و اين نيز خواهد گذشت…

سعي ميکنم حال و هواي اينجا رو تغيير بدم و برگردم سر روال قبل چيزيه که اتفاق افتاده و با زانوی غم به بغل گرفتن چيزی عوض نميشه جز اينکه زنده ها با غصه خوردن عمرشون رو کمتر کنن از فردا باز مينويسم.
ويولت



و این نیز خواهد گذشت…

سعي ميکنم حال و هواي اينجا رو تغيير بدم و برگردم سر روال قبل چيزيه که اتفاق افتاده و با زانوی غم به بغل گرفتن چيزی عوض نميشه جز اينکه زنده ها با غصه خوردن عمرشون رو کمتر کنن از فردا باز مينويسم.
ويولت



از وقتي که خبر مرگ ندا رو بهم دادن حتي يک قطره اشک هم نريخته بودم ديگران مي گفتن خوبه که روت تاثير نگذاشته ولي خودم ميدونستم توم چه خبره و شوک ناشي از خبر نمي گذاره که گريه کنم نه بي خياليم.
با تک تک بچه ها تماس گرفتم و بهشون تسليت گفتم به اميد اينکه يکي حرفي بزنه يا عکس العملي نشون بده که بغض فرو خورده ام بترکه غافل از اينکه تا ميديدن منم گريه شون رو مخفي ميکردن که به اصطلاح من اذيت نشم.
روز پنج شنبه با يکي از بچه ها تماس گرفتم گفتم ميام خونه تون نه واسه گريه و زاري ميخوام خاطرات خوب ندا رو مرور کنيم و بگيم و بخنديم. وقتي رسيدم اونجا سه تا از بچه هاي ديگه هم بودن، نشستيم به تک و تعريف کردن از خاطراتي که از دوران دانشگاه با ندا داشتيم با بعضياشون ميخنديديم و با بعضياشون که حکايت از مظلومي و حيف شدن ندا داشت بچه ها چند قطره اشکي ميچکاندند.
گفتم تو رو خدا نگاه کن تو جمع ده پونزده نفره ما ببين چقدر درب و داغون داريم من که ام-اس دارم رامک آلوپيشيا داره ندا سرطان گرفت اون يکي ديابت داره … ديگه تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل.
بعد از اينکه دکترهاي آمريکا قطع اميد کردن از بهبودي و ندا آمد تهران براي گذاشتن بچه اش پدر و مادرش بهش اصرار کردن که بره آلمان چون مرکزي تو اونجا هست براي معالجه سرطان که مريض هاي با بدخيم ترين سرطان ها رو هم حتي براي چند وقت هم شده زنده نگه داشتن، ندا هم با اميد اينکه شايد چند صباحي به عمرش اضافه بشه و بتونه دخترش رو به جاي برسونه و بعد بره رفت اونجا، انصافا هم موفق شدن با آخرين تماسي که با شوهرش داشتيم گفت شيمي درماني جواب داده و حداقلش اينه که تا چند سال ديگه زنده ميمونه، ولي ناغافل سرما خورد و بدنش نتونست تحمل کنه و…
شبش بچه ها ميخواستن برن فرودگاه چون ندا رو مياوردن گفتم منم ميام که با مخالفت همگي روبرو شدم براي خاکسپاري هم نگذاشتن شرکت کنم.
مژگان زنگ زده بود به يکي از بچه ها خبر بده که تهران نبوده واسه همين به شوهرش ميگه: وقتي فلاني آمد تهران بهش بگو چي شده. اونم نه ميذاره نه ور ميداره زنگ ميزنه به خانمش و ميگه يکي از دوستات اتفاق بدي براش افتاده ديگه نميگه کي و چي اون بيچاره هم که در جريان مريضي ندا نبوده فکر ميکنه يا يک بلايي سر من اومده يا رامک(آلوپيشيا داره)!!!
اينو که شنيدم همانطور که داشتم با رامک واسه خداحافظي روبوسي ميکردم شروع کردم به قهقه زدن و لابلاي خنده ام گفتم رامک ببين منو و تو چقدر بدبخت بيچاره ايم که تا ميگن يکي يه توريش شده اولين گمان به من و تو ميره اينو که گفتم به دنبال خنده هاي هيستريکم پقي زدم زير گريه و با صداي بلند شروع کردم به ضجه زدن رامک تند تند نوازشم ميکرد و پشتم رو ميماليد و ميگفت خدا رو شکر بغضت ترکيد ديگه داشتم نگران ميشدم خودت متوجه بُهت زدگيت نبودي خداروشکر خداروشکر.
واقعا خيلي زود بود تو اين سن بريم ختم دوستمون حيف واقعا حيف.
روحش شاد



سه روزي که تو تبريز بوديم خوب بود و خوش گذشت و سعي کرديم از حداقل وقت حداکثر استفاده را بکنيم جاهاي زيادي رفتيم ازجمله مقبرة الشعرا که مکاني است براي دفن مشاهير تبريز از جمله شهريار، موزه ملي، مسجد کبود و ال گلي.
اونطوري که راهنماي مسجد ميگفت 230 سال قبل زلزله شديدي در تبريز مياد که به واسطه اون مسجد تقريبا ويران ميشه (عکسهاي موجود تو مسجد کاملا گوياي اين قضيه بود) و کم کم شروع ميکنن به مرمت مسجد و براي احترام به اصل اثر از شيوه ايتالياي براي مرمت استفاده ميکنن به صورتي که با توجه به آثار باقي مونده ادامه کار رو نقاشي ميکنن با رنگ کمي کمرنگ تر از اصل اثر.
قبر جهانشاه و خانم و دخترش که اونجا واقع بود بعد زلزله مورد دستبرد قرار گرفته بود (احتمال زياد به خاطر زيورآلاتي که باهاشون خاک بوده) و حتي به جنازه هاشون هم رحم نکرده بودن احتمالا مادر جهانشاه وقتي پسرش کوچيک بوده نفرينش کرده: الهي گور به گور شي!!!:confused
موزه ملي هم خيلي قشنگ بود بخصوص عکسهايي که از پادشاهان ساساني و هخامنشي گذاشته بودن، منو ياد مطلبي مينداخت که آواي دل لينکش رو گذاشته بود در مورد دماغ ايراني ها، تو عکسها دماغ و چشمها به حد افراط اغراق شده بود چشمها قد نعلبکي درانيده شده و قوز دماغ هرچه بيشتر بهتراين از مدل آقايون اون زمان. مجسمه اي بود به نام الهه زن خيلي با نمک بود چشما مدل اسپيرال بالا تنه لاغر و باريک با سينه هايي که انگار دوتا جوش بجاي سينه هاست با باسني الا ماشالله گنده !!!خلاصه لعبتي بود اين الهه زن گواينکه اون مرداي دماغ گنده چشم درونده همين زناي بي تناسب به دردشون ميخورده!:teeth
سنگ بسم الله رو هرچي از قشنگيش بگم کمه پس چيزي نمي گم.
طبقه پايين مجسمه هاي عظيمي بود در شرح حال و هواي انسانها به نامهاي مثلا انسان و جنگ يا پنج هيولاي درون يا خانواده پر جمعيت… بقدري ماهرانه و زيبا طراحي و ساخته شده بودند که هوش از سر هر بيننده اي ميبرد اگه اشتباه نکنم کار آقاي احد حسيني بود به نظر من اگه موزه رو بريد و زيرزمين رو بازديد نکنيد نصف عمرتون برفناست.
پيوست: متاسفم ولي امروز هيچ حال خوبي براي نوشتن و شرح و بسط دادن به موضوع ندارم ديروز يکي از بچه هاي دانشگاه بهم زنگ زد و بعد از کلي صغري کبري چيدن بهم گفت دوستي که قبلا در موردش نوشتم که سرطان داره فوت کرده… بد دنيايي همه بالاخره فراموش ميکنن بجز دختر کوچولو بي گناهش.:cry
ويولت



سه روزي که تو تبريز بوديم خوب بود و خوش گذشت و سعي کرديم از حداقل وقت حداکثر استفاده را بکنيم جاهاي زيادي رفتيم ازجمله مقبرة الشعرا که مکاني است براي دفن مشاهير تبريز از جمله شهريار، موزه ملي، مسجد کبود و ال گلي.
اونطوري که راهنماي مسجد ميگفت 230 سال قبل زلزله شديدي در تبريز مياد که به واسطه اون مسجد تقريبا ويران ميشه (عکسهاي موجود تو مسجد کاملا گوياي اين قضيه بود) و کم کم شروع ميکنن به مرمت مسجد و براي احترام به اصل اثر از شيوه ايتالياي براي مرمت استفاده ميکنن به صورتي که با توجه به آثار باقي مونده ادامه کار رو نقاشي ميکنن با رنگ کمي کمرنگ تر از اصل اثر.
قبر جهانشاه و خانم و دخترش که اونجا واقع بود بعد زلزله مورد دستبرد قرار گرفته بود (احتمال زياد به خاطر زيورآلاتي که باهاشون خاک بوده) و حتي به جنازه هاشون هم رحم نکرده بودن احتمالا مادر جهانشاه وقتي پسرش کوچيک بوده نفرينش کرده: الهي گور به گور شي!!!:confused
موزه ملي هم خيلي قشنگ بود بخصوص عکسهايي که از پادشاهان ساساني و هخامنشي گذاشته بودن، منو ياد مطلبي مينداخت که آواي دل لينکش رو گذاشته بود در مورد دماغ ايراني ها، تو عکسها دماغ و چشمها به حد افراط اغراق شده بود چشمها قد نعلبکي درانيده شده و قوز دماغ هرچه بيشتر بهتراين از مدل آقايون اون زمان. مجسمه اي بود به نام الهه زن خيلي با نمک بود چشما مدل اسپيرال بالا تنه لاغر و باريک با سينه هايي که انگار دوتا جوش بجاي سينه هاست با باسني الا ماشالله گنده !!!خلاصه لعبتي بود اين الهه زن گواينکه اون مرداي دماغ گنده چشم درونده همين زناي بي تناسب به دردشون ميخورده!:teeth
سنگ بسم الله رو هرچي از قشنگيش بگم کمه پس چيزي نمي گم.
طبقه پايين مجسمه هاي عظيمي بود در شرح حال و هواي انسانها به نامهاي مثلا انسان و جنگ يا پنج هيولاي درون يا خانواده پر جمعيت… بقدري ماهرانه و زيبا طراحي و ساخته شده بودند که هوش از سر هر بيننده اي ميبرد اگه اشتباه نکنم کار آقاي احد حسيني بود به نظر من اگه موزه رو بريد و زيرزمين رو بازديد نکنيد نصف عمرتون برفناست.
پيوست: متاسفم ولي امروز هيچ حال خوبي براي نوشتن و شرح و بسط دادن به موضوع ندارم ديروز يکي از بچه هاي دانشگاه بهم زنگ زد و بعد از کلي صغري کبري چيدن بهم گفت دوستي که قبلا در موردش نوشتم که سرطان داره فوت کرده… بد دنيايي همه بالاخره فراموش ميکنن بجز دختر کوچولو بي گناهش.:cry
ويولت



بعد از اينکه دوروز اروميه بودم مامان اينها تصميم گرفتن برن تبريز و يک شب هم اونجا بمونن واسه همين وسايل رو جمع کرديم و حدود ظهرراه افتاديم موقع برگشت از جاده کنار گذر اومديم بقدري اين جاده زيبا بود که حد نداشت، قدم به قدم مزرعه آفتابگردان بود و کوههاي اُکري رنگ زيبا و گاوهاي خال مخالي که تو مرتع ها بيخيال واسه خودشون ميچريدند به نظر من که مناظر قشنگتر و دست نخورده تر از مناظر شمال بود.
بعد از حدوداً سه ساعت رانندگي رسيديم تبريز، از همون ابتداي ورود به شهر بد آورديم( من که به اين چيزها اعتقاد دارم به نظرم شهر برامون اومد نداشت) همراهامون رو گم کرديم(دو تا ماشين بوديم) و همش با موبايل جاي همديگه رو ميپرسيديم و پرسون پرسون تو اون ترافيک بدتر از تهرانِ تبريز همديگه رو پيدا کرديم، گفتيم اول بريم جا بگيريم بعد بريم ناهار بخوريم اول از هتل گسترش شروع کرديم که دريغ از يک اتاق خالي تا رسيديم به مهمونخانه ها ولي هيچ کدوم جاي خالي نداشتن:confused!!! من که ديگه گريه ام گرفته بود حساب کنيد سه چهار ساعت تو ماشين بشيني و خسته مرده برسي به شهر حتي يک توالت واسه قضاي حاجت با دل راحت پيدا نکني ساعت شده بود هفت شب و ما هنوز بيجا ويلون و سيلون بوديم چون دو دسته شده بوديم و دو سه نفرمون رفته بودن دنبال جا، ناهار هم نخورده بوديم به انتظار اونها.
من که اوضاع رو اينطور ديدم گفتم بابا منو ببرين يک کافي نت من دوستاي تبريزي دارم شايد اونا بتونن يک کاري بکنن همسفرم گفت چي کار ميخوان بکنن؟ جا که پيدا نميشه، خونه خودشون هم که هشت نفر آدم رو نمي تونن ببرن:whatchutalkingabout! ديدم اينها که به حرف من گوش نميدن زنگ زدم به ناجي افسانه ايم حالا ميدونستم که اونروز اميد سرکلاسه و کار زيادي از دستش بر نمياد به اضافه اينکه ساعت اداري هم گذشته بود ولي باز گفتم شهر آبا اجداديشه شايد بتونه کاري بکنه:angel.
با تضرع گفتم اميد اومديم تبريز جا پيدا نمي کنيم تو ميتوني يک کاريش بکني؟ گفت اونوقت هي ميگن ترکها فلان ترکها بهمان بابا شما که ترک تريد حالا جا هم از قبل نمي خواستين رزرو کنيد شب قبلش برنامه ات رو به من ميگفتي من جا ميگرفتم برات الان تو اين ساعت من چيکار کنم؟ حالا نيم ساعت ديگه بهم زنگ بزن ببينم چي کار ميکنم.
سرتون رو درد نيارم اونشب که اميد نتونست کاري بکنه اون کسي که ميخواست سفارش ما رو بهش بکنه ماموريت بود و ما آخر شب ديگه يک مهمانپذير درِ پيت پيدا کرديم که شب رو لااقل بگذرونيم من که تا صبح خوابم نبرد از ترس اينکه يک وقت سرم از روسري که رويه بالش انداختم بره اونورتر:embaressed تصميم گرفتيم اگه فردا جا پيدا نشه تا قبل ظهر برگرديم تهران.
صبح اميد بهم زنگ زد گفت ميري فلان جا پيش فلان کَس ميگي منو فلاني فرستاده انشالله که جا ميدن بهتون.
همين کار رو هم کردم و رفتم شعبه وزرات خونه اميد اينها تو استان آذربايجان موهام رو کاملا گذاشتم تو که بعدا واسه اميد بد نشه بگن آشناش چه جينگول مستوني بود:wink!، جاي همگي سبز با کلي احترام و تکريم يک سوييت دو خوابه با کليه امکانات در اختيارمون گذاشتن تو دلم گفتم اميد جونم الهي قربونت برم که همه جا به دادم ميرسي.
مامان و بقيه وقتي وضع رو ديدن گفتن بابا بيچاره ويولت هي ميگفت منو ببرين کافي نت کسي به حرفش گوش نداد آخرهم کار کار خودش بود حالا که همچين جاي راحتي داريم دوشب ديگه هم ميمونيم:shades!!
واسه همين بي برنامگي و اينکه نمي دونستم چقدر تبريز ميمونيم نتونستم با بچه ها تماس بگيرم و ببينمشون.
ويولت



بعد از اينکه دوروز اروميه بودم مامان اينها تصميم گرفتن برن تبريز و يک شب هم اونجا بمونن واسه همين وسايل رو جمع کرديم و حدود ظهرراه افتاديم موقع برگشت از جاده کنار گذر اومديم بقدري اين جاده زيبا بود که حد نداشت، قدم به قدم مزرعه آفتابگردان بود و کوههاي اُکري رنگ زيبا و گاوهاي خال مخالي که تو مرتع ها بيخيال واسه خودشون ميچريدند به نظر من که مناظر قشنگتر و دست نخورده تر از مناظر شمال بود.
بعد از حدوداً سه ساعت رانندگي رسيديم تبريز، از همون ابتداي ورود به شهر بد آورديم( من که به اين چيزها اعتقاد دارم به نظرم شهر برامون اومد نداشت) همراهامون رو گم کرديم(دو تا ماشين بوديم) و همش با موبايل جاي همديگه رو ميپرسيديم و پرسون پرسون تو اون ترافيک بدتر از تهرانِ تبريز همديگه رو پيدا کرديم، گفتيم اول بريم جا بگيريم بعد بريم ناهار بخوريم اول از هتل گسترش شروع کرديم که دريغ از يک اتاق خالي تا رسيديم به مهمونخانه ها ولي هيچ کدوم جاي خالي نداشتن:confused!!! من که ديگه گريه ام گرفته بود حساب کنيد سه چهار ساعت تو ماشين بشيني و خسته مرده برسي به شهر حتي يک توالت واسه قضاي حاجت با دل راحت پيدا نکني ساعت شده بود هفت شب و ما هنوز بيجا ويلون و سيلون بوديم چون دو دسته شده بوديم و دو سه نفرمون رفته بودن دنبال جا، ناهار هم نخورده بوديم به انتظار اونها.
من که اوضاع رو اينطور ديدم گفتم بابا منو ببرين يک کافي نت من دوستاي تبريزي دارم شايد اونا بتونن يک کاري بکنن همسفرم گفت چي کار ميخوان بکنن؟ جا که پيدا نميشه، خونه خودشون هم که هشت نفر آدم رو نمي تونن ببرن:whatchutalkingabout! ديدم اينها که به حرف من گوش نميدن زنگ زدم به ناجي افسانه ايم حالا ميدونستم که اونروز اميد سرکلاسه و کار زيادي از دستش بر نمياد به اضافه اينکه ساعت اداري هم گذشته بود ولي باز گفتم شهر آبا اجداديشه شايد بتونه کاري بکنه:angel.
با تضرع گفتم اميد اومديم تبريز جا پيدا نمي کنيم تو ميتوني يک کاريش بکني؟ گفت اونوقت هي ميگن ترکها فلان ترکها بهمان بابا شما که ترک تريد حالا جا هم از قبل نمي خواستين رزرو کنيد شب قبلش برنامه ات رو به من ميگفتي من جا ميگرفتم برات الان تو اين ساعت من چيکار کنم؟ حالا نيم ساعت ديگه بهم زنگ بزن ببينم چي کار ميکنم.
سرتون رو درد نيارم اونشب که اميد نتونست کاري بکنه اون کسي که ميخواست سفارش ما رو بهش بکنه ماموريت بود و ما آخر شب ديگه يک مهمانپذير درِ پيت پيدا کرديم که شب رو لااقل بگذرونيم من که تا صبح خوابم نبرد از ترس اينکه يک وقت سرم از روسري که رويه بالش انداختم بره اونورتر:embaressed تصميم گرفتيم اگه فردا جا پيدا نشه تا قبل ظهر برگرديم تهران.
صبح اميد بهم زنگ زد گفت ميري فلان جا پيش فلان کَس ميگي منو فلاني فرستاده انشالله که جا ميدن بهتون.
همين کار رو هم کردم و رفتم شعبه وزرات خونه اميد اينها تو استان آذربايجان موهام رو کاملا گذاشتم تو که بعدا واسه اميد بد نشه بگن آشناش چه جينگول مستوني بود:wink!، جاي همگي سبز با کلي احترام و تکريم يک سوييت دو خوابه با کليه امکانات در اختيارمون گذاشتن تو دلم گفتم اميد جونم الهي قربونت برم که همه جا به دادم ميرسي.
مامان و بقيه وقتي وضع رو ديدن گفتن بابا بيچاره ويولت هي ميگفت منو ببرين کافي نت کسي به حرفش گوش نداد آخرهم کار کار خودش بود حالا که همچين جاي راحتي داريم دوشب ديگه هم ميمونيم:shades!!
واسه همين بي برنامگي و اينکه نمي دونستم چقدر تبريز ميمونيم نتونستم با بچه ها تماس بگيرم و ببينمشون.
ويولت