باد و بارون

ديروز که آمد دنبالم خستگي از بند بند وجودش پيدا بود دستاش را گرفتم تو دستم و گفتم چي شده خيلي خسته اي حتي به نظر مياد پير شدي؟!گفت مشغله کاريم خيلي زياد شده امروز هم با يکي از مديرها بحث داشتم اگه اجازه کاري را بهشون نميدم فکر ميکنن تصميم شخصي ديگه اينونميفهمند من هم خودم از کس ديگه ايي دستور ميگيرم گفتم براي کار خودت را اذيت نکن اصلا ارزشش را نداره يکم سرت را بگذار رو پام سعي ميکنم بهت انرژي بدم گفت آخه تو خيابونيم…گفتم آخه نداره جنايت که نمي کنيم آخرش اينه که فکر ميکنن غش کردي!سرش رو گذاشت رو پام و من سعي کردم با تماس دستم روي پيشونيش و گفتن جملات محبت آميز و تسکين دهنده تا اونجايي که ميتونم بهش انرژي منتقل کنم بعد از چند دقيقه بلند شد و گفت حالم بهتره کجا بريم؟گفتم بريم يک محوطه باز که سر سبز هم باشه الان نم بارون داره ميزنه باد هم مياد ميتونيم کلي انرژي بگيريم گفت موافقم و رفتيم طرف يکي از پارکهاي جنگلي تهران ماشين را رويه يک تپه نگه داشت که کل پارک و منظره اش تقريبا زير پامون بود بعلت باد شديدي هم که مي وزيد پارک خلوت خلوت بود چون قبلا که مي رفتيم آدمهاي زيادي بودن که پياده روي ميکردن از ماشين پياده شديم کمي قدم بزنيم شدت باد به حدي بود روسري که سهله مانتوم را هم ميخواست بکنه(چون رو بلندي بوديم) واي هر چقدر از لذت راه رفتن تو اون نم بارون و باد بگم کم گفتم آخراش ديگه حسابي خسته شده بودم با اينکه بازو اميد را گرفته بودم ولي چون باد در مقابل راه رفتنم مقاومت ايجاد ميکرد پاهام خيلي خسته شده بود و يک مسافت نسبتا(البته براي من) زياد را بايد به طرف ماشين بر مي گشتم با خستگي نگاهي به طرف ماشين کردم دهنم را باز کردم بگم اميد ماشين را مياري نزديک تر که ديدم خم شد بغلم کرد و دويد به طرف ماشين(اينم از مزايا انرژي دادن!!) :teethحالا منم عين بچه ها جيغ ميزدم و پاهام رو تو هوا تکون تکون ميدادم که بردم لب پرتگاه گفت زياد جيغ بزني ميندازمت پايين ها منم که هم ترس از ارتفاع دارم هم کلي جون دوستم اصلا شوخي پوخي حاليم نيست!:winkخفه خون گرفتم ،گذاشتم رو کاپوت ماشين گفت از اينجا به بعدش را بايد خودت بياي که منم با هزار احتياط و ترس و لرز آمدم پايين مثل بچه آدم نشستم سر جام.:regular
ويولت
پيوست:جووني کردن يا به عبارتي بچگي کردن هم عالمي داره بخصوص تو ج.ا.ا حالا ميخواد ازدواجي در کار باشه يا نباشه موافق نيستيد؟



هفته وحدت!!

ديروز بعد از ظهر براي انجام کاري مجبور بودم از سر گاندي تا ميدون ونک را پياده بيام چون يک مدت نسبتا طولاني را هم واستاده بودم ديگه زانوهام توان تحمل وزنم را نداشت وقتي شروع به حرکت کردم نگاههاي آدمهاي کنجکاو را رو خودم حس ميکردم چون دو سه قدم بر ميداشتم بعد تلو ميخوردم و مجبور بودم دستم را بگيرم به ديوار و واستم بعد هم که شروع ميکنم به حرکت چون تمام نيروم را براي شروع جمع ميکنم تو پاهام با ضرب و به نسبت سرعت!! راه ميافتم تا بعد از چند قدم بنزينم تمام شه و واستم حالا اگه تو استارت اول مانعي جلو راهم را بگيره فرمان ايست را پاهام دريافت نمي کنن چون سرعت خيلي بالاست!!!بايد خودم را به يک جا بند کنم تا بتونم واستم حالا با همه اين تفاسير تجسم کنيد داشتم ميرفتم ديدم چند تا جوون ريش و پشمي سياه پوش واستادن و جلو خانمها را ميگيرن پيش خودم گفتم باز هوا گرم شد و گير بازار اينها هم به راه افتاد من که مشکلي ندارم نه مانتو آنچنان کوتاه تنمه نه شلوار زير زانو!آرايشم هم که معقوله پس بي خيال نزديکشون که شدم يکيشون آمد طرفم گفت خواهر ببخشيد،اتفاقي که نبايد بشه افتاد نتونستم به خودم فرمان ايست بدم و با کله رفتم تو ديوار قيافه پسره ديدن داشت حتما پيش خودش گفته بعد از ظهري عجب خورده اين خواهر ببين چه تلويي ميخوره!!!با عصبانيت که مانع راهم شده گفتم بله؟گفت ما براي موسسه خيريه سبز داريم پول جمع ميکنيم اينم قبضشه…نگذاشتم بقيه حرفش را ادامه بده برو آقا يکي بايد به خودم کمک کنه.
فقط موندم چرا خِر خانمها را ميچسبيد و به آقايون کاري نداشت الان هم که خير سرشون هفته وحدت و شاديه پس سياه پوشيدنشون ديگه چه صيغه ايي؟
رفته بودم تو سايت زوربا و تو کامنت هاش اسم سايتي توجه ام را جلب کرد به نام قرار وبلاگي سر کنجکاوي رفتم سايتش و نوشته هاي قشنگي از بزرگان در مورد ازدواج خوندم بعد نيست يک نگاهي بندازيد ديدم چقد افکار من با بزرگمهر نزديکه!!!:tounge
ويولت



اگه امروز صبح از خونه بيرون آمده باشيد حتما متوجه انرژي بي نهايت مثبت در فضا شديد من که چند دقيقه توقف کردم و حداکثر انرژي که مي تونستم بگيرم از فضا دريافت کردم.
به احساس ديروزم خيلي فکر کردم و اينکه چرا دشارژ شده بودم و هرچه ساعت به طرف بعداز ظهر پيش ميرفت حالم بهتر ميشد،بله ظاهرا عاشق شدم!!!:embaressed
جمعه اميد مامانش اينها را برداشته بود برده بود چالوس که ناهار را تو پارک فين بخورند و لب آب بروند و برگردند(مي بينيد ددر رفتن فقط شامل حال من نيست خودش با مسافرت رفتن هرچند يک روزه باشه حال ميکنه)خوب موبايلش هم آنتن نمي داد و فقط يکبار از چالوس تونست با من تماس بگيره،بدجوري دلم براش تنگ شده بود و همين سبب شد که به زمين و زمان گير بدم که اين شامل حال خودش هم شد يعني با گير دادن بي خود مي خواستم به اصطلاح ميزان علاقه اش را محک بزنم چون ازم دور بود فکر ميکردم علاقه اش هم ممکنه دور شده باشه ازم(کامنت نگذاريد دعوام کنيد خودم مي دونم بچه بازي در آوردم ولي هميشه که نميشه عاقل بود بعضي وقتا هم خل بازي عالمي داره مخصوصا آشتي بعدش از من ميشنويد امتحان کنيد!:wink) گو اينکه همونجورکه ديروز گفتم اون اصلا وارد بازي هاي من نميشه.
ديروز که آمده بود دنبالم ديدم يک دسته گل خريده و دادش بهم و گفت روزت مبارک گفتم روز من؟گفت آره ديگه روز معلمه خنديدم گفتم من که معلم نيستم گفت چرا تو براي من يک پا معلم بودي گفتم مثلا چي يادت دادم؟گفت عاشق بودن رو جووني کردن رو…گفتم خوب عزيز دلم اگه من واقعا معلمتم اين درس را هم ياد بگير که واسه محبوبت لازم نيست يک دسته گل بزرگ بخري براي نشون دادن عشق و علاقه ات خريدن يک گل رز بدون تزيين هم کافيه.:shades
يک بحث با نمک ديگه هم ديروز پيش اومد که حيفم آمد ننويسمش داشتيم حرف ازدواج رو ميزديم و اينکه هر کدوم چه روشي را براي ازدواج کردن ميپسنديم من گفتم اگه من از کسي خوشم بياد ازش در خواست ازدواج ميکنم من آدمي نيستم که بشينم تو خونه منتظر خواستگار تا يکي بياد سبک و سنگينم کنه و شايد اگه خوشش بياد انتخاب شم(از اينجا ببعد را به سبک هاله عزيزم مينويسم)
اون: تو واقعا همسرت رو خودت انتخاب ميکني
من:آره خوب دفعه اول هم همينکار را کردم مسئوليتش را هم ميپذيرم
اون:ببينم از من هم خواستگاري ميکني؟
من با کمي تفکر:شايد يعني ازت بدم نمياد(مرسي ناز و کلاس گذاشتن:tounge)
اون:ولي من قبول نمي کنم
من:چرااااااااااااا؟Shockmg
اون:آخه ميخوام ادامه تحصيل بدم
من::teethو کتکي که بعدش بهش زدم.
ويولت
پيوست:دوست عزيزم توتيا که قبلا هم در موردش نوشتم که تو کلاس يوگا با هم آشنا شديم و تازه از آلملن برگشته و مثل من درگير ام-اس است به کمک نويد يک وبلاگ زده خوشحال ميشم بهش سر بزنيد به تازگي پدرش را از دست داده وداره تالمات روحيش را به رشته تحرير در مياره.



اصلا نمي تونم افکارم را جمع و جور کنم و حس نوشتن درم مرده صبح کامنت هاتون را خوندم و همينطور چند تا ايميل که برام آمده بود ديروز هم يک بحث کوچولو با اميد داشتيم که طبق معمول که باهام بحث نميکنه و منو در حسرت يک دعواي حسابي ميگذاره و با جمله حق کاملا با توست خلع سلاحم ميکنه نمي دونم کتاب بازي ها رو خونديد يا نه؟ يک کتاب روانشناسيه در مورد اينکه دو طرف همديگر را وارد بازي هاي احساسي ميکنن و طرفي که بالغه از لحاظ عقلي نبايد وارد اين بازي بشه چون دورو تسلسلي بيشتر نيست بدون اينکه به نتيجه منطقي برسيم حالا حکايت من و اميد ست من سعي ميکنم رو نقاط حساس اون دست بگذارم و عصبانيتش را تحريک کنم که اون هم به صدا در بياد و تو دعوا اگه دلخوري ازش دارم بهش بگم(من دلخوري از زمين و زمان ميبافم زياد تعجب نکنيد!)ولي اصلا وارد بازي که من راه ميندازم نميشه و با جمله حق با توست جلوي تمام حمله هاي منو ميگيره و بور شده به جا ميمونم.
تمام اظهار نظر هاي شما رو قبول دارم ولي من نمي تونم پاسخگو باشم چون تو مغز و افکار اميد نيستم فقط ميتونم بگم همانطور که قبلا هم نوشتم بارها و بارها تو همچين موقعيتي قرار گرفتم که بخاطر مريضيم کنار گذاشته بشم اينبار هم ممکنه مثل هميشه باشه ولي حالا يک کم روغن داغ احساسيش زياد شده باشه نميدونم ولي مهم نيست فکر کنم اينقدر قدرتش را داشته باشم(عاجزانه از خدا ميخوام که اگه ندارم بهم بده هنوز وقت هست) که اگه اينم مثل بقيه باشه با قدرت تمام بگم به يه ورم(با عرض معذرت يکم قاطي کردم) و برم دنبال زندگيم تا حالا که بهم بد نگذشته اميدوارم اين چند صباح مونده را هم به بهترين نحو بگذرونم.
ولي مطمئنم چون بهش اعتقاد کامل دارم بهترين فرد در بهترين زمان براي گذران باقي عمرم پيش روم قرار ميگيره مطمئنم شما هم برام دعا کنيد.
ويولت
براي اينکه خيلي هم منفي ننوشته باشم اينو مينويسم چهارشنبه بعد از ظهر که آمد دنبالم رفتيم فشم جاتون خالي بخاطر هوا و مناظر موقع برگشت هم رفتيم آش رشته و سوپ جو و دل و جيگر خورديم .پنج شنبه صبح هم رفتيم فيلم کما که به نظر من به يکبار ديدنش ميرزه.فردا اگه حالش بود با شرح و بسط مينويسمش.