النگو

تو ماشين نشسته بوديم و داشتيم ميرفتيم خونه دستم تو دست اميد بود و داشت نوازشش ميکرد که يکهو ديدم يک مکثي کرد و زير چشمي نگاهي به دستم انداخت و بعد از چند لحظه گفت: الهي قربونت برم چه النگوي خوشگلي چقدر هم به دستت مياد همين فردا دوتا ديگه شو برات ميخرم! Shockmgبا تعجب نگاش کردم تا اونجا که يادم بود النگو يا حتي دست بندي تو دستم نبود پس اين چي ميگفت نگاهي به مچ دستم کردم و يکهو منفجر شدم از خنده ،تو شرکت داشتم پولها رو بسته ميکردم کش يکي از بسته ها رو باز کردم و براي اينکه گم و گور نشه انداختم تو مچ دستم و ديگه يادم رفت درش بيارم حالا اين بدجنس ميخواست دوتا کش ماست ديگه برام بخره!! :teethمشتي بود که نثارش کردم.
پيوست:اگه اين بشررا ببينيد اينقدر ظاهراتوکشيده و محجوبي داره که اصلا نميشه تصور کرد اينقدر نکته سنج و شيطون ويا به عبارتي بدجنس باشه.
ويولت



رانندگي

روز شنبه طبق بقيه شنبه ها سگ صفرقلي بودم البته ديگه الان ميدونم علتش چيه دو روز نديدن درست و حسابي اميد سبب ميشه حسابي بريزم بهم البته اين همه وابستگي خوب نيست و بايد کنترلش کنم چون در آينده اذيتم ميکنه.
خلاصه با سگرمه هاي تو هم سوار شدم و پشتي صندلي را هم خوابوندم چون آفتاب صاف مي افتاد تو چشمم و بيشتر اعصابم رو خورد ميکرد يک کم که رفتيم ماشين را زد کنار گفت لطفا تو بشين پشت فرمون (لازمه بگم جسارت دوباره رانندگي کردن رو مديون اميدم چون 4 يا 5 سالي ميشد که پشت ماشين نمي نشستم ولي همون اوايل اميد ماشين را داد دستم و اينقدر با اطمينان و خونسردي نشست بغل دستم که همون يکم ترسم هم ريخت) گفتم اميد اصلا حوصله ندارم گفت اگه من خواهش کنم چي؟ انکار بيشتر از اين جايز نبود و جامون را عوض کرديم گفتم حالا کجا برم سمت خونه؟گفت نه برو اوين درکه خلاصه بي انصاف بردم تو اون ترافيک و سربالايي هاي درکه ولي الحمدالله از پسش بر اومدم فقط سر يک چهار راه به يک آقا و بچه اش راه دادم و براي راه افتادن مجدد نيم کلاژ قوي لازم بود و من هم که خيلي به گاز و کلاژ ماشين اميد وارد نبودم واسه همين ماشين عقب ميزد ماشين پشتي دستش را گذاشته بود رو بوق منم لج کردم گفتم اصلا نميرم اينقدر بوق بزن تا جونت در بياد اميد هم گفت محلش نذار و هول نکن پاتو از رو کلاژ بردار….ولي بالاخره تو اون شلوغي و بلبشو به سلامت به مقصد رسيديم رفتيم رو تخت ها نشستيم و يک ظرف توت سفيد سفارش داديم مشغول خوردن و حرف زدن بوديم که يکي از اين فالگير هاي کولي آمد نشست رو تخت و گير داد که برات فال بگيرم گفتم برو خانم خدا فال منو گرفته بيخود چيزي نگو که پول بخواي من پول بده نيستم گفت من ميگم اگه اشتباه بود پول نده ،خيلي جيغ جيغويي!ولي خسيس نيستي!!!:confusedخواستگار زياد داري ولي مهر اين آقا به دلت افتاده دو بچه خواهي داشت يک دختر يک پسر(چه فوري جنس را هم جور کرد) تا سه روز ديگه يک خبر خوب بهت ميرسه يکهفته ديگه هم يک تحول بزرگ يا خونه نو ميخري يا ماشين نو(من تو دلم گفتم يا شوهر نو!!) بعد که ديد از من آبي گرم نميشه رو کرد به اميد گفت ديدي چه خوب گفتم يک پولي بده اميد گفت چي چيو خوب گفتم زن منه ميگي کلي خواستگار داره!!!!Shockmg زنه ديد نه بابا ما اهل پول دادن نيستيم يک فحشي هم زير لب نثارمون کرد و رفت.
ويولت



روز شنبه طبق بقيه شنبه ها سگ صفرقلي بودم البته ديگه الان ميدونم علتش چيه دو روز نديدن درست و حسابي اميد سبب ميشه حسابي بريزم بهم البته اين همه وابستگي خوب نيست و بايد کنترلش کنم چون در آينده اذيتم ميکنه.
خلاصه با سگرمه هاي تو هم سوار شدم و پشتي صندلي را هم خوابوندم چون آفتاب صاف مي افتاد تو چشمم و بيشتر اعصابم رو خورد ميکرد يک کم که رفتيم ماشين را زد کنار گفت لطفا تو بشين پشت فرمون (لازمه بگم جسارت دوباره رانندگي کردن رو مديون اميدم چون 4 يا 5 سالي ميشد که پشت ماشين نمي نشستم ولي همون اوايل اميد ماشين را داد دستم و اينقدر با اطمينان و خونسردي نشست بغل دستم که همون يکم ترسم هم ريخت) گفتم اميد اصلا حوصله ندارم گفت اگه من خواهش کنم چي؟ انکار بيشتر از اين جايز نبود و جامون را عوض کرديم گفتم حالا کجا برم سمت خونه؟گفت نه برو اوين درکه خلاصه بي انصاف بردم تو اون ترافيک و سربالايي هاي درکه ولي الحمدالله از پسش بر اومدم فقط سر يک چهار راه به يک آقا و بچه اش راه دادم و براي راه افتادن مجدد نيم کلاژ قوي لازم بود و من هم که خيلي به گاز و کلاژ ماشين اميد وارد نبودم واسه همين ماشين عقب ميزد ماشين پشتي دستش را گذاشته بود رو بوق منم لج کردم گفتم اصلا نميرم اينقدر بوق بزن تا جونت در بياد اميد هم گفت محلش نذار و هول نکن پاتو از رو کلاژ بردار….ولي بالاخره تو اون شلوغي و بلبشو به سلامت به مقصد رسيديم رفتيم رو تخت ها نشستيم و يک ظرف توت سفيد سفارش داديم مشغول خوردن و حرف زدن بوديم که يکي از اين فالگير هاي کولي آمد نشست رو تخت و گير داد که برات فال بگيرم گفتم برو خانم خدا فال منو گرفته بيخود چيزي نگو که پول بخواي من پول بده نيستم گفت من ميگم اگه اشتباه بود پول نده ،خيلي جيغ جيغويي!ولي خسيس نيستي!!!:confusedخواستگار زياد داري ولي مهر اين آقا به دلت افتاده دو بچه خواهي داشت يک دختر يک پسر(چه فوري جنس را هم جور کرد) تا سه روز ديگه يک خبر خوب بهت ميرسه يکهفته ديگه هم يک تحول بزرگ يا خونه نو ميخري يا ماشين نو(من تو دلم گفتم يا شوهر نو!!) بعد که ديد از من آبي گرم نميشه رو کرد به اميد گفت ديدي چه خوب گفتم يک پولي بده اميد گفت چي چيو خوب گفتم زن منه ميگي کلي خواستگار داره!!!!Shockmg زنه ديد نه بابا ما اهل پول دادن نيستيم يک فحشي هم زير لب نثارمون کرد و رفت.
ويولت



مدتي رو که خونه مامان بودم خيلي فکر کردم يک مدتي هم که گذشت بابا اينها ديدن موندن من اونجا مشکوکه و چون تا حالا دعوا يا گله و شکايت مهمي از من نديده بودن مسئله براشون عجيب بود هيچ وقت يادم نميره بابا کشيدم کنار و پرسيد چي شده؟ گفتم هيچي بابا جون ميخوام از هومان جدا شم طفلک پير مرد نزديک بود دوتا شاخ رو سرش سبز شه گفت آخه چرا شما که هميشه عاشق معشوق بودين کافيه يکي پشت سر هومان حرف بزنه تو شکم طرف را سفره ميکني !گفتم هنوزم همينطوره ولي با هم نمي سازيم گفت علتش؟من که نمي خواستم توضيح اضافه بدم و خودم را هدف سين جين کردن بقيه قرار بدم براي دست بسر کردن بابا گفتم مثلا مياد خونه من خوشم نمياد جوراب هاش را گوشه اتاق ول کنه بره ولي اينکار را ميکنه بابا گفت يعني تو واسه يک جوراب ميخواي زندگيت رو بهم بزني؟؟؟؟؟؟؟؟خوب من ميگم بهش جوراباش را بگذاره يک گوشه!!!(بابا بميرم برات که اينقدر ساده ايي):embaressed
خلاصه ما يکسال بدون اينکه جدا شيم دور از هم زندگي ميکرديم اينم خودم خواستم چون به نظرم آدم وقتي با طرف باشه و هدفش جدايي باشه راحتتر طرفش را فراموش ميکنه در غير اين صورت انگار يکهو ميافتي تو يک چاه سياه عميق .تمام مهموني ها رو باهم ميرفتيم فقط بعد از اتمام مهموني هومان من را ميگذاشت دم خونه خودمون و ميرفت حتي سکس مون هم قطع نشد.
در اين مدت (همانطور که گفتم خونه مشترک ما منزل مادرش بود) مادرش اپسيلون از سرويس هاي هومان کم نکرد که اين بشر احساس کنه بيلبيلکي بنام زن از زندگيش حذف شده در صورتي که اگر مادر خوبي بود نميگم به بچه اش گشنگي ميداد ولي ميتونست حداقل لباس هاش را نشوره بگه بده خشکشوئي که لااقل بفهمه بعد از رفتن من يک تغييري تو زندگيش ايجاد شده و نظم هميشگيش نيست بگذريم.
بالاخره بعد از يکسال تصميم به جدايي قطعي گرفتيم که اون هم آسون نبود تو مطالب قديمي نوشتم ديگه اينجا تکرار مکررات نميکنم فقط خاطره دادگاهمون را مينويسم.
هومان دنبال کار طلاق بود و چون توافقي بود رفت برگه اش را گرفت آورد خونه من امضاء کردم و گذاشت تو نوبت(اينم بگم چند بار بايد ميرفتيم ولي هومان به انحا مختلف از اومدن طفره رفت) روزي که نوبتمان بود من از کلاس طراحي ميومدم و تخته شاسي و ورق طراحي … دستم بود وقتي وارد مجتمع شدم از ترس داشتم سنکوپ ميکردم همه ميني بوسي و لشکر کشي آمده بودند ما دوتا جوجو غوغو دست تو دست هم رفته بوديم جدا شيم!!!به هومان گفتم از پيش من جم نمي خوري ها من ميترسم اولش تا نوبتمون بشه واستاديم کنار پنجره (دادگاه طبقه سوم بود)و هومان شروع کرد به ياد دادن طراحي گوشه و زوايا پشت بوم روبرو!!!:regular(خودش طراح و نقاش هم هست)حالا تصور کنيد تو اون فضا که همه دعوا داشتن ما داشتيم با هم طراحي ميکرديم يک صندلي خالي شد هومان گفت بيا بشين خسته نشي من نشستم و گفتم کيفت را بده من بگيرم سنگينه!!خانمي که بغل دستم بود با تعجب و شک نگام کرد گفت برادرته؟گفتم نه همسرمه گفت پس اومدي اجازه ازدواج بگيري؟گفتم نه اومدم جدا شم(تصور کنيد لحظه به لحظه چشاي خانومه گشاد تر ميشد)
گفت ببينم معتاده؟من:نه
اون:دست بزن داره من:نه
اون:هوو اورده سرت؟ من:نه
اون:خرجي نميده؟ من :نه
اون با عصبانيت:پس چه مرگته؟ :angryمن :تفاهم نداريم
گفت پاشو پاشو خودت را جمع کن خوشي زده زير دلت.
خلاصه که به قول هزار راه نرفته ما هزار راه را رفتيم و در اوج تفاهم و محبت از هم جدا شديم لحظاتي هم داشتيم که از دست هم دلگير بوديم و قهر و قهرکشي ولي خيلي زود متوجه به بيراه رفتنمون شديم و برگشتيم تو راه اصلي چون از اولش به هم قول داده بوديم گوش شنوا و زبون گويا بدون کينه براي گفتن مشکلاتمون داشته باشيم براي همين دنيايي درس داشت اين عشق و بعدش زندگي مشترکمون الان که با مناسبت و بي مناسبت بهم زنگ ميزنه همه ميگن تو ديونه ايي که جواب تلفنش را ميدي تازه با لفظ چطوري عزيزم باهاش حرف ميزني آيا واقعا ديونه م؟ من که فکر نمي کنم .
فقط انسانم انساني که اگه فردي باهاش جور نبود ازش متنفر نميشه همين و همين.
ويولت



چند روزيه که ذهنم درگير گذشته ست و به بهانه هاي مختلف يک فلاش بک به گذشته ميزنم چهارشنبه شب هم برنامه هزار راه نرفته (که توصيه ميکنم هر وقت تونستيد وقت براي ديدنش بگذاريد) در مورد جدائي و اينکه بهترين شيوه جدا شدن چيه صحبت ميکرد، راه کار رو در نوشتن ديدم شايد با مرورش ديگه کمتر به يادم بياد براي همين جسته گريخته ازش مينويسم.
وقتي تصميم گرفتم از هومان جداشم آذر ماه بود حدود چهار سال پيش يک شب ديگه به نهايت رسيدم و ازش خواستم منو برسونه خونه مامان اينها وقتي علت را ازم پرسيد گفتم از لحاظ روحي خيلي خسته ام و احتياج دارم فکر کنم وقتي به نتيجه رسيدم ماحصل فکرم را به اون هم ميگم،چند روزي خونه مامان اينها بودم چون مامانم هم آنفلونزا گرفته بود همه چه خانواده خودم چه اون فکر ميکردن به اين خاطره که من اونجام.خيلي نشستم فکر کردم به اينکه اين زندگي شلم شوربا رو تموم بکنم يا نه ميتونستم به همين حالت ادامه اش بدم ما دوتا، دوست دختر دوست پسر شرعي بسيار ايده آلي براي هم بوديم ولي اگه ميخواستيم در مقام زن و شوهر ظاهر بشيم فاجعه بود اصلا توقعاتمون در حد و اندازه همديگه نبود من دلم يک زندگي خانوادگي نرمال ميخواست دلم ميخواست ميتونستم رو زندگيم حساب کنم برنامه ريزي داشته باشم حتي دلم بچه ميخواست ولي زندگيم اين اجازه را بهم نميداد هر روزي که از خواب پا ميشدم فکر ميکردم امروز ديگه همه چي تموم ميشه اصلا سفتي زمين را زير پام احساس نمي کردم انگار داشتم تو ابرها راه ميرفتم و دور تا دورم مه بود و هيچي را نمي ديدم يک مثال ميزنم تا شايد موقعيتم بيشتر درک بشه ما با کمک خانواده من يک خونه نقلي و بسيار قشنگ اجاره کرده بوديم يکسال که از اجاره گذشت هومان گفت جمع کن بريم با مامانم زندگي کنيم (اونم نه تو دو طبقه مجزا بلکه تو يک آپارتمان)من هم که به اخلاق مامانش کاملا آشنا بودم و ميدونستم آبمون تو يک جوب نميره و با اون بايد کاملا سياست دوري و دوستي رو اعمال کرد گفتم اگه قبول نکنم چي؟گفت بايد جدا شيم يا تو بري خونه مامانت و من هم برم خونه مامانم تا وضعيت مالي من بهتر شه من هم که اصلا دلم نمي خواست اينکار را بکنم که اسم شوهر روم باشه و خونه مامانم مجردي زندگي کنم و راه حل طلاق را براي اون موقع هم نميپسنديدم ميخواستم تمام تلاشم را کرده باشم و پيش وجدان خودم تبرئه باشم که ديگه سازي نمونده که من بهش نرقصيده باشم پس رفتم براي زندگي با مادر شوهر نوشته هاي اون موقعم رو هنوز دارم چقدر نوشتم که بايد مثبت باشم بايد ديدم رو مثبت کنم اگه تا حالا مشکلي بوده بخاطر حساسيت هاي بيش اندازه خودم بوده مشکل تو منه نه مادر شوهرم تمام اين جملات تاکيدي را با خودم مرور ميکردم تا ملکه ذهنم بشه و کارم تو آينده راحتر باشه…
شبي که ميخواستم خونه را ترک کنم به تمام اين چيزها دوباره فکر کردم به اينکه من حتي به فرداي اين زندگي مطمئن نيستم کي فکر ميکرد خونه را پدر من اجاره کنه يکسال هم اجاره بده که آقا دامادش به اصطلاح پشتش را ببنده سر يکسال که ديگه خودش بايد مسئوليت خونه زندگيش رو قبول کنه به آغوش مادرش پناه ببره!!!
همسر من بچه طلاق بود و تو وابستگان نزديکش هم اين مسئله رايج دايي نداشت و زن سالاري مطلق تو خانواده شون حاکم بود و اگه فرد طلاق نگرفته اي هم تو خانواده بود تره واسه شوهره خرد نميکرد و متاسفانه مادرش بجاي استقلال دادن به اون هرچه بيشتر و بيشتر به خودش وابسته اش کرده بود و تمام تواناييش را گرفته بود که تو هر کاري وابسته اون باشه تعبير من اين بود که هدفش برنگشتن بچه ها به سمت شوهر سابقش بود .
شايد بپرسيد چرا من با همچين کسي ازدواج کردم؟من هيچي در مورد خانواده اش نمي دونستم تا دم ازدواج حتي موضوع طلاق مادرش را هم نمي دونستم چون مادرش دوباره ازدواج کرده بود و من فکر ميکردم خوب اون پدرشه هرچه بيشتر ميگذشت ميفهميدم تو چه منجلابي گير کردم و تفاوت فرهنگي و خانوادگيمون يک سال نوريه بعدش هم اگه متوجه چيزي هم ميشدم چون عشق چشمام رو کور کرده بود و خام وعده وعيد هاي قبل ازدواج بودم اهميت نميدادم .
ويولت



چند روزيه که ذهنم درگير گذشته ست و به بهانه هاي مختلف يک فلاش بک به گذشته ميزنم چهارشنبه شب هم برنامه هزار راه نرفته (که توصيه ميکنم هر وقت تونستيد وقت براي ديدنش بگذاريد) در مورد جدائي و اينکه بهترين شيوه جدا شدن چيه صحبت ميکرد، راه کار رو در نوشتن ديدم شايد با مرورش ديگه کمتر به يادم بياد براي همين جسته گريخته ازش مينويسم.
وقتي تصميم گرفتم از هومان جداشم آذر ماه بود حدود چهار سال پيش يک شب ديگه به نهايت رسيدم و ازش خواستم منو برسونه خونه مامان اينها وقتي علت را ازم پرسيد گفتم از لحاظ روحي خيلي خسته ام و احتياج دارم فکر کنم وقتي به نتيجه رسيدم ماحصل فکرم را به اون هم ميگم،چند روزي خونه مامان اينها بودم چون مامانم هم آنفلونزا گرفته بود همه چه خانواده خودم چه اون فکر ميکردن به اين خاطره که من اونجام.خيلي نشستم فکر کردم به اينکه اين زندگي شلم شوربا رو تموم بکنم يا نه ميتونستم به همين حالت ادامه اش بدم ما دوتا، دوست دختر دوست پسر شرعي بسيار ايده آلي براي هم بوديم ولي اگه ميخواستيم در مقام زن و شوهر ظاهر بشيم فاجعه بود اصلا توقعاتمون در حد و اندازه همديگه نبود من دلم يک زندگي خانوادگي نرمال ميخواست دلم ميخواست ميتونستم رو زندگيم حساب کنم برنامه ريزي داشته باشم حتي دلم بچه ميخواست ولي زندگيم اين اجازه را بهم نميداد هر روزي که از خواب پا ميشدم فکر ميکردم امروز ديگه همه چي تموم ميشه اصلا سفتي زمين را زير پام احساس نمي کردم انگار داشتم تو ابرها راه ميرفتم و دور تا دورم مه بود و هيچي را نمي ديدم يک مثال ميزنم تا شايد موقعيتم بيشتر درک بشه ما با کمک خانواده من يک خونه نقلي و بسيار قشنگ اجاره کرده بوديم يکسال که از اجاره گذشت هومان گفت جمع کن بريم با مامانم زندگي کنيم (اونم نه تو دو طبقه مجزا بلکه تو يک آپارتمان)من هم که به اخلاق مامانش کاملا آشنا بودم و ميدونستم آبمون تو يک جوب نميره و با اون بايد کاملا سياست دوري و دوستي رو اعمال کرد گفتم اگه قبول نکنم چي؟گفت بايد جدا شيم يا تو بري خونه مامانت و من هم برم خونه مامانم تا وضعيت مالي من بهتر شه من هم که اصلا دلم نمي خواست اينکار را بکنم که اسم شوهر روم باشه و خونه مامانم مجردي زندگي کنم و راه حل طلاق را براي اون موقع هم نميپسنديدم ميخواستم تمام تلاشم را کرده باشم و پيش وجدان خودم تبرئه باشم که ديگه سازي نمونده که من بهش نرقصيده باشم پس رفتم براي زندگي با مادر شوهر نوشته هاي اون موقعم رو هنوز دارم چقدر نوشتم که بايد مثبت باشم بايد ديدم رو مثبت کنم اگه تا حالا مشکلي بوده بخاطر حساسيت هاي بيش اندازه خودم بوده مشکل تو منه نه مادر شوهرم تمام اين جملات تاکيدي را با خودم مرور ميکردم تا ملکه ذهنم بشه و کارم تو آينده راحتر باشه…
شبي که ميخواستم خونه را ترک کنم به تمام اين چيزها دوباره فکر کردم به اينکه من حتي به فرداي اين زندگي مطمئن نيستم کي فکر ميکرد خونه را پدر من اجاره کنه يکسال هم اجاره بده که آقا دامادش به اصطلاح پشتش را ببنده سر يکسال که ديگه خودش بايد مسئوليت خونه زندگيش رو قبول کنه به آغوش مادرش پناه ببره!!!
همسر من بچه طلاق بود و تو وابستگان نزديکش هم اين مسئله رايج دايي نداشت و زن سالاري مطلق تو خانواده شون حاکم بود و اگه فرد طلاق نگرفته اي هم تو خانواده بود تره واسه شوهره خرد نميکرد و متاسفانه مادرش بجاي استقلال دادن به اون هرچه بيشتر و بيشتر به خودش وابسته اش کرده بود و تمام تواناييش را گرفته بود که تو هر کاري وابسته اون باشه تعبير من اين بود که هدفش برنگشتن بچه ها به سمت شوهر سابقش بود .
شايد بپرسيد چرا من با همچين کسي ازدواج کردم؟من هيچي در مورد خانواده اش نمي دونستم تا دم ازدواج حتي موضوع طلاق مادرش را هم نمي دونستم چون مادرش دوباره ازدواج کرده بود و من فکر ميکردم خوب اون پدرشه هرچه بيشتر ميگذشت ميفهميدم تو چه منجلابي گير کردم و تفاوت فرهنگي و خانوادگيمون يک سال نوريه بعدش هم اگه متوجه چيزي هم ميشدم چون عشق چشمام رو کور کرده بود و خام وعده وعيد هاي قبل ازدواج بودم اهميت نميدادم .
ويولت



از وقتي که دختر نوجواني بودم هميشه از شکل و ظاهر بينيم ناراضي بودم وقتي خودم را تو آيينه نگاه ميکردم اولين چيزي که توجه ام را جلب ميکرد دماغ نازنينم بود واسه همين هميشه مترصد يک موقعيت مالي بودم که به تيغ جراحي بسپرمش،نشد حالا يا دکتري که مي خواستم اينکار را بکنه خيلي گرون بود يا وقتي همه موقعيت هاي اين کار پيش ميامد خودم پشيمون ميشدم هميشه هم با هر کس مشورت ميکردم ميزد تو ذوقم و ميگفت يک وقت اينکار را نکنيا بهت مياد مشکلي نداره دماغت ….حالا که ديگه بزرگ شدم!!ديگه برام خيلي مهم نيست و بهش فکر نمي کنم تازه شايد يکجورهايي باهاش حال ميکنم چون خيلي دماغ گنده با کلاسيه!اصلا از اين تيپ ها که نوکش به طرف پايين متمايل باشه يا لهيده و کج و کوله باشه يا يک قوز طوطيانه داشته باشه نيست بلکه يک دماغ سفت گوشتي سربالا!!:wink(قربونش برم خودم) همون اوايل از اميد پرسيدم به نظرت عملش بکنم؟(چون ديگه پول به اندازه کافي هم دارم!)گفت نه اصلا…البته فکر کنم اگه من جاي دماغ خرطوم فيل هم داشتم به نظر اون قشنگترين خرطوم جهان بود!!!!!:teeth
يکبار قبلا ها با يکي از دوستام مشورت کردم بهش گفتم ميخوام بينيم را عمل کنم نظرت چيه؟گفت خل نشي اينکار را بکني تو تمام نمک صورتت مال دماغته! گفتم قربونت برم اين ديگه نمک نيست، نمکدونه!!! :tounge
يکبار هم رفتم پيش دکتر خودم(مغز و اعصاب) بعد از اينکه معاينه و دستوراتش تمام شد گفتم آقاي دکتر يک سئوال دارم اگه بخوام بينيم را عمل کنم بيهوشي که بهم ميدن مشکلي ايجاد نمي کنه يعني ضرر نداره برام؟نگاهي بهم کرد گفت نيم رخ شو.نيم رخ شدم صورتم را گرفت تو دستش و چپ و راست کرد بعد از يک مکث کوتاه گفت تو اول برو مغزت رو عمل کن بعد دماغت!!!!!!!:confused
خلاصه که بد دماغ گنده باکلاسيه
ويولت
پيوست:البته اعتقاد من اينه سن که از 35 گذشت آدم بهتره يک تغيير تحول تو قيافه اش بده اين هم ميتونه با عمل دماغ حادث بشه.:teeth (طبق معمول نرود ميخ آهنين در سنگ)