دل همیشه عاشق

چقدر اين نوشته دنيز به دلم نشست:
روزي شيوانا پير معرفت يكي از شاگردانش را ديد كه زانوي غم بغل گرفته و گوشه اي غمگين نشسته است.شيوانا نزد او رفت و جوياي حالش شد.شاگرد لب به سخن گشودواز بي وفايي يار صحبت كرد واين كه دختر مورد علاقه اش به او جواب رد داده و پيشنها ازدواج ديگري راپذيرفته است .شاگرد گفت كه سالهاي متمادي عشق دختر را در قلب خود حفظ كرده بود و با رفتن به خانه مرد ديگر او احساس ميكند بايد براي هميشه با عشقش خداحافظي كند .شيوانا با تبسم گفت : “اما عشق تو به دخترك چه ربطي به او دارد؟
شاگرد با حيرت گفت : “ولي اگر او نبود اين عشق و شور و هيجان هم در وجود من نبود!؟”
شيوانا با لبخند گفت : “چه كسي چنين گفته است . تو اهل دل وعشق ورزيدني و به همين دليل آتش عشق و شوريدگي دل تورا هدف قرار داده است. اين ربطي به دخترك ندارد . هركس ديگري هم جاي دختر بود تو اين آتش عشق را به سمت او ميفرستادي. بگذار دخترك برود !اين عشق را به سوي دختر ديگري بفرست . مهم اين است كه شعله اين عشق را در دلت خاموش نكني . معشوق فرقي نميكند چه كسي باشد .دخترك اگر رفت با رفتنش پيغام داد كه ليا قت اين عشق ارزشمند را ندارد . چه بهتر ! بگذاراو برود تا صاحب واقعي اين شور و هيجان فرصت جلوه گري و ظهور پيداكند !به همين سادگي
عجيب احساس کردم روي سخن شيوانا با منه هميشه دنبال علت حس هميشه عاشق بودنم بودم و غصه دار بخاطر از دست رفتن دلدار اين نوشته ها مثل آبي بود بر آتش دل هميشه عاشقم.
البته بگما هميشه هم به همين سادگي نيست ها:wink
ممنون دنيز جون



سیب زمينی سرخ کرده

يه ساندويچ فروشي هست که من عاشق ساندويچ کالباس تنوريشم يه جور خاص و متفاوت از بقيه طبخش ميکنه بعداز ظهرها که کارم تمام ميشه و اميد مياد دنبالم معمولا ميريم اونجا.
براي گريز از چاقي و طبق عادت شام نخوردن به اميد گفتم يه ساندويچ بيشتر نگيره و اونم بده نصف کنن نصفش رو من ميخورم و نصف ديگه اش رو اميد. نوشابه هم بخاطر نياز سريع من به توالت رفتن يدونه سفارش ميديم که من زياد نخورم در اصل دو سه قلپ در حدي که لقمه بره پايين.
حالا فضا رو داشته باشيد تا تعريف کنم چي شد.:smug
خسته و مرده و هن هن کنون در حاليکه با يه دست عصام رو گرفتم و با دست ديگه به بازو اميد آويزونم وارد ساندويچ فروشي شدم يه صندلي بيشتر واسه نشستن جا نبود اميد از لابلاي صندلي ها منو به اون سمت راهنمايي کرد و نشستم پرسيد چي سفارش بدم؟ گفتم همون سفارش هميشگي گفت: سالاد؟ سيب زميني سرخ کرده؟ گفتم نه هيچي اضافه نمي خوام.درست زير طاقچه ايي که تو fast food ها به ديوار ميزنن نشسته بودم اميد هم به ميز تکيه داد و واستاد کنارم همينطور که داشتم اطراف رو نگاه ميکردم چشمم افتاد به يه ظرف سيب زميني يه کم خورده شده ( حتي نيم خورده هم نبود!) که مال مشتري قبل از ما بود و روي طاقچه بود با احتياط يکي از برشهاي سيب زميني داخل ظرف رو برداشتم و گذاشتم دهنم اميد هاج و واج منو نگاه ميکرد:surprise حالا خنده اش هم گرفته بود گفت خوب سيب زميني ميخواي سفارش بدم. گفتم نه اينجوري مزه اش بيشتره تازه ظرفش دست نخورده مونده حيفه دور ريخته شه:shades!!. يکم کش اومدن و برداشتن سيب زميني ها از رو ميز بالا سرم سخت بود اميد همونطور که به کارم ميخنديد گفت ميخواي بذارمش پايين؟ گفتم تو به صندوقدار مسلط نيستي من ميبينمش بذار تا روش رو کرد اونطرف ميذارمش پايين!!حواسم به جلو و صندوقداره بود که نبينه سيب زمينيه رو برداشتم ولي اي دل غافل که تو نقل و انتقال ظرف کارگري که ميزها رو تميز ميکرد از پشت عين اجل معلق سبز شد و تمام تلاشم رو ديد.:confused
حالا حساب کنيد پيش خودش چي فکر کرده؟ خانمي با عصا با يه نصفه ساندويچ که هر از چندگاهي يه قلپ از نوشابه بغل دستيش ميخوره و حالا سيب زميني نيم خورده مشتري قبلي رو هم گذاشته جلوش و ميخوره!!!!:hypnoid
پيش خودش گفته بيچاره خانمه خوبه با پول خودم يه پرس غذا براش سفارش بدم اينطوري يه ثوابي هم کردم.:teeth
:rolling
پيوست1: يک بلاگ خيلی خوب و قشنگ که خوندنش رو به همه تون توصيه ميکنم دختر نازوگلي که با مشکل و بيماری طرفه و چقدر قشنگ نگاه طنزش رو به اين مشکل حفظ کرده در مورد بيماريش اگه خودش دلش خواست بيشتر بهتون توضيح ميده وگرنه بنده معذورم:tounge
پيوست 2:نويد تالار گفتمان رو با هدف مطرح کردن مشکلاتي که بيانش در حالت عادی برامون سخته راه اندازی کرده حالا آقايي سئوالی مطرح کردن که خود من در جواب گوييش عاجزم لطفا کساني که جواب ايشون رو میدونن يا تجربه ايي در اين زمينه داشتن راهنمايشون کنن ممنون ميشم.:love
پيوست3:الان رفتم چک کردم ديدم متاسفانه ايشون سئوالشون رو پاک کردن:sad اگه اينجا رو ميخونن لطفا دوباره سئوالتون رو بنويسيد.



يه ساندويچ فروشي هست که من عاشق ساندويچ کالباس تنوريشم يه جور خاص و متفاوت از بقيه طبخش ميکنه بعداز ظهرها که کارم تمام ميشه و اميد مياد دنبالم معمولا ميريم اونجا.
براي گريز از چاقي و طبق عادت شام نخوردن به اميد گفتم يه ساندويچ بيشتر نگيره و اونم بده نصف کنن نصفش رو من ميخورم و نصف ديگه اش رو اميد. نوشابه هم بخاطر نياز سريع من به توالت رفتن يدونه سفارش ميديم که من زياد نخورم در اصل دو سه قلپ در حدي که لقمه بره پايين.
حالا فضا رو داشته باشيد تا تعريف کنم چي شد.:smug
خسته و مرده و هن هن کنون در حاليکه با يه دست عصام رو گرفتم و با دست ديگه به بازو اميد آويزونم وارد ساندويچ فروشي شدم يه صندلي بيشتر واسه نشستن جا نبود اميد از لابلاي صندلي ها منو به اون سمت راهنمايي کرد و نشستم پرسيد چي سفارش بدم؟ گفتم همون سفارش هميشگي گفت: سالاد؟ سيب زميني سرخ کرده؟ گفتم نه هيچي اضافه نمي خوام.درست زير طاقچه ايي که تو fast food ها به ديوار ميزنن نشسته بودم اميد هم به ميز تکيه داد و واستاد کنارم همينطور که داشتم اطراف رو نگاه ميکردم چشمم افتاد به يه ظرف سيب زميني يه کم خورده شده ( حتي نيم خورده هم نبود!) که مال مشتري قبل از ما بود و روي طاقچه بود با احتياط يکي از برشهاي سيب زميني داخل ظرف رو برداشتم و گذاشتم دهنم اميد هاج و واج منو نگاه ميکرد:surprise حالا خنده اش هم گرفته بود گفت خوب سيب زميني ميخواي سفارش بدم. گفتم نه اينجوري مزه اش بيشتره تازه ظرفش دست نخورده مونده حيفه دور ريخته شه:shades!!. يکم کش اومدن و برداشتن سيب زميني ها از رو ميز بالا سرم سخت بود اميد همونطور که به کارم ميخنديد گفت ميخواي بذارمش پايين؟ گفتم تو به صندوقدار مسلط نيستي من ميبينمش بذار تا روش رو کرد اونطرف ميذارمش پايين!!حواسم به جلو و صندوقداره بود که نبينه سيب زمينيه رو برداشتم ولي اي دل غافل که تو نقل و انتقال ظرف کارگري که ميزها رو تميز ميکرد از پشت عين اجل معلق سبز شد و تمام تلاشم رو ديد.:confused
حالا حساب کنيد پيش خودش چي فکر کرده؟ خانمي با عصا با يه نصفه ساندويچ که هر از چندگاهي يه قلپ از نوشابه بغل دستيش ميخوره و حالا سيب زميني نيم خورده مشتري قبلي رو هم گذاشته جلوش و ميخوره!!!!:hypnoid
پيش خودش گفته بيچاره خانمه خوبه با پول خودم يه پرس غذا براش سفارش بدم اينطوري يه ثوابي هم کردم.:teeth
:rolling
پيوست1: يک بلاگ خيلی خوب و قشنگ که خوندنش رو به همه تون توصيه ميکنم دختر نازوگلي که با مشکل و بيماری طرفه و چقدر قشنگ نگاه طنزش رو به اين مشکل حفظ کرده در مورد بيماريش اگه خودش دلش خواست بيشتر بهتون توضيح ميده وگرنه بنده معذورم:tounge
پيوست 2:نويد تالار گفتمان رو با هدف مطرح کردن مشکلاتي که بيانش در حالت عادی برامون سخته راه اندازی کرده حالا آقايي سئوالی مطرح کردن که خود من در جواب گوييش عاجزم لطفا کساني که جواب ايشون رو میدونن يا تجربه ايي در اين زمينه داشتن راهنمايشون کنن ممنون ميشم.:love
پيوست3:الان رفتم چک کردم ديدم متاسفانه ايشون سئوالشون رو پاک کردن:sad اگه اينجا رو ميخونن لطفا دوباره سئوالتون رو بنويسيد.



روز شنبه با مامان اينها رفتم امام زاده داوود.
چه جمعيتي ! تقريبا از يک کيلومتر نرسيده به امامزاده جمعيت به شکل راه پيمايي و خط زنجير ميرفت جلو، با هر زحمتي بود برادرم منو تا نزديک امامزاده برد جلو حدود يکصدمتر باقي مونده رو بايد پياده ميرفتيم و براي کساني که نمي تونستن الاغ گذاشته بودن براي ترددشون! هرچي حساب کتاب کردم با توجه به شيب تند جاده پياده رفتنم عملا امکان نداره سوار الاغ شدن هم داستاني جدا داره چه جوري پام رو بيارم بالا و… از خير رفتن داخل امامزاده گذشتم و بقيه رو نايب الزيارت خودم کردم! و داخل ماشين به انتظار بقيه نشستم.
چند دقيقه ايي که گذشت صداي دست و آهنگ توجه ام رو جلب کرد نگاهي به دور و اطرافم انداختم ولي چيزي نديدم تعجب هم کرده بودم چون شنبه روز عزا و وفات بود پس اين صدا از کجا ميومد؟ نظرم به پايين جاده جلب شد خانواده ايي ماشين هاشون رو پارک کرده بودن و صداي ضبطشون رو بلند کرده بودن و اعضا خانواده با تشويق بقيه مشغول قر دادن بودن چند لحظه ايي نگاهشون کردم و باز رفتم تو حال و هواي خودم اينجور زمان ها که عملا ناتوانيم رو ميبينم چند دقيقه ايي هرچند کوتاه دلم ميگيره و به شدت دلم واسه خودم ميسوزه و اين سئوال هميشگي چرا من؟ ذهنم رو درگير ميکنه اين حسيه که شايد براي هر آدمي که مشکلي داره پيش بياد ولي من فقط سعي ميکنم تمام فکرم رو نگيره و توش گير نکنم چون شرايطي که حالا پيش اومده و کاريش هم نميشه کرد به قولي آش کشک خاله مه.
برگشتني يه سر هم رفتيم امامزاده بي بي کوکب اعظم با وجود جمعيت زيادي که تو صحنش موج ميزد اگه ميرفتي تو خودت و چند لحظه به صدا و جيغ و داد اطرافت توجه نميکردي ميتونستي دوباره حال و هواي روحاني امامزاده و موج و انرژي مثبتي که تو هواش است رو کاملا حس کني. يه ظرف شله زرد نذري بهم دادن که به جرات ميتونم بگم به عمرم شله زردي به اين خوشمزگي نخورده بودم انشالله نذرشون قبول باشه.:angel



اون موقع که من خيلي بچه بودم شايد چهار يا پنج ساله مادر پدرم طبقه پايين خونه ما مي نشست خونه ما يک خونه باغ خيلي بزرگ بود منظورم اينه که مثل حالا آپارتمان نشيني نبود يه خونه بزرگ دو طبقه که تو يکي از اتاق هاي طبقه پايينش مامان بزرگم زندگي ميکرد پدرم هر وقت از سرکار ميومد اول ميرفت اتاق مامان بزرگم ميشست به حرفاش گوش ميداد و يه چايي هم ميخورد بعد ميومد بالا پيش ما.
نميدونم يکبار چي کار کرده بودم که خانم بزرگ از دستم شکار بود و منتظر ضربه زدن به من!!!!Grinevil
بابا طبق معمول اومد خونه و رفت تو اتاق خانم بزرگ منم که ميدونستم چه غلطي کردم رفتم پشت در اتاق فال گوش واستادم!:shades ديدم بله همونطور که حدس ميزدم خانم بزرگ يه چغلي درست درمون پشت سر من به بابام کرد و به قولي کله و پاچه ام رو بار گذاشت.!!:nailbiting حالا هم ترسيده بودم که الان بابام چه بلايي سرم مياره و چه کتک مفصلي ميخورم هم حرصي بودم که خانم جون نتونسته زبون به دندون بگيره و لوم نده!
بابا که اومد از در اتاق خارج شه من خيز برداشتم طرف پله ها که خودم رو به محل امن يعني طبقه بالا برسونم يه چند تا پله رو که رفتم ديدم نه مثل اينکه از طوفان خشم بابا خبري نيست واسه همين روم رو زياد کردم و از همون بالاي پله ها خطاب به مامان برزگم گفتم:
من که شنيدم چيا پشت سرم گفتين، من که ازتون گذشتم خدا هم ازتون بگذره.!!!!:hypnoid
اينو گفتم و با صداي قهقه بابا که همراهيم ميکرد دويدم تو اتاق.:rolling



اون موقع که من خيلي بچه بودم شايد چهار يا پنج ساله مادر پدرم طبقه پايين خونه ما مي نشست خونه ما يک خونه باغ خيلي بزرگ بود منظورم اينه که مثل حالا آپارتمان نشيني نبود يه خونه بزرگ دو طبقه که تو يکي از اتاق هاي طبقه پايينش مامان بزرگم زندگي ميکرد پدرم هر وقت از سرکار ميومد اول ميرفت اتاق مامان بزرگم ميشست به حرفاش گوش ميداد و يه چايي هم ميخورد بعد ميومد بالا پيش ما.
نميدونم يکبار چي کار کرده بودم که خانم بزرگ از دستم شکار بود و منتظر ضربه زدن به من!!!!Grinevil
بابا طبق معمول اومد خونه و رفت تو اتاق خانم بزرگ منم که ميدونستم چه غلطي کردم رفتم پشت در اتاق فال گوش واستادم!:shades ديدم بله همونطور که حدس ميزدم خانم بزرگ يه چغلي درست درمون پشت سر من به بابام کرد و به قولي کله و پاچه ام رو بار گذاشت.!!:nailbiting حالا هم ترسيده بودم که الان بابام چه بلايي سرم مياره و چه کتک مفصلي ميخورم هم حرصي بودم که خانم جون نتونسته زبون به دندون بگيره و لوم نده!
بابا که اومد از در اتاق خارج شه من خيز برداشتم طرف پله ها که خودم رو به محل امن يعني طبقه بالا برسونم يه چند تا پله رو که رفتم ديدم نه مثل اينکه از طوفان خشم بابا خبري نيست واسه همين روم رو زياد کردم و از همون بالاي پله ها خطاب به مامان برزگم گفتم:
من که شنيدم چيا پشت سرم گفتين، من که ازتون گذشتم خدا هم ازتون بگذره.!!!!:hypnoid
اينو گفتم و با صداي قهقه بابا که همراهيم ميکرد دويدم تو اتاق.:rolling



باهاتون موافقم بعضي وقتا بچه ها با گير هايي که ميدن و لجبازياشون اين ميل رو تو آدم زنده ميکنن که زير کتک له شون کني!!!:angry منم بارها اين حس رو تجربه کردم ولي هميشه خودم رو گذاشتم جايه اون بچه (من شايد برخلاف خيلي از آدم بزرگها کودکيم رو فراموش نکردم و طمع تمام اون حسام زير زبونمه:smug) که بعد اون کتک مفصل چه حسي پيدا ميکنه؟ به احتمال قوي در لحظه از پدر و مادرش متنفر ميشه و بنا به مقتضي سنيش در لحظه هم فراموش ميکنه ولي اين حس تنفر مثل يه زخم کهنه که هر لحظه ممکنه سر باز کنه تو ناخودآگاه بچه ميمونه و سبب جدايي حسي بچه از والدينش ميشه.
من وقتي بچه بودم از پدرم هيچوقت کتک نخوردم جز يکبار که زد پس کله ام و خيلي اينکارش بهم برخورد ولي مامانم تا دلتون بخواد کتکم زده!!:sad از بس که حاضر جواب و شر بودم :sillyولي هميشه اين حسش رو داشتم که کاشکي منم اونقدر بزرگ بودم و قدرت داشتم که تلافي ميکردم.
دوردونه خانم ما هم به هيچ صراطي مستقيم نيست غير از اخم و تَخم پدرش بارها بارها اومده خونه ما و همه رو عاصي کرده و بهش گفتيم اين دفعه آخره که ميايي اينجا باز آخر هفته شده زنگ زده و با عشوه و مظلوميت گفته: دلتون واسه من تنگ نشده نمي خوايين دعوتم کنيد؟:eyelash(آخه مامانش گفته حق نداره بي دعوت جايي بره!) ما هم که آماده خر شدن فوري جواب داديم چرا عزيزم بيا قدمت رو چشم.!!!
عيد هم که اومد طرف من که عيديش رو بگيره بهش پول دادم وقتي با تعجب نگام کرد گفتم اينم پول عينکي که گم کردي.:teeth
البته چون دوردونه خيلي وضعش از عمه جونش بهتره و عيد تشريف بردن ترکيه به مامانش سفارش داديم کفش اسکيت براش بخره پولش رو با ما حساب کنه.( شما نگران نباشيد!بچه به کفش اسکيتشم رسيد):shades