سعدی شيراز

ديشب که از مهموني برگشتم و با اميد صحبت کردم داشتم گريه ميکردم و قضيه را براش تعريف ميکردم خوب مثل يک دوست خوب دلداريم داد صبح هم که بهم زنگ زد باز بغض داشتم ولي سعي ميکردم نذارم اشکم حداقل تو محل کارم پايين بياد يک مثال قشنگ از سعدي برام آورد که خيلي آرومم کرد و بهم انرژي داد حيفم آمد اينجا ننويسم دلم نميخواد فضاي اينجا ابري بمونه،:teeth
يکي تا صبح برسربيماري بگريست،چو صبح شد….
او بمرد و بيمار بزيست «سعدي»

پيوست:لطفا توجه کنيد که امروز دوتا مطلب پست شده نظر خواهي اين پست رو ميبندم که همش يکجا جمع شه.
ممنون



سعدی شیراز

ديشب که از مهموني برگشتم و با اميد صحبت کردم داشتم گريه ميکردم و قضيه را براش تعريف ميکردم خوب مثل يک دوست خوب دلداريم داد صبح هم که بهم زنگ زد باز بغض داشتم ولي سعي ميکردم نذارم اشکم حداقل تو محل کارم پايين بياد يک مثال قشنگ از سعدي برام آورد که خيلي آرومم کرد و بهم انرژي داد حيفم آمد اينجا ننويسم دلم نميخواد فضاي اينجا ابري بمونه،:teeth
يکي تا صبح برسربيماري بگريست،چو صبح شد….
او بمرد و بيمار بزيست «سعدي»

پيوست:لطفا توجه کنيد که امروز دوتا مطلب پست شده نظر خواهي اين پست رو ميبندم که همش يکجا جمع شه.
ممنون



ديروز خونه يکي از بچه هاي دانشگاه دعوت بودم از صبح اضطراب داشتم البته تو اين مدت بعد از بيماريم هميشه وقتي ميخواستم افرادي که از قبل منو ميشناختن ببينم اين حس اضطراب رو داشتم احساس ميکنم تو دايره قضاوت قرار گرفتم دارن نگام ميکنن ببينن چقدر راه رفتنم تغيير کرده بدتر شدم يا بهتر؟يا اينکه تو دلشون ميگن چي بود و چي شده !!:confusedواسه همين تمام بدنم جمع ميشه و اسپاسم شديد پيدا ميکنم و همون چهار تا قدمي رو هم که ميتونستم بردارم ديگه نمي تونم برم راه حلش رو پيدا کردم قبل از اينکه تو اين جمع ها برم يک قرص آرامبخش ميخورم که به اعصابم مسلط باشم اصلا دلم نميخواد که اين حس بهم غلبه کنه و سبب گوشه نشينيم بشه.
برخورد بقيه هم البته خيلي خوبه(منظورم دوستامه)خودشون مي دونن که نمي تونم دور بچرخم با همه سلام عليک کنم تک تک خودشون ميان جلو و روبوسي ميکنن وقتي هم ميشينم طوري که بهم بر نخوره و احساس بدي نکنم تمام وسايل پذيرايي رو ميگذارن دم دستم که من بلند نشم ديروز که آهنگ گذاشته بودن براي يک لحظه احساس کردم چقدر دلم ميخواد برقصم (خودم رو خيلي نمي تونم تکون بدم بايد کاملا در جا برقصم که تعادلم از دست نره) حالا قبلا شلنگ تخته ايي بود که اين جور موقع ها اون وسط مينداختم و حالا بايد مثل بچه هاي خوب اون وسط دستام رو بچرخونم!! ولي پاشدم و هرچند سخت ولي با جمع همراهي کردم .
ديروز خبر خيلي ناگواري هم شنيدم که تا حالا به خاطر رعايت حال من بچه ها ازم قايم کرده بودن،يکي ديگه از دوستام که چند ساليه تو آمريکا با شوهر و بچه اش زندگي ميکنه سرطان گرفته طوري که دکترهاي اونجا جوابش کردن و حالا آمده ايران که چند صباح باقي مونده را پيش خانواده اش باشه و هم دخترش را بگذاره پيش خانواده اش،اينو که شنيدم هاي هاي گريه ميکردم تمام صحنه هاي باهم بودن و شيطوني هاي دانشگاه ميومد جلو چشمم سني نداره طفلکي يکسال هم از من کوچکتره يعني 30 سالشه حالا بايد دختر کوچيکشو بذاره و بره اون هم با اين همه دردي که اين بيماري لعنتي داره لعنت به تو ويولت که خودتو واسه سخت راه رفتن اذيت ميکني بدبخت اگه جاي اون بودي ميخواستي چه غلطي بکني؟ببين بيچاره، خوشبختي چقدر نسبيه همش غصه ميخوردي که طلاق گرفتي مريض شدي …اين طفلک که ازدواج خوبي داشت با يک بچه سالم و سربراه تو جايي هم که شايد آرزو خيلي هاست زندگي ميکرد ببين چه ناغافل بدبختي پنجه کثيفشو انداخت رو زندگي قشنگش لعنت به اين زندگي و دلبستگي هاش…:cry
ويولت



ديروز خونه يکي از بچه هاي دانشگاه دعوت بودم از صبح اضطراب داشتم البته تو اين مدت بعد از بيماريم هميشه وقتي ميخواستم افرادي که از قبل منو ميشناختن ببينم اين حس اضطراب رو داشتم احساس ميکنم تو دايره قضاوت قرار گرفتم دارن نگام ميکنن ببينن چقدر راه رفتنم تغيير کرده بدتر شدم يا بهتر؟يا اينکه تو دلشون ميگن چي بود و چي شده !!:confusedواسه همين تمام بدنم جمع ميشه و اسپاسم شديد پيدا ميکنم و همون چهار تا قدمي رو هم که ميتونستم بردارم ديگه نمي تونم برم راه حلش رو پيدا کردم قبل از اينکه تو اين جمع ها برم يک قرص آرامبخش ميخورم که به اعصابم مسلط باشم اصلا دلم نميخواد که اين حس بهم غلبه کنه و سبب گوشه نشينيم بشه.
برخورد بقيه هم البته خيلي خوبه(منظورم دوستامه)خودشون مي دونن که نمي تونم دور بچرخم با همه سلام عليک کنم تک تک خودشون ميان جلو و روبوسي ميکنن وقتي هم ميشينم طوري که بهم بر نخوره و احساس بدي نکنم تمام وسايل پذيرايي رو ميگذارن دم دستم که من بلند نشم ديروز که آهنگ گذاشته بودن براي يک لحظه احساس کردم چقدر دلم ميخواد برقصم (خودم رو خيلي نمي تونم تکون بدم بايد کاملا در جا برقصم که تعادلم از دست نره) حالا قبلا شلنگ تخته ايي بود که اين جور موقع ها اون وسط مينداختم و حالا بايد مثل بچه هاي خوب اون وسط دستام رو بچرخونم!! ولي پاشدم و هرچند سخت ولي با جمع همراهي کردم .
ديروز خبر خيلي ناگواري هم شنيدم که تا حالا به خاطر رعايت حال من بچه ها ازم قايم کرده بودن،يکي ديگه از دوستام که چند ساليه تو آمريکا با شوهر و بچه اش زندگي ميکنه سرطان گرفته طوري که دکترهاي اونجا جوابش کردن و حالا آمده ايران که چند صباح باقي مونده را پيش خانواده اش باشه و هم دخترش را بگذاره پيش خانواده اش،اينو که شنيدم هاي هاي گريه ميکردم تمام صحنه هاي باهم بودن و شيطوني هاي دانشگاه ميومد جلو چشمم سني نداره طفلکي يکسال هم از من کوچکتره يعني 30 سالشه حالا بايد دختر کوچيکشو بذاره و بره اون هم با اين همه دردي که اين بيماري لعنتي داره لعنت به تو ويولت که خودتو واسه سخت راه رفتن اذيت ميکني بدبخت اگه جاي اون بودي ميخواستي چه غلطي بکني؟ببين بيچاره، خوشبختي چقدر نسبيه همش غصه ميخوردي که طلاق گرفتي مريض شدي …اين طفلک که ازدواج خوبي داشت با يک بچه سالم و سربراه تو جايي هم که شايد آرزو خيلي هاست زندگي ميکرد ببين چه ناغافل بدبختي پنجه کثيفشو انداخت رو زندگي قشنگش لعنت به اين زندگي و دلبستگي هاش…:cry
ويولت



ديروز به دلايلي شرکت زودتر از موعد مقرر که ساعت 6 بعداز ظهر باشه تعطيل شد،اميد قرار بود بياد دنبالم هرچي بهش زنگ زدم که خبر بدم من زودتر دارم ميام بيرون يا تو زودتر از وقت بيا دنبالم يا اگه نمي توني من بيام پايين تر تو مسير سوارم کني،مرتب تلفنش راReject ميکرد شايد ده بار زنگ زدم ولي همش همين کار رو ميکرد ديگه خون داشت خونم رو ميخورد :angryبا خودم گفتم خوب اگه تو جلسه است دو ثانيه اين موبايل لعنتي را جواب بده ببينه من چه مرگمه اينقدر دِردِر زنگ ميزنم هيچي ديگه شرکت رو تعطيل کرديم و آمديم بيرون( يک چيزي رو هم اين وسط بگم الان پنج ماه که تقريبا هر روز اميد آمده دنبالم واسه همين شديدا تو راه رفتن تنبل شدم و ديگه اينکه از تنهايي راه رفتن وحشت دارم همش منتظرم با کله بخورم زمين خودم ميدونم اين خيلي بده ولي شدم نميشه بگم نيا دنبالم که اونم حيفه :regularموندم چيکار کنم حالا جديدا توفيق اجباري شده يک سري کلاسهاي اجباري براي اميد گذاشتن که ساعت بعضي هاشون با ساعت تعطيلي من تداخل داره در نتيجه نمي تونه بياد دنبالم و من مجبورم خودم برم ولي من پررو راه حل اين مشکل را پيدا کردم ساعت رفتنم رو با يکي از همکارها تنظيم ميکنم که ماشين داره و تقريبا منو تا دم خونه ميبره پس بازم زياد راه نميرم!!!:confused)
خلاصه آمدم بيرون و مستاصل واستادم که چيکار کنم برم هفت تير از اونجا زنگ بزنم بگم من اينجام؟ برم سر کوچه شرکت مثل همون شب کذايي سوار يک ماشين شخصي بشم که ديگه نخوام از رو پل عابر پياده رد شم؟دربست بگيرم؟همين جا کنار خيابون بشينم تا 6 بشه اميد بياد؟…هي پيش خودم دل دل ميکردم آخر تصميم گرفتم همون مسير هميشگي يعني رد شدن از روي پل هوايي رو برم با خودم گفتم حالا اميد هست بعدش ميخوام چه غلطي بکنم ؟خودم رو نبايد وابسته شخص کنم ،خودمم و خودم بايد برم آخرش که چي؟سر پل که رسيدم دوباره يک زنگ ديگه ميزنم يا جواب ميده يا نميده .
رفتم و سوار ماشين شدم از شانس بدم ماشينه دور نزد و مجبور شدم عرض خيابون رو طي کنم ديگه با سلام و صلوات رد شدم هر لحظه احساس ميکردم الان با مخ ميام پايين واستادم که زنگ بزنم به اميد ديدم با همون لبخند محوي که هميشه گوشه لباشه داره مياد طرفم.گفتم تو کجا بودي؟گفت ديدم داري از خيابون رد ميشي گفتم پس بدجنس تو که تو راه بودي چرا هي Reject ميکردي گفت مخصوصا که ناميد شي از اومدنم وقتي بياي پايين ببيني من واستادم :teethگفتم بابا من زود تعطيل شدم احتمال ديدنم 1%بود آخه اين ديگه چه سورپرايزيه گفت ديدي که همون 1% گرفت بهت گفتم که من آسمانيم و روحم هميشه با توست تو باور نمي کني بيا اينم نشونش يک ساعت قبل از قرار دستگيرت کردم!!!!
ويولت
توضيح آسماني:اميد عنصر وجوديش هوا ست و من خاکم تو يک کتابي خونده که اون موجود آسمانيه و تفکرات آسماني داره و با قوانين زميني زندگي نميکنه…بر عکس من که همه حساب کتابام زمينيه!!!:confused



ديروز به دلايلي شرکت زودتر از موعد مقرر که ساعت 6 بعداز ظهر باشه تعطيل شد،اميد قرار بود بياد دنبالم هرچي بهش زنگ زدم که خبر بدم من زودتر دارم ميام بيرون يا تو زودتر از وقت بيا دنبالم يا اگه نمي توني من بيام پايين تر تو مسير سوارم کني،مرتب تلفنش راReject ميکرد شايد ده بار زنگ زدم ولي همش همين کار رو ميکرد ديگه خون داشت خونم رو ميخورد :angryبا خودم گفتم خوب اگه تو جلسه است دو ثانيه اين موبايل لعنتي را جواب بده ببينه من چه مرگمه اينقدر دِردِر زنگ ميزنم هيچي ديگه شرکت رو تعطيل کرديم و آمديم بيرون( يک چيزي رو هم اين وسط بگم الان پنج ماه که تقريبا هر روز اميد آمده دنبالم واسه همين شديدا تو راه رفتن تنبل شدم و ديگه اينکه از تنهايي راه رفتن وحشت دارم همش منتظرم با کله بخورم زمين خودم ميدونم اين خيلي بده ولي شدم نميشه بگم نيا دنبالم که اونم حيفه :regularموندم چيکار کنم حالا جديدا توفيق اجباري شده يک سري کلاسهاي اجباري براي اميد گذاشتن که ساعت بعضي هاشون با ساعت تعطيلي من تداخل داره در نتيجه نمي تونه بياد دنبالم و من مجبورم خودم برم ولي من پررو راه حل اين مشکل را پيدا کردم ساعت رفتنم رو با يکي از همکارها تنظيم ميکنم که ماشين داره و تقريبا منو تا دم خونه ميبره پس بازم زياد راه نميرم!!!:confused)
خلاصه آمدم بيرون و مستاصل واستادم که چيکار کنم برم هفت تير از اونجا زنگ بزنم بگم من اينجام؟ برم سر کوچه شرکت مثل همون شب کذايي سوار يک ماشين شخصي بشم که ديگه نخوام از رو پل عابر پياده رد شم؟دربست بگيرم؟همين جا کنار خيابون بشينم تا 6 بشه اميد بياد؟…هي پيش خودم دل دل ميکردم آخر تصميم گرفتم همون مسير هميشگي يعني رد شدن از روي پل هوايي رو برم با خودم گفتم حالا اميد هست بعدش ميخوام چه غلطي بکنم ؟خودم رو نبايد وابسته شخص کنم ،خودمم و خودم بايد برم آخرش که چي؟سر پل که رسيدم دوباره يک زنگ ديگه ميزنم يا جواب ميده يا نميده .
رفتم و سوار ماشين شدم از شانس بدم ماشينه دور نزد و مجبور شدم عرض خيابون رو طي کنم ديگه با سلام و صلوات رد شدم هر لحظه احساس ميکردم الان با مخ ميام پايين واستادم که زنگ بزنم به اميد ديدم با همون لبخند محوي که هميشه گوشه لباشه داره مياد طرفم.گفتم تو کجا بودي؟گفت ديدم داري از خيابون رد ميشي گفتم پس بدجنس تو که تو راه بودي چرا هي Reject ميکردي گفت مخصوصا که ناميد شي از اومدنم وقتي بياي پايين ببيني من واستادم :teethگفتم بابا من زود تعطيل شدم احتمال ديدنم 1%بود آخه اين ديگه چه سورپرايزيه گفت ديدي که همون 1% گرفت بهت گفتم که من آسمانيم و روحم هميشه با توست تو باور نمي کني بيا اينم نشونش يک ساعت قبل از قرار دستگيرت کردم!!!!
ويولت
توضيح آسماني:اميد عنصر وجوديش هوا ست و من خاکم تو يک کتابي خونده که اون موجود آسمانيه و تفکرات آسماني داره و با قوانين زميني زندگي نميکنه…بر عکس من که همه حساب کتابام زمينيه!!!:confused



عامر از بزرگان عرب بود و فرزندي بنام قيس داشت كه در مكتب درس عشق آموزشد و خود را معروف خاص و عام ساخت. پدر ليلي از ازدواج دخترش با مجنون به بهانة اينكه از خانوادة سرشناسي است و قيس عقل درستي ندارد سرباز زد و مجنون ناكام كه شيفتة ليلي بود ، سر به بيابان گذاشت. پدرش بعد از مدتها پيگردي او را يافت و به خانة خدايش برد تا از اين عشق نافرجام توبه اش دهد. مجنون در خانة خدا دست به دعا درآورد كه:
خدايا عاشقم ، عاشقترم كن.
بدين سان مجنون به آوارگي خود در صحرا و بيايان ادامه داد. نوفل ، جواني شجاع كه به عزم شكار رفته بود ، در صحرا بر حال زار مجنون رحمت آورد و قول داد با قدرت مال و بازو و زر و زور ، طايفة ليلي را منكوب كند و ليلي را از آن مجنون سازد. بين نوفل و قبيلة ليلي جنگ درگرفت . نوفل پيروز شد ، اما مجنون در خيال ليلي در بيابان بسر مي برد. عاقبت ليلي را بر ابن اسلام عقد كردند. مجنون از شوهر كردن ليلي آگاه شد:
چنان سرخود بكوفت بر سنگ
كز خون همه كوه گشت گلرنگ
و زبان به شكوه از ليلي گشود كه :
گيرم دلت از ره وفا شد
آن دعوي دوستي كجا شد
من مهر تورا بجان خريده
تو مهر كسي دگر گزيده
اما اين دو در نهان راز و نياز داشتند. بعد از مدتي ابن اسلام شوهر ليلي ناكام از دنيا رفت. مدتي بعد ليلي هم درگذشت. مجنون خبردارشد وبر سر تربت ليلي آمد. در حالي كه گريان بود :
برداشت بسوي آسمان دست
انگشت گشاد و ديده بربست
كاي خالق هرچه آفريده است
سوگند به هرچه برگزيده است
كز محنت خويش وارهانم
در حضرت يار خود رسانم
اين گفت و نهاد بر زمين سر
وان تربت را گرفت در بر
او نيز گذشت از اين گذرگاه
وان كيست كه نگذرد از اين راه