دلمشغولیهای من

برخلاف تصور شما با وجود ترس از زلزله ما هنوز به تهران گردي هامون ادامه ميديم هفته قبل رفتيم يک دونه از اين باغچه هاي باصفا گوشه تهرون هرچي از صفا و قشنگيش بگم کم گفتم،رفتيم روي يکي از تخت هاي کنار آب نشستيم و غذا سفارش داديم اونروز خيلي حالم جور نبود با کمک اميد راه ميرفتم يک جا هم که براي يک لحظه دستم را ول کرد نزديک بود بخورم زمين وقتي رو تخت مستقر شديم احساس غم شديدي تو سينه م ميکردم به اميد گفتم حالا ما دوتا تنها بوديم و تو به وضعيت من عادت کردي اگه مثلا با خانواده تو بوديم يا بادوستهات و خانوم هاشون چقدر تو خجالت ميکشيدي يک نگاهي بهم انداخت گفت من چه جوري تو مغز تو فرو کنم که تو رو با تمام خصوصيات فيزيکي که داري پذيرفتم ديگه نشنوم از اين حرفها بزني هرکي يک جوره هيچ دليل نداره کسي تو رو به خاطر راه رفتنت يا عدم تعادلت مسخره کنه يک زماني همين کارها رو بهتر از هر کسي انجام ميدادي حالا شرايطت فرق کرده همونطور که ممکنه شرايط هر کسي فرق کنه …
تمام اين حرفها رو ميزد ولي اين غم از دلم بيرون نمي رفت تخت کناري يک خانواده آمدند نشستند که دختر خوب و خوشگلي داشتن همانطور که داشتم اون دختر خانم را نگاه ميکردم که چقدر راحت صندل لا انگشتي پاشنه دارش را ميپوشد و يا در مياره(شايد به نظر شما خنده دار بياد و اصلا حس منو نفهميد ولي باور کنيد مثلا وقتي ميبينم يکي بدو از پله ها بالا يا پايين ميره با چنان اعجابي نگاش ميکنم که انگار چه کار محير العقولي داره انجام ميده)داشتم ميگفتم يک لحظه پيش خودم گفتم اگه اين خانم عروس مادر اميد باشه چقدر از داشتنش به خودش ميباله بخصوص که شرايط ظاهريش همونيه که اميد دوست داره مثلا قد بلنده…دلم بيشتر از قبل گرفت نگاههاي اميد را با کنجکاوي دنبال ميکردم ببينم اونم متوجه اون دختر خانم هست که ديدم انگار نه انگاره حتي چند بار مخصوصا توجهش را به طرف اونا جلب کردم ولي اشتياقي توش نديدم شام رو خورديم و آمديم لب رودخونه کنار ماشين ،ماشين بغلي يک پسري توش بود و يکي از آهنگهاي دلخواه منو تو ضبط ماشين گذاشته بود گفتم اميد يکم به ماشين تکيه بديم ميخوام اين آهنگ را گوش بدم اونم قبول کرد چون هوا خنک بود اميد منو لاي کت خودش جا داد و به قولي تنگ در آغوشم گرفت همه چي براي اشک ريختنم مهيا بود:cry اندوه براي وضعيتم ،موزيک مورد علاقه ام،صداي غرش آب و گرماي تن يار … اميد که اشکهاي منو ديد فقط نوازشم ميکرد و با بوسه هاي ريز ريز اشکهام را پاک ميکرد…
اين ماجرا ادامه داره فعلا از يادآوريش باز منقلب شدم شايد فردا ادامه اش دادم.
ويولت



دانگي دونگي

به نظر من يکي از مشکلاتي که رفت و آمد و قرار گذاشتنهاي بي دغدغه را براي ما ايراني ها سخت ميکنه حساب و کتاب و مهمون بازيه، چيزي که الان گريبانگير رابطه من و اميد شده بابا کي گفته تو يک رابطه سالم که هيچکدوم از طرفين کيسه واسه اون يکي ندوخته اين مرده که هميشه بايد تو خرج هايي که ميشه دست به جيب باشه.اميد آدم ايه که شديدن براي زندگيش حساب و کتاب مالي داره نه اينکه خسيس باشه نه اصلا بلکه با خودش قرار گذاشته تا يک سن بخصوصي به قصد کشت کار کنه وپس اندازکنه و موارد ضروري زندگي مثل خونه و ماشين را تهيه کنه و بعدش با فراغ بال به استراحت بپردازه خوب من هم به اين تصميمش کاملا احترام ميگذارم بخصوص که ميبينم کاملا به عقيده اش پايبنده و تا حالا حتي بيشتر از نيازش هم اين چيزها رو تهيه ديده .
من هم آدميم که بشدت ويار دارم!!!مثلا يکهو هوس جوجه کباب ميکنم يا مثلا بلال…:embaressedخوب اکثر مواقع هم با اميدم خوب اون بيچاره چرا بايد هي واسه هوسهاي گاه و بيگاه من هزينه کنه اگه هفته اي يک دفعه بود مشکلي نداشت ولي نه هفت روز هفته!!حالا همش سر اين موضوع بحث داريم من ميگم اگه نمي گذاري يک نوبتش را من حساب کنم لااقل دانگي دونگي باشه ولي تو گوشش نميره که نميره بعدم همش سرم رو کلاه ميگذاره يکبار هوس غذاي پنير دار کرده بودم گفتم بريم چيز برگر بخوريم(که ارزونتر هم در بياد در ضمن هوس من هم براورده شه)گفت نه پيتزا بهتره پنيرش هم بيشتره گفتم باشه ولي چون هوس من بوده مهمون من دوباره چک و چونه زدنها شروع شد تا اينکه رضايت داد بريم ،وقتي غذا تمام شد و من خواستم حساب کنم گفت من ميدم تو پولش را تو ماشين بهم بده وقتي هم نشستيم تو ماشين و باز من خواستم باهاش حساب کتاب کنم گفت ببين من يک چيزي ميگم اگه منطقي نبود تو پول غذا رو بده گفتم باشه گفت من چند وقت بود يک پول قلمبه ايي از يک بابايي مي خواستم که نميداد امروز بعد از ماهها پول رو بهم داده دلم ميخواد با يک مبلغ جزئي از اين پول تو رو مهمون کنم….:whatchutalkingabout
خلاصه که هر بار سر اين مسئله ما مشکل داريم ،بابا ايهالناس کي گفته وقتي هر دو نفر کار ميکنن فقط مرده که وظيفه مهمون کردن خانم بر عهده شه، اشتباه ميگم؟؟؟؟:embaressed
ويولت
پيوست:حال مامان توتيا خوب نيست خواهش ميکنم با اون دلهای پاکتون براي برگشت سلامتيش دعا کنيد هر خبري بشه من اينجا مينوِيسم.براي سلامتي سزار گلم که مثل من ام-اس داره هم لطفا دعا کنيد هر وقت نويد نبوده اون همه جوره تو کار وبلاگم کمکم کرده حالا بخاطر بيماريش کمي کسالت داره کاري از من جز دعا کردن بر نمياد خواهشن شما هم دعا کنيد.



به نظر من يکي از مشکلاتي که رفت و آمد و قرار گذاشتنهاي بي دغدغه را براي ما ايراني ها سخت ميکنه حساب و کتاب و مهمون بازيه، چيزي که الان گريبانگير رابطه من و اميد شده بابا کي گفته تو يک رابطه سالم که هيچکدوم از طرفين کيسه واسه اون يکي ندوخته اين مرده که هميشه بايد تو خرج هايي که ميشه دست به جيب باشه.اميد آدم ايه که شديدن براي زندگيش حساب و کتاب مالي داره نه اينکه خسيس باشه نه اصلا بلکه با خودش قرار گذاشته تا يک سن بخصوصي به قصد کشت کار کنه وپس اندازکنه و موارد ضروري زندگي مثل خونه و ماشين را تهيه کنه و بعدش با فراغ بال به استراحت بپردازه خوب من هم به اين تصميمش کاملا احترام ميگذارم بخصوص که ميبينم کاملا به عقيده اش پايبنده و تا حالا حتي بيشتر از نيازش هم اين چيزها رو تهيه ديده .
من هم آدميم که بشدت ويار دارم!!!مثلا يکهو هوس جوجه کباب ميکنم يا مثلا بلال…:embaressedخوب اکثر مواقع هم با اميدم خوب اون بيچاره چرا بايد هي واسه هوسهاي گاه و بيگاه من هزينه کنه اگه هفته اي يک دفعه بود مشکلي نداشت ولي نه هفت روز هفته!!حالا همش سر اين موضوع بحث داريم من ميگم اگه نمي گذاري يک نوبتش را من حساب کنم لااقل دانگي دونگي باشه ولي تو گوشش نميره که نميره بعدم همش سرم رو کلاه ميگذاره يکبار هوس غذاي پنير دار کرده بودم گفتم بريم چيز برگر بخوريم(که ارزونتر هم در بياد در ضمن هوس من هم براورده شه)گفت نه پيتزا بهتره پنيرش هم بيشتره گفتم باشه ولي چون هوس من بوده مهمون من دوباره چک و چونه زدنها شروع شد تا اينکه رضايت داد بريم ،وقتي غذا تمام شد و من خواستم حساب کنم گفت من ميدم تو پولش را تو ماشين بهم بده وقتي هم نشستيم تو ماشين و باز من خواستم باهاش حساب کتاب کنم گفت ببين من يک چيزي ميگم اگه منطقي نبود تو پول غذا رو بده گفتم باشه گفت من چند وقت بود يک پول قلمبه ايي از يک بابايي مي خواستم که نميداد امروز بعد از ماهها پول رو بهم داده دلم ميخواد با يک مبلغ جزئي از اين پول تو رو مهمون کنم….:whatchutalkingabout
خلاصه که هر بار سر اين مسئله ما مشکل داريم ،بابا ايهالناس کي گفته وقتي هر دو نفر کار ميکنن فقط مرده که وظيفه مهمون کردن خانم بر عهده شه، اشتباه ميگم؟؟؟؟:embaressed
ويولت
پيوست:حال مامان توتيا خوب نيست خواهش ميکنم با اون دلهای پاکتون براي برگشت سلامتيش دعا کنيد هر خبري بشه من اينجا مينوِيسم.براي سلامتي سزار گلم که مثل من ام-اس داره هم لطفا دعا کنيد هر وقت نويد نبوده اون همه جوره تو کار وبلاگم کمکم کرده حالا بخاطر بيماريش کمي کسالت داره کاري از من جز دعا کردن بر نمياد خواهشن شما هم دعا کنيد.



براي اينكه از حال و هواي زلزله بيايم بيرون فعلا يه تصوير از پروشات خيالي من داشته باشين:tounge
View image



براي اينكه از حال و هواي زلزله بيايم بيرون فعلا يه تصوير از پروشات خيالي من داشته باشين:tounge
View image



ديروز که اميد آمده بود دنبالم داشتيم در مورد زلزله صحبت ميکرديم ازش پرسيدم ببينم اگه يکروز من و تو با هم باشيم و زلزله بياد و ما سالم بمونيم ولي راهها غير قابل استفاده باشه و جفتمون نگران خانواده هامون باشيم چيکار ميکني؟گفت خوب زنگ ميزنم ببينم چطورن گفتم نه بابا اون موقع تلفنها کار نمي کنه که ،منم که نمي تونم زياد راه برم و عملا دست و پاي تو رو ميبندم انوقت چيکار مي کني؟گفت تو رو ميگذارم تو ماشين خودم پياده ميرم سراغشون گفتم خوب اول سراغ کدوم خانواده ميري؟يک کم فکر کرد گفت اصلا نمي تونم جوابت رو بدم فقط بهت قول ميدم از هردو خانواده برات خبر بيارم(خوشحالم که نگفت خانواده تو چون انوقت ديگه خيلي زن ذليل بود!!) بهش گفتم پس بهتره از اين به بعد نزديک خونه هامون بگرديم که اگه طوري شد مجبور نشي 3 روز پياده روي کني تا برسي بهشون.
ويولت



تو شرکت که بودم يکي از مراجعه کننده ها داشت مطلبي را براي رييسم تعريف ميکرد که جسته گريخته شنيدم.ميگفت تو زلزله اي که آمده تو جاده چالوس(نفهميدم خودش ديده يا يکي ديگه)يک سنگ بزرگ ميافته رو يک ماشين مرد خانواده سريع پياده ميشه و در عقب را باز ميکنه و بچه اش را از ماشين ميکشه بيرون و ميبرتش يک جاي امن بعد برميگرده سراغ زنش که ديگه دير شده بوده و ماشين آتيش ميگيره…
اين قضيه خيلي ذهنم را به خودش مشغول کرد عصري براي اميد اونچه را که شنيده بودم تعريف کردم و ازش پرسيدم تو اگه جاي آقاهه بودي چيکار ميکردي با توجه به اينکه ميدوني من آدم فرزي نيستم و از بچه هم شايد بي دست و پا تر باشم (ما تو شوخي خنده يک اسم واسه بچه آينده مون انتخاب کرديم!حالا اينجا اسمش را ميگذارم پروشات) گفت خوب معلومه تو رو نجات ميدادم بعد پروشاتو گفتم دليلت؟گفت تا تو باشي ميتوني يک پروشات ديگه برام درست کني ولي اون که نمي تونه يک مامان ويولت برام درست کنه که!!(الهي فداش بشم خود خودم)گفتم آخه اونم بچه ته!گفت کنار تو ميمونم و اونو از ماشين پرت ميکنم بيرون ديگه شانسشه که زنده بمونه و طوريش نشه ولي اولويت تو هستي بخصوص که ميدونم به کمکم احتياج داري…
حالا يک سئوال خانمها و آقايون شما اگه تو يک همچين موقعيت حادي قرار گرفتين چيکار ميکنيد؟
نظر خودم را هم بگم،من از وقتي که خودم را شناختم و شروع کردم به ساختن عقايد و مسلکم هميشه بر اين باور بودم که شوهر همه همه چيز زن است چون تنها کسي که براي شوهر ميمونه زنشه و بلعکس نه پدر مادر ميمونن نه بچه يکي از دلايل اختلاف من و هومان همين بود که اون به اين اصل در عمل اعتقاد نداشت و مادرش در اولويت زندگي ما بود.
اون اوايلي که با اميد آشنا شده بودم اين سئوال رو ازم پرسيد که اگه آتش سوزي بشه(هنوز زلزله نشده بود!)و من و مامانت گير افتاده بوديم تو کدوم رو نجات ميدي گفتم اولا موقعيت جسمي من طوري نيست که کسي رو نجات بدم!!يکي بايد خودم رو نجات بده!دوما اعتقاد من از اول اين بوده با بلاي که هومان سرم آورد مامانم رو نجات ميدم چون ديدم همه اين چيزا کشکه و کسي که هميشه به دادم رسيده مامانم بوده ديگه بستگي به شوهر جديد داره که خودشو چطور نشون بده!!.:regular
ادامه دارد
ويولت