مردها همه مثل هم اند؟

قبل از شروع اين پست از کليه آقايوني که اينجا رو ميخونن معذرت خواهي ميکنم اگه ناخودآگاه بهشون توهين کردم بگذاريد به اين حساب که فقط بلند بلند دارم فکر ميکنم و يک جور بيرون ريختن افکارمه هيچ نوشته ايم را اينقدر پاک نکردم دوباره بنويسم اصلا نمي دونم چي ميخوام بگم و چه نتيجه اي ميخوام بگيرم .:embaressed
چند وقتيه که اين فکر افتاده تو سرم که جدا شدن از هومان کار احمقانيه بوده اگه اون موقع تجربه الانم رو داشتم شايد اصلا اينکار رو نمي کردم بعد از طلاق دلم نمي خواست با افراد مختلف در ارتباط احساسي باشم چون فکر ميکردم احساس و قلبم هرزه ميشه خوب بالطبع افرادي که قبلا باهاشون تماس داشتم هم راحتر و عريانتر شد برخورداشون و شناخت من از اونهابيشتروبيشتر، همه اين شناختها دست به دست هم داد که امر بهم ثابت بشه که مردها همه به نوعي بچه و شايد بشه گفت احمقن همشون يک حرف را ميزنن و کار خودشون را انجام ميدن نفس عملشون يکيه ولي ظاهر عملشون با هم فرق ميکنه شباهت عجيبي بين رفتار و افکار اميد و هومان احساس ميکنم .
قديم ها از چه مسائل پيش پا افتاده اي(البته از ديد الان من) مي رنجيدم و قهر ميکردم چه مي دونستم بابا همه مردها همينن فکر ميکردم عشق تو همه مراحل زندگي بايد حرف اول رو بزنه نمي دونستم زندگي واقعي يک چيز ديگه ست الان ديگه حوصله بحث کردن و مرغ يکپايي رو ندارم فوري کوتاه ميام و از خيرش ميگذرم يعني راستش رو بخواين ديگه حوصله اذيت کردن خودم رو ندارم چقدر اون موقع ها رويايي فکر ميکردم که الان اصلا حوصله اينجوري فکر کردن رو ندارم طفلک اميد که به الان من رسيده يک آدم سرد و منطقي!
دارم فکر ميکنم واقعا بجز بچه ننگي هومان من چه مشکل ديگه اي با خودش داشتم؟واقعا هيچي.
مشکلات مالي هميشه داشتيم و من در مقايسه با دوستام از لحاظ امکانات مالي زيرصفر بودم ولي خوب اصلا براي خودم مهم نبود چون لذتهايي که تو اون رابطه بردم مطمئنم هيچ کدومشون تجربه نکردن .
آدمي بود که با هرکسي نمي جوشيد و به قول معروف تو لاک خودش بود خوب اين قضيه تا حد زيادي منو اذيت ميکرد من همه جا حتي تو مسافرت ها تنها بودم آدمي نبود که محدودم کنه ولي خودش هم همراهي نمي کرد خوب الان اميد هم تا حد زيادي اينطوريه يعني از ارتباط جديد استقبال نمي کنه ولي اگه من اصرار داشته باشم تنهام هم نميذاره.
شايد بشه گفت مشکل اساسي که تو اون زندگي داشتم احساس تنها بودن بود من توقع داشتم حالا ديگه با زمان مجرديم فرق داشته باشه و زوج باشم ولي هومان چنين احساسي نداشت و مي گفت نميشه چيزي رو به زور نگه داشت اگه حقمون باشه در عين آزاد بودن به طرفمون برميگرده خوب حرفش رو قبول دارم سريش نبايد شد ولي نه ديگه اينقدر بي قيد بودن.
شايد تمام اين افکار ضد و نقيض و اين يادآوري هابخاطره اينه که هومان چند شب پيش بهم زنگ زده بود و ديدم که با شنيدن صداش ديگه ضربان قلبم تند تر نشد(چيزي که تا همين اواخر اتفاق ميافتاد) پس عشق حتي عشق اول با اون همه زيبايي و عظمت هم ميشه که کمرنگ بشه اگه عشق اميد به من کمرنگ بشه چيزي براي جايگزين شدنش وجود داره؟
اميد فکر ميکنه همه چي رو ميشه با عشق جايگزين کرد(شايد همون اشتباهي رو ميکنه که من در اولين ازدواجم داشتم) بارها بهش گفتم من از عشق لبريزم هومان ديگه نقطه عطف عشق ورزي بود گوشم از اين حرفها پره حرف تازه تر ميخوام ،ميخوام بدونم مرد راه هستي يا نه يا تو هم ميونه راه ميبري و سوخت عشقت تمام ميشه؟
من به يک مرد به تمام معنا احتياج دارم چيزي که هومان نبود و من مثل يک مادر بايد دنبالش بودم که گند بالا نياره ميخوام اگه روزه و مردَم ميگه شبه باور کنم اينکه دوستت دارم ميميرم برات واسم نون شب نميشه احتياج به تجربه دوباره عشق ندارم به پسر کوچولويي که تازه از بغل مامانش اومده بيرون احتياج ندارم.
بابا اگه همه مردها حرفشون حرف نيست و پسر خوب مامانشونن من چرا از اون هومان بيچاره جدا شدم؟راستي چرا؟:confused
مردهاي عزيز لطفا به مفهوم واقعي مرد باشيد بگذاريد همراهتون لذت با شما بودن را به معناي واقعي احساس کنه.
ويولت
پيوست:فکر نکنيد با اميد مشکلي پيش اومده اينها فقط سئوالاتيه که ذهنم رو پر کرده همين و همين.



قصه حسین کرد!

يکي از همون روزهايي بود که اميد نمي تونست بياد دنبالم قبل از بيرون آمدنم باهاش تماس گرفتم که حرفهاي آخر رو هم بزنيم! اينم بگم که قضيه اون پسر بانمکه دانشجو تاتر رو هم براش تعريف کرده بودم.سفارشات لازم رو بهم کرد که حواسم به جلو پام باشه و خودم رو خسته نکنم و هرچند قدم وايستم…بعد يکهو گفت لطفا سوار ماشين ميشي تا هرکي ازت پرسيد خانم خدا بد نده چي شده؟ سفره دلت رو باز نکن و قصه حسين کرد واسش تعريف نکن بگو هيچي پام درد ميکنه.هم داشتم از خنده منفجر ميشدم هم تعجب کرده بودم گفتم وا واسه چي خوب بود شب اول جواب تو رو هم اينطوري ميدادم؟گفت آره ديگه همون شب که من ازت پرسيدم پاتون چي شده اگه ميگفتي به تو چه منم خفه خون ميگرفتم و ديگه باقي قضايا پيش نميامد.Shockmg
هردومون ريسه رفتيم از خنده و اگه دم دستم بود بامبي هاي بود که ميخورد تو ملاجش.:teeth
ويولت



با توجه به دو مطلب آخری که پست کردم اینو می نویسم:
ببینید برای من هم به کرّات برخوردهای ناخوشایند تو جامعه به وجود میاد برخوردهای که اشک به چشام میاره آدمهای بی جنبه ای که تا میبینن بد راه میری یا زیادی قر میدی(پاندولی راه رفتن رو به لوندی تعبیر میکنن)یا گشاد گشاد راه میری ،آماج متلک های زشت و برخورنده قرارت میدن.یادمه یکبار از جلوی یکی از همین ماشینهای مسافر کش داشتم رد میشدم خوب طبق معمول آهسته و لاک پشت وار طرف دستش رو گذاشته بود رو بوق که یعنی تند تر برو برگشتم گفتم چه خبرته نمی تونم تند تر برم دوستم که باهام بود گفت مریضه راننده برگشت گفت مریضی برو دکتر!!!اینقدر این حرفش بهم برخورد که بعد گذشت شاید سه سال هنوز یادمه همیشه از این برخوردهای بد هست ولی سعی کردم بروی خودم نیارم و به همه چی از دید مثبتش نگاه کنم به خودم یاد بدم برخوردهای خوب و شاد مثل اونایی که نوشتم روهم میشه واسه خودم پررنگ کنم و از زندگیم لذت ببرم به عینه بهم ثابت شده وقتی اینجوری به قضیه نگاه کنم این اتفاقات خوب رو به خودم جذب میکنم بارها شده گوشه خیابون واستادم برای تاکسی ولی تاکسی برام واینستاده دیگه طوری میشد که پیش خودم میگفتم یک دقیقه دیگه ماشین وانسته گوشه خیابون میشینم چون پاهام دیگه یارای تحمل وزنم رو نداره اون موقع از ته دل خواستم خدا کمکم کنه و آبروم واسه گوشه خیابون نشستن نره!!:confused همون موقع ماشینی پیدا شده که منو ببره من آدم مذهبی نیستم ولی دیدم که توکل کردن به خدای کوچیک دلم چه ها که نمی کنه. حرص خوردن و با کینه زندگی کردن کار راحتیه اگه بتونیم دیدمون رو مثبت کنیم شاهکار کردیم.
اون روزی که رفته بودم خونه دوستم و بعدش داشتم اتفاقات افتاده رو برای امید تعریف میکردم و همينطوراز خونه وزندگی دوستم ميگفتم براش بعد از اینکه حرفام تمام شد امید گفت خیلی خوشحالم گفتم چرا؟گفت هرچی تعریف کردی و هرچی نظرت رو گرفته مثبت و خوب بود اصلا غیبت منفی نکردی!!:regular
خوشحالم که تونستم این حس مثبت رو ملکه ذهنم کنم که شنونده و الان خواننده مطلبم هم این حس رو بگیره.
شما هم تلاش کنید به خدا بد نمی بینید.
ويولت



با توجه به دو مطلب آخری که پست کردم اینو می نویسم:
ببینید برای من هم به کرّات برخوردهای ناخوشایند تو جامعه به وجود میاد برخوردهای که اشک به چشام میاره آدمهای بی جنبه ای که تا میبینن بد راه میری یا زیادی قر میدی(پاندولی راه رفتن رو به لوندی تعبیر میکنن)یا گشاد گشاد راه میری ،آماج متلک های زشت و برخورنده قرارت میدن.یادمه یکبار از جلوی یکی از همین ماشینهای مسافر کش داشتم رد میشدم خوب طبق معمول آهسته و لاک پشت وار طرف دستش رو گذاشته بود رو بوق که یعنی تند تر برو برگشتم گفتم چه خبرته نمی تونم تند تر برم دوستم که باهام بود گفت مریضه راننده برگشت گفت مریضی برو دکتر!!!اینقدر این حرفش بهم برخورد که بعد گذشت شاید سه سال هنوز یادمه همیشه از این برخوردهای بد هست ولی سعی کردم بروی خودم نیارم و به همه چی از دید مثبتش نگاه کنم به خودم یاد بدم برخوردهای خوب و شاد مثل اونایی که نوشتم روهم میشه واسه خودم پررنگ کنم و از زندگیم لذت ببرم به عینه بهم ثابت شده وقتی اینجوری به قضیه نگاه کنم این اتفاقات خوب رو به خودم جذب میکنم بارها شده گوشه خیابون واستادم برای تاکسی ولی تاکسی برام واینستاده دیگه طوری میشد که پیش خودم میگفتم یک دقیقه دیگه ماشین وانسته گوشه خیابون میشینم چون پاهام دیگه یارای تحمل وزنم رو نداره اون موقع از ته دل خواستم خدا کمکم کنه و آبروم واسه گوشه خیابون نشستن نره!!:confused همون موقع ماشینی پیدا شده که منو ببره من آدم مذهبی نیستم ولی دیدم که توکل کردن به خدای کوچیک دلم چه ها که نمی کنه. حرص خوردن و با کینه زندگی کردن کار راحتیه اگه بتونیم دیدمون رو مثبت کنیم شاهکار کردیم.
اون روزی که رفته بودم خونه دوستم و بعدش داشتم اتفاقات افتاده رو برای امید تعریف میکردم و همينطوراز خونه وزندگی دوستم ميگفتم براش بعد از اینکه حرفام تمام شد امید گفت خیلی خوشحالم گفتم چرا؟گفت هرچی تعریف کردی و هرچی نظرت رو گرفته مثبت و خوب بود اصلا غیبت منفی نکردی!!:regular
خوشحالم که تونستم این حس مثبت رو ملکه ذهنم کنم که شنونده و الان خواننده مطلبم هم این حس رو بگیره.
شما هم تلاش کنید به خدا بد نمی بینید.
ويولت



ديروز آماده شدم که برم خونه همانطور که قبلا گفتم جديدا از راه رفتن بخصوص تنها راه رفتن شديدا مي ترسم فکر ميکنم اگه تنها باشم حتما يک اتفاقي برام مي افته.وقتي از در شرکت آمدم بيرون با توجه به اينکه يک کم اعصابم هم خط خطي بود يک تيکه کوچولو سر بالاي دم شرکت را سرم گيج رفت و نزديک بود بخورم زمين که يک موتور کنارم بود دستم رو گرفتم بهش که تعادلم حفظ شه با خودم گفتم گاوت زايده از اولش سوتي دادي :confusedبا همين بد بيني بقيه راه رو رفتم از رو پل عابر پياده که داشتم رد ميشدم و حسابي عرقم در اومده بود تصميم گرفتم ديدم رو مثبت کنم و اينطوري به قضيه نگاه کنم که چون انرژي زيادي صرف راه رفتن و از پله بالا پايين رفتنم ميشه سبب ميشه لاغر شم!!من که نمي تونم ورزش کنم پس اين توفيق اجباريه که تناسب اندامم بيشتر از اين بهم نخوره (بر اساس همين تفکر امروز صبح هم با آسانسور طبقات فرد آمدم که يک طبقه را با پله بيام پاهام ورزش کنه:teeth)خلاصه که از تنها آمدنم کلي احساس رضايت کردم وقتي آخرين تاکسي را ميخواستم سوار شم يکي از اين ماشينهاي خطي ايستاده بود که راننده اش يک آقاي پير بود بهم گفت خانم بشين جلو کسي ديگه رو سوار نمي کنم نشستم و ماشين راه افتاد کلمه اي حرف بين من و راننده رد و بدل نشد راننده هم از اون ترکهاي غليظ بود به مقصدم که رسيدم بهش گفتم اگه دور ميزنيد من اون طرف پياده ميشم پرسيد کجا ميخواي بري گفتم تو همون خيابون روبرويي بدون اينکه نظر منو بخواد پيچيد تو خيابون و منو تا دم در خونه برد وقتي پول رو بهش دادم مخصوصا هزاري دادم که خودش هرچي ميخواد بر داره و بقيه اش رو که پس گرفتم ديدم فقط کرايه خودش رو برداشته نه بيشتر براي اينکه تا دم خونه آوردتم احساس گناه شديد ميکردم که متوجه نشدم و ازش تشکر نکردم و رفته و در عين حال شادي عجيبي تمام وجودم رو در بر گرفته بود که هنوز چه آدمهاي با محبتي تو جامعه (ظاهرا سطح پايين)پيدا ميشن با وجودي که کارش رانندگيه و ممر درآمدشه ديده من پام ناراحته فقط واسه دل خودش خواسته منو برسونه پس تنها خونه رفتن هم همچين بد نيست اگه خودم نمي رفتم اين همه محبت و مهر و زيبايي را مي تونستم از نزديک لمس کنم؟
مردم خوب کشورم دوستتون دارم.:regular
ويولت



چهارشنبه پيش جزو اون روزهايي بود که اميد نمي تونست بياد دنبالم خودم هم احساس ميکردم حالم خيلي بد نيست و مي تونم بدون اينکه آژانس بگيرم برم خونه،همون مسير هميشگي رو رفتم بعد از اينکه از رو پل عابر پياده رد شدم و رفتم تو اتوبان که ماشين بعدي رو سوار شم ديدم يک پليس اونجا وايستاده با خودم گفتم اگه ماشين ها بخاطر اين وانستادن ميرم مشکلم رو بهش ميگم که خودش برام ماشين بگيره تو همين فکر ها بودم که يک ماشين با شنيدن مسيرم ايستاد با طمانيه و آهسته به سمتش حرکت کردم و وقتي هم ميخواستم سوار شم براي اينکه به کارم سرعت بدم پام رو با دست بلند کردم و گذاشتم تو ماشين يک خانم ديگه هم به جز من سوار بود راننده هم يک پسر جوون و تا حدي خوشتيپ بود.سوار که شدم پسره يک نگاهي کرد گفت خانم من يک معذرت خواهي به شما بدهکارم با خنده پرسيدم چرا؟گفت من داشتم غر ميزدم که ببين چه آروم آروم راه مياد حالا پليس جريمه ام ميکنه بعد که داشتين سوار ميشدين ديدم پاتون مشکل داره خلاصه که ببخشيد.يک کم که جلوتر رفتيم اون يکي خانم پياده شد و ما دوتا تنها مونديم مسافر ديگه هم سوار نکرد و سر صحبت را باز کرد که من دانشجو تاتر هستم و توي مسيرم مسافر هم سوار ميکنم و…بعد مسير صحبت را به طرف من برگردوند گفت ميشه بپرسم پاتون چه مشکلي داره؟گفتم ام-اس دارم گفت اِ مگه ام-اس به مغز و چشم مربوط نميشه که گفتم نه و توضيح دادم بهش بعد گفت خانم شما که سني نداريد بايد متولد 57 يا 58 باشيد همانطور که داشتم تند تند خودم را باد ميزدم(يک بادبزن هميشه تو کيفمه عصاي دست تابستونامه) گفتم نه آقا من متولد 51 ام تازه اين بيماري بيماري جوون هاست از تو آينه شروع کرد به نگاه کردن گفت خانم دست انداختي منو اصلا بهتون نمياد اون خطوط ظريف صورتتون(نمي دونم چطوري اين دماغ گنده منو ظريف ديد ميگن عشق آدم رو کور و کر ميکنه!!!:tounge)اون ابروهاي پر و هلالي اون چين ظريف گوشه لباتون که نشونه خوش خنده بودنتونه بعد از يک مکث کوتاه گفت بخصوص اون خال ريزتون که من ديگه شاخ رو درآوردمGrinevil گفتم کدوم خال؟(فکر کردم شايد يک چيزي پرانده)گفت همون خال قشنگ بالاي لبتون ديگه داشتم از خنده منفجر ميشدم گفتم شما با عينک آفتابي چطور خال منو ديدي؟(امان از دست اين آقايون که وقتي قصد مخ زني دارن ديگه از هيچ کوششي فرو گذار نيستند)بعدش رفت تو فاز اينکه باهام دوست شه،خانم آدم با يک نگاه ميفهمه شما چقدر با اصالتين تو اين دوره زمانه کم پيدا ميشه (اينم بگم منو اکثرا با لفظ دخترم خطاب ميکرد!که بهش تذکر دادم من جاي مادرتم بگي مادرم مناسبتره!!!:teeth)خلاصه کلام که بيا دوست شيم گفتم آقا من نامزد دارم گفت به جون مادرم دروغ ميگي ممکنه دوست پسر داشته باشي ولي نامزد نداري گفتم چرا بهم نمياد نامزد داشته باشم؟چون ام-اس دارم کسي نميگيرتم؟گفت به مرگ مادرم اين آخرين فکريه که ممکنه بکنم نه بهتون نمياد نامزد داشته باشيد…خلاصه که مخ زنيش اِفاقه نکرد به مقصد که رسيديم گفت برسونمتون گفتم نه دست شما درد نکنه من همين جا پياده ميشم.
آقا اميد جونم خلاصه که اين کلاسات رو بخواي بري ويولتت را از راه بدر ميکنن از ما گفتن بود.:wink
ويولت
پيوست:آخه به نظر شما اين خال رو نبايد با ميکروسکوپ ديد؟ lab.jpg



چهارشنبه پيش جزو اون روزهايي بود که اميد نمي تونست بياد دنبالم خودم هم احساس ميکردم حالم خيلي بد نيست و مي تونم بدون اينکه آژانس بگيرم برم خونه،همون مسير هميشگي رو رفتم بعد از اينکه از رو پل عابر پياده رد شدم و رفتم تو اتوبان که ماشين بعدي رو سوار شم ديدم يک پليس اونجا وايستاده با خودم گفتم اگه ماشين ها بخاطر اين وانستادن ميرم مشکلم رو بهش ميگم که خودش برام ماشين بگيره تو همين فکر ها بودم که يک ماشين با شنيدن مسيرم ايستاد با طمانيه و آهسته به سمتش حرکت کردم و وقتي هم ميخواستم سوار شم براي اينکه به کارم سرعت بدم پام رو با دست بلند کردم و گذاشتم تو ماشين يک خانم ديگه هم به جز من سوار بود راننده هم يک پسر جوون و تا حدي خوشتيپ بود.سوار که شدم پسره يک نگاهي کرد گفت خانم من يک معذرت خواهي به شما بدهکارم با خنده پرسيدم چرا؟گفت من داشتم غر ميزدم که ببين چه آروم آروم راه مياد حالا پليس جريمه ام ميکنه بعد که داشتين سوار ميشدين ديدم پاتون مشکل داره خلاصه که ببخشيد.يک کم که جلوتر رفتيم اون يکي خانم پياده شد و ما دوتا تنها مونديم مسافر ديگه هم سوار نکرد و سر صحبت را باز کرد که من دانشجو تاتر هستم و توي مسيرم مسافر هم سوار ميکنم و…بعد مسير صحبت را به طرف من برگردوند گفت ميشه بپرسم پاتون چه مشکلي داره؟گفتم ام-اس دارم گفت اِ مگه ام-اس به مغز و چشم مربوط نميشه که گفتم نه و توضيح دادم بهش بعد گفت خانم شما که سني نداريد بايد متولد 57 يا 58 باشيد همانطور که داشتم تند تند خودم را باد ميزدم(يک بادبزن هميشه تو کيفمه عصاي دست تابستونامه) گفتم نه آقا من متولد 51 ام تازه اين بيماري بيماري جوون هاست از تو آينه شروع کرد به نگاه کردن گفت خانم دست انداختي منو اصلا بهتون نمياد اون خطوط ظريف صورتتون(نمي دونم چطوري اين دماغ گنده منو ظريف ديد ميگن عشق آدم رو کور و کر ميکنه!!!:tounge)اون ابروهاي پر و هلالي اون چين ظريف گوشه لباتون که نشونه خوش خنده بودنتونه بعد از يک مکث کوتاه گفت بخصوص اون خال ريزتون که من ديگه شاخ رو درآوردمGrinevil گفتم کدوم خال؟(فکر کردم شايد يک چيزي پرانده)گفت همون خال قشنگ بالاي لبتون ديگه داشتم از خنده منفجر ميشدم گفتم شما با عينک آفتابي چطور خال منو ديدي؟(امان از دست اين آقايون که وقتي قصد مخ زني دارن ديگه از هيچ کوششي فرو گذار نيستند)بعدش رفت تو فاز اينکه باهام دوست شه،خانم آدم با يک نگاه ميفهمه شما چقدر با اصالتين تو اين دوره زمانه کم پيدا ميشه (اينم بگم منو اکثرا با لفظ دخترم خطاب ميکرد!که بهش تذکر دادم من جاي مادرتم بگي مادرم مناسبتره!!!:teeth)خلاصه کلام که بيا دوست شيم گفتم آقا من نامزد دارم گفت به جون مادرم دروغ ميگي ممکنه دوست پسر داشته باشي ولي نامزد نداري گفتم چرا بهم نمياد نامزد داشته باشم؟چون ام-اس دارم کسي نميگيرتم؟گفت به مرگ مادرم اين آخرين فکريه که ممکنه بکنم نه بهتون نمياد نامزد داشته باشيد…خلاصه که مخ زنيش اِفاقه نکرد به مقصد که رسيديم گفت برسونمتون گفتم نه دست شما درد نکنه من همين جا پياده ميشم.
آقا اميد جونم خلاصه که اين کلاسات رو بخواي بري ويولتت را از راه بدر ميکنن از ما گفتن بود.:wink
ويولت
پيوست:آخه به نظر شما اين خال رو نبايد با ميکروسکوپ ديد؟ lab.jpg