اندر احوالات آقا اميد

ظاهرا بعد از تلفني که اميد بهم زد که سفارش کنه تو خونه نمونم چون خودش هنوز تو خونه بوده مامانش اينها داد و هوار کردن که بره بيرون اونم پاشده رفته تو حياط کنار خانواده اش يک چند دقيقه که گذشته مامانش گفته خوبه برم تو چند دست لباس بيارم .
اميد خيلي جدي:نه لازم نيست
مامانش:چرا
اميد:خودشون بهمون ميدن.
من بعد از شنيدن اين افاضات:teeth .
پيوست:اميد عادت داره صبح ساعت 7:30 به من تلفن کنه که خواب نمونم امروز اينکار رو نکرد و تا حالا هيچ خبري ازش ندارم موباِلش هم در دسترس نيست دارم از نگراني خفه میشم(فکر کنم غم باد گرفتم)اي خدا چيکار کنم؟؟؟بودن عشق يک خوبی داره نبودنش هزار بدي:confused



اندر احوالات آقا امید

ظاهرا بعد از تلفني که اميد بهم زد که سفارش کنه تو خونه نمونم چون خودش هنوز تو خونه بوده مامانش اينها داد و هوار کردن که بره بيرون اونم پاشده رفته تو حياط کنار خانواده اش يک چند دقيقه که گذشته مامانش گفته خوبه برم تو چند دست لباس بيارم .
اميد خيلي جدي:نه لازم نيست
مامانش:چرا
اميد:خودشون بهمون ميدن.
من بعد از شنيدن اين افاضات:teeth .
پيوست:اميد عادت داره صبح ساعت 7:30 به من تلفن کنه که خواب نمونم امروز اينکار رو نکرد و تا حالا هيچ خبري ازش ندارم موباِلش هم در دسترس نيست دارم از نگراني خفه میشم(فکر کنم غم باد گرفتم)اي خدا چيکار کنم؟؟؟بودن عشق يک خوبی داره نبودنش هزار بدي:confused



يکي از دوستان تو کامنتش گفته بود بايد اسم وبلاگم را بگذارم “من و اميد” نظر خيلي جالبيه،مدت هفت سال از بهترين ايام عمرم را با اين بيماري گذروندم هميشه و همه جا مثل يک هوو تعقيبم کرده تا خواستم عاشق شم و خوش بگذرونم خودش رو انداخته وسط و سبب جدايي شده سايه اش هميشه رو زندگيم بوده تا خواستم از چيزي لذت ببرم دندوناشو نشونم داده که يادم نره يار غارم کيه پس لحظه لحظه زندگيم تو اين هفت سال من بودم و ام-اس جزء تفکيک ناپذير من، حالا خوشحالم که وجود اميد تو زندگيم و متعاقب آن تو نوشته هام اينقدر پررنگ شده که خواننده اين حس رو ميگيره که بايد اسم اينجا باشه “من و اميد” اميد با حضور پر فروقش ام-اس را کم رنگ و کم رنگ تر کرد بهم نشون داد که هنوز هستند انسانهايي که عاشق خود خودت باشن عاشق حرف زدنت خنديدنت حتي کج و کوله راه رفتنت آدمهايي که سالمن موفقن حتي پولدارن و به دنبال سيرت سالم و زيبان نه ظواهر تو.پس زنده باد اميد!!!
وقتي خسته از سر کار ميام و ميخوام پام رو بلند کنم بگذارم تو ماشين و جون اينکار را ندارم از پشت رل خم ميشه و پاچه شلوارم را ميگيره ميکشه تو ماشين بدون کلمه اي حرف اضافه که کمکم کنه تو رد کردن پام.
وقتي عصبانيم و جيغ جيغ ميکنم فقط با چشمان غمگين نگاهم ميکنه بدون ذره ايي عصبانيت وقتي خوب جيغ جيغ کردم ميگه ببين اسمش رو هرچي ميخواي بذار زن ذليلم؟آره بابا هستم بالا بري پايين بياي عاشقتم تعجب ميکنم ميگم آخه تو چطور مدير شدي؟تو که صدات اصلا بلند نميشه اصلا عصباني نميشي چطوري ازت حساب ميبرن؟ميگه به خدا من به تنها کسي که اجازه دادم همچين معامله ايي باهام بکنه تويي….
باور کنم؟:embaressed
ويولت



بعضي وقتها فراموش کردن گنجايش افراد سبب دلخوري و ناراحت شدنمون ميشه سبب توقع و وقتي اون توقع برآورده نشه سبب خشم و ناراحتي .ولي وقتي سطح توقعمون را بياريم پايين و پيش خودمون بگيم اين همينه تا همين حد هم بايد ازش انتظار داشت ظرف وجوديش بيشتر از اين گنجايش نداره اونوقت شايد کمتر ناراحت بشيم اين سطح توقع را هم خودمون با رفتار و سلوکمون تعيين مي کنيم اين ما هستيم که تعيين مي کنيم دوست و شفيقمون تا چه حد مي تونه روي ما حساب کنه،فقط در حد دوست دوران خوشي بودن؟يا يار و همراه تمام مراحل زندگي؟ نصحيت من اينه که ظرفيتتون را ببريد بالا و هيچ وقت با رفتار نسنجيده تون اسباب تحقير شدن براي خودتون درست نکنيد.
*زلزله ديروز عجب چيزي بود من که اولش فکر کردم برادر هام طبقه بالا دعواشون شده و دارن دنبال هم ميکنن مي خواستم زنگ بزنم بگم بابا يواش تر سقف داره مياد پايين که ديدم نه انگار لرزش و صدا از کف زمينه چون به ديوار تکيه داده بودم(هوس برگشت به گذشته به سرم زده بود وداشتم عکسهاي عقدکنونم را نگاه ميکردم و همچين تو اون حال و هوا بودم وبا چشمهاي نمناک)صداي چرق و چروقي از تو ديوار ميامد که گمونم صداي شکستن آجرها بود صداي جيغ همسايه ها رو که شنيدم فهميدم زلزله ست يکهو يکي از خاطرات کرماني ها يادم افتاد که نوشته بود مي خواستم برم سمت در ميرفتم تو ديوار،يک حساب دو تا دو کردم گفتم پس من بايد برم سمت ديوار که برسم به در!!مامانم رفته بود تو حياط داد ميزد ويولت بيا بيرون نفهميدم پا برهنه (براي اينکه بيشتر حرص نخوره)چه جوري اون همه پله را رفتم بالا وخودم را رسوندم تو حياط از اون طرف تلفنم دِرودِرزنگ ميخورد دوباره افتان و خيزان برگشتم تو اتاقم ديدم اميد ميگه تو خونه نمونيا برو بيرون گفتم به خدا بيرون بودم تلفن تو برم گردوند خونه!…:teeth
بعدش انگار کوه کنده بودم تمام انرژيم صرف تند بالا رفتن از پله ها شده بود شب يک قرص آرامبخش خوردم گفتم بگذار هرچي ميخواد بشه لااقل خواب باشم چيزي نفهمم.صبح آنچنان بيرون روي گرفتم که ميخواستم نيام سر کار از اون مدلهايي که آدم به توالت نمي رسه!!!
ويولت



سايه ها مبهم اند،نمي دانم در پس آنها چيست.
آيا بايد از وراءآنها عبورکرد و گذشت يا
تادميدن صبح صبر کرد تا سايه ها بميرند و از بين بروند…
نمي دانم؟ :embaressed
ويولت



وقتي سوار ماشين شدم عين برج زهرمار بودم اميد يک کم سربه سرم گذاشت ديد من انگار نه انگارم بعد از کمي سکوت گفت منو ياد باغچه اطلسي ميندازي !خنده ام گرفت گفتم خوب چيکار ميکني؟گفت هيچي مثل اون دفعه مجبورم با بيل بيفتم به جونت بنفشه بکارم من همون باغچه با صفا بنفشه ام را ميخوام با خنده گفتم بامبي ميخواي ها(من به مشتهايي که بهش ميزنم ميگم بامبي)گفت بزن هرچي دلت ميخواد بامبي بزن ولي بشو همون باغچه بنفشه من و بهم آرامش بدهregular.
ويولت



وقتي سوار ماشين شدم عين برج زهرمار بودم اميد يک کم سربه سرم گذاشت ديد من انگار نه انگارم بعد از کمي سکوت گفت منو ياد باغچه اطلسي ميندازي !خنده ام گرفت گفتم خوب چيکار ميکني؟گفت هيچي مثل اون دفعه مجبورم با بيل بيفتم به جونت بنفشه بکارم من همون باغچه با صفا بنفشه ام را ميخوام با خنده گفتم بامبي ميخواي ها(من به مشتهايي که بهش ميزنم ميگم بامبي)گفت بزن هرچي دلت ميخواد بامبي بزن ولي بشو همون باغچه بنفشه من و بهم آرامش بدهregular.
ويولت