن به ترک سکوها سه چهار تا از هنرپيشه هاي تلويزيون رو ديدم که داشتند به سمت ما حرکت ميکردند و در کمال تعجب ديدم با سر از اميد خداحافظي کردند.!!!:surprise
من: اينا چرا تو اين همه آدم تو رو گير آوردن باهات خداحافظي کنن؟:thinking
اميد: خوب لابد فهميدن اميد زندگانيم !!!(اسم سايت اميد همنام با يکی از هنرپيشه های صدا و سيماست) آشنايي دادن!:teeth



چند روز پيش با چندتا از دوستان وبلاگي رفتيم تماشاي تئاتر. تئاتري به نام « سانتاکروز » و به کارگرداني هما روستا. اين تئاتر از چند جنبه با تئاترهاي ديگه اي که من ديده بودم فرق داشت. يکي از نظر دکور و طراحي صحنه ، که عليرغم کوچيک بودن سالن (توي سالن چهارسوي تئاتر شهر اجرا مي شد) خيلي جالب تونسته بود عرشه يه کشتي بزرگ رو براي بيننده تداعي کنه. ديگه از نظر داستان که وقايع بصورت متناوب ، در دو مقطع زماني حال و گذشته (17 سال پيش) اتفاق مي افتاد. و نکته ديگه ( و اصلي ترين نکته ) موضوع داستان بود که دو نگرش متفاوت به زندگي رو در قالب دو شخصيت نمايش روايت مي کرد:
يکي زندگي معمولي با وقايع ساده روزمره و ديگري يه زندگي پر تلاطم و پر هيجان. يکي از شخصيت هاي داستان ( سرهنگ ) زندگي اول رو انتخاب کرده بود (زندگي بر روي خشکي ، در يه قصر بزرگ با تعدادي خدم و حشم و خدمتکار مرد و زن دست به سينه و …) و حالا بعد از گذشت 17 سال از انتخابش پشيمون بود و شخصيت ديگه داستان ( پلگرن ) ، زندگي پر ماجرا رو انتخاب کرده بود (زندگي بر روي دريا و کشف دنياي ناشناخته ، گريز از زندگي روتين و روزمره حتي به قيمت هلاک و نابودي) و در پايان عمر او هم به نوعي پشيمون بنظر مي رسيد !!!
واقعا چرا هيچکدوم از شيوه هاي مختلف زندگي اونطوري که انتظار ميره ، ما آدما رو راضي نمي کنن؟؟
حکايت غريب آدمها: رفتن ، رفتن و نرسيدن….
خوب حالا ميپردازم به حوادث و اتفاقات حواشي تئاتر کساني که سالن چهار سو رفته باشن ميدونن که خيلي کوچيکه و مثلا يه هفتاد هشتاد نفري که رو سکوها ميشينن( صندلي تکي هم نداره) ديگه واسه بقيه جا نيست و بهشون تشکچه ميدن که اگه شانس بيارن وسط سکوها يعني تو راه پله بشينن و اگه خيلي بدشانس باشن رو زمين جلو سکو ها !!!:nailbiting وقتي تو صف داخل شدن بوديم اميد و امشاسپندان گفتن با اين جمعيتي که جلو ما واستاده فکر نمي کنم به ما واسه نشستن جا برسه اما من تو دلم اميدوار بودم که حدس اونا اشتباه باشه. جلو در که رسيديم مامور کنترل بليط جلومون رو نگه داشت تا کساني که تو هستند جابجا بشن و از ازدحام کم شه بعد ما بريم يه چند دقيقه ايي که واستاديم به آقاهه گفتم آقا من بيشتر از اين نمي تونم واستم گفت شما بفرمايين تو گفتم آخه بي همراهام نمي تونم برم تو که اونم اجازه داد اميد و مريم گلي هم باهام وارد شن وقتي قدم داخل سالن گذاشتم تا چند ثانيه بخاطر تاريکي محيط نمي تونستم چيزي ببينم وقتي چشمم عادت کردم ديدم يا خدا جا نيست آقاهه تشکچه داد دستمون گفت برين اون بالا بشينين اگه خانم نميتونه بره بالا همين دم در بشينن ديگه اشکم داشت جاري ميشد:cry با نا اميدي نگاهي به جمعيت انداختم که يهو چند تا خانم که روي اولين سکو نشسته بودند شروع کردن به جمع و جور کردن خودشون و گفتن خانم بياين پيش ما بشينين منم از خدا خواسته رفتم پيششون خدايي بود که بهترين جا نزديک سن نمايش و رو سکو نشستم خدا عمر با سلامت بده بهشون انشالله:angel، شايد اينم يکي از محاسن عصا دست گرفتن بود چون اگه بي عصا بودم مطمئنن تو اون تاريکي کسي متوجه مشکلم نمي شد مجبور بودم رو زمين بشينم.:embaressed
تئاتر با تاخيري که داشت يه چيزي حدود سه ساعت طول کشيد جذابيت تئاتر مانع از اين نشده بود که جيشم يادم بره!!:eyebrow به اميد گفتم من بايد برم دستشوئي. يه نگاهي به دو رديف آدمي که جلوي پامون نشسته بودن کرد و گفت باشه پاشو ببرمت نيم خيز شدم ولي باز نشستم اميد گفت پس چرا نشستي؟ گفتم آخه تو اين تاريکي(تو تاريکي اصلا تعادل ندارم) با اينهمه آدمي که جلوم نشستن اگه بخوام راه بيفتم رسما نمايش و بايد متوقف کنن چون همه چي ميريزه بهم بايد برم تو صحنه يه دور بگيرم برم سمت دستشوئي!!!Grinevil بي خيال تحمل ميکنم تا تئاتر تموم شه.
ديگه بماند که بعد تمام شدن نمايش رفتم توالت و اينقدر طول کشيد که دري که بايد ازش ميرفتيم بيرون رو بسته بودن مجبور شديم آواره ساختمون شيم و يه دو طبقه رو تو قسمت اداري بريم بالا تا از در اصلي تئاتر شهر خارج شيم…
نکات ديگه هم مونده که بعدا تعريف ميکنم.
علي هم در مورد اونشب نوشته.