افسردگی

يک مشکل بزرگي که من و امثال من داريم اينه که احساساتمون مرتب در حال تغيره و اين خيلي مسخره است که هي راه بري و حالتت رو به بقيه توضيح بدي،ببخشيد من الان حوصله ندارم سر به سرم نگذاريد،،،،نه ببخشيد الان سر حالم مي تونيد باهام شوخي کنيد:embaressed .
اين خيلي سخته ولي چيزيه که هست ،يک اتفاق ساده آدم رو عميقا ميبره تو فکر و حال آدم را ممکنه 180 درجه عوض کنه يعني به عبارتي مودي هستيم(مي دونم آدمهايه عادي هم مي تونن اينطوري باشن) توي نظر خواهي زيتون خوندم که :افرادي که ام-اس دارند دارايه روحيه قوي ميشن ،نه اين اشتباه ست چون از عوارض اين بيماري افسردگي مزمن ست اکثر بيمارها همزمان با دواهايه خودشون قرصهايه ضد افسردگي هم استفاده ميکنن که ساده ترين اون پرزاک يا همون فلکستين ست ،من احساس ميکنم احتياج چنداني ندارم پس استفاده نمي کنم ولي وقتي مي خوام جايي برم که احساس مي کنم ممکنه اعصابم را تحريک کنه يه 5 ميل اگزازپام مصرف ميکنم.
پس اگر طرف صحبتتون يک آدميه که ام-اس داره خيلي از تغيير واکنشهاش تعجب نکنيد :toungeطبيعتش اين است.
—————————————————————————
امروز تصميم نداشتم بنويسم بدجوري حالم گرفته است بهم زنگ زدن که بيا تخت خالي شده بستري شو،صبح با کلي سلام و صلوات رفتم بيمارستان ،ميگن شرمنده تخت خالي نداريم !!!!:angry
دير رسيدم شرکت با يک کوله سنگين خودم که تلو مي خوردم با اين کوله وضع بدتر هم هست ،يک قرون پول تو جيبم نيست چون تنها رفتم بيمارستان، به هواي اينکه 100% بستري ميشم پول تو کيفم نباشه از لحاظ امنيتي بهتره 500 تومن تو جيب اورکتم داشتم با اون اومدم تا شرکت ،ناهار ندارم….:cry
مي خوام 5000 تومان مساعده بگيرم اقلا ناهار بخورم و اگه کسي نيامد دنبالم بتونم ماشين بگيرم برگردم خونه،مطلب بالا را قبلا draft کرده بودم تصميم گرفتم همينو پست کنم در ضمن جواب دو تا کامنت را هم بدم.
دوستي گفته چيزهاي که نوشتي خيلي ايده آليستست،حق با شماست برايه کسي که چهار ستون بدنش سالمه و غمي نداره از اين بابت بخوره و نگران اين نيست که سال ديگه هنوز رويه پايه خودشه يا صندلي چرخدار ميبرتت اينطرف اونطرف اين حرفها يک سري شعار به نظر مياد.
ولي براي من و امثال من که حتي قطره اي اعتماد بنفس از اين رو به اون رومون ميکنه ديگه اينها شعار نيست،من وقتي دارم تو خيابون راه ميرم مرتب دارم به خودم روحيه ميدم چطوري؟
ديگه نا ندارم حتي يکقدم ديگه بر دارم(تا کسي مبتلا نباشه نمي فهمه) با خودم ميگم ويولت تو ميتوني اين همون راهيه که ديشب هم رفتي فوقش 10 بار ديگه واميستي نفس بگيري ولي مي توني.
باز دارم ميرم به آدمها نگاه ميکنم به طرز قدم بر داشتنشون خودم را ميگذارم جايه اونها به خودم ميگم ببين بايد اينطوري قدم برداري اين مشکلات فقط واسه اينه که درست راه رفتن يادت رفته.
ميرسم به جوب که به جرات ميگم واسه من حکم دره را داره:embaressed به خودم ميگم بگرد يه تکيه گاه پيدا کن ،اگه پيدا نکردم باز به خودم ميگم اول پايه راستت را بگذار بعد پايه چپ ،رويه پاي چپت تکيه نکن چون ضعيفه و نمي تونه وزنت را تحمل کنه آخرش هم مگه چي ميشه مي خوري زمين ديگه ،مهمه؟نه.فعلا وضع همينه پس خودت و نباز.
مي بيني دوست عزيز براي آدمي که لحظه لحظه زندگيش در حال انرژي مثبت گرفتن و مبارزه براي نا اميد نشدنه ديگه جائي نمي مونه که اجازه بده يک بيلبيلک بنام عشق بياد و تمام آرامشش را بريزه بهم .پس بايد محکم بود و اين فقط با تمرين و تکرار اين کلمات مثبت انجام ميشه،نگو نميشه که من قبول نمي کنم چون خودم تونستم اين کلمات را ملکه ذهنم کنم زمان برده آزرده شدم ولي شده.
دوست عزيز ديگه اي که هيچ اسم و آدرسي نخواستن از خودشون بگذارند خرده گرفتن که چرا اسم رابطه بين خودم و همسرم را عشق گذاشتم.
ببين دوست عزيز تعريف هر فرد از عشق متفاوته،نظر من اينه که سريش همديگه نشيم وقتي نمي گذاريم ابعاد وجوديمون متعالي بشه عشق به تنهايه تضمين ادامه يک زندگي خانوادگي نيست ،خيلي افراد براي زندگي مشترک ساخته نشدن چون روحشون مجردست اين آدم ها تويه زندگي اگر خيلي دل رحم باشن و دلشون نياد طرف مقابلشون را برنجونن فقط خودشون را داغون ميکنند و اگه اين حالت نباشه طرف مقابلشون داغون ميشه،همسر من روح مجردي داشت و داره و اين دليلي بر بد بودنش نيست.
باز هم ميگم عاشقش بودم و الان هم بي نهايت براش احترام قائلم و ممنونم ازش که طعم عشق را به من چشاند.
امروز از اون روزهاست که اگزازپامه مي طلبه!!!!!!!
دوستدار شما ويولت



عشق 3

خوب ميرسيم به اينکه چه جوري اين روزهايه سخت گذشت،اول اينکه اصلا انتظار نداشته باشيد شب تصميم بگيريد صبح پاشيد ببينيد همه چيز حله،نه اينطوري ها هم نيست من حدودا دوسال با خودم سر و کله زدم تا تونستم با موقعيت جديد کنار بيام.
اول از همه خودتون را همونطور که هستيد بپذيريد با تمام خوبيها و کم و کاستيهاتون ،حتما خودتون را دوست داشته باشيد(عاشق خودتون نباشيد که اون وقت مي رويد بسوي خود شيفتگي)تا احساستون نسبت به خودتون مثبت نباشه مطمئن باشيد ديگران نمي تونند به شما مثبت نگاه کنند ،هيچوقت به خودتون به ديده ترحم نگاه نکنيد چون اگه اينکاررا بکنيد به ديگران اجازه داديد که اونها هم همين ديد را به شما داشته باشند .از احساسات منفيتون فرار نکنيد اين احساسات هم زماني را براي فوران کردن لازم دارند ولي با آگاهي اينکار را بکنيد تا نا خواسته توش غرق نشيد اگه دلتون مي خواد گريه کنيد اينکار را بکنيد و از هيچي نترسيد .من يادمه تا مدتها عکسهايه زمان تاهلم را هر شب نگاه ميکردم و بعضي وقتها با ديدنشون گريه هم مي کردم ،مادرم مي خواست پاره شون کنه که من نگذاشتم،خوب اون نياز اون موقعم بود الان شايد بيشتر از دو ساله که نيگاشون هم نکردم پس به نظر من خودسانسوري نکنيد.
از نظر من چيزي که تموم شده ديگه تموم شده پس توش گير نکنيد و بدنبال در جديد باشيد يک مثال از خودم ميزنم من اگه يک رابطه دوستي با جنس مخالف بر قرار کنم و به هر دليلي که براي خودم قابل قبول باشه بهم بخوره زانويه غم به بغل نمي گيرم و وقتم را هدر نمي دهم ميگردم دنبال يک دوست جديد(من اينطوريم براي شما نسخه پيچي نمي کنم شايد کار من هم درست نباشه که زمان به خودم نمي دهم براي فکر کردن و فوري يک جايگزين پيدا مي کنمwho knows!) هميشه ببينيد يه اتفاق چقدر ارزش ناراحتي و غم خوردن داره يک روز،سه روز،يک هفته؟هر چي هست همون زمان را براش بگذاريد نه بيشتر.
من برايه مقابله با مشکلات تا حد زيادي خودخواهيم را بالا بردم تا اعتماد بنفسم هر چه بيشتر تقويت بشه(هيچ وقت فکر نکنيد چيزي از ديگران کم داريد به حسنهاتون فکر کنيد)،شما زيباييد شما خوبيد شما مهربانيد شما فهيميد پس اينقدر فضائل خوب و نيکو در خودتان داريد که فردي که آمده طرفتان توقع مسابقه دو ازتون نداشته باشه(اگه همچين توقعي داره يک تيپا بزنيد زير کو…مطمئن باشيد بهتر از اون فراونه).
والسلام نامه تمام:teeth
(من را از موفقيت هاتون بيخبر نگذاريد هميشه بهترين موقعيتها در لحظه ايي که اصلا انتظارش را نداريد در خونه اتون رو مي زنه)
ويولت



يکم خسته ام ازبس که تويه اين بيمارستان بالا و پايين شدم ،مجبورم همينجور stand byبمونم تا تخت خالي شه خبرم کنند برم بستري شم اين بلا تکليفي آدم را خل ميکنه هر عصر با همکارام خداحافظي ميکنم ميگم شايد فردا بستري شم صبح با گوشهايه آويزون نشستم سر جام .تقصير خودمه خسيس بازي در آوردم نرفتم بيمارستان خصوصي حالا دندم نرم بايد بکشم:tounge.
ولي باور کنيد اگه به عشق اين وبلاگ و شما دوستهايه خوبم نبود نمي آمدم و مي موندم خونه (ببينيد اينطوري بايد آدم واسه خودش انگيزه ايجاد کنه اگه بخواهيد حتي ترک ديوار هم ميشه انگيزه.)
خوب برگرديم سر بقيه ماجرا، طالاقمون با همه مشکلات روحي و عاطفي انجام شد خودتون بهتر مي دانيد هر چقدر هم تو اين امر توافق داشته باشيد وقتي به مرحله عمل ميرسه مشکلات و عدم همکاري ها شروع ميشه مثلا ما حکم طلاق توافقي را گرفته بوديم ولي من هر چه تلاش ميکردم که پيداش کنم براي روز محضر خودش را آفتابي نمي کرد و من مجبور شدم دوبار احظاريه بفرستم دم خونه شون (لازم به توضيح براي افرادي که نمي دانند ،حکم دادگاه يک تا سه ماه اعتبار داره و بعد از اون روز از نو ميشه،اگه تا سه بار اخطار نياد چون حکم صادر شده طلاق غيابي صادر ميشه) تا بالاخره خودش تماس گرفت و روز محضر را معلوم کرد.
اونروز به جرات ميتونم بگم بد ترين روز زندگيم بود مثل ابر بهار گريه ميکردم اصلا دست خودم نبود طوريکه رييس دفتر فکر کرد من و مجبوري آوردن آنجا!!! قبل از اينکه طلاقنامه صادر شه ازمون خواستند آخرين حرفهامون را بزنيم،رفتيم تويه يک اتاق ديگه همسرم همينطور که اشکهام را با دستمال پاک ميکرد گفت من تابع تصميم توام ميخواي اينکار را نکنيم هنوز هيچ اتفاقي نيافتاده اگر هم من قبول کردم بيام براي اين بود که تو بيشتر از اين اذيت نشي.جواب دادم مي دونم و مرسي که همکاري کردي انجام اينکار براي من هم خيلي سخته ولي بايد واقع بين بود پايه زندگي من و تو روي ابرها ست با يک باد همه چيز نابود ميشه ،من جلوي دست و پاي تو رو گرفتم و نمي گذارم به اون جنبه هاي از روحت که برات مهمه برسي چون تو آدمي نيستي که برايه يک زندگي خانوادگي ساخته شده باشي و ميدوني که من بر عکس تو عاشق زندگي خانوادگيم و همين خود خوري ها با توجه به بيماري من روز به روز من را بدتر ميکنه………..
آمديم بيرون از اتاق و مراحل طلاق سير قانونيش را طي کرد.وقتي از در محضر بيرون آمديم و با هم خداحافظي کرديم من سوار ماشين شدم و اون پياده سر در گريبان مي رفت تا مدتها برگشته بودم و عقب را نگاه مي کردم مسيري که اون داشت طي ميکرد…
جدايي هر چقدر که خواسته و با تفکر قبلي باشه احساس بد طرد شدگي را با خودش مياره تويه اين مراحله که ديگه به خودتون غره نشيد که چون هميشه مي تونيد مشکلات را به تنهاي حل کنيد رک و رو راست نمي تونيد.بايد از چيزهايه ديگه کمک بگيريد.
من خودم صحبت با يک روانپزشک را انتخاب کردم و به مدت يکسال گروه درماني شدم(مي دانيد چيه؟) متاسفانه تو جامعه ما هر کي بره پيش روانپزشک انگ ديوانگي ميچسبه رويه پيشانيش ولي مهم نيست هر کاري که فکر ميکنيد راحتتون ميکنه انجام بديد بدون ترس از قضاوت عموم.
حالم خيلي بد بود يک زن مطلقه بودم با بيماري که کسي از آينده اش خبر نداره کارم را گذاشته بودم کنار پس پشتوانه مالي هم نداشتم هنري هم که پولساز باشه نداشتم در عين حال مي خواستم طوري رفتار نکنم که ترحم برانگيز باشه يا خداي نکرده نا خواسته به راهي برم که برگشت نداشته باشه.
اولين کاري که کردم خودم را تحت چتر حمايتي خانواده قرار دادم از لحاظ عاطفي کاملا حمايت اونها را داشتم همسر سابقم هم از لحاظ مالي پشتيبانيم ميکرد،ولي خوب تا کي؟



مي خوام بنويسم،مي خوام در مورد عشق بنويسم پيشاپيش از هم فکري و راهنمائي هايه همه عزيزان متشکرم.
هرچه که اينجا نوشته ميشه فقط بر گرفته از احساس و تجربه شخصي منه و هيچ الزامي به درست بودن آن نيست.(آقاي silent Bird عزيز اين نوشته ها را بخون شايد از لابلاش چيزي دستگيرت شد.)
وقتي 24 سالم بود ازدواج کردم ،ازدواجي سراسر عشق و محبت البته بگم اگه قيد و بندهايه جامعه نبود هيچوقت اينکار را نمي کردم و يک زندگي آزاد را انتخاب مي کردم،اين زندگي با تمام خوبيها و بديهاش 3 سال و نيم طول کشيد از همون روزهايه اول بهم مسجل شد که اين زندگي محکوم به فناست ولي خوب نمي خواستم سريع جا بزنم حداقل مي خواستم بخودم ثابت بشه تمام راههايه ممکنه را رفتم و نشد که بشه.
شايد خنده دار باشه که بگم در نهايت عشق از هم جدا شديم چون هر دو به اين نتيجه رسيديم که دوستان خيلي خوبي براي هم هستيم ولي اونجايي که پاي زندگي و منافع مشترک به ميون مياد نمي تونيم همديگه را حمايت کنيم پس چه بهتر که با بهترين خاطره ها از هم جداشيم.
نمي خوام بگم سختي و زجر نکشيدم ،چرا خيلي بيشتر از توانم و بهاش را با قطره قطره سلامتيم پرداختم ولي مي ارزيد به خدا که مي ارزيد وگرنه الان ديگه اين من ،من نبود.
تو زندگي بيشتر از اينکه از همسرم بکشم از دست خانواده اش کشيدم از کساني که تا خره خره سنتي بودند ولي اداي آدمهايه متجدد و روشنفکر را در مي آوردند و روزي از روزهايه زندگي ما بدون حضور سايه تاريک و سنگين اونها نمي گذشت.
يادمه من و همسرم تمام حرفهامون را براي جدايي زده بوديم يک جلسه گذاشتيم که بزرگترها هم حرفها و دلايل ما را بشنوند که بعد نگن چي بود چي بود چطور شد.(اينم بگم من سر ازدواجم خودم تصميم گرفتم با وجود مخالفت ديگران اينکار را کردم براي جدائيم هم همينطور و الان اصلا پشيمون نيستم چون اگه تقصيري هم باشه همش متوجه خودمه نه فرد ديگه اي) خلاصه در کوران بحث و جدلهايه اون شب يکهو مادر شوهرم بر گشت گفت:پسر ما خيلي دلش بچه مي خواد ولي چون مي دونه ويولت جون نمي تونه بچه دار شه از اين خواسته اش گذشته!!!!!!.من:Shockmg
در صورتيکه از همون روز اول ما با هم شرط گذاشته بوديم به هيچ عنوان تا تثبيت وضعيت ماليمون بچه دار نشيم و همه هم اينو مي دونستند.
حالا ببنيد يکي چقدر مي تونه نامرد باشه فقط واسه اينکه خودش را از تک و تا نندازه عيب و انگ بذاره رويه دختر مردم.
نميخوام ياد اوري چيزهايه تلخ گذشته را اينجا بيارم چون چشيدن طمع شيرين عشق و چند صباحي با اون زندگي کردن اونقدر جذاب هست که يادآوري اين چيزها نمي ارزه بهش.
وقتي مي خواستيم جدا شيم همسرم مخالف بود و دليلش هم اين بود که مي گفت حالا همه فکر مي کنند من بخاطر مريضيت ازت جدا شدم (من بعد از ازدواج بيماريم تشخيص داده شد)درصورتيکه خدا شاهده اين مسئله ذره اي برام اهميت نداره جواب من هم اين بود: اگه تو رويه خودم بگن که بهشون توضيح ميدم اگه هم نه که اصلا اهميت نداره مگه چند بار ميخواهيم زندگي کنيم که يکبارش بخاطر حرف مردم باشه چيزي که مهم اينه که من مي دونم به اين خاطر نبوده.
نمي گم سخت نبود ،وحشتناک بود کاري بود که خودم خواستم ولي نا خودآگاه اين احساس طرد شدگي داشت خفه ام ميکرد.طلاق گرفتن و حذف يک فرد و زندگي به خودي خودش سخت هست چه برسه که مريض هم باشي ترس از آينده………………
مثل سريال هايه هيجان انگيز تلويزيون لاريجاني!!! ادامه دارد:teeth



روزي که با کثيف کردن شلوار شروع شه و با بالا آوردن فجيع بعد از مسواک زدن شب تموم شه بنظرتون چه روزي مي تونه باشه؟:embaressed اصلا جزو روزهايه زندگي حساب بشه؟:whatchutalkingabout(ديروز من اينطوري بود)



تويه اين مدت که دارم مي نويسم همش دل دل ميکردم که هر چي بنظرم مياد که درسته و مفيد برايه بقيه بنويسم يا نه ؟تا همين ديروز نظرم منفي بود و فکر ميکردم دليل نداره همه چيز را بريزم تو دري با توجه به اينکه تويه اين يکسال و اندي که خواننده وبلاگهايه مختلف بودم ،ديدم به عناوين مختلف کامنت هايه زشت و مايوس کننده تويه کامنت دوني ها گذاشته ميشه ،با نويد مشورت کردم اون اعتقادش اين بود که هر چي به ذهنت ميرسه بنويس که شايد سئوال خيلي ها باشه که در عالم واقعيت يا با اون نتونستند کنار بيان يا ترس و يا خجالت مانع از سئوال کردنشون ميشه ،خوب خيلي از مسائل هست که من اگه فقط خواننده هايي با اين مشکل داشتم خيلي راحت و بدون خجالت مطرح مي کردم نمونه اش عدم يا سختي کنترل ادرار يا حتي بعضي مواقع مدفوع ست يا چطور کنار اومدن با يبوست که بعلت کمي تحرک گريبانگير اکثر بيماران هست البته من در حدي نيستم که راه کار پزشکي ارائه بدم فقط دلم مي خواد از احساس خودم در مواجهه با اين مشکلات بنويسم بعد از عمري سر بلندي حالا ناغافل شلوار آدم خيس شهShockmg ،ولي فکر کردم خواننده عادي چه گناهي کرده اينها را بخونه اثرش براي اون چي مي تونه باشه جز اينکه قاه قاه بخنده؟:confused
يا وقتي امروز پيغام مهاب عزيز رو خوندم خيلي متاسف شدم چون خودم يک همچين تجربه ايي داشتم ،من هم يک ازدواج نا موفق تويه کارنامه زندگي دارم(توجه کنيد که اصلا ديدم و نظرم شکست نيست فقط يک تجربه بود وبس)تا الان فکر ميکردم خوب هيچ دليلي نداره اين را اينجا بنويسم که بعدش خداي نکرده پيامدش کامنت هايه آنچناني باشه ،ولي حالا با خوندن کامنت ها خودم را يک جورهاي مسئول ميدونم اگه بتونم ديد حتي يکنفر را مثبت کنم يا مشکل يکنفر را حل کنم با تجربياتم ،انوقته که ميتونم احساس کنم آسمان مال من است.
خوشحال ميشم نظراتتون را در اين مورد بخونم .
ويولت



تويه اين مدت که دارم مي نويسم همش دل دل ميکردم که هر چي بنظرم مياد که درسته و مفيد برايه بقيه بنويسم يا نه ؟تا همين ديروز نظرم منفي بود و فکر ميکردم دليل نداره همه چيز را بريزم تو دري با توجه به اينکه تويه اين يکسال و اندي که خواننده وبلاگهايه مختلف بودم ،ديدم به عناوين مختلف کامنت هايه زشت و مايوس کننده تويه کامنت دوني ها گذاشته ميشه ،با نويد مشورت کردم اون اعتقادش اين بود که هر چي به ذهنت ميرسه بنويس که شايد سئوال خيلي ها باشه که در عالم واقعيت يا با اون نتونستند کنار بيان يا ترس و يا خجالت مانع از سئوال کردنشون ميشه ،خوب خيلي از مسائل هست که من اگه فقط خواننده هايي با اين مشکل داشتم خيلي راحت و بدون خجالت مطرح مي کردم نمونه اش عدم يا سختي کنترل ادرار يا حتي بعضي مواقع مدفوع ست يا چطور کنار اومدن با يبوست که بعلت کمي تحرک گريبانگير اکثر بيماران هست البته من در حدي نيستم که راه کار پزشکي ارائه بدم فقط دلم مي خواد از احساس خودم در مواجهه با اين مشکلات بنويسم بعد از عمري سر بلندي حالا ناغافل شلوار آدم خيس شهShockmg ،ولي فکر کردم خواننده عادي چه گناهي کرده اينها را بخونه اثرش براي اون چي مي تونه باشه جز اينکه قاه قاه بخنده؟:confused
يا وقتي امروز پيغام مهاب عزيز رو خوندم خيلي متاسف شدم چون خودم يک همچين تجربه ايي داشتم ،من هم يک ازدواج نا موفق تويه کارنامه زندگي دارم(توجه کنيد که اصلا ديدم و نظرم شکست نيست فقط يک تجربه بود وبس)تا الان فکر ميکردم خوب هيچ دليلي نداره اين را اينجا بنويسم که بعدش خداي نکرده پيامدش کامنت هايه آنچناني باشه ،ولي حالا با خوندن کامنت ها خودم را يک جورهاي مسئول ميدونم اگه بتونم ديد حتي يکنفر را مثبت کنم يا مشکل يکنفر را حل کنم با تجربياتم ،انوقته که ميتونم احساس کنم آسمان مال من است.
خوشحال ميشم نظراتتون را در اين مورد بخونم .
ويولت